چهارشنبه ۱۴ دي ۱۳۸۴
خدا از منظر اسپينوزا
ذات نامتناهي
005739.jpg
پدرام پورمهران
باروخ اسپينوزا از فيلسوفان عقل گراي قرن هفدهم بود كه با توجه به سنت هاي فلسفي پيش از خود- به ويژه فلسفه دكارت- نظام فلسفي را بنا نهاد كه در نوع خود بي نظير بود. وي روش تركيبي- هندسي را به كار برد تا نشان دهد كه قضاياي فلسفي نيز هم چون قضاياي رياضي ضروري اند و مي توان آن ها را از تعاريفي اوليه استنتاج كرد. از اين رو مانند هندسه اقليدسي، ابتدا تعاريفي را ذكر مي كند و سپس بر مبناي آن ها به اثبات قضاياي فلسفي اش مي پردازد. آغازگاه نظام فلسفي اسپينوزا- كه نقش محوري در سراسر انديشه او دارد- (خدا) است. وي برخلاف فيلسوفان گذشته- يا مانند ارسطوييان كه از طبيعت آغاز مي كردند و به خدا مي رسيدند و يا هم چون دكارت از خود و اثبات هستي خود آغاز مي كردند و به خدا مي رسيدند- از خدا آغاز مي كند و همه هستي را از وجود استنتاج مي كند. او روش گذشتگان را اشتباه مي داند زيرا معتقد است ترتيب درست استدلال فلسفي مقتضي اين است كه ابتدا از اموري كه تقدم وجودي و منطقي دارد، يعني از ذات يا طبيعت خدا، آغاز كنيم و آن گاه با مراحلي كه از حيث منطقي قابل استنتاج است، پيش رويم. تنها يك جوهر- خدا- وجود دارد و ديگر چيزها در او موجودند و با او به تصور مي آيند. منظور از (ديگر چيزها) صفات و حالات آن جوهر يگانه مي باشد يعني سرتاسر هستي. از اين رو، براي شناخت ديگر موجودات جهان، بايد ابتدا آن جوهر يگانه را بشناسيم كه از حيث وجودي و شناختي مقدم بر ديگر چيزهاست.مطلب حاضر اختصاص به اين موضوع دارد.
اسپينوزا از طريق (برهان وجودي) خود را به خدا مي رساند كه پيش از او، آنسلم و دكارت تقريرهاي متفاوتي از آن را ارائه كرده بودند. در اين برهان، وجود چيزي را توسط تصوري كه از آن در ذهن داريم اثبات مي كنند. بدين ترتيب كه ما در ذهن خود تصور واضح و متمايزي از خدا هم چون جوهر نامتناهي مطلق، داريم كه هيچ كمالي را نمي توان از آن سلب كرد. يكي از اين كمالات (وجود) است. بنابر اين خدا به ضرورت وجود دارد و محال است بتوان او را (لاموجود) تصور كرد. اما در تصور هيچ يك از موجودات ديگر، وجود نيست و مي توان آن ها را معدوم فرض كرد. از اين رو، تصور خدا وضع متفاوت و استثنايي از تصور ديگر موجودات دارد.
در آراء كلامي گذشتگان، با دو روش اصلي در شناخت خدا رو به روييم كه يكي ثبوتي است و ديگري سلبي. در روش ثبوتي، صفاتي را براي خدا اثبات مي كنند- مانند ديدن و شنيدن و بخشندگي و...- كه اگر چه در معناي حقيقي فقط بر انسان حمل مي شوند اما در معناي مجازي و با تعالي بيش تر به خدا نيز نسبت داده مي شوند. اين ها اهل تشبيه اند كه خود داراي چندين شاخه است. در روش سلبي هرگونه صنعتي را كه موجب تعيين و تحديد ذات خدا شود، از او سلب مي كنند. بيش تر عرفا از اين شيوه استفاده مي كردند و به تنزيه محض خدا قائل بودند. اسپينوزا نخستين شيوه را انسان انگاري مي داند و به نفي آن مي پردازد. اما خودش اهل تنزيه نيست و صفات نامتناهي را به خدا نسبت مي دهد و آن ها را اثبات مي كند. حال مسأله اين است؛ آيا به راستي انسان مي تواند خدايي را با صفات ثبوتي تصور كند كه هيچ شباهتي با انسان نداشته باشد؟ آيا خود اسپينوزا مي تواند از انسان انگاري بپرهيزد؟ بدين منظور، ابتدا به توصيف نظام فلسفي اسپينوزا پرداخته و سپس به خاطر شناخت دقيق تر، به نقد و بررسي انديشه او مي پردازيم.
۱- نظام فلسفي اسپينوزا:
الف: خدا يا جوهر:
فلسفه اسپينوزا (وحدت جوهري) است يعني در تمام جهان فقط يك جوهر وجود دارد كه خداست. (جوهر) چيزي است كه در خودش است (= قائم به ذات است) و به نفس خودش به تصور مي آيد. لذا هم در وجود و هم در شناخت مستقل است. خدا علت خود است زيرا چيزي در وراي او موجود نيست تا علتش باشد. هرچه كه هست در او موجود است. تعبير (علت خود) معادل با (واجب الوجود) ابن سينا است. از آن جا كه اسپينوزا اصل عليت را بديهي و استثنا ناپذير مي داند، آن را به خدا هم نسبت مي دهد با اين تفاوت كه خدا را علت خود مي نامد، در حالي كه ديگر موجودات همه معلول علت پيش از خود هستند. هرگز نمي توان ذات خدا را لاموجود تصور كرد زيرا ذاتش مستلزم وجودش است. در اينجا برهان وجودي نمايان مي شود؛ در تصور جوهر وجود گنجانده شده است و اگر لاموجود تصور شود ديگر جوهر نيست. خدا موجود مطلقاً نامتناهي است كه متقوم از صفات نامتناهي است كه هريك از اين صفات مبين ذات سرمدي و نامتناهي خدا هستند. اگر خدا نامتناهي نبود وجودش وابسته به چيز ديگري بود و ديگر نمي توانستيم او را كامل بدانيم، زيرا وجود متناهي و محدود نمي تواند همه واقعيت را در برگيرد و هميشه چيزي بيرون از هستي او باقي مي ماند. ذات خدا تجزيه ناپذير است. امكان ندارد بتوانيم جزيي از آن را تصور كنيم يا يكي از صفات او را به گونه اي تصور كنيم كه از ديگر صفاتش جدا در نظر گرفته شود. هريك از صفات به تنهايي بيانگر تمام ذات خدا است. بنابر اين هركدام از آن ها را كه تصور كنيم به شناخت تمام ذات مي رسيم.
خدا     يا  جوهر فعليت محض است و نمي توان گفت بخشي از آن در حالت امكاني است و هنوز تحقق نيافته و در آينده به فعليت مي رسد. از اين رو خدا هرچه مي توانست بيافريند آفريده است؛ يعني همه چيز را آفريده و ديگر چيزي نمانده كه نيافريده باشد. واژه هاي آفرينش يا خلق در فلسفه اسپينوزا نارسا هستند زيرا اين صفات بار ديني و مذهبي دارند. در حالي كه او به اين معاني توجهي ندارد.
به نظر او موجودات آفريده نمي شوند بلكه به ضرورت از ذات خدا (ناشي) مي شوند و نتيجه ضروري آن هستند.
خدا تعيين ناپذير و غيرقابل تصور است. تنها مي توان او را انديشيد. نمي توان مانند مردم عامي خدا را هم چون آدم تصور كرد و ويژگي هاي انساني به او نسبت داد. خدا از جهتي به ما نزديك است و از جهتي دور است. از آن حيث كه داراي صفات نامتناهي است، بسيار متعالي و دور از دسترس عقل ماست اما از آن حيث كه ما حالات دو صفت فكر و بعد (= امتداد يا جسم تعليمي) او هستيم به ما نزديك است و مي توانيم او را بشناسيم.
اسپينوزا خدا يا جوهر را همان طبيعت مي داند. اما براي درك درست انديشه او در اين خصوص، بهتر است ابتدا با (صفات) و (حالات) آن آشنا شويم و سپس به بحث درباره طبيعت به عنوان خدا بپردازيم.
ب: صفات
صفات چيزي است كه عقل آن را به مثابه ذات جوهر ادراك مي كند.عقل انسان فقط از طريق صفات خدا مي تواند به شناخت او نائل شود زيرا صفت ماهيت ذاتي جوهر را بيان مي كند. از اين رو عقل، به خود ذات خدا دسترسي ندارد و شناخت آن غير ممكن است. صفات جوهر نامتناهي مطلق، نامتناهي اند زيرا چيزي كه واقعيت يا موجوديت بيشتري دارد به همان اندازه صفات بيشتري دارد؛ اما هر يك از صفات به تنهايي نمي تواند نامتناهي مطلق باشد. زيرا اگر چنين باشد، يك صفت خاص مانند فكر با تمام ذات برابر مي شود و جايي براي صفات ديگر باقي نمي ماند. به همين دليل، اسپينوزا ميان دو نوع (نامتناهي) فرق مي گذارد و يكي را (مطلق) مي نامد ديگري را (در نوع خود). نامتناهي مطلق همان خدا يا جوهر است و نامتناهي در نوع خود هر يك از صفات او به تنهايي هستند. براي مثال، صفت بعد يا امتداد، در نوع خودش نامتناهي است و تمام اجسام عالم را دربرمي گيرد. صفت فكر نيز چنين است و تمام عقول را دربرمي گيرد اما هيچ يك از اين دو، در قلمرو ديگري دخالت نمي كند؛ اگر صفتي در قلمرو صنعت ديگر دخالت كند، ديگر نامتناهي در نوع خود بودن بي معنا مي شود. زيرا اولي نامتناهي مطلق مي شود و دومي از نامتناهي بودن بيرون مي افتد و توسط اولي محدود و متناهي مي شود و اين برخلاف فرض است.
ما تنها مي  توانيم به شناخت دو صفت بعد و فكر خدا نائل شويم، در حالي كه خدا بي نهايت صفت دارد كه از دسترس ما به دور است. صفات خدا چون نامتناهي در نوع خود اند، گرچه از نظر مصداقي عين هم و مطابق با ذات خدا هستند اما از نظر مفهومي با يكديگر فرق دارند و هريك حالات مخصوص به خود را دارد. حالات هر يك از صفات، به موازات يكديگر از ذات خدا ناشي مي شوند و هيچ تأثير و تأثري ميانشان نيست اما كاملاً مطابق با يكديگر عمل مي كنند. براي درك اين مطلب و تفصيل بيشتر آن، بايد به شناخت (حالت) بپردازيم.
ج: حالات:
حالات يا احوال جوهر، چيزي است كه در چيز ديگري است و به واسطه آن به تصور مي آيد؛ هم در وجودش وابسته به چيز ديگري است و هم در شناختش. همان گونه كه ملاحظه مي شود، حالت در نقطه مقابل جوهر قرار دارد و از حيث وجود و شناخت وابسته به جوهر است و تا هنگامي كه جوهر يا خدا شناخته نشود، هيچ حالتي شناخته نمي شود. حالت به دو قسم كلي (نامتناهي) و (متناهي) تقسيم مي شود. حالات نامتناهي مستقيم بدون واسطه از صفات خدا ناشي مي شوند و دو ويژگي نامتناهي بودن و سرمديت را مانند صفات دارا هستند،  اما واجب الوجود بالذات نيستند زيرا حالتند و از اين رو در وجود و شناخت وابسته به جوهرند. حالت نامتناهي مستقيم صفت فكر را عقل نامتناهي و حالت نامتناهي مستقيم صفت بعد را حركت و سكون مي نامد. حالات نامتناهي غيرمستقيم از حالات نامتناهي مستقيم ناشي مي شوند و بدين سبب نامتناهي اند و به ضرورت وجود دارند. پس از اين دسته از حالات، نوبت به سلسله نامتناهي حالات متناهي مي رسد؛ شئ جزئي متناهي محدود، ممكن نيست وجود يابد يا به فعلي موجب گردد مگر به واسطه علتي كه آن هم متناهي و وجودش محدود است و اين علت هم ممكن نيست وجود يابد يا به فعلي موجب گردد مگر به واسطه علتي كه آن هم متناهي و وجودش محدود است و اين علت هم ممكن نيست وجود يابد و يا به فعلي موجب گردد مگر با علت ديگري كه آن هم متناهي و وجودش محدود است و همين طور تا بي نهايت. او به قدم زماني و ازليت عالم قائل است چرا كه سلسله علل و معلولات غيرمتناهي را ممكن مي داند. لازمه منطقي نظام مابعد الطبيعي اسپينوزا اين است كه همه چيز نامتناهي باشد، يا نامتناهي مطلق و يا نامتناهي در نوع خود، زيرا اگر چنين نباشد ضرورت از ميان مي رود و امكان خلق چيزهاي خلق شده باقي مي ماند كه او با اين امر مخالف است. از اين رو حالات متناهي را نيز داراي سلسله اي از علل نامتناهي مي داند. بنابراين ضرورت در اين جا هم حاكم است. از اين رو مي توان گفت كه واژه (نامتناهي) از واژه هاي اساسي در فهم اين نظام فلسفي است كه بدون توجه به آن نمي توان به شناخت درست انديشه اسپينوزا دست يافت.
اينك به مسئله اي كه در پايان بخش پيشين بدان رسيديم، مي پردازيم؛ رنه دكارت ميان نفس و بدن انسان تمايز قائل شد و هر يك از آن دو را جوهري مستقل در نظر گرفت و واقعيت وجود انسان را همان نفس يا فكر دانست؛ ولي در توجيه رابطه ميان نفس و بدن ناكام ماند و شكافي را ميان آن دو، براي اخلاقش، بر جاي گذاشت. اسپينوزا جنبه جوهري نفس و بدن را انكار كرد و تنها خدا را جوهر به معناي راستين آن دانست.
از اين رو نفس و بدن تبديل به حالات دو صفت فكر و بعد خدا شدند.
د: خدا    يا طبيعت:
وحدت فلسفي اسپينوزا هنگامي است كه او خدا را با طبيعت يكي مي گيرد. خدا علت فاعلي جهان است و جهان به ضرورت از او ناشي مي شود. از آن جا كه هيچ چيز بيرون از خدا نمي تواند وجود داشته باشد، بنابراين از نظر اسپينوزا خدا همان طبيعت است. ديگر نمي توان خدا را به عنوان (كس) يا (شخص) در نظر گرفت بلكه خدا يك (چيز) يا شيء است.
بنابراين خداي اسپينوزا غيرشخصي مي شود و جهان جسماني جنبه الهي مي يابد. ديگر نمي توان طبيعت را جدا از مقام الوهيت درنظر گرفت؛ هر دو يك چيزند. او خدا را علت داخلي همه اشياء مي داند نه علت خارجي آن ها؛ يعني خدا در جهان آفرينش خود وجود دارد. همان گونه كه نتيجه يك قياس منطقي در مقدماتش مندرج است. همه اشياء نيز در خدا مندرجند و از ذات او به ضرورت نتيجه مي شوند. از اين رو همه چيز در سايه ضرورت ذات فرو مي رود و ديگر جايي براي امكان و آزادي باقي نمي ماند.
براي اين كه خدايا طبيعت را با جهان جسماني- كه تنها حالتي از صفت بعد خداست- اشتباه نگيريم، اسپينوزا (طبيعت) را به دو قسم (خلاق) و (مخلوق) تقسيم مي كند. مقصود از طبيعت خلاق (يا طبيعت طبيعت آفرين) چيزي است كه در خودش است و به واسطه خود به تصور مي آيد يا آن صفاتي است كه مبين ذات سرمدي و نامتناهي خدا هستند، از اين حيث كه خدا علتي آزاد اعتبار شده است. مقصود از طبيعت مخلوق (يا طبيعت طبيعت پذير) همه اشيايي اند كه از ضرورت طبيعت خدا يا صفتي از صفات او ناشي مي شوند؛ يعني تمام حالات صفات خدا از اين حيث كه چنين اعتبار شده اند كه در خدا موجودند و امكانات نامتناهي اش جزو طبيعت خلاق هستند و حالات نامتناهي و متناهي جزو طبيعت مخلوق.
اينك به تصوير جامعي از نظام فلسفي اسپينوزا دست مي يابيم؛ تنها يك جوهر وجود دارد: همان خدا يا طبيعت خلاق كه متقوم از صفات نامتناهي است و از هر يك از اين صفات، حالات نامتناهي مستقيم و از اين حالات، حالات نامتناهي غيرمستقيم ناشي مي شود. حالات نامتناهي غيرمستقيم خود دربرگيرنده تعداد نامتناهي حالات متناهي اند كه به صورت سلسله هاي علل و معلولات ترتيب يافته اند. انسان ها، درختان و سنگ ها جزو حالات متناهي اند كه آخرين پله هاي جهان را تشكيل مي دهند. براي به دست آوردن تصوير ملموس تري از اين نظام، نموداري را ترسيم مي كنيم تا كليت انديشه اسپينوزا را در پيش چشم آوريم.
با اين توضيح كه گرچه به تصوير آوردن انديشه فيلسوف كار درستي نيست اما شايد در مورد اسپينوزا، كه خود انديشه هايش را با روش هندسي ارائه مي دهد، كار چندان ناشايستي نباشد.
۲) نقد و بررسي نظام فلسفي اسپينوزا:
الف: نقد و بررسي صفات:
صفات خدا نامتناهي است و آن چه ما انسان ها مي توانيم بشناسيم صرفاً صفات فكر و بعد است و به ديگر صفات او دسترسي نداريم.پس هرگز موجود متناهي- انسان- نمي تواند به شناخت كامل موجود نامتناهي- خدا- دست يابد؛ اما از آن جا كه هريك از صفات به تنهايي مبين ذات اند، اگر جوهر را تحت هر كدام از صفاتش بشناسيم به يك شناخت واحد مي رسيم منتها با ديدگاه هاي گوناگون و از راه هاي متفاوت. نظام تصورات (= حالات صفت فكر) همانند نظام اشيا (= حالات صفت بعد) است و خدا يا طبيعت را چه تحت صفت بعد تصور كنيم، چه تحت صفت فكر و چه تحت هر صفت ديگري، نظام واحد و يكساني را خواهيم يافت. بنابراين هرگز نمي توانيم از فرض صفات نامتناهي، جهان هاي ديگري غير از اين جهان را نتيجه بگيريم زيرا با يك نظام واحد روبه روييم كه تحت هر صفتي شناخته شود، يكي و همان است.
ادامه دارد

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
رسانه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  رسانه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |