پنجشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۸۰۶
مهر آن سال ها و اين سال ها
001896.jpg
محمدرضا شاهرخي نژاد
گزارش اول‎/ رحمان بوذري- مهرماه يادآور نوعي عادت است، نه هيچ چيز ديگر. ترانه هاي رنگارنگ راديو و تلويزيون مبتني بر باز شدن مدرسه ها و برپا شدن همهمه هم اصلا چيزي را عوض نمي كند. اينها جز ايجاد شوري كاذب، تغييري در روند اين عادت مسخره نمي دهند. كودكاني كه به جاي بازي و تفريح و كودكي كردن، صبح زود به اجبار و اكراه از خواب برمي خيزند و به جايي مي روند كه نمي دانند و نمي فهمند براي چه بايد بروند. متهم كردن آنها به بچگي و كم عقلي، بزرگترين ظلم در حق آنهاست؛ توجيه معقولي كه والدين براي فرستادن آنها به مدرسه ارائه مي كنند. اين توجيه اما فقط از گناه والدين معقول است و كودكان معصوم يا از نظر خيلي ها غيرمعصوم هيچ گونه عقلانيتي در اين توجيه نمي بينند.
آنها مي خواهند به مقتضيات سنشان رفتار كنند. كلاس درس براي بچه هايي كه جز بازي و ورجه و ورجه  چيز ديگري نمي دانند، زندان است و معلم هر قدر كه مهربان و دوست داشتني باشد زندانبان؛ زندانباني كه البته چهره اي محبت آميز دارد و به جاي فحش و بد و بيراه، بدان ها لبخند تحويل مي دهد؛ لبخندي كه از هر توهين و بد و بيراهي، بدتر است؛ لبخندي كه اگر نقاب از چهره بردارد، تفاوتي با اخم و تشر آن زندانبان ندارد. پس مقصر معلم است؟! معلم هم جزئي از كلي است كه بايد به قواعد آن پايبند باشد. قواعد بازي حكم مي كند كه او زندانباني مهربان باشد و هر چند خودش نخواهد، نمي توان به او خرده گرفت. او هم در همان اتمسفري تنفس مي كند كه دانش آموزانش. او هم در همان صبحي به سر كلاس مي رود كه شب قبلش با انبوهي از مشكلات گوناگون روبه رو بوده است.
حقوق ماهانه اش آنقدر ناچيز هست كه تكافوي ريز و درشت زندگي را نكند. پس پدران و مادران به ظاهر دلسوز متهمند كه فرزندان را مجبور به عمل كسالت بار تحصيل مي كنند. اينجا استدلال والديني كه فرزندانشان را به شوق تحصيل، زودتر از سن مقرر به مدرسه مي فرستند جالب است. آنها مي خواهند بچه هايشان يك سال از زندگي جلوتر باشند، اما زندگي چيست كه بايد از آن جلو زد؟ جلوتر از چه چيزي؟ براي رسيدن به كدام زندگي بايد زودتر به مدرسه رفت و جهشي درس خواند؟ زندگي به واقع در اينجا امري موهوم است كه همه مي خواهند از آن جلو باشند. همه در حال جلو زدن از چيزي مبهم هستند كه معلوم نيست كجاي آن هستند. نقطه شروع و پاياني قابل تصور نيست، همين جا كه هستيم زندگي است. پس قرار است از چه جلو بزنيم؟ بدين سان گزاره كليدي اين گفتار تاييد مي شود؛ نه تنها كودكان كه والدين هم مدرسه را زنداني مي دانند كه بايد زودتراز آن خلاص شد تا به چيز مهمتري به نام زندگي رسيد. از اين رو موجي از مدرسه ستيزي و تحصيل گريزي به وجود آمد كه اوج آن را مي توان در فيلم ديوار (The wall) ديد. ديوار كه در سال 1982 به كارگرداني آلن پاركر ساخته شد، تصاوير تكان دهنده اي از درس و مدرسه ارائه مي كرد. دانش  آموزاني كه مانند خميرهاي قالب پذير و گوشت هاي بي شكل به داخل چرخ گوشتي ريخته مي شدند و در قالب هايي همسان و يك شكل از آنها اشيائي بي تفاوت ساخته مي شد. موسيقي فيلم اثر گروه پينك فلويد بيش از حد مشهور است؛ با ترانه اي كه حكايت از همان ايده درس گريزي مي كرد. ما به هيچ آموزشي نياز نداريم (We don’t need no education) نقد تند و گزنده فيلم بيش از همه به يكسان سازي آدميان در قالب سيستم آموزشي نظر داشت. اينجا هم مدرسه به زنداني تشيبه شده بود كه فرد را تنها در قالب خود مي پذيرفت. اتفاقا انديشمنداني كه در تفكر زيسته اند، قالب غالب را شكسته اند و به جاي عمل به قواعد زندان، به قواعد زندگي پرداخته اند.
جنگ، عشق و روزنامه نگاري
گزارش دوم/سينا قنبرپور- پاييز كه مي رسد، همان وقتي است كه نخستين برگ هاي درختان زرد و قرمز فرو مي افتند... . آن روزهايي كه بچه ها لباس هاي نو يا لباس فرم مي پوشند، مادران قرآن به دست دارند تا بچه ها را براي 9 ماه بعد از زير آن بگذرانند و پدران دوربين به دست مي خواهند اين لحظه را به ثبت برسانند... وقتي دوباره اين روزها فرا مي رسند، گويي عقربه ساعت روي زمان ديگري مي ايستد... .
اي كاش دوباره آن صبح اول مهر تكرار مي شد؛ فقط همان صبح، همان روز كه قرآن را بوسيدم تا به مدرسه بروم. همان وقت كه خداخدا مي كردم در كلاس فلان معلم بيفتم با آنكه نمي دانستم چه تفاوت هايي ممكن است داشته باشند.
حالا مدتهاست كه ديگر آن صبح ها تكرار نمي شود، اما گويا ديگر عقربه ها به آن زمان بازنمي گردند كه كسي بيايد به جز درس، كتاب ها و مشق شب، زندگي بياموزد و نقطه هاي عطف زندگي آدم ها را رقم بزند.
مهر كه مي رسد دوباره خاطره آن مهرورزي ها و مشق زندگي گفتن ها زنده مي شود كه عقربه ساعت روي زمان دلگيري مي ايستدو دل ما مي گيرد!
از ميان 12 سال تكاپو براي از بركردن كتاب ها و سياه كردن دفترها، بودند معلماني كه راه بنمايانند، بگويند زندگي از وراي همه اين كلمه ها و سياهه ها به كجا مي رود و ما بايد به كجا برويم.
برگ ريزان پاييز ياد تلاش و زحمت آن معلماني را زنده مي كند كه به جز نكات درسي و مشق شب، حكايت زندگي گفتند و راه آن را نماياندند.
هر كس از آن 12 سال مشق شب نوشتن و ترس تركه خوردن خاطره خاص خود را دارد، اما براي كسي كه سالهاي تحصيل خود را در ميان بمباران هاي هواپيماهاي عراقي و موشك باران هاي جنگ گذرانده باشد و هر روز صداي آژير آمبولانس هاي انتقال مجروحان از خط مقدم جبهه به بيمارستان ها را شنيده باشد، آموختن مهر و عشق، لطف ديگري دارد.
هر سالي كه از آن روزها گذشته با خود خاطره اي به جا گذاشته؛ تلخ يا شيرين، اما در ميان آن همه آشوب و روزهاي نامعمول، در ميان آن همه غم از دست دادن عزيزان، در ميان آن همه نفرت نسبت به متجاوزان آموزش مهر و عشق، كار هر كسي نيست، ولي اين تجربه درست در سال دوم ابتدايي، سر كلاس خانم كلانتر در مدرسه شهيد عباسپور اهواز به دست آمد و حالا پس از سالها سرد و گرم چشيدن، تكرار نشدن آن روز صبح كه قرار شد به كلاس اين مادر دوم برويم، توقف در زمان دلگيري است.
حالا كه ديگر مي دانيم 7 تا 14 سالگي، سالهاي جامعه پذيري و قانون پذيري است، مي فهميم كه آنها هنرمندانه به ما آموختند از روزهاي تلخ جنگ بياموزيم چگونه مهر و عشق بورزيم. حالا كه روزنامه نگاري كار من شده است، مي فهمم چه نيك به ما آموختند از ظرفيت ها بهره ببريم تا به همديگر محبت كنيم. وقتي آن صبح اول مهر فرا رسيد، چقدر دلهره داشتم، مبادا به غير از كلاس آقاي عطري زاده تقسيممان كنند.
او معلم كلاس پنجم دبستان ما بود كه در همان روزهاي پرآشوب و پرفراز و نشيب، آزمودن و كار گروهي را به ما در آزمايشگاه مدرسه شهيدعباسپور اهواز آموخت. مدرسه و ظرفيت كلاس ها كم بود. آقاي عطري زاده كلاس پنجم را در سالن آزمايشگاه مدرسه برگزار كرد و براي من شايد ديگر هيچ وقت، چنين تجربه اي دست ندهد.
وقتي در آن محيط درس بخواني، مي فهمي براي هر كاري بايد همه جوانب آن را سنجيد. او بود كه استعدادهاي ما را شناخت و سر نخ بسياري از كارها را به دستمان داد. وقتي براي اولين بار كاغذ استنسل داد تا با نوشتن مطالبي براي آن، روزنامه درست كنم، در واقع سنگ بناي كار امروز را گذاشت. حالا مهرها مي رسند و مي روند و هر بار خاطره كار خانم كلانتر و آقاي عطري زاده زنده مي شود و يك اي كاش كه شايد دوباره بشود سر كلاس درس اين دو حاضر شد! روزنامه نگاري را 18 سال قبل، از معلم كلاس پنجم آموختم و حالا مي دانم، هستند معلماني كه به جز مشق، تمرين زندگي بياموزند و دلگيري اول مهر و توقف در ساعت به يادآوردن خاطره ها، همه ناشي از آن است كه ديگر بايد با همان كوله باري كه آنها پر كردند به اين راه پرپيچ و خم ادامه دهيم. در واقع با به ياد آوردن آن روزها، دوباره تجديد بيعتي با آنها كه جايگاه پيغمبران را دارند مي كنيم، باشد كه در اين راه پرپيچ و خم كه زندگي مي ناميمش، سلامت به مقصد برسيم.

يادداشت روز
جذبه شعر و سحر كلمات
رسالت بوذري
،۱۵ 16 ساله بودم. نوجواني بود و جذبه شعر و ادبيات و سحر كلمات؛ غزل حافظ خواندن و فال گرفتن هم شده بود كار هر روزه ام و مثل خوره افتاده بود به جانم. در كنار همه اينها، پرسه زدن در كتابفروشي ها. مي رفتم و ساعت ها در كتابفروشي هاي حول و حوش مدرسه مان خيابان جمهوري- كه اتفاقا پاتوق روشنفكرهاي قديمي هم بود، گشت مي زدم. كتاب ها را برمي داشتم و ورق مي زدم. پشت جلدها را نگاه مي كردم و دزدكي بي آن كه صاحب كتابفروشي ملتفت شود، مي گذاشتم سرجايشان. كتاب خريدن و خواندن و چيدن در قفسه كتابخانه كه مرحوم پدرم بسياري از آنها را با وسواس انتخاب كرده بود، بهترين ساعات آن سالهاي من بود؛ گرچه هنوز هم فكر مي كنم كتاب خريدن بهترين تفريح عالم است؛ اينكه به انگيزه خريدن كتابي از چهارراه وليعصر(عج)، پياده راه بيفتي سمت ميدان انقلاب و يكي يكي سري به كتابفروشي ها بزني و بعد به خودت بيايي و ببيني از بعدازظهر كه آمده اي سه، چهار ساعت مي گذرد و تو هنوز مشغول پرسه زدن و سرگرم بازرسي قفسه ها و ورق زدن كتاب ها و ورانداز قيمت پشت جلد آنها هستي.
بچه تر بودم و به مدرسه مي رفتم؛ به اقتضاي دوران مدرسه و تحصيل، فكرهاي مختلفي داشتم. نه اينكه الان بزرگ شده باشم، نه! بزرگ و كوچكي از الفاظ رايج بين مردم است وگرنه سنجش ميزان بزرگي آدم ها
با سن و سال، نمي دانم چقدر درست است.
آن سالها چيزي كه ذهن مرا مشغول خود كرده بود، آينده بود. اينكه گذشته چه نسبتي با آينده دارد و اينكه اين سالها كي مي گذرد و من كي به آينده اي كه براي خودم ساخته بودم،  خواهم رسيد. اين كابوسي بود كه رهايم نمي كرد. اگر پشت اگر بود كه براي خودم رديف مي كردم. اگر دوران اين تحصيل در اين مدرسه لعنتي تمام شود، اگر وارد دانشگاه شوم،  اگر از اين وضعيت بي سامان نجات پيدا كنم و صدها اگرديگر كه برايشان خيالبافي مي كردم و براي كوزه روغنم نقشه ها مي ريختم.
بين سالهاي تحصيل، دبير متفاوتي كه طرز راه رفتن و لباس پوشيدن و درس دادنش با بقيه دبيران فرق مي كرد، براي من و دوستانم حكم مرشدي را پيدا مي كرد كه از همه راه هاي رفته و نرفته آگاه بود و مي توانست از آينده اي خبر دهد كه خيلي دوست داشتيم بدانيم در آن چه مي گذرد؛ كودكي و شيطنت و بازي و سرخوشي از من دريغ شده بود. آرام آرام قد كشيدنم همراه شد با ديدن دكان ها و آدم هاي مختلفي كه كنجكاوانه سر در خلوت هاي پنهان شان مي كردم و رازهاي سر به مهرشان را مي كاويدم. از جلسات مذهبي و نشست و برخاست هاي عالمانه در محضر پدر تا گپ و گفت هاي روشنفكرانه با دوستان و... . تشيع علوي- صفوي شريعتي را شب ها با ولع تمام تا صبح مي خواندم.
در درونم بين همه چيزهايي كه از سنت و ايمان و اعتقاد سرچشمه مي گرفت و همه چيزهايي كه مظهر عدالت و آزادانديشي و دفاع از مظلوم بود، جنگي درگرفته بود و چه جنگي نابرابر!
حالا كه پس از آن سالها با حسرت به پشت سرم و روزهاي نوجواني نگاه مي كنم، دست بر دست مي كوبم و دريغ و افسوس مي خورم. به خاطر همه شيطنت هاي نكرده و همه درس هايي كه نبايد مي خواندم و به اصرار پدر و مادر و معلم هاي مدرسه خواندم و همه روزهايي كه بايد به مستي نوجواني مي گذراندم و نگذراندم. قرين اين روزهايم افسوس است و افسردگي. اشتباه نكنيد و از حرف هايم برداشتي نكنيد كه پدر و مادر و رفقاي خودم يقه ام را بگيرند. مي خواهم به نكته اي در ميان همين حرف ها اشاره كنم كه باطنش با ظاهر اين جملات به قدر زمين تا آسمان متفاوت است. نمي دانم فيلم انجمن شاعران مرده را ديده ايد يا نه؟ ولي اگر نديده ايد، حتما قصه فيلم را بگيريد و بخوانيد. داستان ماجراي ورود معلم عجيبي به نام آقاي كيتينگ به دبيرستاني شبانه روزي به نام ولتون بود كه يكي از مدارس شاخص آمريكا در زمان خودش به حساب مي آمد؛ مدرسه اي كه بنيان آن بر چهار اصل سنت،  افتخار، انضباط و سرفرازي قرار داشت. سنت در تعريف مديران دبيرستان پيش دانشگاهي و متون، عشق به مدرسه و كشور و خانواده، افتخار، متانت و عمل به وظيفه،  انضباط، حرمت نهادن به والدين، آموزگاران و مدير و سرفرازي، نتيجه كار مداوم محسوب مي  شود. بچه ها با قوانين سخت و طاقت فرسا مثل پادگان هاي نظامي مجبور به درس خواندن بودند و نتيجه اين سختگيري اين بوده كه عمده فارغ التحصيلان اين دبيرستان در بهترين دانشگا ه هاي آمريكا براي ادامه تحصيل پذيرفته مي شوند. اما به يكباره حضور معلمي
خلاف  آمد عادات، جريان فكري دانش آموزاني كه تابع بي چون و چراي قوانين خشك و بي روح مدرسه بودند را درهم ريخت؛ معلمي كه وقتي روز اول درس، سر كلاس آمد، رفت روي نيمكت و به بچه ها گفت: كتاب پويچارد تون رو باز كنيد، صفحه بيست و يك مقدمه و وقتي بچه ها از روي اين صفحه خواندند، گفت: آشغال، زباله، عفونت، پاره اش كنيد، تمام صفحه ها رو پاره كنيد . بعد سطل زباله را برداشت و با شور و هيجان در بين صندلي ها راه افتاد. در برابر تك تك بچه ها ايستاد تا صفحه اي را كه از كتابشان پاره كرده اند، به داخل سطل بيندازند.
آقاي كيتينگ بچه ها را با دنيايي ديگر آشنا ساخت و پرده از راز انجمن شاعران مرده گشود. اتفاقا آن نكته باريك تر زمو كه مي خواستم بگويم همين جاست.
گاهي وقت ها سر كلاس كه مي روم به بچه ها مي گويم: رفقاي خوب من!  قدر اين روزهايتان را بدانيد . آنها اين حرف مرا به حساب نصيحت هاي پدرانه و احيانا برادرانه مي گذارند و احتمالا در دل مي گويند: همه كه همين حرف ها را مي زنند. قدر چه چيزي را بايد بدانيم؟ وقت هايي كه براي حل تمرين فيزيك مي گذاريم يا ساعت هايي كه براي حفظ كردن فرمول هاي شيمي تلف مي كنيم! يا لحظه هايي كه براي حل مسائل جبر و آمار و هندسه مي گذرانيم؟ و من بلافاصله چون اين جملات را از چشم هايشان مي خوانم، مي گويم:  مي دانم، خوب هم مي دانم كه زمانه ما براي شما زمانه اجبار است. صبح زود از رختخواب بلند شدن و به مدرسه آمدن و پشت ميز نشستن و با بي علاقگي معلم عنق منكسره را تحمل كردن. اين جبر زمانه است كه بر شما تحميل شده يا بهتر بگويم، ما بر شما تحميل كرده ايم، اما تو را به خدا قدر سر خوشي همين ايامتان را بدانيد كه در پي سالهاي پس از اين، چيزي جز حرمان و افسوس پيدا نخواهيد كرد. من افسوس يك دقيقه عمر شما را مي خورم؛ نه اينكه فكر كنيد دارم ادا درمي آورم و از موضع يك پيرمرد در پيرانه سري اين حرف ها را مي زنم، نه! شايد اختلاف سني مان چيزي كمتر از 10 سال باشد، اما طي همين كمتر از 10 سال چيزهايي ديده و آموخته ام كه به من ثابت مي كند دوره اي كه شما در آن به سر مي بريد، طلايي ترين دوران زندگي است، اگر به سرخوشي آگاهانه بگذرد. باور كنيد كه در پس سراب كنكور و دانشگاه و مدرك چيزي جز افسوس وجود ندارد. مي توانيد همه آنچه گفتم را در حكم يك شوخي فرض كنيد، اما من خيلي جدي عرض مي كنم. قدر اين لحظه ها را بدانيد .

ايرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
فرهنگ
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  فرهنگ  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |