يكشنبه ۶ شهريور ۱۳۸۴
گفت وگو با دكتر مليحه حيدرنژاد
تغيير نگرش به زندگي
000300.jpg
عكس: مسعود خامسي پور
محسن احمدي
طرز تلقي و نگرش افراد به زندگي؛ نوع انتظارات، روابط و مناسبات، سازگاري يا كشمكش و خشونت يا عشق و عاطفه را رقم مي زند و در نهايت ميزان رضايت يا خشنودي ما را از زندگي تعيين مي كند. اين موضوع را در گفت وگو با دكتر مليحه حيدرنژاد متخصص روانشناسي باليني، عضو هيأت علمي دانشگاه و جامعه روانشناسان آمريكا در ميان گذاشته ايم اين گفت وگو را بخوانيد.
* مايلم اولين پرسش ام را در باره فرد سالم و زندگي سالم مطرح كنم. از نگاه شما يك جامعه از لحاظ سلامت و بهداشت روان در چه سطحي بايد باشد؟
- از نظر من سلامت در چارچوب يك فرهنگ و تفسير خاصي نمي گنجد. در هر جامعه اي به گونه اي است. تعريفي كه از سلامت روان در اروپا و يا آمريكا مي شود به درد ايران نمي خورد و يا بالعكس. بنابر اين سلامت روان در همان جامعه است كه مفهوم پيدا مي كند. به عقيده من سلامت روان در هر جامعه اي در چارچوب اتفاقاتي است كه آن جامعه پشت سر گذاشته است. يك روانشناس بايد بتواند ابتدا تجربه آن جامعه را حس كند، فرهنگ و تمدن آن را بشناسد و بعد بخواهد براي آن كاري كند. اگر قرار باشد با برداشتي از پيش ساخته در باره سلامت روان يك جامعه بحث كنيم فايده اي ندارد. بايد مردم را لمس كرد.
* مي توانيداين موضوع را بيشتر توضيح دهيد...
- ببينيد، بافت اجتماعي، اقتصادي و سياسي جامعه ايران جدا از بافت خانواده هاي ايراني نيست. بنابر اين براي به دست آوردن معياري براي فرد و جامعه سالم ابتدا بايد محيطي را كه آن فرد در آن رشد كرده، يعني خانواده را بررسي كرد. من اعتقاد دارم كه همه آدم ها آن چيزي را دارند كه دارند. در جوامع هم همينطور. دقيقاً ما چيزي را داريم كه الان داريم و اين عمق نگرش ما نسبت به جهان پيرامون ماست. متأسفانه در جامعه ما هميشه انگشت روي ديگران است. ازنظر ما مقصر هميشه ديگرانند. نوع نگرش ما بيرون گراست نه درون گرا. اصولاً در درون بريدگي و بيرون گرايي زندگي مي كنيم. وقتي صحبت از مسايل اخلاقي مي شود همه، فيلسوف هستيم. اما وقتي پاي عمل مي رسد پوست آدامس را به راحتي از ماشين مان به خيابان مي اندازيم. طبيعت و جوي هاي روان مان را به راحتي از بين مي بريم. اما در يك جامعه سالم ابتدا تمام مشكلات شناخته شده و بعد همه با هم براي رهايي از آن مشكل تلاش مي كنند. اكثر اوقات دنبال اين هستيم كه آتش درست شده را خاموش كنيم در صورتي كه در جامعه سالم هيچ آتشي بپا نمي شود كه خاموش شود. در يك فضاي سالم روند حركت اجتماعي جامعه به صورتي خواهد بود كه افراد نه آتش روشن مي كنند نه دنبال اين هستند كه چطور خاموش كنند. بلكه شيوه اين كه چطور درآرامش و صلح زندگي كنند را بلدند و از اين همه درون بريدگي و بيرون گرايي رنج نمي برند. زيرا بيرون گرايي و انگشت را سوي ديگران نشانه رفتن سطح توقعات را نسبت به زندگي چند صد برابر مي كند.
* بنابر اين آن طور كه من متوجه شدم سلامت روان همان ترمز رواني است. يعني اين كه شخص عوض اين كه ديگران را كنترل و مورد بازنگري قرار دهد ابتدا سعي مي كند خودش را بشناسد.
- دقيقاً همين طور است. يعني شخص به جاي آن كه نسبت به محيط پيرامون خود عكس العمل منفي نشان دهد خودش با تماميت وجود در لحظه حضور دارد و بعد يك پديده بسيار زيباتري از خود ارايه مي دهد. به عبارتي قبل از اين كه هواپيماي وجودي، سرنگون شود بايد آن را كنترل و از حركت بيجاي آن جلوگيري كرد. تفاوت كسي كه سلامت نسبي روان دارد با شخصي كه فاقد آن است، اين است كه شخص سالم در لحظه حضور دارد و از جريان هايي كه اتفاق مي افتد عكس العمل منفي نشان نمي دهد بلكه آنها را به نفع خودش و به نحو احسن تغيير مي دهد. شخص سالم سازنده است نه مخرب.
* اما خانم دكتر، نكته اينجاست كه بسياري از ما نمي دانيم از زندگي چه مي خواهيم. در صورتي كه يكي از معيارهاي داشتن سلامت روان، اين است كه بدانيم در كجا ايستاده ايم، چقدر از زندگي مان راضي هستيم و... تا دچار تنش و استرس كمتري  شويم و به آرامش درون برسيم. كه فكر مي كنم رسيدن به اين نقطه هم در نتيجه تغيير شيوه نگرش ما به زندگي است و اين كه چگونه بتوانيم برداشت هاي خود را در زندگي عوض كنيم. نظر شما چيست؟
- اصولاً لازمه داشتن يك زندگي شاد و با آرامش دروني نه مقطعي و يك سراب و شادي مجازي، نگرش عميق به خويشتن خويش است. زماني كه خودم را نمي شناسم، نمي دانم چه چيزي مرا شاد مي كند و از زندگي چه مي خواهم. اما زماني كه خودم را شناختم و سطل هاي خالي وجودم را پيدا كردم در حال پركردن اين خلاها مي شوم كه توأم با شادي است. آنجاست كه وجود من در يك تشنگي كامل به طرف سيراب شدن حركت مي كند.
براي رسيدن به اين نقطه هم تنها يك چيز مهم است و آن اين كه بدانم «من كيستم» . به جاي آن كه بگويم «تو كيستي؟» و يا خواهرم، همسرم، مادرم و اطرافيانم كيستند. آيا خوش اخلاقم؟ چرا؟ دوست دارم خدمت كنم؟ چرا؟ به ديگران صدمه بزنم؟ چرا؟ و... بايد بدانم حركت من چگونه است. عكس العمل ام در برابر حركت ديگران چگونه است. اگر همه اينها در يك دوره فضاي آموزشي سالم واقعاً ريشه يابي شود شخص آن سطل وجودي خود را كه به خصوص در سه سال اول زندگي اش به خاطر لطماتي كه خواسته يا ناخواسته متحمل و سوراخ سوراخ شده، پيدا مي كند و فضايي را به وجود مي آورد كه كمي بتواند در آن سطل، آب زلال جمع آوري كند.
* صحبت از سه سال اول زندگي شد. بسياري از شما روانشناسان معتقديد خشمي كه در بزرگسالي گريبانگير ما آدم ها مي شود نتيجه لطماتي است كه در سه سال اول زندگي به ما زده شده، دلم مي خواهد بيشتر در اين باره بدانم. ضمن اين كه امروزه همه جا صحبت از خشونت است. اين پديده در اشكال مختلف خودش را نشان مي دهد. پرسش من اين است چرا با افرادي كه مي شناسيم و دوست شان داريم با خشونت رفتار مي كنيم؟
- در سه سال اول زندگي اتفاقاتي براي ما مي افتد كه خيلي مطابق ميل ما نيست. خواسته هايي داريم مثل نياز به غذا، عشق، توجه و... كه به ما داده نمي شود. بنابر اين براي رسيدن به آنها مجبوريم جيغ و داد كنيم و به عبارتي دنياي واقعي آن طور كه در رحم مادر برايمان افسانه اي بود، نيست. واقعيت هاي موجودي كه دور و برماست مثل عدم وجود مادر يا پدر، مشكلات اقتصادي، اجتماعي و... باعث مي شوند اصطكاك هاي زيادي در ما شكل بگيرد كه هر روز زياد و زيادتر مي شود. اين اصطكاك ها تاول هايي در ما به وجود مي آورد كه باعث مي شود بين داشته ها و خواسته هاي ما تضادي شكل بگيرد. بنابر اين هر مرتبه اي كه اين تضادها پديد مي آيد تاول هايي در روح و روان ما شكل مي گيرد. اين كه ميزان و تعداد اين تاول ها چقدر است و آيا واقعاً به آن رسيدگي شده يا خير و چه اندازه از سطح وجودي ما را پر كرده، خشم ما نسبت به محيط پيرامون را، نشان مي دهد. اتفاقي كه مي افتد اين كه ما براي آن كه درد را احساس نكنيم مدام در حال سرپوش گذاشتن روي آن هستيم تا در مقابل نارسايي و سردي روزگار دردي را احساس نكنيم. اين سرپوش همان «ماسك وجودي» ماست كه در افراد مختلف بسته به صدماتي كه در دوران كودكي ديده كلفت تر و نازك تر است.هر كودكي كه در محيط خانه صدمه بيشتر ديده تاول هايش در بزرگسالي دردناك تر، درشت تر و خونين تر است و چون عادت نكرديم در كودكي به فرزندانمان توجه بيشتري بكنيم اين تاول ها روز به روز تعدادش بيشتر مي شود و ما مدام آنها را زير قالي وجودي مان پنهان مي كنيم غافل از آن كه اين تاول ها مدام در حال زياد شدن و زاييدن هستند.در نتيجه شاهد افرادي در جامعه هستيم كه در ارتباط با خود و ديگران آنقدر حساسيت نشان مي دهند كه هم به خود و هم به ديگران مدام در حال صدمه زدن هستند. انسان هايي حساس، زودرنج ، كم رو، عصبي و پرخاشگر و در نهايت افسرده كه حتي به خودشان هم رحم نمي كنند.
000297.jpg
اگر من تصميم مي گيرم شاد زندگي كنم سعي مي كنم ياد بگيرم كه چگونه فضايي براي ايجاد آرامش درون به وجود بياورم. همه اينها يك تعهد و تصميم است. همه اينها را بايد زندگي كرد، از برداشتن يك پوست آدامس از كف خيابان- چه مال من باشد چه نه- گرفته تا رسيدگي به طبيعت
* خب حالا چه كار بايد كرد. پرسش ام را با مثالي واضح تر بيان مي كنم. فرض كنيد من همان كودكي هستم كه در چنين شرايطي رشد كرده ام، پدر و مادرم را هم مقصر نمي دانم چرا كه آنها به زعم خود فكر مي كردند همان زمان بهترين شيوه تربيتي را برايم اتخاذ كرده اند. حالا من بايد چه كار كنم اولاً خودم را دريابم و بعد با فرزندانم اينگونه برخورد نكنم. آيا ابزارهاي ساده و قابل دسترسي براي مديريت رفتارهاي عصبي سراغ داريد؟ به عبارتي چطور مي توان ارتباطي بدون خشونت توأم با عشق و شادي برقرار كرد؟
- فرهنگ خودشناسي را پرورش داد. اگر اجازه دهيد من هم پاسخ پرسش شما را با يك مثال روشن تر كنم. اغلب حيوانات وقتي بخشي از بدن شان زخمي مي شود مدام آنجا را ليس مي زنند تا شفا پيدا كند. اما ما هنوز ياد نگرفته ايم كه اگر در دوران كودكي بعضي از نيازهايمان سركوب شده حالا به آنها برسيم. نوازش شان كنيم تا شفا پيدا كنند. مدام در حال قايم كردن آن هستيم. باور كنيم كه روح مان هم مثل جسم مان نيازمند توجه و رسيدگي است. پدر و مادرها نگويند كه از ما گذشته تو برو خودت را پيدا كن. بچه ها مستقيماً از لحاظ رواني از پدر و مادر تغذيه مي شوند. بخصوص در جامعه اي مثل ايران كه از بافت عاطفي بسيار نزديكي تشكيل شده است. بايد ذره ذره اين تاول ها را شناخت و بعد شفا داد. اما متأسفانه ما اين كار را نمي كنيم مي گذاريم اين تاول ها بزرگ شوند بعد آنها را سر خانواده و سپس ديگران خالي مي كنيم و وقتي حال مان خيلي بد شد تازه مي خواهيم به آنها رسيدگي كنيم.
اگر من تصميم مي گيرم شاد زندگي كنم سعي مي كنم ياد بگيرم كه چگونه فضا يي براي ايجاد آرامش درون به وجود بياورم. همه اينها يك تعهد و تصميم است. همه اينها را بايد زندگي كرد، از برداشتن يك پوست آدامس از كف خيابان- چه مال من باشد چه نه- گرفته تا رسيدگي به طبيعت. اگر تصميم بگيريم كه زندگي شاد توأم با آرامش و صلح داشته باشيم ابتدا بايد از خود شروع كنيم. وگرنه دائماً در جنگ و فرار زندگي خواهيم كرد. يا اينكه يخ مي زنيم و عكس العملي نداريم. براي ما همه چيز و همه كس دشمن است. در صورتي كه دشمن اصلي خودمان هستيم.
* پس با اين تعريف بسياري از اضطرابات اجتماعي ناشي از نيازهاي سركوب شده دوران كودكي است. تا آنجا كه فرد از اجتماع گريزان است و از برخورد با ديگران ترس دارد و براي همين انزواطلبي و افسردگي را پيشه مي كند، به اعتياد و فساد روي مي آورد و يا كم رو و خجالتي مي شود. راستي براي رهايي از كم رويي چه كار بايد كرد؟
- اصولاً كم رويي يا همان sheme پديده اي است كه در مورد «خود من» است. آن گفت وگوي ذهني خودم با خودم است كه مدتهاست مرا به خود مشغول كرده و آن اينكه: «من هنوز كامل نيستم.» ريشه كم رويي نيز برمي گردد به سه سال اول زندگي و بعد در ،۷ ۱۱ و ۱۹ سالگي كه هنوز در حال رشد تكاملي هستيم. اگر در اين دوران شيوه برخورد پدر و مادر و يا هر كس كه در تربيت فرد نقشي دارد، به گونه اي باشد كه شخص احساس كند «شايسته نيست» ، براي هميشه اين مسئله به او القاء مي شود كه «همين كه هست كافي نيست.»
زيرا باوري پيش ساخته شده از كودكي به او تزريق شده كه فكر مي كند، به درد نمي خورد. بنابراين وقتي بزرگ مي شود اگر مافوق اش به او بگويد كه كار بلد نيستي باور مي كند. در صورتي كه يك فرد غير كم رو و نرمال ممكن است بگويد كارم را بلدم. فاكتورهايي كه براي انجام اين كار به من داده شده غلط است. براي از بين بردن كم رويي بايد عميقاً در بطن وجودي شخص رفت. بايد يكي يكي تاول ها را شناخت، پيدايشان كرد و در يك پروسه سالم و زير نظر متخصص روانشناس نوازش داد. تا اينكه شخص بتواند راحت نفس بكشد و اجازه دهد اكسيژن لازم به روح او برسد تا اين قدر دچار حساسيت نشود. شايد باور نكنيد اگر بگويم ريشه بسياري از انتقامجويي ها ناشي از همين حساسيت هاست.
* اما خانم دكتر قبول داريد كه بسياري از آدمها با باورها و خاطراتشان زندگي مي كنند. حالا چطور مي شود اين باورها را تغيير داد بدون آنكه ترسي از اشتباه داشت. با آن كه مي دانيم انسان ازلحاظ وجودي هميشه در معرض خطاكردن است؟
- بله، درست است. خاطرات گذشته را نمي شود عوض كرد. بخصوص باورهايي كه در دوران كودكي شكل گرفته است. اما برداشت مان را نسبت به اين خاطرات كه مي توانيم عوض كنيم. اين تغيير نگرش و برداشت ناخودآگاه باعث مي شود كه شخص افسرده در يك پروسه اي كه بر روي ذهن او نيز تأثير مي گذارد نگاهش به زندگي عوض شود و با شادي و آرامش زندگي كند. حتي با استفاده از پتانسيل نهفته خود مي تواند جهاني را تغيير دهد و عوض اينكه مدام توپ را به ديگران پاس دهد و بگويد تو اين كار را كردي و... در يك نگرش مسئولانه بگويد من به وجود آوردم و حالا بايد پس از شناخت خود، خودم را تغيير دهم.
به نظرمن ما ابتدا بايد با پذيرش اشتباهاتمان بپذيريم كه آني هستيم، كه هستيم. سپس با خود بگوييم حالا نمي خواهم آدمي باشم كه اكنون هستم. به عبارتي من اينجا كه هستم كافي نيست. اما قبل از همه اينها ابتدا بايد گهر وجودي را پيدا كرد. نقاط قوت و ضعف خود را شناخت تا كم كم اعتماد به نفس را در خود به وجود آورد و سپس ياد گرفت كه چگونه زندگي كرد و آن را بهتر ساخت.
* خاطرات، چيزي است كه در زندگي واقعي به وقوع پيوسته كه مقابل آن رويا قرار مي گيرد. به نظر شما روياپردازي خوب است يا بد؟  اگر خوب است تا چه حد؟ و اگر بد است چرا؟
- به اعتقاد من اگر روياپردازي به خيال پردازي تبديل نشود خيلي خوب است. زيرا در غير اين صورت مي تواند تبديل به يك بيماري شود كه لطمات سختي را به شخص وارد مي كند. يعني بين خيال پردازي و روياپردازي، خط باريكي وجود دارد كه اگر اين خط مرزي رعايت نشود دردسر ساز است. در صورتي كه در روياپردازي شخص مي تواند به بسياري از چيزها كه تصور مي كند، برسد. اما در خيال پردازي هرچه بيشتر از سكوي واقعيت هاي زندگي دورتر شويم خودمان را در دنيايي غرق مي كنيم كه مغزمان فقط مي سازد و ارتباط مان با دنياي واقعي به خاطر تضادي كه بين دنياي خيال و واقع وجود دارد به كلي قطع و دچار آسيب مي شود. اگر روياپردازي به گونه اي است كه سيم ارتباطي مان با دنياي واقع قطع نشده بلكه در گذار بين واقعيت و روياست، آن سازنده است.
حالا چطور مي توانيم تشخيص دهيم كه در رويا سير مي كنيم يا در خيال. زندگي روزمره مان است. اگر شخص آنقدر تحت تأثير خيال پردازي هاي خود باشد كه نتواند خود را با مسائل زندگي تطبيق دهد، يعني نتواند سر كارش حاضر شود، با همسرش ارتباط برقرار كند و... آن فرد دچار بيماري است. به عبارتي شخص بايد بتواند در عين روياپردازي در لحظه زندگي كند.
* پيشنهاد مي كنم از شناخت «خود» خارج شويم و بحث را به سمت بررسي ارتباط با ديگران پيش ببريم. كه مهمترين مصداق آن روابط زناشويي است. چطور مي توان روابط زناشويي را از هر جهت به روز كرد طوري كه هر دو طرف از بودن در كنار همديگر احساس لذت و رضايت كنند. چون بسياري از زن و شوهرها وقتي صحبت از مشكلات شان مي كنند مي گويند همسرانمان ما را نمي فهمند. اين نمي فهمند يعني چه؟
- در يك نگرش كلي، دو انسان زماني مي توانند فضاي صلحي را بوجود بياورند كه شيوه ايجاد صلح را بلد باشند. متأسفانه ما بلد نيستيم چگونه مكانيزم ايجاد ارتباط با ديگران و عزيزان مان را فراهم كنيم. به همين خاطر بسياري از ما از اينكه يك سانتي متر عميق تر به رابطه هاي خودمان نگاه كنيم وحشت داريم. بنابراين نتيجه، بوجود آمدن ارتباطي سطحي و بي پايه و اساس است. ما هنوز ياد نگرفتيم چطور بدون آنكه زير پوست هم برويم با هم معاشرت داشته باشيم. يا آنقدر از هم دوريم كه در يك خشم و تنفر از هم زندگي مي كنيم و يا آنقدر نزديك به هم كه در همه چيز دخالت مي كنيم و هيچ فضاي خصوصي براي همديگر باقي نمي گذاريم و حالمان از اين ارتباط به هم مي خورد. به عبارتي نمي توانيم همه رنگ ها را ببينيم. به نظر ما يا همه چيز سفيد است يا سياه. در صورتي كه براي رسيدن به ته اقيانوس، ابتدا بايد غواصي را ياد گرفت. سپس ذره  ذره داخل شد. پس در ابتدا اول بايد خودسازي را آغاز كرد سپس مكانيزم هاي ايجاد يك رابطه عميق عاطفي را بوجود آورد. ما ازدواج مي كنيم همانگونه كه پدران و مادران ما ازدواج كردند. در صورتي كه قبل از ازدواج ابتدا بايد خود را بشناسيم، ارزش به خود را حس كنيم تا بعد بتوانيم احساسات طرف مقابل را درك كنيم. مثالي مي زنم. ما هنوز ياد نگرفتيم وقتي همسرمان سرش درد مي كند از او نخواهيم كه با ما حرف بزند. در عوض مي گوييم چرا سرت درد مي كند؟ چرا نمي خواهي با من حرف بزني و... در صورتي كه در يك ارتباط سالم، شخص همسرش را آزاد مي گذارد تا هر موقع فضا مناسب بود با او به گفت وگو بنشيند. بنابراين بايد ياد بگيريم اگر همسرمان به ما مي گويد كه دوست ندارد به فلان مهماني بيايد، فلان رفتار را انجام دهد و.. آن را به خود نگيريم. به عبارتي تا من براي خودم ارزش قائل نشوم نمي توانم براي ديگري ارزشي متصور شوم. من اول بايد نيازهاي خود را تشخيص دهم بعد نيازهاي ديگران را برآورده كنم. براي همين اغلب همسران مي گويند سوختيم و ساختيم. در صورتي كه در يك ارتباط سالم و عميق زناشويي سوختن و ساختني در كار نيست. آدمها در ارتباط با خود بالانسي را بوجود مي آورند كه اول نيازهاي خود را برآورده مي كنند بعد در يك فضاي صلح و دوستي آن را به ديگران هديه مي دهند. كسي هم كه مي گويد همسرم مرا نمي فهمد، در اصل خودش را نمي فهمد. چون اگر ياد بگيريم كه چه چيزي دوست داريم و چه چيزي را دوست نداريم درك طرف مقابل بسيار آسان خواهد بود.
* با همه اينها، حال اگر كسي تصميم به جدايي گرفت، نظر شما چيست؟ چطور مي توان از هم جدا شد در صورتي كه كمترين صدمه را در وهله اول به خود بعد به طرف مقابل و در نهايت به فرزندان زد؟
- پرسش خوبي است. ابتدا بايد تصميم خود را زير سؤال برد. چون در بسياري موارد ما فكر مي كنيم اگر با شخص ديگري باشيم و يا ارتباط خود را با اين آدم براي هميشه قطع كنيم همه چيز درست مي شود. در صورتي كه اينطور نيست زيرا ما همان نارسايي ها و كمبودها را به رابطه ديگري منتقل مي كنيم. به همين خاطر در اولين قدم بايد تصميم خود را در حضور يك روانشناس زير سؤال ببريم، كه آيا تصميم ما سازنده است يا خير. البته بعضي وقتها طلاق مي تواند راهگشا باشد اما اين را بايد يك متخصص بگويد. خود اشخاص نمي توانند. زيرا ابتدا بايد فكر كنيم كه چه نوع نگرشي در ما وجود داشته كه ما را به نقطه اي رسانده كه فكر مي كنيم اگر جدا شويم بهتر است. آيا نمي توان همان نگرش را تغيير داد و زندگي را حفظ كرد. ما بايد به نقطه اي برسيم كه با خود بگوييم چه چيزي در زندگي من وجود داشت كه مرا به اينجا رساند عوض آنكه مدام با خود تكرار كنيم چه چيزي در زندگي اوبود كه به اينجا ختم شد.
* نقش پدران و مادران در تربيت فرزندان تا كجاست؟ چطور مي توان به كودك آموخت كه كدام رفتار او درست و يا نادرست است؟
- به نظر من پدر و مادري مي توانند الگوي سازنده اي براي بچه هاي خود باشند كه مقداري روي تاول هاي خود كه قبلا درباره آن بحث كرديم، كار كرده باشند و آن كمبودها را به بچه ها انتقال ندهند. بسياري از پدران و مادران كمبودهاي دوران كودكي خود را بخاطر اينكه نشان دهند ما بهترينيم ما را دوست داشته باشيد، را ناخواسته به فرزندان شان منتقل مي كنند. اگر ما ياد بگيريم در يك نگرش عميق خودمان را همانگونه كه هستيم دوست داشته باشيم مي توانيم تماميت وجود خود را حس كنيم، لذت ببريم و آن را به بچه هايمان انتقال دهيم. خيلي سخت نيست. باور كنيد ما بلد نيستيم چگونه با خودمان، همسرانمان، فرزندانمان و ديگران ارتباط برقرار كنيم. در صورتي كه اگر با يك روانشناس كودك و روانپزشك درباره فرزندان و خودمان صحبت كنيم بسياري از مسائل حل مي شود و ما آن وقت است كه مي توانيم به همه چيز برسيم. مي توانيم پرواز كنيم به سوي زندگي بهتر و بعد آن را به ديگران هديه دهيم. ببخشيم و ايثار كنيم.
* وحالاآخرين پرسش ام ،چطور مي توان هميشه در اوج بود؟
- نمي شود. نبايد هم بود. انسان بايد هماني باشد كه هست. بايد لحظات را حس كرد، درك كرد و قادر بود ترمز رواني در خود بوجود آورد. و اين قدرت را در خود ايجاد كرد كه آني باشم كه در لحظه مي خواهم باشم. حالا مي خواهم غمگين باشم، شاد باشم، مي خواهم بترسم و يا شرم داشته باشم و... قدرت اگر در دست خود من باشد خلباني هستم كه در لحظه حضور دارد و مي داند كه در كجا و با چه سرعتي مي خواهد صعود و يا فرود كند.

اجتماعي
ادبيات
اقتصاد
انديشه
علم
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  علم  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |