سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
بررسي هستي شناسي ذكر در انديشه ابن عربي
كيمياي ذكر
ويليام چيتيك
ترجمه: علي رضا رضايت
001971.jpg
در مطلبي كه از پي مي آيد، ويليام چيتيك؛ اسلام شناس معاصر به بررسي جايگاه دل در شناخت خداوند از نظرگاه ابن عربي مي پردازد. از ديدگاه ابن عربي انسان تنها موجودي است كه نه فقط بر صورت يك يا چند اسم خاص خداوند بلكه بر صورت اسم جامع  الله آفريده شده است. از اين رو قلب مؤمن ظرفيت پذيرش و شناخت خداوند را داراست. اين مطلب را با هم مي خوانيم:
خانه خدا
در گونه هاي مختلف مخلوقات هستي غير از انسان- در هر مرتبه و درجه از روحاني تا مادي- نشانه هاي اسماء و صفات خدا در قالب ويژگي هاي خاص و منحصر به فرد هر شيء بروز يافته اند. هر موجودي در هستي، خدا را با شيوه اي خاص، متمايز و معين «مي شناسد» ؛ شيوه اي كه صفات هر شيء آن را ظاهر ساخته است و يا كلامي كه آن شيء تجسم آن است؛ هر چيز خبر از خدا مي دهد و از طريق قرار گرفتن در جايگاه واقعي و خاص خود در كلام تكرار ناشدني خدا (= جهان) آياتش را آشكار مي كند.
در مقابل، در واقعيت چندمرتبه اي يعني نفس انسان، نشانه هاي اسماء و صفات خداوند تقريباً دروني مي شوند. اين نشانه ها از ماده تا معنا امتداد مي يابند و همگي حول كعبه خود يعني دل، كانون نوراني وجود، روحي كه خدا به هنگام خلقت آدم در او دميد، در گردش اند. تنها به انسان استعداد شناخت كلي و تركيبي خدا اعطا شده است، چرا كه انسان تنها موجودي است كه بر صورت نه تنها يك يا چند اسم خاص بلكه بر صورت اسم جامع  الله آفريده شده است؛ اسمي كه عيناً بيانگر و نشانگر خدا در دو خصلت اطلاق و بي كرانگي، ذات و صفات، تشبيه و تنزيه و تعالي و جاري بودن در هستي است.
اگر كمال عبادت و خدمت ذكر و ياد خدا به شكلي متناسب با تماميت اوست، بي ترديد تنها انسان- كه بر صورت خدا خلق شده- مي تواند خادم و عبد خدا باشد. با اين همه، به عبارت دقيق تر، عبادت صرفاً ابزار خدمت به اهداف خداست و در اين معنا همه چيز در حال عبادت خداوند است چرا كه يك وجود ممكن، كاري جز عبادت وجود مطلق، كه نفسش به تمامه از او مشتق شده است، نمي تواند بكند. در قرآن چنين مي خوانيم: «بلكه هيچ موجودي در آسمانها و زمين نيست جز آن كه خدا را بنده فرمانبردار است» (طه، ۹۳). هر موجودي بر اساس نحوه وجودش در حال عبادت خداست و جايگاه هر مخلوقي را حالتي تعيين مي كند كه در آن، خدا آن مخلوق را مانند كلمه اي در نفسش جاري مي سازد. اما انسان هيچ گونه نحوه وجود خاصي ندارد، چرا كه درك و دريافتش محدود نيست. تنها اوست كه تصوير كامل العليم و الخبير است. در واقع، انسان از اين استعداد برخوردار است كه صورت بيروني نفس الرحمن، تجلي تمام وجود و تمام اسماء و صفات حق، باشد.
مراد از جايگاه ممتاز انسان آن است كه تنها او مي تواند هدف نهايي آفرينش را محقق سازد؛ هدفي كه همانا عبادت خداوند نه تنها به شكل انفعالي آن است كه تمام مخلوقات انجام مي دهند بلكه به نحو فعال كه از طريق آگاهي كامل از گنج مخفي و پذيرش آزادانه اقتضائات آن به دست مي آيد. به گفته ابن عربي به همين دليل است كه عملكرد انسان به مثابه خليفه خدا فرايند خلقت را محقق مي كند و به هدفش نائل مي شود. نقش انسان آن چنان محوري است كه اگر اجرا نشود جهان به آساني از هم مي پاشد.
خداوند زمين را محل خلافت خود قرار داده است. لذا زمين قلمروي پادشاهي او و جايگاه خليفه اش است؛ خليفه اي كه از طريق احكام اسمائش متجلي مي شود. خداوند ما را از زمين (خاك) سرشت و مرده و زنده ما را در آن ساكن كرد و باز ما را در شكلي ديگر از دل خاك خارج خواهد كرد. بنابراين، ما هر جا كه باشيم چه در اين دنيا و چه در دنياي ديگر، عبادت از ما ساقط نمي شود و گرچه دنياي ديگر دار تكليف نيست اما در عين حال، محل عبادت است.
در ميان ما هر كس كه به اين شهود برسد كه براي چه در اين دنيا و دنياي ديگر خلق شده، عبد كامل، هدف عالم و خليفه كل عالم است. به طوري  كه اگر تمام عالم- از عرش تا فرش- لحظه اي از ياد خدا غافل شود ولي اين عبد به ياد خدا باشد او از طريق اين ذكر جاي كل عالم را مي گيرد و عالم از طريق او حفظ مي شود (از هم نمي پاشد). اما اگر عبد از ذكر خدا غافل شود عالم نمي تواند جاي او را در ذكر بگيرد. آن بخش از عالم كه خالي از انسان ذاكر است نابود مي شود و پيامبر(ص) فرمود: قيامت برپا نمي شود مادام كه در زمين كسي باشد كه بگويد الله، الله.
001968.jpg
ياد خدا عبارت است از يافتن او بر كرسي قلب كه همان عرش او در عالم كبير است. ابن عربي مي گويد: خداوند در قلب بنده مؤمنش منزل مي گيرد چرا كه او آن را محل علم به خدا قرار داده است. او با غيرت و تعصب از اين خانه حفاظت مي كند تا مبادا ديگران وارد آن شوند
گفتيم كه جهان بيني اسلام، خدا، جهان، انسان و نبوت را به حسب كلمه و كلام توصيف مي كند. سه اصل دين يعني توحيد، نبوت و معاد همگي به حسب اسماء الهي فهميده مي شوند. وظيفه انسان عبارت است از پاسخ به جايگاهش و البته از طريق يادآوري اسماء اشياء- يعني اسماء حقيقي اشياء كه تا زماني شيء محسوب مي شوند كه تجسم حقيقت الهي يا كلام حق باشند. اين وظيفه را تنها از طريق «دل» مي توان به انجام رساند؛ واژه اي كه حوزه نامحدود آگاهي و شناخت انسان را ترسيم مي كند. در ميان تمام مخلوقات، قلب به تنهايي مي تواند خدا را در بر بگيرد (ظرفيت پذيرش خداوند را دارد). در حديثي قدسي آمده است: «آسمان ها و زمين گنجايش مرا ندارند بلكه دل بنده مؤمن من، گنجايش مرا دارد» . در واقع، ذكر و ياد خدا عبارت است از يافتن او بر كرسي قلب كه همان عرش او در عالم كبير است. ابن عربي مي گويد: خداوند در قلب بنده مؤمنش منزل مي گيرد چرا كه او آن را محل علم به خدا قرار داده است. او با غيرت و تعصب از اين خانه حفاظت مي كند تا مبادا ديگران وارد آن شوند. بنده مؤمن، [كتاب] جامع است. حق به ناگزير به اشكال مختلف يا به شكل شيء بر او تجلي مي كند. اين از آن روست كه بنده مؤمن جايگاه كانون علم به تمام اشياء است و تنها جايگاه علم [در انسان] نيز قلب است. اما حق، نسبت به قلب بنده اش غيرت و تعصب دارد تا مبادا غير از صاحبش وارد آن شود. از اين رو، او به قلب نشان مي دهد كه او شكل همه چيز بوده و با همه چيز يكي است، چرا كه قلب مؤمن همه چيز را در بر مي گيرد. دليل اين امر آن است كه همه چيز حق است زيرا هيچ چيز جز حق، اشياء را در بر نمي گيرد. هر آن كه حق را با حقانيتش بشناسد همه چيز را شناخته است.
اما كسي كه يك شيء را مي شناسد [الزاماَ] نه حق و نه آن شيء را به واقع شناخته است. بنده اي كه تصور مي كند شيءاي را مي شناسد، در حقيقت آن را نمي شناسد چرا كه اگر آن را مي شناخت، مي دانست كه آن شيء، حق است. لذا مادامي  كه او نمي داند آن شيء حق است، به اعتقاد ما او آن شيء را نمي شناسد (،۴ ،۷ ۷).
علم به اشياء آن گونه كه هستند سبب پي بردن به آنها به مثابه مظاهر حق، آيات و نشانه هاي اسماء و صفات او مي شود. اين علم ديگر علم نظري نيست، بلكه علم عرفان است. ثمره اين علم بينش حقيقي نسبت به وجود مطلق و فراگير الهي است؛ قرآن در اين باره مي گويد: «... پس به هر طرف رو كنيد به سوي خدا روي آورده ايد...» (بقره، ۱۱۵). چنين علمي از طريق ذكر حاصل مي شود؛ ذكري كه الحضور مع المذكور است.
تنها اين گونه از علم است كه به انسان امكان مي دهد تا دريابد كه چنانچه شيئي مظهر حق نباشد پست و محكوم به عدم است و باز از طريق همين علم است كه انسان درمي يابد كه او خود نيز به همان ميزان كه از مظهر الهي بودن اشياء غافل است، پست و منفور است. آنگاه كه جهان را آن طور كه هست ببينيم درمي يابيم كه عالم جز ذكر و ياد خدا چيز ديگري نيست. پاسخ ما به جهان تنها ممكن است اين باشد كه از رهنموني آن تبعيت كنيم، يعني يادآور و ذاكر خدا باشيم. در حديثي آمده است، همه چيز جز ذكر خدا منفور و ملعون است اما همه چيز ذكر خداست لذا هيچ چيز ملعون نيست. كيمياي ذكر، لعنت را به بركت تبديل مي كند. جايگاه اين ذكر، كه خدا در آن حقيقتاً حضور دارد و انسان در آن به معناي دقيق كلمه متبرك مي شود، قلب است.
بگذاريد سخن را با اين اندرز ابن عربي پايان دهيم كه:
«بزرگترين گناه، گناهي است كه قلب را بميراند. قلب تنها با عدم شناخت خدا مي ميرد. اين هماني است كه جهلش مي خوانيم؛ چرا كه قلب خانه اي در انسان است كه خدا آن را براي خود برگزيده است. پس اين غاصب [= انسان جاهل] اين خانه را غصب كرده و ميان خانه و صاحب  خانه حائل شده است.

فرا سوي ارزشها - واپسين بخش
تنها سكوت
ابوالفضل مهاجر
در نخستين بخش مطلب حاضر، براساس «رساله منطقي _ فلسفي» ونتگنشاين تلاش شد تا آراي وي در حوزه اخلاق و ارزش به بحث گذاشته شود. سپس مبحث «اراده» و در پي آن اندكي در باب نسبت «اخلاق و هنر» به بررسي گذاشته شد. واپسين بخش مطلب را كه اختصاص به دنباله مبحث «اخلاق و هنر» و نيز زندگي و مرگ از ديدگاه ويتگنشتاين دارد، با هم مي خوانيم:
ويتگنشتاين تأكيد دارد كه هنر در نگريستن به جهان، ما را به جانب چشم اندازي «درست» رهنمون مي كند، هر شيئي بدون واسطه هنر همچون تكه اي بي اهميت از طبيعت جلوه خواهد كرد. به ياري هنر است كه شي ء همچون جهاني به نظر مي آيد و اهميت مي يابد. پس ويتگنشتاين با اين رأي كانت همداستان نيست كه «زيبايي غايتي است كه خود غايت ندارد.» در اينجاوقتي مي گوييم فلان منظره يا باغ زيباست در حقيقت به يك «تلذذ» بصري اشاره مي كنيم. در همين باره، هنر به بهترين وجهي به اخلاق ياري رساند. نه آن گونه كه درس اخلاق بدهد چون اخلاق همچنان كه در بخش نخست اشاره كرديم «به زبان درنيامدني» است.به قول تولستوي «تنها هنر مي تواند والاترين ارزشها را منتقل كند.»
زندگي و مرگ
علم، جهان را به عنوان يك كل- كليتي از امور واقع- برمي رسد. وقتي تحقيق علمي را پيشه مي كنيم در حقيقت آهنگ آن داريم كه با مشاهداتي منظم و دقيق قوانين استنتاج كنيم كه به وجهي «عام» در توصيف جهان به كار ما آيند. به راستي ما امور واقع را براي چيره شدن به دنياي اطرافمان «نظام مند» مي كنيم. بدين گونه تحقيق علمي اگرچه از عهده اظهارنظر درباره چگونگي چيزها يا روابط بين اشياء نيك برمي آيد، باري درباره «نفس» خود امور واقع راهي جز اختيار سكوت ندارد اينكه «چرا سقوط اجسام روي سطح شيبدار چنين و چنان است؟ سؤالي علمي است اما اينكه اصلاً» چرا اجسام وجود دارند؟ «نمي تواند موضوع علم باشد چون ربطي به امور واقع «ندارد. چنين موضوعاتي آشكارا موضوع تحقيق فلسفي هم نيست چون فلسفه يعني» نقادي زبان ونفس و وجود چيزها به واسطه مربوط نبودن به امور واقع در حيطه زبان جاي نمي گيرد. پس اين مسئله به گونه اي راز آميز باقي مي ماند و در بخش هاي مختلف زندگي آدمي خود را نمايان مي كند. ما همواره در درون خود با مسائلي مواجهيم كه خود نيك مي دانيم در حيطه هيچ گونه پژوهشي اعم از علمي يا فلسفي درنمي آيند. اين مسائل مسائلي هستند به معناي واقعي كلمه درباره خود ما و زندگي ما. اينكه ما چگونه زندگي مي كنيم و درواقع چگونه اي از زندگي را انتخاب «مي كنيم. ويتگنشتاين در گزاره ۵۲/۶ رساله مي گويد: اگر تمام مسائل علمي امكان پذير هم حل شوند باز احساس مي كنيم. مسائل زندگي ما اساساً دست نخورده باقي مانده اند.
اين مسائل بي شك ربطي به امور واقعي ندارند ورنه قابل گفتن مي شدند و از همين باره به تحقيق علمي درمي آمدند. هنر و اخلاق چنانكه پيش از اين شرح آن رفت هر يك اما به گونه اي متفاوت جهاني پيش روي ما مي نهند كه دغدغه هاي دروني ما مي تواند در آن تجلي يابد. اما مسئله زندگي يا به عبارتي مفهوم زندگي همواره دغدغه ماست.و همين جاست كه ويتگنشتاين گزاره عجيبش را مي آورد: حل مسأله زندگي در ناپديد شدن اين مسأله است. «ويتگنشتاين مي خواهد بگويد كه اگر به گونه اي اصولي و با واقع بيني زندگي كنيم ديگر مسأله اي به عنوان مسأله زندگي باقي نمي ماند. و اين همانا جواب اين مسأله است. او البته قبلاً در رساله تذكر داده است كه:« حل معماي زندگي در زمان و مكان در فراسوي زمان و مكان ميسر است.» اما مراد از زندگي اصولي چيست؟ يعني زندگي اي همراه با اين واقع بيني كه جهان از امور واقع تشكيل شده است و در حيطه اين امور واقع ارزشي وجود ندارد يعني گزاره  ها بر هم برتري ارزشي ندارند و ارزش تنها در خارج از امور واقع معنا دارد. همچنين آگاه شدن به اين مبنا كه مرزهاي زبان مرزهاي انديشه اند. و پس آنچه را كه نمي توان گفت نمي توان انديشيد و بايد به حيطه خاموشي ها واگذارد. به عبارت ديگر اگر اساساً مطلبي «قابل بيان» باشد مي توان «به روشني و وضوح» درباره اش سخن گفت و «ابهام» تنها در فراسوي مرزهاي زبان جا دارد.كسي كه اين گونه بزيد جهان را همچون معجزه اي درخواهد يافت و صورت مسأله را پاك خواهد كرد. در «فرهنگ و ارزش» آمده است. «حل مسأله اي كه تو در زندگي با آن مواجه مي شوي شيوه اي است براي زيستن، شيوه اي كه امر مسأله دار را از بين مي برد.»به عبارت بهتر شيوه واقع بينانه در زندگي شيوه ايست كه به سمت ناپديد شدن معماي زندگي رهنمونمان كند. زيرا اگر به چنين باوري رسيده ايم كه مرزهاي زبان و مرزهاي انديشه يكي هستند و هر دو تنها مي توانند امور واقع را دربرگيرند. آن گاه خود درمي يابيم كه در حيطه امور واقع نمي توان راه حلي براي مسأله زندگي سراغ گرفت.و اگر مسأله زندگي براي ما وجود دارد نشانه اين است كه زندگي ما با ساختار طبيعي زندگي همخواني ندارد و بايستي آن را دگرگون كنيم؛ ولي به موازات زندگي همچنين مرگ ذهن ما را به خود مشغول مي دارد. ما همواره از آن درهراسيم يا به آن مي انديشيم. ويتگنشتاين هم در كنار مسأله زندگي به مرگ مي پردازد او «نفس» انسان را به چشم و زندگي را به «افق (ميدان) ديد» تشبيه مي كند و بدين سان مرگ با «پايان افق ديد» متناظر مي آيد. اما پايان افق ديد ما براي ما وجود ندارد چون بنابر تعريف خودش نمي توانيم آن  را ببينيم و در نتيجه نمي توانيم نشانش بدهيم. پس افق ديد ما به اين اعتبار «نامتناهي» است يعني پاياني ندارد. زندگي ما هم با استفاده از اين تشبيه پاياني ندارد زيرا همان گونه كه پايان افق ديد من قسمتي از ميدان ديدم نيست، مرگ هم قسمتي از زندگي نيست و لذا مي توان گفت همانند نامتناهي بودن ميدان ديد، زندگي من هم به يك اعتبار نامتناهي است.
ويتگنشتاين در گزاره ۴۳۱۱/۶ رساله به اين نكته اشاره مي كند: «مرگ يك رويداد زندگي نيست انسان مرگ را تجربه نمي كند.» و بنابراين «اگر ابديت نه به معناي زمان لايتناهي بلكه به معناي بي زماني ادراك گردد. آن كسي جاودانه مي زيد كه در زمان حال زندگي كند.»باري «زندگي با مرگ متحول نمي شود بلكه به پايان مي رسد.» و درباره آن شايد تنها بتوان گفت «وقتي مرگ هست من نيستم و چون من هستم مرگ نيست.» و فراسوي آن تنها سكوت وجود دارد.چنين انساني بدترين ظلم را در حق خود روا داشته است چرا كه خود را از خيري كه صاحب خانه به او ارزاني داشته محروم كرده است. اين همان حرمان جهل است»

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |