شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
عقلگرايي در سياست از نگاه مايكل اوكشات
شكوه ناداني
بروس هادوك -ترجمه: سيد جواد طاهايي
اوكشات : همه ما ديدگاه هايي سياسي داريم و دوست داريم كه ديگران را ترغيب كنيم تا بر درستي ديدگاه هاي ما صحه بگذارند. اما اين ترغيب عملي ديگران، فلسفه نيست و هر ميزان كه در كار طرح ديدگاهايمان ظرافت و پيچيدگي به خرج داده باشيم باز هم اين كار فلسفه نخواهد بود. آنچه ما به عنوان بازيگران اجرايي صحنه سياست خواستار آن هستيم عدم تداخل حوزه فلسفي با زندگي عملي است
001539.jpg
001542.jpg
مايكل اوكشات متفكر ژرف پرداز انگليسي (۱۹۹۰-۱۹۰۱) به عنوان اصلي ترين حلقه تداوم سنت محافظه كاري معروف است. با وجود اين، اشتهار او به كلي با وزن و اعتبار انديشه هايش متناسب نيست. كتاب اصلي او كه اين شرح در معرفي آن نگاشته شده، عقلگرايي در سياست (۱۹۶۲) است. سخن اصلي او در آن كتاب و در شرح حاضر اين است كه دانش عملي نمي تواند فرموله شود و توسعه نظري يابد. اين نيز عين سخن اوست كه «ديالوگ سازنده بين شيوه هاي مختلف دانش بشري ناممكن است». از نظر اوكشات، در سنت عقلگرايي، دانش عملي به هيچ وجه لحاظ نشده و اصولاً لحاظ  شدني نيست. اين سنت از آن رو نادرست است كه انسان نمي تواند از طريق كاربرد عقل محض، جهان را آن گونه بفهمد و بازسازي كند كه به كار تحقق اهداف مطلوبش بيايد. اما پانصد سال است كه به اين نكته ساده بي توجهي مي شود. اوكشات نتيجه مي گيرد كه هر ميزان انديشه تألي، انتزاعي و پرشكوه تر باشد، فاصله آن از تجارب و مهارتهاي عملي بيشتر مي شود؛ به نحوي كه از دانايي نظري ناداني عملي مي رويد. انديشه هاي اوكشات در اين كتاب را مي توان تا حدي بسط و توسعه اين سخن  مشهور منسوب به ابن سينا دانست كه تجربه از دانش بالاتر است.
يك نكته مركزي و بسيار مورد تأكيد اوكشات، طبيعت چندگانه واقعيت هايي است كه انسان ها خلق مي كنند. او در آثار متعدد خود، هر نظريه اي كه «مشخصه واحدي را بر مقوله مهم سخن انساني تحميل مي كنند» رد مي كند (ص ۱۹۷). از نظر او آنچه ما از جهان دريافت مي كنيم،منفعلانه از مسايل عيني موجود در جهان به دست نمي آيد، بلكه حاصل كوشش هاي متعدد و نظام يافته فكري و عملي و زيبايي شناختي ما در آن است. همچنين به لحاظ اصولي، هيچ محدوديتي در مسير خلاقيت هاي ما براي آنكه تجربياتمان را پربار تر كنيم، وجود ندارد.
براساس آنچه آمد، مي توان پرسيد در اين چارچوب از معناي تجربه، سياست در كجاي آن قرار مي گيرد؟ در بسياري از مقالات مندرج در كتاب عقل گرايي در سياست و ديگر مقالات، اوكشات به انحاء مختلف بر ارتباط ميان تجربه و سياست تأكيد كرده است. اما اين مقاله ها به طور مشخص، در اصل به طور دست اول يعني در سطحي بديع و فلسفي در بحث سياست شركت ندارند، بلكه بيشتر بحث هايي دست دوم، رايج و متداولند كه به چگونگي فهم صحيح فضاي سياسي مي پردازند. البته همان گونه كه بسياري از منتقدان اشاره كرده اند، درست است كه مواضع دست دوم كه بحث هايي عملياتي و اجرايي اند، شايد واجد نتايج بحث برانگيز دست اول كه بحث هايي فلسفي اند، باشند. اما روشن ساختن ابهامات مفهومي در سطح بحث هاي دست دوم، طرح ادعاهاي دست اول نيست، زيرا ورطه ژرفي ميان بحث هاي اجرايي- عملي (بحث هاي دست دوم) و بحث هاي فلسفي يا دست اول وجود دارد. موضع اوكشات درباره اين مسأله روشن و بي ابهام است.
اوكشات مي گويد: همه ما ديدگاه هايي سياسي داريم و دوست داريم كه ديگران را ترغيب كنيم تا بر درستي ديدگاه هاي ما صحه بگذارند. اما اين ترغيب عملي ديگران، فلسفه نيست و هر ميزان كه در كار طرح ديدگاه هايمان ظرافت و پيچيدگي به خرج داده باشيم باز هم اين كار فلسفه نخواهد بود. آنچه ما به عنوان بازيگران اجرايي صحنه سياست خواستار آن هستيم عدم تداخل حوزه فلسفي با زندگي عملي است.
بدين ترتيب سياست به عنوان يك فعاليت، بخش ذاتي حوزه عمل است. با اين حال گفتار (ديسكورس) سياسي هميشه متمايل به تقويت خود بوده است. ما اغلب وسوسه مي شويم آنچه كه براي مان خوب است، براي ديگران هم خوب جلوه بدهيم. اگر بخواهيم نتايج مطلوبي را به دست بياوريم، الزام به تضمين همكاري با ديگران، ما را وادار مي كند تا چيزهايي كه خواستار آنيم را چيزي ملموس و دست يافتني نشان دهيم. از اين منظر، ما تا حد زيادي بي گناه هستيم هنگامي كه با اين شيوه ها خود را فريب مي دهيم.
فلاسفه هم برخي اوقات در هنگام دفاع از ضرورت اجراي مفاهيم ويژه شان به منظور بهتر ساختن شرايط زيست بشري، اسير كشش دروغين طرح هاي خودشان مي شوند. در واقع ممكن است اين گونه باشد كه در وجود ما ميل به مهم انگاشتن ديدگاههاي اخلاقي و سياسي مان، ميلي غيرقابل مقاومت است. اين كار به هر حال يك اشتباه فلسفي است. براي اوكشات، چالش فلسفه سياسي دقيقاً عبارت از خروج از اغتشاش شيوه هاي گفتار و بيان است؛ شيوه هاي بياني كه ما حسب عادت در ملاحظاتمان نسبت به مسايل عملي به كار مي گيريم. اگر يك وظيفه عمده فلسفه استقرار معيار مناسبي براي ملموس ساختن شيوه هاي مختلف تجربه باشد، شيوه عملي همواره نشان داده كه بسيار به سختي داخل فضاي ذهني از پيش طراحي شده اي براي توضيح عمل  ما جاي مي گيرد. تاريخ، علم تجربي و هنرها اغلب به نحو گمراهانه اي حسب شرايط عملي توضيح داده شده اند. اما حتي فراتر از اين، اوكشات استدلال مي كند كه شيوه زندگي ما و شيوه اي كه طي آن ما به خود مي نگريم، به خاطر ناكامي در درك محدوديت هاي مفهومي زندگي عملي  ما، شيوه اي انحراف يافته بوده است. به عبارت ديگر، اغتشاش هاي مفهومي كه ما گرفتار آن هستيم مستقيماً از قصور در رعايت و ملاحظه تمايزات معيارين مناسب براي درك شيوه هاي مختلف تجربه ناشي شده است.
براي مثال اوكشات ما را فرامي خواند تا فهم مان از «رفتار عقلاني» را در نظر بگيريم (صص ۱۱۰-۸۰).
مي توانيم تصور كنيم كه براي عمل عقلاني، عادات، رسوم و پيش  داوري  ها بايد كنار رود و رفتار ما تنها برحسب اهدافي كه براي خود محاسبه كرده ايم، تنظيم شود. در اين حال، يك مفروضه اساسي عقلانيت آن است كه اهداف ما از نظر تحليلي مي تواند از فعاليت هايي كه ما درگير انجام آن هستيم تفكيك شود. ولي هنگامي كه ما به طور مشخصي شروع به تأمل درباره اهداف متعددمان مي كنيم، به وسيله ذهني اين كار را مي كنيم كه قبلاً توسط اعمال و روندهايي كه آن اهداف را مي سازند، آگاهي يافته است. به عنوان يك بازيكن ما مي دانيم منظورمان چيست هنگامي كه مي گوييم بازي كريكت خود را با يك ضربه احمقانه باختيم. اما انتخاب يك ضربه درست در بازي، مربوط به يك محاسبه عقلاني نيست، بلكه مربوط به يك تشخيص يا قضاوت درست است كه با ارزيابي وضعيت بازي، نحوه انداختن توپ، شكل بازي بازيكن و مجموعه اي از ديگر عوامل شكل مي گيرد. اين تشخيص است كه به روشني به وسيله تجربه شكل گرفته است و بنابراين، تجربه، با همه فعاليت هاي ما همراه است. ما نمي توانيم به طور عقلاني (رشنال) درباره كريكت، شطرنج، آشپزي، درودگري، سياست و امثال آن فكر كنيم مگر آن كه ابتدا چيزي درباره آنها آموخته باشيم. ممكن است ما به طور اتفاقي اراده كرده باشيم درباره آنها فكر كنيم، اما اين غير عاقلانه است كه بدان آگاهي از دانش و فنون لازم، به طراحي ذهني درباره آنها اقدام كنيم. در مقام الگويي از تأمل عقلاني، اقدام به تحقق شرط بي گناهي كامل، يعني وضعيتي كه همه دانش مورد نياز خارج از دسترس ما باشد، ناداني محض است.
در اين مورد، پنهان شدن در پشت يك خطاي مفهومي از ذهن اما رايج، تماماً خطاست. ذهن موجودي نيست كه مداوماً عقايد، دانش ها و قضاوتها را در خود جاي دهد، ذهن چيزي است كه انجام مي دهد. ذهن از تشخيص هايي كه ما در مسير فكر كردن و عمل كردن انجام مي دهيم، جدايي ناپذير است. ذهن دستگاه فكر كردن نيست، خود فكر كردن است (ص ۹۰). نتيجه آن كه ما نمي توانيم از تفكرمان بيرون بياييم تا عقلانيت آن را بسنجيم. هر آنچه كه ما فكر مي كنيم و عمل مي كنيم، نتيجه آگاهي ما از مفروضات مشخصي است. ما مي توانيم آگاهي هاي خود را نسبت به آنچه انجام مي دهيم، با هدف دست يافتن به آگاهي هاي پيچيده تري مورد بازبيني قرار دهيم. اما اين بدان معني نيست كه ما مي توانيم به يك استاندارد عقلاني مستقل براي رفتارهايمان به اين صورت نايل آييم. مي توان گفت ما وقتي فعاليت عقلاني مي كنيم كه «رفتار ما نوعي آگاهي متناسب با شيوه بيان فعاليت مورد نظر را نمايش دهد.»(ص ۱۱۰). شرح اين وضعيت در فهم ما از گفتارهاي سياسي و اخلاقي، بسيار وسيع و اساساً تغيير دهنده است. اوكشات استدلال مي كند كه «دست كم از زمان رنسانس، اشتغال خاطر به تكنيك باعث مي شد كه حرمت تشخيص ها و قضاوت هاي عملي بي اعتبار شود» (عقلگرايي در سياست صص ۳۶-۱). تشخيص هاي عملي ما در مسير تجربيات ما درباره انواع هنرها، مهارت ها و اهداف اصلاح شده است. اين تشخيص هاي عملي ممكن است تا اندازه اي از طريق استاد به شاگرد يا از طريق معلم به دانشجو انتقال يابد، اما نمي تواند تحت قواعدي فرموله شود و يا به شكل چشم اندازي در يك كتاب درسي خلاصه شود (ص ۸). از ديگر سو، دانش تكنيكي يا عملي «مستعد آن است كه در قالب قواعد اصول و جهت گيري ها و احكام سامان يابد» (ص ۱۰). دانش عملي «اين امكان را دارد كه هم ياد داده شود و هم ياد گرفته شود، آن هم در ساده ترين معناي اين كلمات» (ص ۱۱). اما آنچه كه نمي تواند آموخته شود و آموزانده شود تشخيص و تميزي است كه به منظور تبديل مهارت هاي تكنيكي مان به عمل لازم است. ما نمي توانيم آشپزي را از روي كتاب آشپزي يا رانندگي را از روي كتابچه آموزشي آن بياموزيم. اگر ما چيزهايي عملي درباره آشپزي يا رانندگي آموخته باشيم اين كتابهاي آموزشي مي توانند بي نهايت براي ما مفيد باشند. ما در وهله اول نياز داريم كه اين كارها به ما نشان داده شود و عدم مهارتهاي ما را در آغاز كارمان عملاً اصلاح نمايند.
اما چرا دانش عملي در دوران مدرن بي ارزش شد؟ پاسخ به اين پرسش مستلزم آن است كه سيري در تاريخ فكري و فرهنگي اروپا بكنيم. در كتاب عقلگرايي در سياست، اوكشات چيزي بيشتر از شرحي برانگيزاننده اما خلاصه، ارائه نداد. او بيان كرد كه فرهنگ غرب در ۴۰۰ سال گذشته مبتلا به نوعي بي صبري جمعي بوده است: ما آرزو مي كنيم به خود تكامل فكري ببخشيم و براي آن عجله مي كنيم. اما ديگر فرصتي براي كسب مهارت هاي تخصصي باقي نمي ماند و به جاي آن به دنبال راه ميان بري براي ياد گرفتن در اين يا آن كتاب فني [خاص] مي رويم. فراتر از اينها ما نياز داريم مطمئن شويم كه دستور العمل تحميلي كتاب ها در انجام وظايف در اين زمان يا هر زمان ديگر، نياز ما را مرتفع مي كنند.
در اين ميان هر آنچه نتواند به سرعت آموخته شود، به عنوان چيز نامناسب كنار گذاشته مي شود.تمايل به تعين يا قطعيت، تبار فكري مشخصي دارد. اوكشات بربيكن و دكارت به عنوان شخصيت هاي مسلط در تاريخ اوليه پروژه عقلگرايي تأكيد دارد (ص ۱۴). بيكن مي گفت دانش قطعي و اثباتي هنگامي قابل حصول است كه بتوانيم نواقص عقل طبيعي را با پيشرفت خود، برطرف كنيم. در اين ميان موضوع مورد نياز، شيوه اي از تحقيق بود كه بتواند مجموعه اي از قواعد را مشخص كرده و قابل يادگيري و به  كار بستن باشد. دانش كهن بايد فراموش مي شدند. تأكيد بر متد يا روش بود، چيزي كه صرف نظر از اين كه چه كسي آن را به كار مي بندد، قابل كار بستن باشد.
در نگرش اوكشات، اثر بيكن به نام ارغنون جديد يك اثر تكنيكي براي كساني است كه از نظر علمي بي سواد هستند [اما قرار است بتوانند متد مورد نظر بيكن را اجرا كنند]. نكته مورد تأكيد آن است كه بي سوادي علمي بيشتر يك مزيت است تا مانعي براي پژوهش و تحقيق. در چنين شمايي از عقلانيت امور، متد درست و سالم يك اصلاح كننده ضروري براي شيوه هاي خاص تفكر ماست. حقيقت و قطعيت نبايد بر ويژگي تلون و دمدمي مزاجي انسان متكي باشد.
همين موضوع در كتاب دكارت تحت عنوان گفتار در روش نيز گسترش و تكامل يافت. دكارت معتقد بود هر آنچه، نتواند به طور قطعي مورد شناخت واقع شود بايد به عنوان چيز غلط و نادرست به دور افكنده شود و از آنجا كه مي دانيم شهادت حواس پنج گانه هميشه مي تواند باعث فريب ما شود، نتيجه آن است كه بايد در جاي ديگري به دنبال حقيقت باشيم. متد مورد ترجيح دكارت شامل شك سيستماتيك يا نظام مند به هر چيز قابل شك بود. اما نمي توانيم بر اين حقيقت شك كنيم كه وجود داريم. از اين حقيقت ساده و بديهي (cogito ergo sum) دكارت به اين اعتقاد رسيد كه مي تواند حقيقت هاي پيچيده بعدي را در زنجيره اي از استدلال ها كشف كند كه از قواعد روشي محكمي تبعيت مي كنند. همچون بيكن، دكارت نيز معتقد بود اين وابستگي به متد است كه نيل به حقيقت را تضمين مي كند و نه تجربه يا تخصص عملي.
ادامه د ارد

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |