پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
هنر
Front Page

زبان ملنگ
فطر شعرها و رستاخيز شاعران
004602.jpg
004605.jpg
سيداحمد ميراحسان
شاهپر پر پر ماه/ وشي تو
پرپري/ پرپري/ پرپري زد
بال بالي كه معطو
ف
ماه شد
ساغري ساقي ديگري زد
تير باران و
مژگان و
تركش
بر بري دلبر بر بري زد
زد شرابت حبابم سرابم
هم سرابم شرابم حبابم
مست نابم كبابم خرابم
خود شرابم شرابم شرابم
من شرابم شرابم شرابم شرابم شرابم
شرابم شرابم شرابم شرابم
بس عبث هم قفس هم نفس شد
اين سرود سياه
با
با

با
آه كلمه ها كلمه ها
آوا هايِ هايِ هايِ
هايِ هايِ ها
هاهاهاهاهاي هوي زهدان صدا
سكته حرف در حرف
روان لال آلاله ها شنواي آوا
[روشنتر از خاموشي چراغي نديدم
و سخني به
از بي سخني نشنيدم ساكن
سراي سكوت شدم]
اي عقاب و پلنگ و پري رو
پرپر و در بر و ماه شهرو
دره شعر و
اندود و
بي سو
اين كبوتر به چنگت/
به دندان:
بيدلي مست و آهوي كوكو
[جاي پاي عابري در برف/ از پي كاري رفته؟/ برمي گردد؟/ از همين راه]
حيرت افزايي عشق/ چون كرد
بازي ات بازي كفر و دين كرد
چشم افزود و
افسانه
اين كرد
شيوه ها كرد و
كردار خون كرد
[استحاله را به ياد مي آوري:
او
ما
او
ما
او
ما
او
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
او ما
همين جا-
... شمس را ملامت كردند
من مردم را مي شناسم و عواقب را
اما واقعه دارد زير پوست هايمان ظهور مي كند
زير پيراهن آبي تو
...]
كاهش كهربايي ي كاهم
مي فزايد ز جان هر دم آهم
بازي ات شيوه حيرت آ
ورد
شد پلنگ بيابان كبوتر
شد عقاب هوا آهوانه
مرغ كوكوي شاخ شبانه

شاعر مي خواند:
[... سوختن هيزم و اسكلت را
نه

دودها
دو پله يكي
بالا مي روند
/من ديده بودم سوختن خدا و كلمه هايش را
اما در شهرها/
زندگي تكرار نگاه آسانسور چي ست
بالا
پايين
پايين
بالا
پايين
پايين
بالا
پايين]
اي كبوتر
كبوتر
كبوتر

پرپر سوي بي سويي دوست
اين سراسر ستم ساري اوست
اين.../
[دريغا كه به بهشت نرسيده اي
و وجوه يومئذ ناضره الي ربها ناظره.... با تو نزده است]

آن بهشت اينان
دوزخ تو بود عزيزم عزيزم عزيزم
با قطره اي گل سرخ در سينه
و آن گيسوي كولي  خون ريزو
اين خون من
شاهپر پرپر ماه/
وشي تو
خنجر و بربر و عط
ف و
آه
شد
[چشم هايش را تنگ مي كند عاقبت مي ايستد
تا به چشم بگذارد...
نماي درشت- عينكش را.
اتومبيل دور و دورتر مي شود اما.../
نماي خيلي درشت/ هنوز چشم دوخته به.../
نقطه اي در افق كه اتومبيل سرانجام ناپديد مي شود/]
تصوير روي حوا مي ماند كه وسط جاده با نگاهش آدم
را دنبال مي كند
زير لب زن غر مي زند:
خفه ام كرد با
فاعلن فاعلن فاعلا تن
«پايان»
از ته شعر مي آيد/ درشت وسط روزنامه
همين جا
شيطان مي افتد روي همين جا
همين جا
زمين هزاره ها مي سوزد
و بعد هزاران سال همين جا
تشعشعات مرگبار
از خاكستر اجساد و
گل سرخ و
دوباره:

شيوه ي چشم
هاي تو يكسر
خنجر و پرپرو عطف آ
هو ست
ناگهان باگهان نگاهت
- ناگهاني سياه-
- من تباه
شد
لازم نيست شعر ادامه يابد
هي زبان در زمان
هي هي زمان در زبان
خواننده باز ماهور خواهد خواند و هميشه
پنج گاه به ني نوا خواهد رسيد
جهان با خونم
با جسدم
روزه مي گشايد
تو مي گويي كه مرا كشته مي خواهي
با جسدي نه ايستاده
نه محو


تو
در
تو
تو در توي هزار توي تو
نه ايستاده نه محو مرا بيا بيا مي خواهي يا فنا فنا
/گذرنده در زمان ها
و يك نشانه ي نافراموش/ مرا...
حالا تلفن زنگ مي زند
رويا و زبان از دست رفته از دست مي روند:
هفتاد سنگ قبر و دو اما :
هم عشق اول نمود آسان مانده است و
هم عشق آسان نمود اول مانده است و ديگر اما
زمان نمي ماندها سر مي رسد/
آي آدم ها كه در ساحل/ قرار نداشت بماند/
اي عشق صداي آبي ات/ نداشت بماند/
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد/ نداشت
ترا دو نام مي نهم سياه سياه/
و اين: زمستان است و هوا بس/ و نماند
دارم كلاغ مي شوم/ برف يكدست
بي پناهي وطن ندارد/ برف يكدست
بگو از اين همه چه مانده به جا/
برف يكدست/ در بست/ مست
و پرسشي تنها: تو كجاست/ تو كجاست
و/ كره اسبي از مه مي  آيد و ناپديد مي شود در مه/

اينست سكوت تو و فراموشي  من و
رويا و زبان از دست رفته كه از دست مي روند
اماي دوم: من اما ماضي تر امضاء توام
و گواهم كه خود بودم ديدم آنگاه زاده شدم/ امضايي سپيد
و اينك اينجا هستم/ گواهم/ ديدم/ بودم
در نقطه اي با/ كه نگران من اينجا هستم من است/ بي/
و من اينجا هستم در/ در در
همراه با باد و باداباد/ هوهوهوهو/ هوهوهوهو و/ هيچ
در نقطه  تحت  الباء/ او او او او/ او او او او/ او او او او و/
پيچاپيچ
پيچ خيابان و
اندودو
ازدحام
در هستم هستم در در هستم در به در هستم
با روزنامه اي
با شعري غريب
با من گذشته: امضاء
با ماضي تر امضاء
با آنچه سفيد مي گذاريم/ و
و باز راه نيست؟

ترافيك آغاز شب آغاز زمستان
فاحشه اي در حاشيه اي منتظر
در هاله اي/ در هرگز/ در هيچ/ در سراي سكوت
در هرگز/
با روزنامه اي با شعري غريب
كه مي خواند و پرپر مي زند
و درشت خيلي درشت نمايي از تكان لب
مي لرزد
يا مي گريد
يا پر مي گيرد-
لرزشي كه تنها لحظه حافظ و يلدا و خداست
بر لبه خيابان ولي عصر و تو:
شاهپر پرپر ماه/ وشي تو
پرپري/ پرپري/ پرپري زد...

گوشه
با «هارولد پينتر»،برنده نوبل ادبي ۲۰۰۵
برخورد نزديك با مرگ
سيداحمد نادمي
004599.jpg

اگر بخواهيم از هارولد پينتر بنويسيم و سخن از تئاتر مدرن به ميان نياوريم (و اين بسيار سخت است زيرا نويسنده اين سطرها، با نام پينتر، به سالهاي نوجواني اش بازمي گردد كه اولين تصاوير از جامعه موحش مدرن را با خواندن نمايشنامه هاي او به ذهن سپرده است) شايد مناسب ترين آغاز، گفتن از وضع جسماني پينتر باشد كه مانع از شركت او در مراسم نوبل و دريافت جايزه شد.هارولد پينتر گرفتار سرطان مري و شيمي درماني  است، بيماري اي كه خود، آن را «يك برخورد نزديك با مرگ» (close encounter with death a) خوانده است و با تداعي فيلم معروف استيون اسپيلبرگ، مواجهه اش را با مرگ و با متافيزيك، فضاسازي كرده است.او قرار بود كه ديروز، شانزدهم آذرماه (هفتم دسامبر) خطابه اش را در دربار سوئد قرائت كند و شنبه، نوزدهم آذرماه (دهم دسامبر) جايزه يك ميليون كروني اش را از خانواده سلطنتي بگيرد. اما در مراسم جشن آكادمي، استفن پيج (Stephen page) از انتشارات فيبراندفيبر (faber&faber) كه ناشر آثار پينتر است، به نيابت از او حضور نخواهد داشت. تصوير ويدئويي خطابه پينتر، ديروز بر پرده اي بزرگ در استكهلم به نمايش درآمد. سالهاست كه انستيتو نوبل، نقش «كاشف نام هاي ناشناخته و متعلق به اقاليم خاص» را با همتي بليغ ايفا مي كند.بسياري از اين نويسندگان، محدوده شهرتشان تا اعلام نام  نويسنده بعدي كه جايزه به او تعلق مي گيرد (يعني تا يك سال!) است. مي توان نامهاي بسياري را (البته نه به كمك حافظه، بلكه با مدد جستن از آرشيوهاي خبري) رديف كرد. نزديكترين نام، همين خانم الفريده يلنيك است كه پارسال يكي از اعضاي آكادمي نوبل در اعتراض به انتخاب او از عضويت در شوراي داوري استعفا داد. اما از سوي ديگر، كافي است كه برنده جايزه، اوكتاويو پاز باشد يا همين  هارولد پينتر تا اعتبار جايزه ادبي نوبل، دفعتاً ارتقا يابد.
هارولد پينتر از همان سالهاي جواني، جايگاه خود را در ادبيات (به ويژه، ادبيات نمايشي) يافته است. ابسورديته دراماتيك او، لحن مشخصي دارد كه از لحن نوشته هاي ساموئل بكت و اوژن يونسكو قابل تميز است. او روايتگر روابط معناباخته انسان امروز است و در ترسيم تعرض قدرت (رسمي و غيررسمي) به شأن انساني بسيار مؤثر قلم مي زند. اين ويژگي ، به او حيثيت يك منتقد اجتماعي- سياسي عملگرا و معترض به سياست هاي ضدانساني و جنگ طلبانه بخشيده است. او به نوشتن اكتفا نمي كند، خطابه هاي او عليه بمباران آمريكا در افغانستان و كوزوو و اخيراً در عراق، بسيار پرشور است. براي نمونه، او خطابه اش را در «سراي گفتار عمومي» پارلمان انگليس در ۲۱ ژانويه سال ۲۰۰۳ ميلادي اين چنين آغاز مي كند:«يكي از مهوع ترين تصاوير سال ،۲۰۰۲ تصوير توني بلر، نخست وزير ماست كه روز كريسمس در كليسا پيشاپيش همه مردم براي «صلح روي زمين» و «آرزوهاي نيك» زانو بر خاك نيايش گذاشته در حالي كه همزمان براي معاونت در كشتار هزاران انسان بي گناه در عراق آماده مي شود...»
*
جايزه ادبي نوبل در سال ،۲۰۰۵ يكي از بسيار جوايزي است كه هارولد پينتر هفتاد و پنج ساله در طول فعاليت ادبي  هنري اش دريافت كرده و مي كند. (او جايزه كافكا را پس از جايزه نوبل دريافت كرد.) يكي ديگر از اين جوايز- كه بهانه نوشتن اين سطرها در يك صفحه شعر است- جايزه شعر ويلفرد اوون (Wilfred owen) در سال ۲۰۰۴ به او و براي كتاب «جنگ» اوست.بنياد ويلفرد اوون، تنديس اين جايزه را هر دو سال يك بار، به نويسنده اي كه سنت ادبي و ضد جنگ اوون را ادامه داده باشد، اهدا مي كند. شيموس هيني شاعر ايرلندي و برنده جايزه ادبي  نوبل، از دريافت كنندگان اين جايزه شعر بوده است. ويلفرد اوون را كه در سن ۲۵ سالگي در جنگ جهاني اول كشته شد، بهترين شاعر جنگ انگلستان مي شناسند.كتاب «جنگ» هارولد پينتر از هشت شعر- كه عليه حمله آمريكا و متحدانش به عراق سروده شده- و يك خطابه تشكيل شده است.
پينتر ۶۰ سال است كه به نوشتن شعر ادامه مي دهد. (او پس از سالها چاپ نوشته هايش در مجلات ادبي، اولين كتاب شعرش را در سال ۱۹۵۰ منتشر كرد.) او مي گويد: «گاهي، در شعرها، من فقط به طور مبهمي از زمينه فعاليتم آگاهي دارم و «كار» طبق قانون و نظم خودش پيش مي رود و من در اين ميان، همراهي مي كنم، اما اگر همين آگاهي نيز نبود، بهتر بود.» الكساندر پوپ، جان دان، جرارد منلي هاپكينز، از شاعران كلاسيك و تي.اس. اليوت، ويليام باتلريتيس و فيليپ لاركين از شاعران مدرن انگلستان، شعرهاي مورد علاقه هارولد پينتر را سروده اند.
بمب ها
ديگر واژه اي نيست كه گفته شود
تمام آنچه براي ما مانده همين بمب هاست
كه مي تركاند سرهاي ما را
تمام آنچه كه مانده، همين بمب هاست
كه آخرين قطره هاي خون ما را مي مكد
تمام آنچه باقي گذاشته ايم همين بمب هاست
كه برق مي اندازد جمجمه مردگان را
آمريكا خدا خيرت دهد!
يانكي ها با زره پوش هايشان
باز رژه مي روند اينجا
سرود شادماني مي خوانند
به دنياي بزرگ كه مي تازند
خداوندگار آمريكا را مي ستايند

مردگان، آبراهه را بند آورده اند
آنها كه نتوانسته اند همراه شوند
ديگراني كه نخواستند سرود بخوانند
آنها كه صدايشان را گم مي كنند
آنها كه آهنگ را فراموش كرده اند
سواران، تازيانه هايي گسسته دارند
سر شما مي غلتد بر شن
سر شما گودالي ست در خاك و خل
سر شما لكه اي است در غبار
چشم هايتان درآمده و شامه تان
فقط گندناي مردگان را درمي يابد
و هواي مردگان زنده است
با بوي خداوندگار آمريكا
(از كتاب «جنگ» از انتشارات «فيبراندفيبر»)

... در باغي چند
محمد رمضاني فرخاني
004608.jpg

چون شمع، فروگذار شد بهار، در يك آن در باغي چند
آغوش تو سوگوار شد بهار! در يك آن در باغي چند

اندك اندك، خمش خمش، نسيم در يك آن لب را برچيد
مستور، نه؛ مستتار شد بهار، در يك آن در باغي چند

خودسوزي ناب عاشقان نور را در يك آن مي نگريست
كيفيت انتحار شد بهار، در يك آن در باغي چند

يك مرتبه گرگ و ميش شد، كسوف شد، در يك آن بي تشكيك
شليك و گناهكار شد بهار در يك آن در باغي چند!

بايد مي ديد و نيز هم نمي توانستش در يك آن ديد
با گله، چو گرگ هار شد بهار، در يك آن در باغي چند!

اي آينه، آگهي كه ناگهان همانندت در يك آن آتش...؟!
با زهد تو هم جوار شد بهار، در يك آن در باغي چند

ماهيت ماهتاب را شكنجه ي كاغذ در يك آن سوخت
از خون جگر، غبار شد بهار، در يك آن در باغي چند

آن بوسه، اثر نهاد روي گونه، اما در يك آن برلب
نفرين و طلسم و عار شد بهار در يك آن در باغي چند!

در يك آن روبروي ما كه بود؟ اين: ليدي مكبث!
تهمينه مگر بخار شد بهار! در يك آن در باغي چند؟

شب، ما به ازاي روزگار ماست، در يك آن، روزت، شام است
فرّار شد و فرار شد بهار در يك آن در باغي چند!

بگشا صنما! زديده، يك سراغ، در يك آن، از اين اغراض
تا بعد، كه برگزار شد بهار در يك آن در باغي چند

مسئوليت عدم، پريد از كَتَم، در يك آن تا بيرون
در پرده، ولي مهار شد بهار در يك آن در باغي چند!

در منطقه ي وجود، پس بلندتر شد، در يك آن دريافت
بمباران شد، شيار شد بهار در يك آن در باغي چند!

از دست سبد فرا نمي رسد به آن بالا در يك آن سيب
تا ميوه ي سرخ  دار شد بهار، در يك آن در باغي چند

لختي لب از اين ترانه، اين وضوح خونين در يك آن خوش باد
اردي، به دِهَش! انار شد بهار در يك آن در باغي چند

چون تلخ وشي كه صوفيان تيز، در يك آنش نوشيدند
گل، مزّه گرفت و خار شد بهار در يك آن در باغي چند

يك سكه شرف، و يا كه يك وجب ز وجدان در يك آن جا، كوش؟
سرجمع شد، احتكار شد بهار در يك آن در باغي چند!

لبخند ضعيف عشق، با نگاه دلواپس، در يك آن پلك
چون چشم تو، تيره، تار شد بهار، در يك آن در باغي چند

يك رعشه كه بيش نيست، يك رصد صراحت، در يك آن لرزش
با صاعقه هم قطار شد بهار، در يك آن در باغي چند

و آنگاه، نفيرخانه با ترانه، در يك آن درهم آميخت
ناليدن كوهسار شد بهار در يك آن در باغي چند

چون فاخته اي، سه قطره، خوش چكيد از حنجره، در يك آن، خون
تاريخچه بهار شد بهار، در يك آن در باغي چند

پس پر كن از اين شرنگ، آن تنور رنگين را در يك آن رگ!
خشكش زد و شرمسار شد بهار، در يك آن در باغي چند

از شدت مشتري، بدون خرج، قحطي در يك آن آمد
پس مانده ي خوار و بار شد بهار در يك آن در باغي چند!

صد قافله فاصله است بين كعبه تا دل ها، تا در يك آن
بي حوصله، رهسپار شد بهار در يك آن در باغي چند

اي دوست! به بوي دوست، يا نه نام پاكت در يك آن سوگند!
از عشق تو بركنار شد بهار در يك آن در باغي چند

آن خوابگذار حاد، كنه خواب ما را در يك آن مي برد
تا رؤيت خلق: جار شد بهار در يك آن در باغي چند

- اي سرخوش شهر بي كلاه! باج خود را در يك آن بستان
سر، تاجر شهريار شد بهار! در يك آن در باغي چند

آن وقت، هما، به شهريار شهر سنگستان گفت:
جالب شد، سنگسار شد بهار، در يك آن در باغي چند

تا صاحب حقي از برائتش شوم، پس در يك آن، ناچار
مجبور به اختيار شد بهار در يك آن در باغي چند!

در مصر وجود، داشت گوهري چو يوسف، در يك آنَش باخت
بازيچه روزگار شد بهار، در يك آن در باغي چند

اين نسيه ي نقد را براي خود نگهداري كن در يك آن،
نرخش هم يك دلار شد بهار، در يك آن در باغي چند

دل طاقت دوري از تو را نداشت، كم كم در يك آن فهميد
جان كندن آزگار شد بهار در يك آن در باغي چند


دلواپس زخمه، تا رگش تپيد، قلبش در يك آن بگرفت
تك خواني ارّه، نار شد بهار، در يك آن در باغي چند
حالا تو، من از خودت مسافرت نكردم، گيجم در يك آن،
منگ آمده ام! چه كار شد بهار در يك آن در باغي چند؟
تجديد مطلع:
يك چند به نزد يار شد بهار، در يك آن، در باغي چند
در حضرت، مستعار شد بهار در يك آن در باغي چند

او، ناله رسان غيب بود و ناله اش در يك آن بي خويشي
غيبش زد و يار غار شد بهار در يك آن در باغي چند

جان را تو حوالتي نما، تو زودتر، لطفاً در يك آن، زود
بفرست كه خواستار شد بهار در يك آن در باغي چند

پيمانه ي انعقاد و خون تاك، در يك آن در عهد ازل
ميثاق تو استوار شد بهار در يك آن در باغي چند

با آن كه پرندگان وحدتيم، در يك آن هرچند كميم
بسيار و چه بي شمار شد بهار در يك آن در باغي چند!

من، صيد حلاوتم _ اگرچه ديگران در يك آن چون فرهاد _
شيرين شيرين شكار شد بهار در يك آن در باغي چند

در دامنه ات المپ! در نبود آتش، در يك آن رزها
با اين همه ماندگار شد بهار در يك آن در باغي چند

تاريخ، رقم نزد، تفاوتي كه خيلي در يك آن زيباست
تا هم قلم نگار شد بهار در يك آن در باغي چند

بي حيلت آرزو، كجا حضور دارد در يك آن خنيا؟
مأمور به انتظار شد بهار در يك آن در باغي چند

دل چسب و دل آشنا، عجيب با هماغوشي در يك آن خوش
با زخم تو، سازگار شد بهار در يك آن در باغي چند

او معركه بود، مثل سال تازه در يك آن تحويلم داد
حقّا كه بزرگوار شد بهار در يك آن در باغي چند

پَرهيب تو بود يا فريب؟ هر دوتايش در يك آن رخ داد
رستاخيز و شاهكار شد بهار در يك آن در باغي چند

رخ داد و سپس چنان كه ديد و باز ديدش در يك آن مجنون
ليلي شد، گل عذار شد بهار در يك آن در باغي چند

اي سرو روان! چو ايستاد از تپش، در يك آن جوباري برف
رفت از دست، بي قرار شد بهار در يك آن در باغي چند
از بس كه تنفست صحيح و صبح و در يك آن راحت تر بود
خوشگل، مشكل، تيار شد بهار، در يك آن در باغي چند

لاجرعه چشيده چون و چند جام خوش حالي را در يك آن
مستوره ي شادخوار شد بهار، در يك آن درباغي چند

پيراهني از شلوغي  ات بپوش، يك آن بر تن چاكش ده!
مه پاره ي بي گدار شد بهار در يك آن درباغي چند

سركش! اما تهي شدم، چو جام ظلمت، در يك آن لبريز
فرزند خصال يار شد بهار در يك آن درباغي چند!

سرهنگ مقامران، سرآهنگ دلم را در يك آن قربان!
دل، برخي اين قمار شد بهار، در يك آن درباغي چند

اندك اندك، شكوفه گر چه سر نزد در يك آن از شادي
يك جانبه آشكار شد بهار، در يك آن، در باغي چند

با خود شد، با خودش يكي شديم، در يك آن شد از خودمان
با عسرت ما، ندار شد بهار، در يك آن در باغي چند

با آن كه چراغ شب، تو را گرفت در يك آن از شعله سراغ
پروانه يمين؛ يسار شد بهار در يك آن در باغي چند

لرزيد روايتي كهن چو بيد مجنون در يك آن در خون
سرسبزي ديمه زار شد بهار در يك آن در باغي چند

يك مزرعه ميغ تشنه را، صليب در يك آن سيراب نمود
عباس شد، آبشار شد بهار، در يك آن در باغي چند

هر قدر بخواهمت، نمي شود، كه در يك آن خواهش كرديم...
- يك عالمه جان، نثار شد بهار! در يك آن در باغي چند

هر چند كبوتران گرفته اند در يك آن آفاقي دور
در بالش استتار شد بهار در يك ان در باغي چند

معشوقه اضافه شد به باده، تا برفت از خود در يك آن رنگ
نظاره گري نزار شد بهار در يك آن در باغي چند

آغوش تو تازه بود، تازگي به آغوشم در يك آن ريخت
پيراهن جويبار شد بهار در يك آن در باغي چند!

افزودن نور و كسر ظلمت است اما در يك آن، رنجت
قالي شد، نونوار شد بهار در يك آن در باغي چند

تا گفت: «سلام جاهلان عليك» ، در يك آن رسما گفتيم:
- اي نشئه خوران! خمار شد بهار در يك آن در باغي چند

آسوده سرشت و ژرف، كيست؟ اين سليمان- در يك آن خاطر
بلقيسش، پرده دار شد بهار در يك آن در باغي چند

حافظ، كه نگفته بود جز غزل، سرانجامش در يك آن گفت:
- در حافظه، تار و مار شد بهار در يك آن در باغي چند!

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   علم  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |