يكشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴
مثل معلم خودم...
002964.jpg
اصغر نديري
اين حق من نبود. نه!  نمي خواستم سهم من از كار، كار كه نه، خدمت معلمي، اين باشد.
شايد از سابقه كاري ام سال هايي چندان زياد نگذشته بود، اما... اما چرا بايد چنين مي شد؟ خيلي دوست داشتم به سال هاي پاياني شغل خودم يا روزهاي بعد از آن مي رسيدم و وقتي مثلاً  به جايي، اداره اي يا مدرسه اي مي رفتم و مشكلي داشتم يا همين طوري بي خود و بي جهت چشمم دنبال كسي يا آشنايي مي گشت، يكي از شاگردانم را ببينم. همانطور كه معلم هاي من از منش  آنهاتعريف و تمجيد مي كردند و ما ته دلمان به آن افراد آفرين مي گفتيم. چرا كه احترام بزرگتر و آموزگار خود را داشتند و حق مطلب را ادا كرده بودند. اگر چه ممكن بود خانم يا آقا معلم، پياز داغ مطلب را زياد كنند، ولي خالي از واقعيت نبود.
بله! دانش آموز ايام جواني آدم بيايد و بگويد: «ا. آقا!  سلام. حالتون چه طوره؟ شما كجا، اين جا كجا؟ من رو به ياد مي آريد؟ بيست و چهار سال پيش. كلاس سوم ابتدايي. مدرسه فضيلت... خوب يادمه كه اون وقت  ما نوبت بعد از ظهر بوديم و...»
و من مثل معلمم بدون  آن كه به حافظه ام فشار بياورم، مي گفتم: «... و من زنگ اول معمولاً  مي آمدم و مي گفتم بعد از ناهار خواب مي چسبد، اما حالا وقت كار و درس است...»
هر دو مي خنديديم و باز من مي گفتم: «ابتهاج. سعيد ابتهاج. نه؟ همون شاگرد پرحرف مو وزوزي، اما با محبت... اين جا چه مي كني پسر؟!»
او هم با همان لحن كودكانه مي گفت: «ا . آقا اجازه ما حرف هاي شمارو گوش كرديم و درس خونديم. البته دانشگاه نتونستم برم، ولي بعد از ديپلم و سربازي اين جا استخدام شدم. مي دونيد شما رو چندساله نديدم... دلم مي خواست يك روز چشم هام به گل جمال شما روشن بشه. شما حق به گردن ما داريد.»
- زنده باشي!
- آقا اجازه! اگه كاري داريد من انجام بدم.
و من هم با پوزش و اين كه زحمت مي شود، كارم را مي گفتم و طي چند دقيقه، با افتخار و احترام كارم راه مي افتاد و حتي به جمع حضار معرفي مي شدم كه: «ايشان يكي از آموزگارهاي زحمتكش اين جامعه هستند.»
آدم چه قدر خوشحال مي شود وقتي مي بيند تلاشش به ثمر نشسته است.
... اما هنوز به آن جا نرسيده ام. درست است كه يك بار، يكي از آن بچه ها مرا در خيابان ديد و آنچنان از سر شادي فرياد زد كه: «اين آقا، معلم من بود» ... مردم چه نگاه تحسين آميزي كردند و من هم خوشحال شدم، ولي هنوز مزه آن را درست وحسابي نچشيده بودم كه... راستش براي يك معلم فرق نمي كند بالا يا پايين شهر تدريس كند يا شاگردش فرزند چه كسي باشد. من هم از ابتدا گذرم به جنوب شهر افتاد. يعني همان جايي كه خودم و خانواده و بيشتر اقوامم در آن رشد و نمو كرديم و درس خوانديم. خاك خورديم. كمي زد و خورد بچگانه داشتيم و بازي كرديم و شكستيم. رفت و آمدهاي دوستانه و طولاني با همسايه ها پيدا كرديم. آنجايي كه درشتي و نرمي با هم بود.
كوچك ترها با هم زود به زود دعوا و به سرعت هم آشتي مي كردند و گاهي به تبع آنها بزرگترها هم درگير مي شدند و البته ممكن بود ديگر آشتي نكنند.
بله!  ما هم خاطره ها داريم، از آنجايي كه در آن سروسامان گرفتيم. اما هر چه به سن و سالم اضافه مي شود ، اضطرابم نيز بيشتر مي شود. به من حق بدهيد، گاهي در اين شهر درندشت و بزرگ همكار من از فشار زندگي گله مي كند. دختر دم بخت دارد. دانشجو دارد. بيمار و بيماري دارد، ولي باز به وظيفه اش مثل روز اول با شوق و دقت ادامه مي دهد و دغدغه  اين را دارد كه حتماً  بچه  و دانش آموزش براي خودش كسي شود و سري تو سرها درآورد.
به هر تقدير هر وقت من در كوچه و خيابان راه مي روم، مي بينم از كودكي ام دور شده ام. بايد قبول كرد. ديگر بوي كاهگل نم خورده ديوارها را حس نمي كنم. زمانه عوض شده است. حياط هاي باصفاي قديم را نمي بينم. صداي خنده بابابزرگ ها و مادربزرگ ها كجاست؟
الان اين قوطي كبريت هاي سي  چهل متري را روي هم مي بينم كه مرتب از آن صداي اعتراض از زندگي و تنگي جا مي آيد. بچه هاي معصوم، بهت زده از پشت پنجره طبقه چهار و پنج به پايين و به تنها حياط گل و درخت داري كه به آن مشرف هستند، نگاه مي كنند. چهره غمگين شان را به شيشه  مي چسبانند و شيشه بخار مي كند. آنوقت من در خيالاتم از اين طرف پنجره يك لب خندان براي آنها مي كشم و مي بينم چه قدر اين گل به آن غنچه نشكفته مي آيد.
آه اي روزگار، با من چه كردي؟ اين شايسته من نبود. بعد از اين همه دوندگي و خاك كلاس خوردن، فكر مي كردم ديگر همه چيز حل شده است و ديني به كسي ندارم. اما به زودي متوجه شدم كه نه، يك جاي كار مي لنگد، آيا من باعث اين ماجرا شده ام يا همه در اين اشتباه شريك هستيم!  من كه خودم را مقصر مي دانم...
آن شب كه اي كاش هيچ وقت نمي رسيد، چيزي را ديدم و شنيدم كه نبايد مي ديدم و مي شنيدم. اما من كه از دانش آموزانم مي خواستم چشم و گوش خود را باز كنند و حواسشان شش دانگ جمع باشد، بايد واقعيت را مي ديدم و از دل و جان حس مي كردم.
... بله!  ديروقت بود. نمي دانم چرا كمي باد به غبغب انداخته بودم و راضي از خود قدم زنان به سوي خانه حركت مي كردم. از روبه رو دو نفر و احتمالاً  جوان، سلانه سلانه مي آمدند، تعيين سنشان زياد راحت نبود. من و ما هم ديگر از اين دردمندان بي درد در اطراف خود بسيار مي بينيم.
زير چراغ يك اغذيه فروشي، هرچه به هم نزديك شديم، بيشتر در چشمان هم فرو رفتيم و من در آن لحظه چه بي خيال چشم از آنها برگرفتم. آن دو تني كه جوان مي نمودند؛ يكي بي حال و خميده با سيگاري در دست و ديگري ژنده پوشي غرق در سياهي دود و غبار و فقر شهر، حكايتي از تيرگي بدبختي و جهل و روي آوردن به عادت هاي زشت، بي سر وساماني و كارتن خوابي.من گذشتم بي آن كه بدانم زير نور چه و كه گذشته است و او، همان مرد پيچيده در سياهي ايستاد. ناگهان با صدايي زمخت و نااميد صدايم كرد. همانطور كه معلم ها را صدا مي زنند. مثل همان حالتي كه روزي معلمم تعريف كرده بود.
- آقا معلم... آقا معلم. آقا  نـ ...
با ترديد برگشتم و دانش آموزم را نشناختم. برخلاف استادم كه «سعيد» ش را شناخته بود. من چه امتحاني شده بودم و متأسفانه از آن با موفقيت بيرون نيامدم. او هم داشت مرا به عابرين خيابان معرفي مي كرد!  دستش هنوز بالا بود. گويي پتك بر سرم كوبيده باشند. هر چه قدر او به طرفم آمد- با آغوش گشوده- من از او دور شدم. از خودم دور شدم. از تكليف ها و درس شايست و ناشايست هايي كه در كلاس مي دادم پا پس كشيدم. فرار كردم. از توصيه به دستگيري مستمندان و ياري انسانها. من شكستم!  نتوانسته بودم شاگردم را بشناسم و كمكش كنم. من براي اين جامعه چه كرده بودم و به آن چه تحويل داده بودم!؟

نكته ها
افزايش سردرد درميان دانش آموزان
روانشناسان دانشگاه گوتينگن در پژوهشي بر روي ۵۰۰۰ خانواده داوطلب در نيدرزاكسن دريافتند كه از هر دو دانش آموز بين ۷ تا ۱۴ساله يك نفر به سردرد مبتلا شده است. بر طبق اين تحقيق ۵۰ درصد بچه  هاي بين ۷ تا ۱۴ ساله در شش ماه گذشته به سردرد مبتلا شدند و تنها شش و نيم درصد از دانش آموزان دختر و پسر هفته اي يك بار يا گاه گاهي سردرد دارند.
بر اساس نتايج اين تحقيق، اولين سردرد به طور متوسط در سن ۸سالگي در پسرها زودتر از دخترها بروز مي كند و با افزايش سن تعداد مبتلايان به طور پيوسته و نيز تعداد بچه هايي كه مرتباً به سردرد مبتلا مي شوند، افزايش مي يابد. در مجموع دخترها بيشتر از پسرها به اين بيماري مبتلا مي شوند كه در اين اثنا سيزده درصد دختران ۱۳-۱۴ساله و فقط شش درصد پسرهاي ۱۳-۱۴ساله به اين سردردها مبتلا شده اند و بر اساس اظهارات روانشناسان وضعيت اقتصادي خانواده هيچ ارتباطي در بروز اين سردردها ندارد و نيز استرس مدرسه و وضعيت زندگي مي تواند در مبتلايان به سردرد مهم باشد و دردهاي ديگر و نيز ميگرن با اين سردرد در ارتباط است.
موسيقي آرام ، جانشين قرص خواب
محققان از موسيقي به عنوان داروي آرام بخش يا قرص خواب  ياد مي كنند و معتقدند كه موسيقي گردش خون شنونده را تسريع مي كند. اخيراً محققان ايتاليايي و انگليسي ثابت كردند كه موسيقي باعث تنظيم ضربان قلب مي شود و تنفس و ضربان قلب را آرام مي كند.
«لوسيا برناردي» از دانشگاه پاويوا و همكار انگليسي اش «پيتر اسلايت» روي ۲۴ جوان داوطلب در عرض ۴ دقيقه و چند ثانيه، قطعات موسيقي متفاوت و آهنگ هاي زنده را آزمايش كردند و ضربان قلب و تنفس شان را اندازه گرفتند كه گردش خون و تنفس در آنها سريع تر شده بود.
محققان دانشگاه تايوان نيز ثابت كردند كه در اختلالات خواب، موسيقي آرام، جانشين خوبي براي قرص خواب است. آنها نيز روي ۶۰ داوطلب با اختلالات خواب آزمايش كردند. تعدادي از آنها بيشتر از چند هفته قبل از رفتن به رختخواب، سه ربع ساعت به موزيك آرام گوش مي دادند و ۳۵درصد از آنها اظهار كردند كه با گوش دادن به موسيقي، بهتر و طولاني تر مي توانند بخوابند و راحت تر به خواب مي روند، آنها دريافتند كه ضربان قلب و تنفس با گوش دادن به موسيقي آرام مي شود و تعداد آن به ۶۰ تا ۸۰ ضربه در دقيقه مي رسد.محققان كلزي يك سي دي خواب با موسيقي الكترونيكي ساختند و روي ۱۷۰ نفر با اختلالات خواب در عرض ۷ هفته با موفقيت آزمايش كردند. كاربران سي دي، كه عصرها و شب ها موسيقي آرام گوش مي دادند، نيم ساعت بيشتر و بهتر خوابيدند. روانشناس اكون استفان، محقق دانشگاه كلن، به اين نتيجه رسيد كه خواب روي امواج مغزي تأثير مثبت دارد.
فرشته منتظرين

بازار فرهنگ
سيروس ابراهيم زاده اين بار در نقش مترجم
002973.jpg
از سيروس ابراهيم زاده، بازيگر طنزپرداز و نمايشنامه نويس ايراني، توسط نشر قطره، سه اثر جديد در حوزه نمايشنامه خارجي به چاپ رسيده و اين بار، اين بازيگر قابل تئاتر ايران، در نقش مترجم ظاهر شده است.
جشن نيكوكاري، نوشته آلن ايكبرن، نمايشنامه نويس  انگليسي؛ وكيل تسخيري، نوشته جان مورتيمر، نمايشنامه نويس و حقوقدان پركار و باسابقه انگليسي و آقا پسر به خانه مي آيد، نوشته  اي.اي ميلن، نمايشنامه نويس و قصه پرداز كودكان اسكاتلندي، سه نمايشنامه اي هستند كه ترجمه فارسي آنها به قلم سيروس ابراهيم زاده، به بازار نشر آثار تئاتري ايران عرضه شده است.
جشن نيكوكاري، يك كمدي انگليسي است. در اين نمايش، بر روي صحنه، بخشي از تدارك و اصل مراسمي را مي بينيم كه به منظور «نيكوكاري» در يك روستاي انگليسي به اجرا درمي آيد. مضحكه روي صحنه، به موازات رسوايي هاي مسخره بيرون پيش مي رود و تماشاگر در ذهن خويش روند «كمدي» ناب اثر را خلق كرده، از اين طريق با تمام وجود به درگيري طنز آلود ماجرا مي پيوندد. ترجمه جشن نيكوكاري در ۴۸ صفحه و به قيمت ۵۰۰ تومان در شمارگان ۱۶۵۰ نسخه به چاپ رسيده است.
002967.jpg
در «وكيل تسخيري» ، تفسير نوين قانون، نه تنها در مفهوم و كاربرد قضايي، بلكه در نگرش به ابعاد گوناگون هستي شناسانه زندگي، «تراژدي- كمدي» جانانه اي را مي آفريند كه نويسنده و خواننده- و يا در صحنه و در تالار، تماشاگران- هر از گاه اشك هايشان را پاك مي كنند. خنده و گريه در اين اثر حد و مرز مشخصي ندارد. ترجمه اين نمايشنامه در ۸۰ صفحه چاپ شده و نشر قطره براي شمارگان ۱۶۵۰ نسخه اي اثر، قيمت ۹۵۰ تومان برگزيده است.
و در نهايت «آقا پسر به خانه مي آيد» ، نوشته ميلن، نويسنده اسكاتلندي است كه بر خلاف دو اثر قبلي كه نويسندگان آنها در قيد حيات هستند، در سال ،۱۹۵۶ بعد از ۷۴ سال زندگي را بدرود حيات گفته است. او آفريننده شخصيت خرس مشهور «پو (pooh)» در قصه هاي كودكان است و تعداد نمايشنامه هاي او، در قياس با آثاري كه براي كودكان نوشته، بسيار اندك است كه از جمله آنها مي توان به «نامادري» ، «خوش بيار» ، «مردي با كلاه شاپو» و «جوجه اردك زشت» اشاره كرد. نمايشنامه حاضر، بهترين اثر نمايشنامه اي او محسوب مي شود و در آن نگاه شوخ وشنگ و به ظاهر غيرمسئول و بي درد نويسنده به جدي ترين و عميق ترين مسايل اجتماعي زمان خويش، تأمل برانگيز است. «آقا پسر به خانه مي آيد» نيز در ۴۸ صفحه و با قيمت ۵۰۰ تومان به چاپ رسيده است. در هر سه اثر، با ترجمه سليس و متن بسيار تميزي روبه رو هستيم كه علاوه بر تسلط سيروس ابراهيم زاده به زبان هاي مبدأ و مقصد، از استفاده بجاي وي از تجربه هاي خود در هنر نمايش و سال هاي سال اجراي صحنه اي حكايت دارد.
002970.jpg
از سيروس ابراهيم زاده، پيش از اين پنج نمايشنامه تأليفي نيز به چاپ رسيده است: تيارت فرنگي (۱۳۵۰)، شبيخون (۱۳۵۵)، رستوران (۱۳۸۲)، نوزاد (۱۳۸۲) و لازاروس (۱۳۸۲).
م.مجدفر

فرهنگ
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |