پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
ابرهاي خبر
اين بار چه باراني بود
طرح: فريد مرتضوي
004611.jpg
004626.jpg
ياسر هدايتي
۱. ابرهاي آسمان آلوده تهران اين بار خيس تر از هميشه است. ابرهاي سياه ِخبر، از سوختن چشمها مي گويند و راستي چشم ها چه حكايت غريبي دارند. خصوصاً چشمهايي كه بايد باز باشند تا چشمهاي ديگر راحت تر بسته شوند. چشم ها دريچه هاي آگاهي هستند. هر چه قدر هم كه باراني باشند. دريچه هايي كه از آنها ياد مي گيريم، ياد مي دهيم، دل مي دهيم، دل مي گيريم و...
روزنامه نگار چشم جامعه اش است و چشم ْتر از آن كسي كه لنز بي روحش زنده تر از هر چشمي زير آسمان خداست.
و ظهر سه شنبه پانزدهم آذرماه چشم هاي مردم تهران! نه مردم ايران سوخت.
سوخت كه سوخت.
«سخت سردم شده اين سوز زمستاني بود»*
۲.پانزده روز ديگر تا زمستان مانده و سوزي سخت، از سوختن چشمهاي آگاهي شهر و كشورم هواي تب آلود روزنامه نگاران مظلوم اين سرزمين را سرد كرده. مي گويند دلت كه بگيرد همه جا خانه خداست و وقتي با قلم كه سوگند حق را تا هميشه برايت دارد دلت بگيرد، چشمهايت مشعرالحرامي است كه تو تمام آن را حلال زيسته اي.
۳. خبر مثل آتش بود كه چند سالي است جان بسياري از روزنامه نگاران را همزاد است.
از خانه همشهري نيز چشمي سوخت. چشمي كه در قامت عكاسي هنرمند همشهري همراهي بود براي شما، ما ،همكارانش، دوستانش و يقيناً خانواده اش. محمد كربلايي احمد چشم سوخته همشهري است كه در اين حادثه تلخ پرنده شد، پرنده اي از آسمان ديدن فراتر.
پرنده اي كه حتي در باد هم پلك نمي زد تا شما بعد از توفان بتوانيد پلك باز كنيد.
فضاي تحريريه همشهري پر از بهت است، بهت از دست دادن يك همكار ديگر. بهت از اينكه «هميشه پيش از آنكه فكر كني، اتفاق مي افتد» در گوشه و كنار تحريريه لحظه هاي با كربلايي احمد كلمه مي شود و روي كاغذ دل نوشته مي شود. كربلايي احمد از خيلي ها عكس گرفت كه ديگر نيستند و حالا خودش نيست و عكس هايش...
حتما الان كم و بيش هواي تحريريه هاي ديگري هم مثل هواي شهر است. كيهان، ايلنا، فارس، مركز خبر صدا، ايرنا و...
چند تا ضبط ودوربين براي هميشه خاموش شده اند .نه ،فشار دكمه قرمز ركوردي ونه صداي شاتري،فقط خاكستر ودود و داغ است كه انگاري هواي شهر همين راهم كم داشت .
۴. قنوت اين چند شب بچه هاي همشهري طلب آشيانه اي سبز براي اين پرنده است و آرزوي حشر او با سبزپوشان عالم علوي.
شب جمعه است چشمهاي سوخته چشم براه پروانه هاي قنوت شما هستند.

*آغاز غزلي از محمدعلي بهمني
محمد به آسمان پركشيد
۲۴ ساعت قبل از پرواز
عباس اسدي
در سالگرد زلزله بم در اواخر آذرماه سال گذشته با محمد كربلايي احمد عازم شهرستان بم شديم. به فرودگاه مهرآباد كه رسيديم رو به من كرد و گفت، چرا افسرده و حال نداري به او گفتم پيش از اينكه به فرودگاه بيايم به مطب پزشك رفته ام و او اصرار كرده است كه دست كم سه روز استراحت كنم، با اين وجود چون به سردبير پيشنهاد داده ام كه براي سالگرد زلزله بم گزارش و مطلب داشته باشيم راه سفر پيش گرفته ام و به اميد خدا حالم در طول سفر پنج روزه بهتر خواهد شد.
كربلايي احمد رو به من كرد و گفت: در شهر بم امكانات درماني نيست. اگر هم خيلي حالت خوب نيست بهتر است در تهران بماني و استراحت كني.به هر حال از او اصرار و از من انكار كه حالم خوب مي شود. در نهايت با هواپيمايي ماهان عازم بم شديم. هر چقدر از زمان سفر مي گذشت حال من بد و بدتر مي شد. اما محمد كربلايي احمد آنچنان از من تيمارداري مي كرد كه رنج و درد سفر را فراموش كرده بودم. مرا طي چند روزي كه در بم بوديم به چند مركز درماني سپرد و سفارش كرد پزشكان به عنوان يك ميهمان كه بنا دارد از درد و رنج بنويسد مرا مداوا كنند، به رغم آنكه هواي بم در آن زمان خيلي هم سرد نبود و بازشدن پنجره اتاق مي توانست هواي مطبوع بيرون را به داخل اتاق آورد اما كربلايي احمد، باملاحظه وضعيت جسماني من انتخاب را بر عهده مريض گذاشته بود و گوشزد مي كرد به موقع قرص هايم را بخورم و تيمارداري از مرا در اولويت كاري خود قرار داده بود تا ثبت تصاوير از شهر زلزله زده بم. سفر بم به انتها رسيد و مرا تا درب خانه همراهي كرد و حتي تلفني فرداي آن روز جوياي حالم شد. يكسال بعد روز قبل از حادثه سر ميز ناهار به من گفت مثل اينكه پنج شنبه باز هم همسفريم. البته بايد قول دهي كه تن مريض و رنجورت را دوباره به سفر نياوري!
من هم گفتم الان كه خدا را شكر خوبم تا پنج شنبه هم اميدوارم مشكلي پيش نيايد. عصر روز دوشنبه تلفن همراهم زنگ خورد و منشي تحريريه گفت برنامه سفرتان جلو افتاده و به جاي پنج شنبه ۱۷ آذر، بايستي سه شنبه ۱۵ آذر عازم سفر شويد. من كه خود را براي تاريخ و موعد مقرر يعني پنج شنبه آماده كرده بودم يكه خوردم و گفتم نمي شود فرد ديگري جايگزين من شود. گفتند: اسم شما را براي سفر از سردبيري روزنامه داده اند و خودت هم قبلا اعلام آمادگي كرده اي! زمان سفر هم فردا «سه شنبه» هفت صبح است.
شب هنگام به روزنامه بازگشتم محمد كربلايي احمد را ديدم كه مقدمات سفر را آماده مي كند. رو به من كرد و گفت به عنوان مدير برنامه سفر به روابط عمومي ارتش بگو كه زمان سفر پنج شنبه بوده و ما فردا آمادگي نداريم كه اعزام شويم.
گفتم بيا تا قبل از اينكه با آن ها تماس بگيريم مساله را پيش معاون سردبير مطرح كنيم. نزد آقاي قديري رفتيم و ايشان هم گفت: زمان سفر جلو افتاده و من هم مي پذيرم كه شما خود را براي پنج شنبه آماده كرده ايد از نظر من اشكالي ندارد مي توانيد فردا نرويد. من كه دنبال بهانه مي گشتم حرف آقاي قديري را سريع قاپيدم و عزم كردم از رفتن به سفر در روز سه شنبه پرهيز كنم اما به آقاي كربلايي گفتم شما هم تصميم با خودت ولي اگر رفتي من هم سعي مي كنم براساس قول و وعده اي كه داده ام پنج شنبه به شما ملحق شوم. احمدي كه حس مسئوليت شناسي بالايي داشت به رغم آنكه معاون سردبير روزنامه او را مخير گذاشته بود كه خود بين رفتن و نرفتن انتخاب كند، رفتن را برگزيد و در روز پانزدهم آذر با پرواز هواپيمايي ساها به آسمان پركشيد .
خدايا پدر من در اين هواپيما نباشد؟
علي منوچهرزاده
به خاطر دارم كه چگونه توصيه مي كرد با مرگ بايد مبارزه كرد و جنگيد، چون زندگي را بايد دوست داشت و تا آخرين لحظه شاد زندگي كرد. هرگز به فكر مردن و بيماري و از اين قبيل چيزها نبود.هميشه سرحال، سرزنده و شاداب به روزنامه مي آمد، هميشه شاكر بود كه خانواده سلامتي دارد و به آن افتخار مي كرد.هميشه مي گفت: «مي خواهم صد سال همين جوري عكاسي كنم و چهره ها را به تصوير بكشم.» براي خودش آرشيوي را فراهم كرده بود كه با تكميل شدنش آن را چاپ كند.اما...
***
ديشب (سه شنبه) بچه هاي سرويس عكس جاي دوربين او گل گذاشته بودند و اشك مي ريختند.دوربين او روي زمين مانده بود و چشم هاي عكاس ها همديگر را زيركانه در نظر داشتند كه چه كسي دوربين او را برخواهد داشت، مي خواهند دوربين محمد را براي طفل شش ساله اش نگه دارند تا او دوربين پدر را بر شانه بيندازد و دنبال راه پدر باشد.روز گذشته يك صحنه ديگر اشك را بر چشمانم جاري ساخت وقتي خانواده شهيد محمد كربلايي احمد آمده بودند روزنامه، ديدم دختري خردسال گوشه اي از اتاقك پذيرايي روزنامه زانوي غم در بغل گرفته و دست بر آسمان كه خدايا پدر من در اين هواپيما نباشد!
چرا تلفن همراهش جواب نمي دهد پس كي به خانه برمي گردد، كجاست پدرم و ناگهان زد زير گريه. خوب شد خيلي ها نبودند گونه هاي چنگ افتاده دختر خردسال محمد را ببينند وگرنه...
مرگ ديگري
فروزان آصف نخعي
مرگ ديگري، يادآور خودمان است. وقتي كه خبر سقوط هواپيما را شنيدم و اين كه كربلايي احمد و ديگر خبرنگاران نيز در آن بوده اند، حيران ماندم. فريادهاي خانواده  او، من را بيشتر تكان داد، هيچكس را گريزي نيست. همين ديروز بود كه راه رفتن آرام و توام باوقار او را در تحريريه  مي ديدم. به او سلام كردم، مانند هميشه با لبخندي متين، پاسخم داد. اما امروز تحريريه در ياد او گريست، در ياد او و ديگر همراهانش. امروز باز هم يادآوري ديگري براي همه ما بود. يادآوري كه براي همه دير يا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. يادآوري كه مي تواند ما را نيز چون او آرام و باوقار سازد.
يادآوري كه مي تواند ما را نيز مانند او كه از لنز دوربين اش، مهمترين زيبايي و زشتي ها، تلخي ها و شيريني ها را ثبت مي كرد، ما را نيز به اين وادي بكشاند.
همگي خبرنگاران، با توجه به تحريم ها، از شرايط پرواز خبر داريم، ولي او با اين هم مانند بسياري ديگر، سوار، شاهين آهنين بال شد. آنچه او را به اين وادي مي كشاند چه بود. ثبت وقايع، براي درس آموزي ديگران زماني باقي نمانده، شايد ما نيز بر سر چهار راهي، خياباني، در مسافرتي و يا هنگام شنا و... خيلي زودتر از آنچه كه فكرش را مي كنيم، به جهان فراسو برويم. اي كاش مانند او بتوانيم در اين سفر عبرتي براي ديگران باشيم. اگر او حرمت دوربين را نگاه مي داشت، ما نيز حرمت قلم نگاه داريم.
آخرين سفارش محمد
محمدرضا منصوريان
در ساعت هاي انتهايي شب حادثه برخلاف هميشه محمد را در تحريريه ديدم. خوش وبشي با هم كرديم و با لحني تندتر از هميشه به من گفت: تو چرا با محمود و خانواده اش مدت ها است قطع رابطه كرده اي؟ محمود كربلايي احمد برادر بزرگتر محمد و از دوستان قديمي من در راديو است. او بلافاصله با نگاهي عميق تر از هميشه گفت: رضا، محمود تو را خيلي دوست دارد، او را تنها نگذار. از تو مي خواهم دوباره رفت و آمدهاي خانوادگي ات با محمود را شروع كني. او انگار مي دانست كه رهسپار سفري طولاني است و برادرش به زودي تنها مي ماند. شايد هم سفارش او را به من مي كرد. نمي دانم.
محمد يكي از صميمي ترين دوستانمان در روزنامه بود. خيلي اوقات گرفتاري هايش را با من در ميان مي گذاشت. او حالا در ميان ما نيست، اما ياد و خاطره اش هميشه در خاطرم باقي است.

به ياد دوست و همكار گرامي محمد كربلايي احمد و ديگر هنرمندان اين حادثه غمبار
لحظه جاودانه
004629.jpg
محمدرضا ارشاد
كار بزرگ هنرمند، جاودانه ساختن رخدادهاست.
به تعبيري، هر رخداد حقيقتي را در دل خود نهفته دارد كه تنها يك هنرمند قادر است آن را بازيابد و در اثر خويش متجلي سازد. به همين خاطر، هنرمند ساكن جهان حقيقت است.
در اين ميان هنرمند عكاس با دوربين اش برهه اي از زمان و پاره اي از مكان را از كليتش جدا مي سازد و بي ترديد، اين جزء بازتابنده حقيقت است؛ اما حادثه همواره در راه است و داس اجل پيوسته از اين باغ ريحان مي چيند. حتي كشتي، راه آهن و هواپيما كه ظاهرا براي حفظ و امنيت جان آدمي اختراع شده اند، مرگ او را بيش از پيش ناگريزتر و دلخراش تر كرده اند.
اينك عكاس ما كه شكارگر آنات پنهان وجود بود، خود عين حادثه شده و نمي دانم كه چه كسي قرار است اين لحظه را جاودانه سازد؟
آخرين شاتر
مهدي بيات
هر روز حوادث و اتفاقات و مراسم ها را شاتر مي زد و ثبت مي كرد. آن قدر اين صحنه ها و فضاها را تجربه كرده بود كه ديگر نياز نبود وارد فضا شود، نور و زاويه را ببيند و دوربين را تنظيم كند.
وقتي برگه آفيش را دريافت مي كرد و مشخص مي شد كجا برنامه دارد، قبل از اين كه برود حساسيت، وايت بالانس و اورآندر را تنظيم مي كرد و مي رفت براي شكار، شكار سوژه ها.
شادي، غم، عصبانيت، درگيري ، مرگ ، با ديدن هريك از اين ها شاتر را مي زد، چيك چيك چيك، اين بار نيز قرار بود رزمايش نيروي دريايي ارتش را شاتر بزند و با دست پر برگردد.
اما حادثه يا نمي دانم هرچه اسمش را بگذاريم آخرين شاتر زندگي را برايش زد.

ياد
به ياد آن عزيز سفركرده
محمد كربلايي احمد
محمد هم پرواز كرد
هوشنگ صدفي
تازه ساعت زنگ زده بود. بيخوابي ديشب آزارش مي داد، ساعت را خفه كرد تا صدايش بقيه را بيدار نكند. وسايل عكاسي روي ميز خودنمايي مي كرد. سالها كارش اين بود كه از چهره ديگران عكس بچيند و در قاب روزنامه همشهري بگذارد.
هفت و بيست دقيقه، هشت و نيم، نه . مثل اينكه اين هواپيما پريدني نيست. صداي زنگ موبايل به گوش رسيد. برادرش بود. جوياي احوال سفر. پس از خوش و بش دوباره با بچه هاي خبرنگار به گپ زدن پرداخت. نه مثل اينكه اين سفر تمام شدني نيست و شايد هم ملك الموت آخرت آماده نبود.
به ساعت نگاه كرد، دم دماي ظهر بود و هنوز هواپيما آماده نشده بود. تازه از اسدي، خبرنگار روزنامه هم خبري نبود.
اين روزها سروقت آمدن توي تهران خودش يك نوع هنر است، آن هم در هواي گرفته و دودآلود. تازه اگر مسافر خداباشي كه همسفر ابرها خواهي شد و ريه هايت را پر از هواي پاك و پاكيزه خواهي كرد.
كربلايي احمد، هميشه آماده سفر بود، مثل ساير دوستان عكاس اش. آنهايي كه هميشه تصويرگر چهره هاي خندان و غمگين مردم و ديگران بودند، خود حالا قاب تصوير روزنامه ها هستند. مثل آن دوستي كه از سفر باز ماند. هميشه اينطور است. وقتي در جبهه بوديم هوس سفربه بالاها مي كرديم حالا وقتي مي شنويم يكي جا مانده، خيلي راحت مي گوييم:  خدا را شكر.
شايد هم از اينكه خيلي كارهاي مانده و نامانده داريم، اين واژه را بر زبان مي آورديم. اما محمد كربلايي احمد از شب قبل حادثه خود را آماده سفر كرده بود. اين را دوستان شيفت عصر مي گويند كه هفته ها او را نمي ديدند، وقتي قبل از سفر - پريشب - با او هم صحبت شدند خاطرات دورو دراز را با هم مرور مي كردند. حالا به همراه مسافر ما، مسافراني هم رفته اند، ايكاش همه جا مي ماندند و شايد هم خيلي ها جا مانده بودند. از اين رو هواپيما پروازنكرد و يا شايد هم ملك الموت آن دور دورها بود كه شنيد بايد همراه خبرنگاران باشد و تا به تهران پر ترافيك برسد، اين قدر دير شد!
اميد است روح تمامي تصويرگران و گزارشگران لحظه هاي خوش و ناخوش اين مرز و بوم قرين رحمت خدا باشد. اين ضايعه را به خانواده محترم و تمامي همكاران رسانه هاي گروهي تسليت عرض مي كنيم.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
سياست
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |