اسفند دود كنيد!
چشم بد دور يك كار تجربي ست؛ آنقدر تجربي كه كارگردانش معتقد است بايد از اجرايش زمان بگذرد تا بشود درباره اش قضاوت كرد
|
|
عكس:علي اكبر شير ژيان
سعيده امين
شعاع نور ساطع از يك پروژكتور به شكل دايره روي زمين افتاده؛ دايره اي كه در مركز آن جوانكي ژنده پوش با كليدي كف پايش را مي خاراند و چشمانش به اين طرف و آن طرف دودو مي زند: اي لامروت يه گوشه چشمي به ما بنداز .
اين جوانك ژنده پوش ناصر قصه است؛ يكي از نقش هاي تئاتر چشم بد دور . از اسم نمايش پيداست كه ظاهري كوچه بازاري با نگاهي به تهران دهه 40 و 30 دارد. چشم بد دور حاصل 6 ماه تمرين 6 بازيگر تئاتر به كارگرداني امير امجد است؛ فرزين صابوني، عليرضا محمدي، علاء محسني، ياشار اميني، مريم معيني، فرانك ترابي و بازيگر نام آشناتر تئاتر و تلويزيون مهسا مهجور .
آدم هاي سايه روشن
صداي آكاردئون از گوشه سالن تئاتر بلند مي شود تا تماشاگران حاضر را به دهه 30 ببرد. صداي درشكه اي در كار نيست، اما چند شوفر تاكسي كنار خط منتظر مسافر نشسته اند و خاطرات خود را مرور مي كنند؛ اين اول داستان است. ديالوگ ها ابتدا نامفهوم و گنگ است و به مرور رنگ واقعي خود را پيدا مي كند.
عليرضا محمدي در نقش آقاي بختيار بيگي كه با مختصري گريم، مرد جاافتاده اي نشان مي دهد روي صندلي نشسته و روزنامه مي خواند و هيبت خموده آقا جلال با نقش آفريني علاءمحسني كه بيشتر به يك راننده تريلي 18 چرخ مي ماند، روي قطعه اي از يك خودرو خم شده و مدام به سيگار گوشه لبش پك مي زند. ياشار اميني در نقش برزو جوان سر به هوايي است كه يا مدام با يك راديوي خراب ور مي رود يا به گوشه اي از صحنه رفته و به برادر دختر مورد علاقه اش ناسزا مي گويد.
در آن سوي صحنه دو دختر به نام هاي سولماز و ساناز آمدن دختري به نام ليلا را سر سفره عقد انتظار مي كشند. سولماز كه نقش اش را مريم معيني ايفا مي كند، دختري سن دار از خطه شيراز است. ساناز (فرانك ترابي) از همه جوان تر است و مدام درباره پسر همسايه صحبت مي كند. محور گفت وگوهاي اين دو، دختري به نام ليلا ست كه نقش او را مهسا مهجور برعهده گرفته. ليلا نماد آرزو هاي دست نيافتني اين دو دختر است؛ نهايت آمالي كه زيرپاي تعاملات مردسالاران اجتماعي لگدكوب شده است. همه اجرا پر از نورهاي كم سو است؛ به طوري كه روي چهره آدم هاي صحنه، سايه روشني نشسته كه كنايه از زواياي تاريك و روشن شخصيت آنها دارد.
تمام دكور صحنه منحصر به يك پنجره با يك گلدان است و در سوي ديگر صحنه همان جايي كه مردان كنار خط تاكسي ايستاده اند، يك گرمابه است كه بر سر در آن نقش بسته: يا حق . در اين سوي صحنه كه پنجره و گلدان قرار دارد سفره عقدي با چند خنچه عقد كه نشان از وقوع يك پيوند دارد، پهن است. لباس ها، ضبط قديمي، آينه و شمعدان و در آخر صداي آكاردئون، تنها نشانه هاي گذر اين تئاتر به سال هاي دور نيست، بلكه زبان و نوع ديالوگ ها بيانگر سنت هاي اجتماعي گذشته است.
استفاده از برخي واژه ها كه در ادبيات قديم و در واقع در محاوره هاي گذشته به كار گرفته مي شد يكي از ويژگي هاي وقوع اين داستان در گذشته است.
داستاني در گذشته
امير امجد در اين نمايش، داستان را از دو مكان به طور موازي روايت كرده است؛ حكايتي از دو منظر زنانه و مردانه كه درست در مقابل هم و به صورت موازي خاطرات مردان و زنان در حول محور يك شخص را به تصوير مي كشد. امجد مي گويد: قصه تاريخ دقيقي ندارد، اما در گذشته مي گذرد. چهار مرد حكايت هاي آشنايي با يك زن را بازگو مي كنند كه هر كدام به نوبه خود حقي از آن زن را ضايع كرده اند. در سوي ديگر نمايش، همان زن با خاطراتي مبهم از اين مردان دست و پنجه نرم مي كند؛ خاطراتي كه خواسته يا ناخواسته به گوشه گمشده اي از ضمير ناخودآگاه زن رانده شده است .
در نيم ساعت اول نمايش، تماشاگر بمباران اطلاعاتي مي شود و گيج و سر در گم دنبال حلقه اتصال اين افراد به يكديگر و زن ها و مردها مي شود، اما درست در لحظه اي كه از اين جست وجوخسته مي شود، اطلاعات موزائيك وار كنار هم قرار مي گيرد؛ جرقه اي زده شده و حالا ديگر همه چيز براي تماشاگر روشن مي شود.
روايت
چهار مرد در ايستگاه تاكسي خاطرات خود را مرور مي كنند. چيزي هر چهار نفر آنها را آزار مي دهد. جواني از راه مي رسد كه مدام كف پايش را با كليدش مي خاراند. او كيسه اي را كه يكي از مسافرانش در تاكسي جا گذاشته با خود به همراه مي آورد. مسافر، پيرمردي بوده كه دنبال نشانه هايي از دختر گمشده اش مي گشته. درون كيسه يك لنگه كفش سفيد، يك ژاكت آبي و يك عكس از دختر است كه براي هر سه مرد آشناست.
در طرف مقابل، آرايشگاه زنانه اي است كه صاحب آن گذشته نامعلومي دارد. ليلا دو دختر ديگر را در آرايشگاه استخدام كرده كه تنها معناي حضورشان واگويه كردن گذشته نوستالژيك ليلا است. تماشاگر در آخر پي مي برد اين دختران هم خود ليلا هستند. امجد مي گويد: جنس روايت در كار من اين است كه از وضوح پرهيز كنم. ما از بيان آشكار موضوع خودداري كنيم تا تماشاگر به نسبت درك شخصي خود از اين ماجرا برداشتش را بكند. ممكن است يك تماشاچي در كليت نمايش حتي يك حكايت روشن و معنادار پيدا نكند و ممكن است كه ديگري از هر لحظه آن به يك درك عميق برسد. به هر حال اين روايتي از يك رويارويي است؛ رويارويي يك زن و چهار مرد با خاطراتشان؛ حتي اگر آن خاطرات در باورهاي جامعه، گنگ و بي رنگ به نظر بيايد .
تفسير آزاد
خب، تاويل است ديگر؛ هر كس صاحب اختيار ذهنش است و مسئول درك خود از اتفاقات، نمي تواني بروي تالار مولوي و پاي نمايش امجد بنشيني و بعد بپرسي: خب اينكه گفتي يعني چه؟ سئوال ندارد.
هيچ كس به تو نمي گويد كه نمايش اميرامجد چه مي خواهد بگويد؛ خودت بايد بفهمي. اصلا او هم همين را مي خواهد: من همه آدم ها را از منظر تئاتر نگاه كردم. اشكال ندارد كه يك كارگردان، تئاتري روي صحنه ببرد كه تفسير داشته باشد. مي خواهم پاي تماشاچي بهتر به ميان ماجرا كشيده شود؛ اين نيست كه تماشاگر بنشيند گوشه سالن و يك روايت آشكار را تماشا كند و بعد برود خانه. من مي خواستم ذهن تماشاگر را درگير نمايش كنم؛ به خاطر همين نمايش من تفسير و تاويل دارد .
اميرامجد مدت هاست كه كار نقد مي كند. او نمايش ديگران را نگاه مي كند و بعد زواياي روشن و تاريك آن را مورد بحث قرار مي دهد اما براي خودش چطور منتقدي است؟ من از منظر يك تجربه به كارم نگاه كردم به همين خاطر هم اين تالار را انتخاب كردم. وقتي يك تجربه روي كاغذ مي آيد ايراداتي هم دارد. من وقتي كار را اجرا كردم، ايرادهايم را ديدم. بعد در طول اجرا به مرور ايرادها را برطرف كردم. اما در مورد اين نمايش بايد بگويم مي شد كه گزيده تر از اين هم اين نمايش رانوشت. مي شد زوائد را بريد و شكل خاص تري به آن داد. از طرفي براي آدمي كه ديگر در آن مقطع زماني با ويژگي هاي فرهنگي اش زندگي نمي كند، درك اين نمايش كمي مشكل است . زمان روايت مربوط به سال ها قبل است كه در حال حاضر به ندرت مورد استفاده نمايشنامه نويس ها قرار مي گيرد. امجد قصد ندارد كه در نمايش هاي بعدي از اين زبان استفاده كند، اما نسبت به آن ارادت خاصي دارد: 4سال قبل اين نمايش را نوشتم و از آن زمان به بعد بارها آن را بازنويسي كردم. الگوي زباني اين نمايش تا حدودي فراموش شده است. نمونه اي كه من آن را الگو قرار دادم، مجموعه آثار اسماعيل خلج، نمايشنامه نويس دهه هاي 40 و۵۰است. اسماعيل خلج به نوعي خاص از زبان نمايش اعتقاد داشت كه بنا به دلايلي، نه خود و نه ديگران هرگز به آن بازگشت نداشتند. اين زبان قديم تهراني با قدري زبان جاهلي تلفيق شده و اين حاصل را داشته است. من يكي- دو بار متن نمايش هاي خلج را مطالعه كردم و چند اجرا از آنها را هم ديدم. سخت شيفته شكل پرداخت درام در آن شدم وسعي كردم در متني كه مي نويسم به آن حال و هوا برسم. البته ساختمان آثار خلج دچار يك جور پراكنده گويي است كه من سعي كردم در نمايشم آن را به يك انسجام برسانم . به هر حال اين كار تجربه اي است كه براي قضاوت درباره اش بايد چند سالي بگذرد؛ مدت هاست كسي به اين سبك و سياق نمايشي ننوشته و به همين دليل تاثير آن در ميان ساير آثار نمايش قابل مشاهده خواهد بود.
امجد كمال طلب
اميرامجد كارگردان جوان تئاتر، متولد سال 57 است. دانش آموخته رشته اي فني ست، اما تحت تاثير فضاي هنري خانواده اش كه بيشتر معطوف به حميد امجد نويسنده، بازيگر و كارگردان تئاتر است، وارد كار تئاتر مي شود. سال 77 دستيار برادرش در نمايش هاي نيلوفر آبي و پستوخانه مي شود، اما از سال 79 خود مستقيما به عنوان كارگردان وارد عرصه تئاتر شده و دو نمايش طعم آلبالو و ببخشيد ساعت چنده را روي صحنه مي برد. از آن به بعد او مستمرا به نقد و ترجمه پرداخته است. نمايش بانوان را سال 81 در جشنواره دانشجويي شركت داده اما اجازه اجرا نگرفته است تا اينكه سال 82 مجموعه مقام بهار را براي تلويزيون مي سازد و بعد كنار مي كشد تا كار ترجمه و نمايشنامه نويسي را دنبال كند. امجد داشتن گروه ثابت نمايشي را باتوجه به شرايط تئاتر كشور ، عدم تضمين مالي و مكان اجرا، بيشتر شبيه به يك ادا مي داند. امجد كارهايش را دوست دارد، اما بيشتر از همه، آن اثري را دوست دارد كه هنوز نوشته نشده است. او هنوز از خودش راضي نيست. چشم بد دور كه تا جمعه گذشته روي صحنه بود، نشان از پيشرفت قابل توجه امجد در فرمي است كه آن را دنبال مي كند.
|