يكشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
عقل گرايي در سياست از نگاه مايكل اوكشات -واپسين بخش
سنت اصل پيوسته
بروس هادوك-ترجمه از: سيدجواد طاهايي
001584.jpg
در نخستين بخش مقاله حاضر، نويسنده بر نقش بنيادين «تجربه» در انديشه اوكشات؛ تأكيد كرد و اظهار داشت: «...در نظراوكشات هيچ محدوديتي در مسير خلاقيت هاي ما براي آن كه تجربياتمان را پربارتر كنيم، وجود ندارد.» بر همين اساس نويسنده كوشيد تا به اين پرسش پاسخ دهد كه: سياست در اين چارچوب (تجربه آزاد) چه جايگاهي دارد؟ از اين رو، او از خلال بخش هاي كتاب «عقل گرايي در سياست» اوكشات خواست تا به دنبال اين پاسخ برآيد. بر همين منوال نويسنده نخست به روشن سازي مفهوم هاي عقل، رفتار عقلاني و آنگاه سياست در نگاه اوكشات مي پردازد. واپسين بخش مقاله را با هم مي خوانيم:
به نظر اوكشات عقايد بيكن و دكارت انديشه و عمل سياسي را با پي آمدهاي مصيبت بار مواجه كرده است. سياست در بيان عقلگرايان همواره موضوع حل مسائل از طريق كاربرد عقل در سياست است به همان شيوه كه يك مهندس اقدام به ساخت يا تعمير ساختمان مي كند (ص۴). همچنانكه مهارتهاي تكنيكي يك مهندس در سطح عام معتبر بوده و داراي كاربرد جهاني است، به همان صورت اگر يك سياستمدار كار خود را خوب بلد باشد خواهد توانست معيارهاي علمي خود را در هر وضع و شرايطي به كار بندد.
در اين روش سياستمدار، بر دانش سياسي كه از قبل حاصل آمده باشد، يعني بر پيشداوري ها تكيه نمي كند، بلكه تكيه او بر جديدترين تكنيك هاي علمي خواهد بود. اما در يك بررسي دقيق تر، روشن است كه سياستمدار عقلگرا نه سياست و نه علم را مي شناسد. درك مركزي او مبني  بر اين كه مي توان در هر عمل سياسي مشاركت ورزيد (به صورت روش مند) چنان از واقعيت دور است كه هر كاري كه انجام شود، بسته به آن چيزي خواهد بود كه از نظر او ناخوشايند به نظر مي رسد (امري كه لزوماً روش مند نيست). از اين رو او سازش به منظور تطابق با محيط و مصالحه با آنها را نمي تواند بپذيرد، زيرا او به كمال و به اوج مي انديشد. با اين حال حتي درك اين فرد از كمال در زندگي انساني نيز چيزي است كه متفاوت از واقعيات است. بدين ترتيب، تحليل فرد عقلگرا از لحاظ نظري غيرقابل دفاع و از لحاظ عملي غيرقابل تحقق است. با اين حال حضور تحليل هاي عقلگرايانه در گفتار و عمل دوران مدرن تقريباً به كمال بوده است. تحليل هاي عقل گرايانه آشكارا به فرمول هاي انتزاعي از دكترين ها و برنامه هاي سياسي تمايل دارند. امروزه يك حزب يا جنبش سياسي كه بدون ايدئولوژي باشد، به نحوي سوگمندانه، فاقد ابزار براي بحث و استدلال تلقي مي شود.
«سياست كتابي» [اشاره به تفكرات تجريدي و غيرتجربه شده در سياست.م] جاي آن فهم و تشخيص عملي را كه زماني توسط يك طبقه سياسي قديمي و محدودتر محقق مي شد [منظور طبقه اشرافيت است.م]، گرفته است (ص۲۲).« آنچه كه «كتاب» در دوران جديد ارائه مي كند، روشن است. طبقات جديدي به قدرت و نفوذ دست پيدا كرده اند، بدون آن كه از تربيت سنتي سياست بهره مند بوده باشند. آنها شهروندي توسعه يافته اي را مورد خطاب قرار مي دهند كه حتي از طبقات سياسي جديد نيز غافلترند. در اين شرايط، هم حاكمان و هم شهروندان شديداً به يك دكترين هاي سياسي نياز خواهند داشت تا جاي خالي يك رفتار سياسي مبتني بر عادت را بگيرد»(ص۲۵). برخي از بهترين دكترين سياسي به وسيله متفكراني همچون ماكياولي، لاك، ميل و ماركس نگاشته شده است.
آنان ترتيبي داده اند تا سنت هاي پيچيده رفتار سياسي خلاصه و كوتاه شود، اما انعطاف يك سنت زنده در بهترين خلاصه سازي ها نيز از بين مي رود و در بدترين خلاصه سازي ها، استدلال سياسي جاي خود را به تبادل خشن شعارها مي دهد.
بنابراين در نگرش اوكشات، دخول يك چارچوب ذهني عقل گرايانه، به نحو جدي، انديشه و عمل سياسي را به هرز برده است. با اين حال خسارتي كه توسط عقل گرايي ايجاد شده، از حوزه رفتارها در امور عمومي فراتر مي رود. آنچه ما اينك درگير آن هستيم، يك خطاي قابل تشخيص و يك سوءفهم است كه ناظر بر طبيعت دانش بشري است؛ سوءفهمي كه به انحراف ذهني مي انجامد»(ص ۳۱). و چون اين خودذهن است كه دچار انحراف شده، دشوار است كه ببينيم تا چه اندازه قادريم اوضاع مان را درك كرده و تا چه اندازه مي توانيم قصورهايمان را تشخيص دهيم. نتيجه اصل موضوعه هاي عقل گرايانه تنها به اشتباهات خاص منتهي نمي شود، بلكه اين احكام عقل گرايانه خودذهن را خشك مي كند و گونه اي عدم شرافت فكري را توليد و ذهن را خشك مي كند كه طي آن، كوشش هاي فكري ما براي بهبود امور، فراتر از ناكامي خطرناك مي شدند (ص۳۱). عقلگرا، نه تنها براي برنامه هاي نامطلوب طراحي شده اش، بلكه به دليل شكستش در درك آنچه انجام مي دهد، مسئول است. او نمي تواند بپذيرد كه همه عمل ها و رويه ها ريشه در شيوه هاي سنتي رفتار دارد. اگر او با مسأله اي مواجه شود، همواره مي كوشد تا سوابق را پاك كرده و از نو آغاز كند. با اين همه، اين فرض كه به سادگي مي توانيم از نو شروع كنيم، ريشه مشكلات ماست. چيزي كه كار عقل گرايي را براي اين كه در زندگي عملي به كار آيد چنين دشوار مي كند، اصرار آن بر تأملات پيشيني و ترجيح طراحي ها بر عادت و رسم است. عقلگرايان مي گويند كه ما به خودمان و به خودآگاهي مان و جست وجوگري بي پايان مان براي بهبود امور و تكامل يافتن خود مي باليم؛ اگر به الگوهاي رفتاري دوران افتخار خود، دل خوش كنيم و به آن رضايت دهيم، آن را تنبلي فكري و يا حتي بدتر مي دانيم. عدم آگاهي از بديل ها در زندگي اخلاقي و صرف نظر كردن از انتخاب و سنجش گري ما را به موجوديتي ناقص منتهي مي كند كه شايد براي كودكان يا اقوام بدوي مناسب باشد ولي كاملاً براي جهان پويايي كه ما براي خودمان طراحي كرده ايم، نامناسب است.
اوكشات مي گويد همه اينها يك اشتباه و يك «حماقت پرشكوه» است. اين كه هر كدام به شيوه خاص خودمان در پي كمال باشيم، به معني آن است كه «بايد خودمان را به دليل پيگيري ايده آل هاي متعارض و ايجاد بي نظمي در زندگي جمعي سرزنش كنيم»(ص۵۹). زندگي اخلاقي هميشه همراه با نوعي انتخاب است زيرا انتخاب در وضعيت هايي پديد مي آيد كه ما از الزام طبيعت آزاد شده باشيم. اما اين بدان معنا نيست كه مسيرهاي بديل عمل، بايد همواره به نحوي آگاهانه در ذهن ما حاضر باشد و يا اگر بخواهيم مستظهر به دلايل خوبي براي عمل باشيم، بايد در قالب شيوه هاي خاصي عمل كنيم. دل مشغول داشتن به توجيهات اخلاقي در جايي كه رفتار بيشتر تحت حاكميت عادت هاي تأثيرگذار است تا عادت به تأمل ورزي ها، در حقيقت مي تواند ما را از قالب يك شكل ممكن از زندگي اخلاقي به در آورد(ص۶۱).
001587.jpg
ما يك شيوه مرسوم زندگي را نمي پذيريم به اين دليل كه امور اخلاقي را به عنوان كاربرد نظري معيارهاي اخلاقي قبول مي كنيم؛ خواه در شكل جست وجوي خودآگاهانه ايده آل هاي اخلاقي باشد، خواه به عنوان تأملات نظري در قواعد اخلاقي (ص۶۶). در چنين حالتي، فرموله كردن خودآگاهانه آرمانها يا اصول انتزاعي پيش شرط اقدام است. اما اصول اخلاقي و آرمانها قبل از آن كه بتوانند به اجرا گذاشته شوند، بايد در برابر هم متوازن شوند. ما، به عنوان كارگزاران اخلاقي پيچيده، مي دانيم كه اصول اخلاقي و آرمانها مي توانند با هم در ستيز افتند. ما حتي اگر مطمئن باشيم كه مي توانيم از يك موقعيت اخلاقي خاص به گونه نظري(تئوريك) دفاع كنيم، هنوز با اين مشكل مواجه خواهيم بود كه چگونه بايد به طور نظري شرايط متنوع بي پايان را توجيه كنيم. سرانجام كار ما ايجاد كردن اين موقعيت دردناك است كه مي دانيم به چه بايد فكر كنيم، اما نمي دانيم چه بايد بكنيم.
اين امكان وجود دارد كه شكل ايده آل زندگي اخلاقي به تركيبي از شيوه هاي عادتي و تأملي [عملي و انتزاعي] رفتار برسد. بنا به دلايل تاريخي، از نظر اوكشات شيوه هاي تأملي در سنت غربي  رو به برتري داشته اند. اين الگو در جهان يوناني- رومي بنياد گذاشته شد؛ جايي كه عادات كهن و رفتارهاي اخلاقي سر زندگي اش را از كف داد و به وسيله يك خودآگاهي اخلاقي [يعني نقطه مقابل عادت اخلاقي] غليظ جايگزين شد. خودآگاهي كه در آن «نيروي فكري به سوي تعيين يك آرمان و انرژي اخلاقي و سپس سوق آرمان به سوي عمل جهت يافته است»(ص ۷۶). بر تسلط تأمل گرايي [انتزاعي]، در ابتداي تاريخ مسيحيت صحه گذاشته شد، در قرن سوم ميلادي به جاي اجتماع ايماني نخستين مسيحيان،«شكلي بيشتر رومي- يوناني كه در جست وجوي خودآگاهانه آرمان هاي اخلاقي بودند جايگزين شد. اين جايگزيني با فهرستي از رذايل و فضايل تجريدي صورت گرفت كه مؤكد بر انتقال از آرمانها به رفتارها بود»(ص۷۷).
اوكشات نمي گويد كه اخلاقيات عقل گرايانه يوناني- رومي و اخلاقيات مسيحي لزوماً بايد مورد بي توجهي قرار بگيرند، اما اصرار مي ورزد كه آنها از ابتداي تاريخ خود تاكنون، امري نادرست بوده و هستند. او آنها را «مستعد اشتغالات ذهني و جنگ عليه خودش» توصيف كرد و به همين نحو،«بدبختي اي كه بايد بر آن رقت آورد»(ص ۷۸). او مي داند ما نمي توانيم به شيوه عادت شده رفتار اخلاقي خود برگرديم، زيرا خيلي ساده، ما درگير نتايج ضمني يك فلسفه اخلاقي پيچيده شده ايم. اما آنچه اين فلسفه مي تواند انجام دهد « آشكار كردن انحراف در آگاهي است؛ يعني خودفريبي اي كه ما را با بدبختي مان آشتي مي دهد و دمساز مي كند»(ص ۷۹). هر معناي عملي كه ما از آگاهي فلسفي داشته يا نداشته باشيم، مسأله اي جداگانه است.
بنابراين، ديدگاه اوكشات آن است كه همه رفتار انسان در معنايي ژرف، به سنت وابسته است. اين بدان معنا نيست كه ما بايد هر الگويي از رفتار را كه تصادفاً به ما رسيده است بپذيريم. سنت ها ايستا و ساكن نيستند. حتي حرمت گذاشتن به گذشته در درون خود حاوي اشاره به اين است كه ما چگونه بايد به بازي هاي زمانه و نوسانات شرايط زندگي، واكنش نشان دهيم. يك سنت،« نه ثابت است نه تمام شده»؛ سنت يك مركزيت تغييرناپذير نيست كه درك انساني به راحتي به آن دسترسي يابد.
هيچ محتواي مطلقي وجود ندارد كه قرار باشد درك شود يا جهت ثابتي كه قرار باشد كشف شود؛ مدلي براي نسخه برداري، ايده اي براي تحقق يافتن و قاعده اي براي تبعيت كردن «وجود ندارد. اما (سنت) به عنوان يك اصل پيوسته و مداوم،واقعيتي است كه با اقتدار، ميان گذشته، حال و آينده و ميان كهنه و نو و آنچه مي آيد جريان دارد (ص ۱۲۸).
ما حتي هنگامي كه مي كوشيم جهت هاي جديدي را تبيين كنيم، درگير مجموعه پيچيده اي از اقدام ها و تلقياتي هستيم كه تعاملات ما را با يكديگر، هم تسهيل مي كند و هم محدود مي سازد. فهم سياست بدين گونه ديگر با ابتناء صرف بر اقتضاهاي (ايدئولوژي ها) صورت نخواهد گرفت؛ ايدئولوژي هايي كه براي ساده  كردن پيچيد گي هاي امور طراحي شده  اند. در عين حال، ما روشنگري را از طريق بررسي اهدافي كه كارگزاران آن تعقيب مي كنند، به دست نخواهيم آورد. آرزوهاي گذراي ما مي توانند بي پايان و تصادفي باشند، اما همين كه ما شروع به تعقيب برخي اهداف مي كنيم، خود را در گيرودار روابط و مناسبات با ديگران مي يابيم. ما متعهديم امور را به شيوه هاي خاصي انجام دهيم. هنگامي كه ما از سياست سخن مي گوييم در ذهن خود شيوه هاي كمابيش مستمري از رفتارها را جاي داده ايم كه آن را از طريق فرض هايي قابل تشخيص به دست آورده ايم. دغدغه  ما درك تفاوتهاي جزيي يك شيوه بدان گونه اي است كه در طي زمان رشد مي كند و نيز درك مفروضات گسترده تري كه از آن شيوه حكايت مي كنند.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |