نكته ها
اين، تنها يك خاطره نيست!
تابستان تداعي گر سفر و داشتن اوقاتي است كه فشار كاري كمتري نسبت به ساير فصول دارد. در اغلب موارد در قياس مشاغل با يكديگر، معلمين اغلب در صدر آسايش و رفاه و داشتن تعطيلات در مقايسه با ساير كارمندان به نظر مي آيند. آنچه در اين نوشته آمده، نگاه كوچكي بر چگونگي گذران تابستان براي معلم است.
بعد از گذشت دو ماه از تعطيلات تابستان كه به خاطر قرض و بدهي و هزار مشكل ديگر، فرصت و توان رفتن به خارج از شهر را نداشتيم، بالاخره بهانه خريد منزل يكي از اقوام در شهري ديگر ، هديه اي بود براي ما تا دو روزي را از شهر بيرون بزنيم. در راه با خودم فكر مي كردم كه چقدر سفر، ديدن جاده، تجربه تماشاي رنگ ها و شنيدن صداهاي ديگر غير از آنچه هميشه در شهر خودمان است، جالب و دلپذير و مفرح است و چقدر تأسف آور است كه حداقل امكانات يك سفر براي معلم خسته از هزار محرك خسته كننده فراهم نيست. ذهنم از اندك بودن حقوقم كه به تعاقب آن شرايط سخت زندگي ام است، فرسودگي روحم كه ناشي از تخريب رواني حاصل از شغلم است، منزلت اندك موقعيتم، ناكافي بودن امكانات و منابع براي پيشبرد و رشد در تدريس و شغلم و هزاران نقصان ديگر در رنج و تلاطم بود، گفتم اگر من وزير آموزش و پرورش بودم حتماً سفررفتن را براي معلم ها اجباري مي كردم. خنده ام گرفت، چون در اين صورت مشكل ديگري بر مشكلات معلم اضافه كرده بودم، سفر با كدام امكان؟ با چه شرايطي؟ چگونه؟ و بعد فكر اهداي كمك هزينه نقدي براي سفر، تأسيس اماكن تفريحي و اماكن اختصاصي براي كاركنان (معلمين) آموزش و پرورش در شهرها به حد كافي و... مثل كابوس در سرم پيچيد. به خودم كه آمدم، ديدم در پيچ يكي از جاده ها، مردي هراسان در حال فرياد و طلب كمك است. ماشينش دچار حريق شده بود. خدا را شكر صدمه زيادي نديده بود، ولي از حيراني و غمگيني مرد معلوم بود كه ماشين امانتي بوده .ما هم كه ديگر عادت كرده ايم هميشه با ديدن شرايطي بدتر از شرايط خودمان، آرام بگيريم و به همان كه داريم دلخوش باشيم. آرام شديم و بنابراين گفتم بگذريم همين قدر كه اين چند ماه را با خاك كلاس و چهره غمگين و كهنه مدرسه روبه رو نيستيم ، هزار بار خدا را شكر مي كنيم.
بالاخره به مقصد رسيديم. اما مأموريت ما كه بررسي وضع خانه مربوطه بود تا غروب طول كشيد و راهي جز ماندن در آن شهر غريب نداشتيم. لازم بود جايي براي استراحت پيدا كنيم. وقتي با اتاق هايي با شبي ۵۰ تا ۸۰ هزار تومان و حتي بيش از اين روبه رو شديم، تصميم گرفتيم هر ۴ نفر شب را در ماشين بخوابيم.
قيافه مستأصل ما، مرد راهنماي اتاق هاي اجاره اي را به فكر انداخت و گفت اگر معلم هستيد، به محل اسكان فرهنگيان برويد. سرتان را به درد نياورم. آقاي
حقيقت منش مسئول اسكان فرهنگيان شهر، مدرسه اي را پيشنهاد كرد. راهي جز قبول آن نداشتيم. خودتان بقيه اش را حدس بزنيد. يك اتاق كه علاوه بر خاك حاصل از گچ تخته سياه، به خاك كهنه تابستان هم مزين شده بود، با موكتي در وسط آن، نيمكت هاي روي هم چيده شده در اطراف كلاس، ديوارهاي سياه كه نشان از ده ها جاي پا و جاي كناره ميز و صندلي ها و تكيه دانش آموزان بي نواتر از ما داشت و دو پتوي كهنه، البته نبايد بي انصاف بود كه كلاس، نه درست بگويم اتاق اسكان ما، به فناوري پنكه سقفي هم مجهز بود كه تق و تق حركتش نشان از سابقه اي طولاني داشت. آن زمان تنها يك آرزو داشتم، اي كاش آن مرد به ما نمي گفت كه چنين امكاني هم براي ما وجود دارد. از خودم بيش از هر كس ديگري شرمنده بودم كه جواب تلاش يكساله ام را براي تنها يك شب كه آن هم به طور اتفاقي محتاجش شده بودم، اين چنين شايسته مي گرفتم!
تا صبح برايتان نگويم كه در آن مدرسه مسافرخانه مانند پر از هياهوي رفت و آمد آدم هايي بي چاره تر از ما، جيغ و داد بچه ها، جرق و جرق در كلاس ها، چه خاطراتي را در ذهنمان شكل داد. صبح كه خسته از بي خوابي شب دراز كه واقعاً برايم خستگي ۱۶سال سابقه كارم را زنده كرد، به سراغ سرايدار رفتم تا كارت افتخار را كه نشان از فرهنگي بودنم دارد، بگيرم. طلب انعام او، مثل پايان يك تراژدي بود.
ديگر تأسف هم واژه اي رسا در برخورد با چنين مواردي نيست. وقتي كه مي دانيم نه از رنج نداشتن امكانات، بلكه از رنج عدم برنامه ريزي و مديريت صحيح در عذاب هستيم، و وقتي مي دانيم كه اينها، تنها يكي از هزاران مسأله معلم است، بايد واژه اي رساتر از «تأسف» جست.
امضا محفوظ
(نام اين فرهنگي در دفتر روزنامه محفوظ است)
|