(۱)
دارم دراين چاه گلو كم كم كبوتر مي شوم
پر مي كشم پر مي زنم، پيوسته پرپر مي شوم
مي سوزم از هرم تنم، هرچند آتش خود منم
در پرده هاي لاجرم با خود به بستر مي شوم
در شرع آن لوح و قلم در پاي آن تيغ و علم
در مسلخ نون القلم، سر مي دهم سر مي شوم
هي او به شمشير عدم من را جراحت مي زند
هي من جراحت مي خورم هي من جري تر مي شوم
در روز ترديد و يقين، در امتحان كفر و دين
با نرد رب العالمين مردود اكبر مي شوم
تا تهمتش عنوان شود، تيغش حبيب جان شود
تا سجده بر انسان شود، بي سجده كافر مي شوم
با اين سيه اقباليم، مي سوزم از خوشحالي ام
او شمع محفل مي شود گر دود مجمر مي شوم
از لا به الا مي روم از بال بالا مي روم
چون شاه هر جا مي روم، چون شحنه بر در مي شوم
عشق است چون در لا نقط، افتاده ام در كام شط
چون قرمز ماهي چو بط، گوگرد احمر مي شوم
(۲)
يك بار كشتي باز هم يك بار ديگر مي كشي
قربان تيغ كافرت، هر بار بهتر مي كشي
مرغان دست آموز را، پروانگان سوز را
گاهي نوازش مي دهي گاهي به پرپر مي كشي
انداختي آنسو سپر، شمشير گشتي سربه سر
الله اكبر مست تر، داري چه محشر مي كشي
چاقوي خونريز گلو كي كارگر افتد بر او
بسم الله ديگر بگو آخر برادر مي كشي
پيراهني پرداختي، نخجيرگاهي ساختي
در چاه ِمان انداختي حالا مكرر مي كشي
ديروز از دست قدر بخشيده يي جان اي پدر
برگشته يي از آن هدر امروز يك سر مي كشي
كبريت را در بر شوم تمرين خاكستر شوم
بنشينم و كافر شوم، زيرا تو كافر مي كشي
انجير دامانت منم، انگور ميزانت منم
سيب زنخدانت منم گر مي بري گر مي كشي
احسان بي پايان كني بر سفره ات مهمان كني
مرزوق آب و نان كني آنگه به خنجر مي كشي
ميدان به ميدان، تن به تن، از ديگران سر مي بري
برما شبيخون مي زني ما را به بستر مي كشي
گفتي كه با دار توام، زنداني ات را مي خرم
با خود به شهرم مي برم، گفتم كه: آخر مي كشي
(۳)
به هويي كه باز مانده را بدرقه است و رسيده را پيشواز. به دمي كه دَم ِ سوختگان را مونس است و دل فاختگان را همدم. به دلبران ملاحت و به مريدان مراد وشيخ. در هواي تبسم او مرغان
نيمروز فنا سرگردان. در بناگوش بياباني اش آهوان اولين ناپديد.
به هندو رفت دل آن خال هندو را تماشا كن
به خم آغشته شو آن حلقه ي مو را تماشا كن
چه اعجازيست در تسبيح ديدن، اين كه مي گويد:
نظر بگشا و در بگشا و هر سو را تماشا كن
تماشا كن به هر سويي كه بي سوئي است بنيادش
در آن بي سو تماشا شو رخ او را تماشا كن
به شمشير بلارك غمزه يي نذر حريفان كن
ز بادامي كه مي گويد كه ابرو را تماشا كن
گلو را شرحه كرديم از عطش از ناز آن آبي
كه گيسويي در او مي گفت گيسو را تماشا كن
به رگ آموختيم از شدت خنجر نپرهيزد
: شتك را بنگر و تاثير ابرو را تماشا كن
چمن را ذبح كن آيين مرغان را به آتش كش
درآ در گلشن و عرياني بو را تماشا كن
خرامانِ خرامان، معني مستي به لب خوانان
در آيينه قدم نه، سرو خم خو را تماشا كن
(۴)
شير به ماه خيره شد لقمه ي آن دهن منم
تيغ دويد تا گلو چهچه تيغ و تن منم
چين تويي و شكن تويي مصري طعنه زن تويي
عصمت پيرهن تويي تهمت پيرهن منم
قرمزي قرن بيا، مكي غمزه زن بيا
اي يل نيزه زن بيا، معركه ي بدن منم
غمزه بزن غمزه بيا غمزه بيا غمزه بزن
غمزه بيا بيا بيا غمزه بزن بزن منم
تازه بيا كه تازه يي تازه ي بي اجازه يي
تازه بگو به تازه يي تازگي كهن منم
آن من قرمز تو را تا من قرمز تو را
وان تن قرمز تو را قرمز تن،تنِ منم
ضرب عدم عدم تويي وان عدم دو دم تويي
رخصت تيغ ِ خم تويي، رخصت تيغ زن منم
مرغ ولي قفس ولي اوج نفس نفس ولي
آن طرف سپس ولي بي نفس و سخن منم
(۵)
مدت فاصله را باز به سر آوردي
ساق را بردي اين بار كمر آوردي
چترت از غمزه ي طاووس كه اين سوخته را
خاك ناچيز سيه بردي و زر آوردي
گل شدي گل به تمامي گل گل گل، زيرا
چهچه مرغ عدم را به نظر آوردي
خال پيوند به عنّاب زدي خنديدي
باغي از آينه بندان به ثمر آوردي
نيل نيلي شدي از مصر از آن پيراهن
چاك غماز گريبان قمر آوردي
طوطيان چاكر بادام تو گشتند كه باز
جادويي كردي و از هند شكر آوردي
زلف زوفاي خم اندر خم از غوغا را
شانه يي ساخته از شاخ قدر آوردي
تا كه شمشير به مجنوني آهو نزدي
كي به ليلاي بناگوش خبر آوردي
بال كبريت زدي تا پر عنقا رفتي
سوختي سوختي از پرپر و پر آوردي
باز رفتي به سويداي زنخدان و از آن
سر آميخته با شعله ي تر آوردي
بار ديگر به هوا خواهي مژگان رفتي
خط ممهور به امضاي جگر آوردي
باز رفتي به طلب كاري آن تيغ دودم
سجده بر خنجر او كردي و سر آوردي
بار ديگر به تماشاي خماخم رفتي
محو گشتي و از او هيچ اثر آوردي
بار ديگر دگر از قوس به حاشا رفتي
لا شدي «نيست» رهاورد سفر آوردي
(۶)
با سرمه مگوييد حديث رم آهو
بادام مجوييد بر آن شاخه ي گيسو
از غمزه ي عقرب، صفتِ مهر مِجوييد
از تُرك مخواهيد مگر خنجر خم خو
محوي است پر از قوس فراواني انبوه
خالي است به اندازه ي طاووسي هندو
دشتي است بياباني و هر سوش هيولا
كوهي است تبالوده به ها ها و به هو هو
راهي است به تاريكي زلفان خماخم
چاهي است به هاروت و به ماروت و به جادو
كو آن نظر لاجرم از چشم سكندر
تا بگذرد از ورطه ي آن نقطه ي نُه تو
كو آن يل هوهوزن و آن ضربه ي مهميز
كو آن قدم قرمز و آن پاي بلاجو...
تا طي شود از فاصله ي دور منازل
تا رگ بفرستم به هوا خواهي چاقو
كوكو نفس سوخته ي سينه ي مشروح؟
آن سينه ي مشروح نفس سوختگان كو؟
رود از نفس افتاد و نهنگان مسافر
رفتند از اين سوي پر افسوس به بي سو
مي دود شد از مجلس و مستان قلندر
مستور شدند از رصد شيشه ي سو سو
گل پيرهني بود، ولي رفت به حاشا
افتاد به سوداگري قافله ي بو
ماه آمد و آبستن هر بام و هوا شد
دانست دگر نيست در اين طايفه مه رو
رسم شتك از مذهب و آيين رگ افتاد
خون دشمن خون گشت كجا شد خم ابرو
هم هست خيالات و هم آن پرده ولي حيف
در آن طرف پرده دگر نيست پري رو
درياست به بلعيدن اين كشتي و خشكي اش
افسانه ي زيتون، به منقار پرستو
هستي به تهي مي رود عالم به خموشي
خاموش كن اين قدر مگو بيشتر اي مو
تا آمده يي توشه اتِ از راه،فقط شب
اي خوش سفرِ شب ترِ در راه فرا رو
(۷)
افتاد سر و كارش با ولوله گيسو
هي خم شد و هي خم شد تا هيچ نماند از او
محو آمد از آن گيسو، گيسوش به حد مي زد
بگرفت به خون خواهي، او پيرهن چاقو
چاقوش جراحت زد هي حد زد و هي حد زد
از تيغ كه مي خواهد تاوان خَم ِ خَم خو
بادام فراوان شد، مكرش به نگاه آمد
گفت اين رگ بادام است: آهوست رم ِ آهو
چار از پس و چار از پيش، چار دگرش بي خويش
راهش بگرفت آخر آن شاهد چار ابرو
قامت به قيام آمد غيبت به خرام آمد
پيغمبرِ دام آمد، در زير بغل، جادو
هي رفت عزايم خواند هي لب زد و هي دم زد
افتاد به دنبالش صد قافله از صد سو
مي رفت به دنبالش با قافله مي رفتند
هفتاد و دو ملت رنگ هفتادِ و دو ملت بو
استاد و خلايق را با تيغِ بِلاِرك زد
از زلف فراوانش گويي بكند يك مو
از دايره بيرون رفت در شرح سفر گم شد
سيرش به سلام آمد در واحه ي الا هو
(۸)
غمزه يي آمده از سوي سراپا عقرب
كجمداري، كجكي، فتنه ي غوغا عقرب
خنجري قوس نسب، مُهر و نشانش قرمز
انحنايي يله در مشهد حاشا عقِرب
كيست تا هرم نگه سرمه ي چشمش سازد
به تماشاي تماشاي تماشِا عقرب
لختي اي قافله ي موي خماخم مكثي
رفت در چاه زنخدان مهّيا عقرب
لختي اي قافله، اي فاصله ي تو در تو
صبر كن تا بنشيند ز تقلا عقرب
ساعتي تيغ مزن آهوي محرابي را
كه رگي داشت، ولي برد به يغما عقرب
رخ سفر كرده ي مصري است درآن پيراهن
لب مسيحاي نفس باز و چليپا عقرب
به هواهاي تو آبيم و تو ما را آتش
در خيابان تو خاكيم و تو با ما عقرب
ما از آن طّره ي مرغول كجا دور شويم
كه گرفته است مگر طالع ما را عقرب
تير دلدوز تو هر چند كه از جان بهتر
باز هم بر سر اين كشته بپاشا عقرب
(۹)
به هواهاي بتي بار دگر دل بستم
دل نبستم كه، نه، با لخت جگر دل بستم
سر و كار دلم اين مرتبه با تيغ كج است
عاشق جان خودم گشتم اگر دل بستم
مي روم، رفتن من قرمزي لب به لب است
به گمانم كه نفهميده چه بر دل بستم
خط زدم از ورقم ديدن هر ديدن را
باز بر خط خطي خط قمر دل بستم
باد همراه خود آورده خبرهاي تو را
او چه دانسته كه من هم به خبر دل بستم
به قفا مي نگرم با دل خود مي گويم:
وه چه مقدار كه رفتم چه قدر دل بستم
گاه هم چون قفسي باغ تو را دل دادم
گاه هم چون پر كاهي به سفر دل بستم
گاه مانند خيالي پي او گم گشتم
گاه پيدا نشدم بس به نظر دل بستم
شيخ و خنجر شدم و خطبه ي خنجر خواندم
زخم او خوردم و بي كاسه ي سر دل بستم