پنجشنبه ۱۵ دي ۱۳۸۴
خوانش شعر يحياي نگاه (۲) از م. مؤيد
دشوار‎/ آسان سازيِ مرگ
005784.jpg
سيد احمد ميراحسان
قدرت و توان شركت در يك گفتگوي بنيادين، براي لذت بردن از شعر مؤيد و كشف رازهاي آن، موقوف به شناخت پديدارهاي و ژرف ساختهايي است كه هستي دروني شعر او را شكل مي دهند. كليدهاي اين هستي دروني عبارتند از:
۱ _ مكاشفه وجود/ زبان، جايي كه در شعر، زبان هستي است. و ظهور سياهچاله ذات به صورت كلمات و نور زبان و اسم هاست.
۲ _ درك كلمه براساس هستي شناسي زبان كه در بالا بدان اشاره شد.
كلمات شعر م.مؤيد از يك هستي زنده انگارانه برخوردارند. و شعرا و خود فضا/ ساختي است با نيروي اعجاز زنده كردن و باززايي نوي كلمات و كشف زندگي ناشناخته و باطني واژگان.
۳ _ نكته مهم ديگر اين شعر، عبور از متافيزيك زبان و بازتاب نداي وجود است با شگرد دشوار/ آسان سازي همه شعر او و همه دشواري ها و معماگوني ها، بازتاب آن نور سياه و ظلمت روشن و غيب الغيوب و سياهچاله ذات بيان ناپذير است و كوشش نوميدانه اي است براي آفريدن حيث زباني و ما به ازاء كلامي آن ائمه اسماء و طور سياه، به صورت شعر.
۴ _ اروتيسم/ مرگ در شعر م.مؤيد نكته اي بسيار مهم است و حيثيتي مابعدالطبيعي دارد زيرا آن هستي واحد كه خود عاشق خود است و خلقت مي كند، در جهان متكثر به رابطه مرد/ زن و عشق و به هم آيي دو نيمه گسسته از هم بدل مي شود كه نشانه اي از آن حقيقت زيبا و عظيم و اسم خلاق است و اين دشواري در اصل آسان سازي براي عبور از مابعدالطبيعه و دسترسي به اصل وجود است و نه برعكس.
اما اكنون پرسش هاي ساده تري وجود دارد كه شعر را براي گروه خوانندگان وسيع تري تفسير تواند كرد:
مثلاً: - چرا يحياي نگاه؟
يا: - مرجع روايت درون شعري يحياي نگاه چيست؟
- رابطه بعد هستي شناسانه شعر با بعد انسان خواهانه شعر و روح معترض آن كجاست؟
- چه ارتباطي بين پرسش وجودي شعر و تاريخ، و تاريخ نبوي و تاريخ معاصر وجود دارد. صهيون، فلسطين و...
- اركستراسيون كلامي/ بصري شعر چگونه فضاي صوري و فضاي جوهري و فضاي عيني و فضاي كلي يعني لايه ها و معناهاي ضمني شعر را ساختاربندي كرده است؟
يعني در اين شعر رابطه نيلوفر با نرگس يحياي نگاه (۱)، رابطه نيلوفر با بتول، رابطه بتول با اليصابات، رابطه يحيي با ماه سربريده با حسين بتول و رابطه همه اينها با فرجام متي؟ اين؟ والي متي؟، چيست؟ ما كي ايم، چي ايم؟ از كجا ايم، تقدير چيست؟
- بر بستر شعري، شعري سربريده مي شود، در پشت يحيايي، يحيايي ديگر در خون خويش، خود را تعميد مي دهد تا ما رابطه يحياي نگاه و وحي وحي و انتظار و آرزويي(نه ناممكن/ اما/ دور و دراز) را دريابيم كه چشم ديرگاهيست شيداي تلؤتلو اوست. هوست تابان بر كشتاگاهان تكلم... و اين همان عصاره زبان و تشكل وجود است كه همچون كلمه طلوع مي كند و چه آفتابي ست، چه گسترشي. شعر م.مؤيد شعر اين چيزهاست!
- اين پرسش ها ما را با شعر آشنا مي كند و زماني آشناتر مي شويم كه مسير رسيدن به يحياي نگاه پيش از غسل با خون خود و خون شويي تن خويش/ را نيز مورد پرسش قرار دهيم. زيرا اين مسير، دقيقا راهي است كه شاعر مي پيمايد و با آن به اين پايان يگانه مي رسد كه در يك شعر از نرگس آغازيد و در يحياي نگاه ۲ از نيلوفر، و هر دو به همين پيش از خون شويي تن خويش ختم شده اند. اشارات مسيري كه م.مؤيد ما را پيش مي برد از همان رابطه نيلوفر/ كلام، آغاز مي شود:
گشاده پر/ نيلوفر
كمان رنگين گستر
چوناني/ كلام
پژواك خسته بال
گاهي شكسته بر
بر بستر هياهو... اين «كبود شكسته» بركه رنگين كمان گسترده بر كل وجود و كلام طنين افكنده بر هستي است، كيست؟
بايد بگويم كه اين نيلوفر/ كلام با پگاه ژرف تكلم و ظهور نخستين كلمه جهيده از ظلمت اعماق و نخستين رويش بر كشتگاهان تكلم نسبتي اين هماني دارد. زبان/ وجود موجوديت خود را در جهش كلمه از تاريكجاي اعماق درون تعريف مي كند و ظاهر مي سازد. اين رابطه تودرتوي زبان/ زهدان و كلام/ هستي، در اين شعر يك كليد مهم بلكه شاه كليد است.
موجود/ نيلوفر، حلقه تكرار شونده ماجراي شعر از پشت زمان به رويه زمان، و از فرازمان زميني به زمان زميني همان چوناني كلام/ همان زهدان/ همان شد بودي/ از درون/ است كه از دل آيينه و دل خدا چون كلمه اي/ عشقي، جمال/ واژه اي آغازنده ما بيرون جهيده و زهدان خونين داستان عشق و هستي است. زايش و ستم ستم ها كه برآدم رفت از آدم و روز نخست و كشته هابيل و كانون آن در زهدان محبوب ترين كلمه خدا شكل بست و تا امروز ادامه يافته در پيش چشم ما و در همان سرزمين مريم مقدس و مسيح تاج خار بر سر نهاده شده و همين فلسطين و اين تكرار ماجراي فرزند آدم است و قرباني و هابيلي و قابيلي و... اثبات آنچه او گفت، ماجراي زيباترين و نيكوترين خلقت ها كه سويه ديگرش تاريك ترين ماجراهاست. پس شعر بابند «جسته ي سياهچال حوالي ذات» يابند «آنجا كه مي افتد هابيل» اكنون روشنايي هايي دارد و خسته بالي و ازدحام وجود موجود در زمان حاصل از اين گسست و سفر و مصائب جدايي و تنهايي است به ويژه با فرم تو كشيدن توضيح، دشوار/ آسان سازي و وضوح/ عمق بخشي به يك شگرد فرمي عالي نو بدل شده و معنا پيدا كرده است و اكنون از بند هستي اصيل بر متن دل آيينه ي نرگس رو به ديوار خراب و جسم/ تابند
/ «متي اين/ والي متي» كليد دوم است كه شعر را به سوي ما مي گشايد و چالش دوندبه بعدها معنادار است.
بدين ترتيب ما به بند كانوني شعر مي رسيم يعني:
آن جا كه/ سياه/ روشناي مطلق است/
همين جاست كه دشوارسازي، آشنايي زدايي و عادت ستيزي ذاتي شعرم. مؤيد رخ مي دهد تا او به سادگي دست يابد و بار ديگر شگرد توضيح در متن، همين نقش دشواري/ سادگي را ايفا مي كند زيرا درست با همين بند ما يك روايت دراماتيك شعري را آغاز مي كنيم.
شعر، «ظلمت روشن» را كه طور سياه از اطوار و انوار و اسماء سبعه قلبيه الهيه است، نه به عنوان مجاز يا مستعار براي غايت افراط قرب و بازتاب معما و نام  ناپذيري و زهداني ذات برگزيده بلكه نور سياه را چون وجود واقعي و نور هفتم و ائمه اسماء مورد اشاره قرار مي دهد و هم چنان كه نور سياه ائمه انوار است و غايت افراط قرب است و آن بانو/ زهدان هستي است و حجت بر حجت هاي بي گنهانه و بي كدورت و بي آميختاري و رجس است و دليل حجج ناب و بيانگر هوست و وحدت نور سياه كه قبض نور بصر مي كند و بسط نور وجود و گستر شداري و كوثر و كانون تشعشع سلاله و رود جاري مي شود/ است، در اين جاي شعر، شروع كننده داستان كانون شده است. داستان رود هستندگي آن وجود غايت افراط قرب كه مادر آدم است وام ابيهاست و محبوبه خداست و مقرب ترين است و زهدان هستي و هست ترين هستي هاست.
ناگهاني و بي پيشينه گي و فروريزش معني از آرواره هاي بود/ و شد بودي/ از درون/ جسته ي سياهچال حوالي ذات/ در هنوزترين هنوز...، اينهاست معني رابطه آن كلمه آغازين، آن تجلي زيبايي برون افتاده وجود از سياهچاله ذات شعر و هنوزي كه هنوز به پايان نرسيده است با فوراني از زبان و استعاره در يك بستر معرفتي عرفاني- شيعي پروبال مي گسترد. حالا مي خواهيم ببينيم با اين اشاره آغازين يعني رابطه كلام و نيلوفر و موجوديت در زماني ما و گاهي شكسته بري، مسير يا فضاي شبديز و گلگون و شيرين، چه راهي را پيش پاي ما مي نهد و م. مؤيد با مادياني كه جفت او اسب حرامكار سنگي است و بي روحي است و دنياست، چه فرآيند فرمالي را شكل مي دهد و معنا، همچون يك شگرد در اين فرآيند چگونه قد مي كشد؟ و وسوسه زهرآگين چيست؟
بديهي است كه رابطه شيرين و چوناني كلام/ فرنيلو/ كبود كه گشاده پر بر هرچه بوداست، در اين بند بسيار اهميت دارد و بدون ارتباط با آن، پيشروي ما در عمق شعر به بن بست مي رسد. در اعماق شعر، آشكار است كه شاعر فضايي ساخته كه در آن، وجود و زبان به يكپارچگي آغازين رسيده اند. زبان، هستي است و تجلي است و از غيب الغيوب و سياهچاله ذات برمي جهد و برون افتادگي و كلام و گفت وگو و بيان گري و برون افتادگي زيبايي است. در اين بستر ما با يك كشمكش روبه رو هستيم. يك سو:
فرنيلو/ كبود/ جان سوده ي مذاب/ از دل آب
و سوي ديگر: ديريست دير/ شيرين/ آن كامكاره پيشين از چشمان آهو/ شد جان سوده/ برون سو/... و ديريست دير/ كز دم ديو زهرآگين/ شيرين گشته/ شيرين/ به كام آن و اين.
در اين روايت، شيرين با راهيابي ديو به جان جمشيد و شيرين شدن دنيا براي او همپوشي يافته است و با دودمه ستوده ي صهيون و آخته شمشيري پشت درختان نخل. و نيز: /نيلوفر/ چوناني كلام/ با دوشيزگان سياهپوش كه از ناصره تا ايلات سوگواران و بر سر زنان به امروز مي آيند و مي پيوندند به يك تراژدي بشري و پاره پاره شدن و آن آواي: ماريا! ماريا! ماريا! ماريا! ماريا! كه از ناصره  مريم مقدس برمي خيزد و بعد با: مريم اول/ بتول- بانوي آسمان ها/ همپوشي مي يابد و بالاخره پاره پاره شدن حسين بتول و پاره پاره شدن مظلوماني كه به دست گرگان امروز در فلسطين پاره پاره مي شوند همپوشي مي يابند و حالا پرتوهايي از شعر ساطع است كه بر ما و زمان ما و امروز ما مي تابد.
پرتو و نور سياه همان مادر همه سربريدگان است و انوار، نور بر نور طي مي شوند تا داستان تاريكي و كشمكش نور و ظلمت را در عالم كثرت و بازي بزرگ يك عشق و زيبا را باز گويند كه خود در خود و با خود مغازله مي كند و زماني كه غزلش از جهان وحدت به جهان كثرت برون مي شود، ماجراها در بر دارد از جمله طنين عشق/ خون و ماجراي بانوي پير: ماجراي يحيي تا برسد به ماجراي حسين بتول.
پرسش شعر در اين جا پرسش پرسش هاست. اين كشمكش حاصل از آن باد مولانا نيست كه در جان ني مي افتد و مي نوازاند و در علم، شيران علم را به جنبش درمي آورد بلكه در اين جا، باد مي افروزاند و مي خواباند و زمين را بوته زاران آتش مي كند و كشمكش آب و آتش و سوختن و ساختن و عشق شعله ور و دوبارگي شاخه پدر و پسر را سر مي دهد و مي كشد و زنده مي انگارد (نه آن كه زنده بسازد) و لبه نيست و هست نيست به كشش مي سپارد و نام را جهيده از آن درون و زهدان و سياهچاله به پارادوكس بدل مي سازد و سرگشتگي آرام پژواك بي آوا و اين همه تصوير بي پاسخ را بدل مي كند به نام، جهان، پديدار تا آب و باران شناخته شود و براي ما معنا گيرد. داستان از يكسو به ديوان زهرآگين كه دنيا را به كام، شيرين مي كنند و از قابيل و آنتپاس قاتل يحيي و خواستاران مصلوب كردن مسيح و جهودان خونريز تا به يزيدان و شارون و بوش و خاخام هاي صهيوني مي رسد و آن سو بر گرد آن كانون و بانو، اين خلق چشم به راه و تشنه دادگري و آزادي در زمين قد برمي افرازند كه برابر همه ظلم ها از قابيل تا هيتلر و كشتار ميليون ها نفر از جمله يهوديان تا امروز در فلسطين ايستاده اند. حال پرسش اين بند معنادار است. آيا اين زمين آتش گرفته همان كابين توست اي كانون، اي محبوبه خدا، زمين توست اين؟ اين فرآمد گرگان خونخوار، اين ايلات گسسته، اين ناصره و جتسماني و تاج خار، اين زمين دلگير، اين بوته زاران آتش، اين مسجدالاقصي و قبه الصخره اشغال شده، اين كل ارض كربلاي اين دنيا، اين دم ديو زهرآگين در او دميده، اين دودمه ستوده صهيون، اين كشتارگاه قابيل و كشتارگاه اموي، اين صداي خشن انتقام و بكشند از امت ها بكشيد از امت ها و اين صداي خشن كشتار مردم، اين ديوار ندبه اي كه برپاي آن مويه و زاري كنند جهودان، زماني كه در سرزمين غصب شده بر تپه ها برابر دوربين ها زنده زنده آدم مي خورند و هر روزه مي كشند و متصدي قرباني اند كاهنانشان، قرباني اسمعيل هاي امروز...
ولي شعر، زمين ديگري را نيز به ما معرفي مي كند، زمين مدفن هابيل و عشق بي چشمداشت، زمين يحيا و حسين، زمين آب و بانوي آب، خنكاي گواراي دشت باران، ميهن بي ديوار و پرسش شيعيان: «متي؟ اين؟ والي متي؟» زمين دادگري و آزادي و زمين هين شعر/ دعا: زمين آرزويي موعود، بنگر و ميفشان دامن از من و/ بر متابان سو/ از من/ زميني كه انسان، مهر و پرستش و معرفت و عشق و حقيقت و كمال و خدا را مي آموزد از عاشقان و عاقلان حقيقي و مقرب: از يحياي اليصابات از حسين بتول:
تو را پرستيدم و گاه/ مرا/ و ديدم ‎/ تو را پرستيدم/ تو را/ به جان پسنديدم و گاه/ گلبرگ اطلسي را / و ديدم تو را پرستيدم‎/ تو را از چشمان يحياي اليصابات/ تو را / از چشمان حسين بتول/ چيدم و ديدم/ تو را پرستيدم
پس ماجراي شعر، ماجراي اهالي لوت و خشكنا و زمين سترون است از يك سو و اهالي آب و باران و حيات و يحيي و حسين كه مرگ براي آنان بازگشت به كودكي است و درون، آسان خيزي است از سوي ديگر. هر چند شعر در بندهاي آخر، بي رحمانه دنيا را نقاب مي درد و اين دنيا جاي آرميدن نيست، آزمونگاهي صعب است و سوگ گاه ماه سربريده شده است و جايگاه ديهيم خار است و سياهپوش بانوي مات است و تشنه تر پيچش فرات است و آنجاست كه ماه/ خونش تراويد از گلوگاه... آنجا كه تپه ها خشكيد/ يحياي نگاه/ پيش از غسل خود با خون خود و خون شويي تن خويش، با اين همه ما به اميد و چشم به راهي و نگاه حي و حاضر و زنده ايم.
شعر م. مؤيد، توده  انباشته و فشرده اي است كه باز شدن آن نيازمند تأويل هايي با حجم فراوان است و من تنها به وجوهي از اين امكان تأويل و رابطه بينامتني _ يحياي (۱) و (۲) پاسخ مي دهم:
005781.jpg
رابطه بينامتني
شكل ديگر تأويل يحياي نگاه ،۲ برخاسته از مكاشفه روابط بينامتني اين شعر با شعرهاي ديگرم.مؤيد و بويژه يحياي نگاه ،۱ است، تأويل اساساً قالب پذير نيست، زيرا محصول درآميختن وجودهاي متفرد و منفرد با اثر هنري است. يكي از همه اين وجودهاي ممكن خود شاعر است و تأويل اوست كه كنار بي نهايت تأويل متنوع مخاطب مي نشيند. شرائط تأويلي درخشان البته نادسترس نيست و چه بسا تأويل خواننده شعر تأويل شاعر گردن ننهد يا جايي با آن هماوا شود و جايي نه و شاعر خود نداند چه كرده است. مثلا در باره يحياي نگاه، شاعر تا جايي كه به اختيارات شاعري مربوط است، رابطه دو شعر را در تصويري متمايز با خواندن من لااقل در مواردي شكل داده است.
مثلاً دو شعر يحياي نگاه ۱ و يحياي نگاه ۲ حاوي تفاوتهايي برشمرده مي شوند كه معطوف به فضاي زباني شعر و يا دلالت هاي درون شعري است. مثال:
شعر يحياي نگاه ۱ با نرگس آغاز شده و نرگس براي شاعر يك فضاي رنگي روشن و شفاف و سفيد بوده در حالي كه آغاز شعر يحياي نگاه ۲ با نيلوفر شكل بندي شده و نيلوفر، نيلي و كبود و داراي حسي كدرتر و اينجايي  تر و اندوهزده تر و در زماني و درجهان ناسوت و ستمديده تر است.
شعر يحياي نگاه (۱) با چيرگي يك نگاه هستي شناسانه آغاز مي شود:
نرگس هاي به گل نشسته  دل آيينه، كه ناگهان و بي پيشينه اند. در درك مادي از هستي، ماده مقدم بر روح است و آنچه در ذهن نقش مي بندد، منشاي مادي دارد و آنچه در آيينه تصوير مي سازد، اصلش بيرون و روبه روي آيينه است.
م. مؤيد، شبيه هايدگر دست به يك معكوس سازي براساس آگاهي هاي شيعي مي زند. حافظ، خدا را در بيرون افتادگي و كن فيكون و صورت بخشي اش: «آيينه رويا آه از دلت آه» مي خواند و در شعر م. مؤيد وجود ما كه همان نغمه الهي است بر اين آينه، موجوديتي اصيل و ريشه اي است كه خود اصل است و بازتاب شي ء مادي و موجوديت ناسوتي ما نيست، بلكه حقيقت برعكس است و ناسوت ما، ديوار و مانع ماست از اين سو و از آن سو اصلاً  تصويري آيينه ندارد، يعني در برابر اين آيينه جز موجوديت ناسوتي/ ديواري فرتوت و اخرايي/ قرار ندارد كه اصلاً  بر دل آيينه ماندگار تصويري نمي سازد. زيرا صورت هاي بي پيشينه و ظاهر شده  ناگهان بر آن، همان وجوه مندرج در وجه باقي هستند، از خودش اند و خودش اند و به خودش بازمي گردند. در حقيقت، مفهوم آينه و صورت نقش بسته بر دل آيينه در معرفت شناسي يحياي نگاه(۱)، متمايز با مفهوم بازتاب و آينه در دنيا و علم و مدرنيته است. در حقيقت ما از وجود و صورت الهي و ازلي و پاره اي ناسوتي و دنيايي تشكيل يافته  ايم، كه اولي نرگس و دومي ديواري فرتوت و اخرايي است. طراوت قديم متعلق به نرگس هاي به گل نشسته آيينه است. ديوار، تابنوش طراوت ديرينه است و تاب طراوت مي پژمرند. اصل و طراوت از نرگس هاست، چيزي در روبه رو، در ناسوت نيست كه بازتافته باشد در آيينه آگاهي، دنيا و وجود موجود خاكي كالبد ديوارگونه ماست. برعكس، آنچه بر حافظه الهي/ آيينه است اصل است و ديوار/ موجوديت مادي ما، اصلاً  در آن بازتابي و ماندگاريي ندارد. شاعر از همان از/ ازگسل نيست/ تا/ تاي هست را فلس خوانده زيرا فلس، زره، ديواره و جدار، همان ديوار و جنسيت ماده و پوسته و دنياست و به هر رو از/ از ازگسل/ تا تاي هست/ همين ديوار و همين وجود موجود دنيايي است. دنيايي كه درخشان و نيل است. جريان عظيم رود و هستندگي و جاري شدن وجود موجود و حركت چيزهاست و اين آغاز آفرينش است فرو ريختن معنا از آرواره هاي بود است و تصوير بال هاي طلايي زنبورهاي عسل كه شيريني دنيا را به تماشا مي نهد و نيز آميختگي طلايي و سرخ يادآور خورشيد و آفتاب است و وجود نور است و آفتاب و ظهور است و شعر تصوير لحظه كن فيكون است و انفجار چيزها.
شاعر مي گويد نيزه ها/ شيرين بيان را/ آماج گرفته اند. بيان وكلام و در پرتو تشعشع آفتاب واقع شدن و تابيدن نور و ظهور شيرين بيان يعني چيزها(گياه) در حقيقت بيانگر يك نكته پنهان وجودشناختي است و تنها در پرتو نور، آنها ظاهر شدند و در حقيقت اين اشاره اي به عدم اضافي ملاصدرايي است و باران پرطراوت وجود، نور را تازه تر مي كند و باران و آفتاب دوپاي هستي مي شوند براي حركت: آب و نور، راست/باران _ چپ/ آفتاب راست/چپ/باران آفتاب/باران/آفتاب/ وچيز، چيز/ چيز/ آغاز شده است/نوآيين/ و اين كه عسل بدين رنگ است، گويي زنبورهاي عسل كلاله نارنجي نارنج خورشيد مي نوشند .و اينك وجود موجودمان چنين است، ما از روح او سرشار شده ايم.
شعر زيباي يحياي نگاه ۱ با همين روند پيش مي رود تا در هجومي از آفتاب و روشنايي و سپيدي به پايان برسد. روايت شاعر در اين شعر آن است كه حتي زاري زهرايي بر ماه سر بريده در اين شعر با شعر يحياي نگاه ۲ متفاوت است.
شعر يحياي نگاه ۲ با همين منطق زباني/ بصري، بي هيچ اشاره اي به معصوم شروع مي شود. حرف از نيلوفر است. چرا نيلوفر؟ آيا دو سيماي وجود/ خداي ما و موجود/ دنياي ما را به صورت نرگس هايي پيشينه و ناگهان و اصيل در متن آيينه به ياد داريد؟ آيا به ياد داريم كه آيينه، خود گزينش حافظ براي توصيف هستي هويي است كه هستي، سطح بازتاب دهنده آن است از دل خود و ما را دسترسي به سياهچاله آن سوي وجود جيوه اي آن نيست و خود است كه مي زايد خود را به گونه تصوير و تصوير، تصوير چيز ديگر در روبه رو نيست و روبه رو خود بازتاب صورت هاي آيينه است و جسم /دنياي موجوديت ما و ديوار فرتوت و اخرايي و موضوع كنش و عمل و عقاب و سزاي آخرتي است فقط.
آيا روشنايي و سفيدي نرگس را به مثابه يك فضاي معطوف به هستي اصل و آن سويي به ياد داريد؟
شعر يحياي نگاه ۲ حال نيلوفر كبود شده آن هستي سفيد است در زمان و زمين. اينجا هم گل، ناگهاني است. نيلوفر است.
در آب است، تو گويي ريشه ندارد، تو گويي بسته ي هستي آيينه نيست و اصل آن نرگس نيست، توگويي همين گونه ناگهان از دل آب سربرآورده است و وجود اين جايي اش اصيل وامي نمايد و ما را دچار توهم مي كند. نرگس اين جا، نيلوفر در زمان است سراسر سوگ از آغاز گاه كبودش تا آن زمان كه جان سوده ي مذاب است و دل نيلوفري است كه دوشيزگان سياهپوش و سوگوار از ناصره تا ايلات، دريده و پاره پاره بر سر مي زنند؛ تصويرهاي يحياي نگاه (۱) تماماً  شادان و سفيد و ليمويي و مرمرين و شكوفه و زنبور طلايي و طلوع با مداد و پرتوهاي يورش آورنده است. حادثه هاي زميني و سوگ بانوي آسماني هم در آن شعر با تسليم همراه است و تويه آن سويي اش برجسته است و ...
در حالي كه در يحياي نگاه(۲)، همه چيز از همان آغاز تصوير پژواك خسته بالي و گاهي شكسته بري ست بر بستر هياهو و از همان نخست، حرامزادگي و دنياست و مادياني با دوزاده ي  حرام، شبديز و گلگون و شيرين شدن دنياي زهر آگين به كام و چشمان آهوي كامكاره پيشين، همان چشمان عيب ناك و بي حيايي هاست كه در برابر يحياي نگاه قرار مي گيرد و همه چيز اين جايي با خون و نكبت و حرامكاري هاموني كه از تنديس اش- اسب سنگي اش- خون و خونريزي و خون آميزش حرام در موعدهاي حرام مي تراود، آميخته و بعد هم مي بينيم همه داستانهاي قتل و خونريزي از كشتار  هابيل تا سر بريدن يحيي و تاج خار بر سر مسيح و قصد مصلوب كردنش و تكرار عظيم ماجراي يحيي با زاده بتول در اين هامون رخ مي دهد و دودمه ستوده صهيون كه ستايش شده است شمشير خشم و انتقام قابيلي تا امت ها را بكشد و در تلحودشان نگاشته اند نتيجه اش پاره پاره شدن سرزمين فلسطين است و ادامه همان ماجراي هابيل و قابيل و همان سربريدن يحيي / حسين و همان تحريف و تهمت به خداست تا نرگس هايش را سر ببرند و صلح و سلامش را بدل كنند به خشونت افزايي قابيلي/ صهيوني و نامش را خواست خدا نهند، به همان سان كه در غياب پيامبر بزرگ موسي عليه السلام كردند و دست شستند و گوساله سامري پرستيدند. پس فضاي كلامي/ زباني شعر يحياي نگاه ۲ كه همواره كدر است و از كلمات كدر شكل مي گيرد از خسته بال و هياهو و دم ديو زهرآگين، وقتي شيرين آن زهرآگين است و آخته شمشيري و دودمه صهيوني و زمين آتش زار و هراس و فرياد استغاثه متي و اين والي متي به خشكنا و لوت و مويه الي متي انوحا و ... يك ژرف ساخت سوگ وار در زماني و سويه دنيايي و مخروبه ديوار واري و موجوديت اينجايي دارد كه با كبود نيلوفر همراه است و حتي وقتي نيلوفريي و چرخ نيلوفري و هستي نرگس اميد، به نيلوفر شكسته بري بدل مي شود و به فرنيلو/ كبود كه بر شكوهمندي نيلوفر شكسته بر تأكيد مي  ورزد و گشاده پر بر هر چه بود و آسوده خيز از نام تا تالاب سبزتر و كبوتر نام و اين سيماي اشراقي حيات و كمان پرگستر بر ميناي واژگون و نزديكي هستي خاوري ما به تصوير بر متن، با اين همه فوراً  باز گلي است تا دوشيزگان سياهپوش بر سر زنند. همان سوگ واراني كه ماريا/ ماريا/ ماريا / ماريا/ ماريا يعني همان زهراسرايان، شكسته بري را تحمل مي كنند در امروز سرزميني گسسته!
حتي انطباق ستمرفتگي اينجايي با شكسته بري آن رخشان كبود پهلو در زمان و انطباق حفظ و حمايت از يكي از نرگس ها در همان آينه و غياب تا دنيا نيلوفري و كبودش نكند و سپيد و اميد باقي بماند در تأويل من همان نرگسزاد و نوزاد و باطراوت مانده موعود غايب است و همپوشي تأويل درون زاي من با سطح تصاوير مفسر شاعر كه در شعر او و مناسبات بينامتني خوانده ايم، ربطش را بيشتر باز مي نماياند و تأويل خواننده/ منتقد فضايي مستقل مي سازد كه با تفسير شعر/ شاعر همكوشي هاي جذاب و همپوشي هايي جاندار مي سازد.
نظير تفسير من از رابطه يحياي نگاه، با سر بريدگي نگاه و ربطش به سربريدگي پيامبر/ امام و يحيي / حسين(ع) و ربطش با حي و حيات يابي و هستي يابي و تبديل خون  شويي تن با تعميد نوزادان و ارتباطش با حياي چشم و تقواي نگاه كه در برابر بي حيايي قابيل و انتپاس و شمشير و يزيد و شارون و بوش قرار مي گيرد با آنچه تفسير شاعر است از «چرا يحياي نگاه» كه معطوف است به همه امكانات تأويل خواننده اي چون من به اضافه آن كه نگاه اگر نگاه باشد، امروز يحيي است و سر بريده است در اين زميني كه گويي ديگر زمين او نيست و كابين كانون خود نيست و نگاه و حيا يا پيش هنگام سربريدن است يا در حال سربريدن است و يا بعد از سربريدن است.
به نظرم، اينجاست كه نگاه/ زبان و نگاه/ شعر و آن شيرين بيان نخست و اين بيان و شعر امروز نيز چنين است و وحي و هر حي حقيقي كه تابش آن حي است با سربريدن و چيزي در رديف آن است كه آزمون پس مي دهد و دنيا سر مي برد و با كشته شدن است كه آزمون هستي و خود هستي باري و هستي شوندگي و برون افتادگي زيبايي، ممكن مي شود و معنا مي گيرد و معنا كه فرو مي ريزد زيبايي / عشق يكتاست به يكتا و مي ارزد ماجراي آفرينش شروع شود و بر گرد احسن الخالقين مي چرخد. چه چيز است جز شكوه اين صبر و اين عشق و اين سربريدگي فراي همه زهدان پرورنده اين عشق؟ و هيچ كمالي ممكن نيست مگر رو كند و تقرب جويد در جان و كنش به حسينيت حسين يا سايه ي آن و بشارت دهنده آن يحيائيت يحيي، همچنان كه يحيي مبشر عيسي بود در حيات خود مبشر حسين است در گوهر خود و اينها همپوشي دارند، همچنان كه مريم و زهرا سلام الله عليهما در اين شعر همپوشي دارند. حالا رابطه بينامتني بندها را بر همين صورت عمومي اش بند به بند مي توانيم دريابيم. اين تأويل، ساختمان خود را بنا مي كند و هر خواننده مشتاق درك فرم/محتواي يحياي نگاه مي تواند تأويل خود را بنا سازد. بندهاي من در يحيي نگاه ،۱ با غلبه وجود در آيينه است و در يحيي نگاه ۲ با غلبه موجوديت اخرايي و نيلي  ما كه بازتاب آن سپيده دمان و پگاه تكلم است.
پس آن شعر از پاره هاي روشن مي گذرد و ما را عبور مي دهد از لحظه نخست: و معني / فرو ريخت/ از آرواره هاي بود/ و كاروان مي رسد به ستودي هر چه تمامتر با بال هاي طلايي زنبورهاي عسل و كمي سرخ وش بازيگوش كه در خود دارد اشاره به آفتاب و نور وجود و پديداري و شيريني و نوش زنبورهاي عسل حيات از كلاله نارنجي «نارنج / خورشيد» و به رنگ آن در آمدن عسل و هجوم آفتاب و شيرين بيان و رابطه گياه/ كلام و وجود/ زبان و هماغوشي باران و آفتاب را هم همراه دارد و سفر از خلوت و «هيچ نجد» به «نيشابور جمعيت و شهريت و مدنيت» مي رسد حركت كاروان هستي در زمان- و نيشابوري كه خود يحياي سربريده اي است در ميان شهرها از هجوم مغول و چهره ظلم در مقياس جمعي- موقف حركت است كه چشم به آسمان مي دوزد و نگاه مي كند به متن كبود ستاره هاي آوازه خوان مي رسد و- اي من گمان نداشتم/ نمود تو/ طلوع بامداد بود تو است.
ببينيم در اين بامداد نمودها چه تصاوير زيبايي از حيات است. انگور به اين سان تصور شده، نمونه اي از نمود:
در پگاه تكلم: / خوشه اي آويز بينش / ليمويي و مرمرين/ بر متن زرد و قهوه اي تاك برگ ابلق
و درخت سيب:
شكوفه هايي/آويز دريافت/سفيد/سفيد/با مژه هاي تار/ ساقدوشهاي بي عروس/ بر متن قهوه اي سير و خيس درخت سيب/ سفيد و دامن كشان/ و شب او و ذات و نگين معصوم:
روشناي پاك/ نامه نوشته بود/ بر ديباي سياه/ به خامه اي كهربا/ يك نگين از زمين/ بر انگشتري انگشت پنجم/ دست راست./ نشان گشت و گداز حنجره مرغان خوش آواست.
و در اينجا شگفت  آن است كه بامداد / به آغاز تنهايي مأمور شده است زيرا كه ما در متن زهدان تنها نبوده ايم و با گسست و وجود يافتن و هبوط و بامدادگري او و بيرون جهيدگي ضمناً  تنها شده ايم از متن از او.
بند بعد نيز از معرفتي روشن از خويش و مرگ كه بازگشت به اوست برخوردار است. هستي در كنار نان و پرنده و تصوير ضرورت موجود بودن ترسيم شده و همين كه كنار نان و پرنده مانده اي، ناگهان خود را شاخه اي از او، از آگاهي هاي درون او به خود، مي داني كه موجي هستي آمده اي تا بازگردي به او.
شعر يحياي نگاه (۱)، جا به جا صداهاي مختلف و كاراكترها و حتي آواي خدا را كنار هم و به صورت شعري نه در ادا، چندآوايي بلكه در ماهيت متكثر به سوي وحدت و يگانگي شكل مي دهد و همين جا آواي خداست در شاعر و زبان شاعر صداي خدايي اوست و گستاخ است و گويي از زبان ستاره زهره زهرا مي گويد:
مرا/ به كهكشان خويشتنم/ باز بسپاريد
همان كه ريزه هايش را/ مي بينيد/ از دور (ستارگانش را)
مي بوييد/ كنار نان و پرنده و/ پرنده و نان
و صداي دوم صداي هشدار است و توجه به پاره جسماني آدمي شاعر كه جوان است و پير مي شود و به گوري مي سپارند كه خواهانش نيست:
آمين/ آمين/. تو را مي گويم/ چون جوان بودي/ ميان خود/ برمي بستي و مي رفتي/ به هر جا كه مي خواستي/ اما چون پير شوي / دستان خويش خواهي يازيد/ تا ديگرانت بربندند و باز پاسخي كه مي گويد من از كشتگاهان تكلم آمده ام و آواز دورها و پيش تر بودم. پيش از آن كه در زمين خونريزي، خون دامنه گيرد و قابيلي و ... حال خواهان بازگشت به زهدان مادرانه و پستان مادرانه است و بند بعدي به ياد مي آورد كه اين دو، / شاعر/ همان/ همو/ است و چنانكه شاهديم بار ديگر گويي صداي ستاره زهرايي را مي شنويم كه سروش را مي خواهد جانش را، زهرايش را، پاره خدايي اش را، هر كس حسين اش را، مسيحش را، و اينجاست كه مي شنويم/ آري همسويم/ همو/ جز اين كه /شيوه / نهان داشته ام/ با نخلي پنهان و ...
اين نه تنها مائيم/ كه گوهر ما هموست،هموست  و زهراست كه مريم است، و زهرا است (س) كه اوست كه مريم آشكار مي كند ماجرا را و برگزيده كه نشاني آشكار رابطه بارور و حقيقت آدم/ خدا باشد و بانوي بانوان، مريم آغازين، آن سان نهان مي دارد كه گورش را هم نهان داشته است و هيچ از خود ظاهر نساخته تا ظاهر و باطن يكسر او باشد و اين را هم كه گور نهان بماند، اراده او مي داند كه روزي زهرا، خدا بود و سري بريده خونچكان كه مي سرود لم امرضه فاسلو/ لا و لاكان مريضا و او كمال كمال بود و هيچ نمي خواست و اقرب مقربين بود زين رو تسليم و بي گفت و گوترين بود و حتي مريم وار نگفت: كاش/ پيش از اين كه مرده بودم/ اندك بي شكيبي نشان نداد تا زمان بازگشت در رسيد و شكيب ورزيد و گفت شيرين دلبندان، ببرند و دل بريد و رفت. و صداي زهرايي شاعر مي گويد: اين نيز/ تو/ نمودي و شعر يحياي نگاه (۱) بدين سان به اوج تسليم و شفافيت و روشني دل انگيزي مي رسد و مرگ پذيري اش هم روشن است با تصويري پيشاپيش از رفتني در ميان آزادداران و سرخداران نه گانه كه خود رازي ست بين شاعر و ديدار كه جز كلمه نه كه براي ما آشناست و عدد آدم و تراب و قرآن است.. ما هيچ از اين بند: نه درخت برافراشته آزاد/ در خاكي رس/
و آرزويي كه شاعر ديدار كرده است، نمي دانيم و تصوير آرزويي او اما واضح استُ، او در ميان و گرداگرد آن سربرافراشتگان و ...
و بندهاي بعدي شعر در همين حال و هوا ادامه مي يابد. تصاوير رستگاري و وارستگي جامعه سپيد بر تن و ساق پا برهنه كه مرا ياد تابلوي فرشچيان مي اندازد كه سيمين دانشور بر چاپ نخست جزيره سرگردان، تصويرش را تجديد كرد و بديهي است تصويري عيسي وش است از معرفت و فقر و سادگي
و بند ديگر، غزل عاشقانه پرستش خداست: / كه چشم/ دير گاهيست/ شيداي تلألو توست/ تابان. بر كشتگاهان تكلم...
و سپس بندبند كه مجال بازخواني نيست، همين تصويرهايي: آميز/ رخشان و نيل/ ستاره ها و درياست: / آبي/ خيال توست/ وقت بيدار ران است/
و اروتيسم م .مؤيد كه اشارتگر زبان در زماني و وجود دنيايي ما به آميزش و جفت شدن و بازگشت دو نيمه متكثر مرد/ زن به هستي يكتاي زايشگري است كه از خود به خود بازمي گردد و تصوير سيماي خلقت است و آفرينش و يك كمال است همواره سر برمي آورد و به آرزوي صلح و بي هراسي گنجشگان مي رسد كه آب در قمقمه بنوشند و از ته مانده باران بنوشند و در كفچه ميان دو ريشه گوژه برآمد پاي انجير بني وحشي بنوشند و از گوشه  اي گم و ناپيدا از گلوگاه مصب در بحرالميت بنوشند كه كشتارگاه يحياي نگاه يحياي پيامبر هم هست و تصوير فرودي پيش از خون شويي تن خويش چنان كه آدم از زهدان فرود مي آيد، و بديهي است آب گنجشگان در درياي مرده، باز خود آخرين روشنايي است.
و چه متمايز است با سراپا سوگ واري يحياي نگاه (۲)
حال اين فضا و متن را كه ريشه و چهره آن سويي شعر يحياي يك است با همه كلمات تاريك و خون ريزي در زمان از قابيل تا فلسطين امروز در شعر يحياي نگاه (۲) تطبيق دهيد تا خود نيز بياد آوريد كه نرگس در دل آيينه بوديم. نيلوفر شكسته بر شده ايم. پس چرا چشم انتظار بازگشت نباشيم؟
در اين تأويل ما از يحياي چرخ نيلوفري و كبود و شكسته براي يحياي نگاه ۲ به سپيدي نرگس دل آيينه به يحياي نگاه ۱ و اميد و انتظار سفركرده ايم. باشد كه از دنيا به او سفرمان اين سان بازگشت مان به دل آينه او باشد كه چيز ديگر چه مي تواند باشد در هر حال؟

نگاه امروز
بازخواني متن مقدس
زهير توكلي
اگر از ديدگاه زبان شناسي نظام زبان را يعني جمله را تجزيه كنيم پس از عبور از طبقات هرم زبان و گذشتن از نوك هرم كه واجها باشند، ديگر چيزي پس از آن نمي ماند جز صدا. اين صدا كه صرفاً ارتعاش مولكول هاي هواست، به راستي زائل ترين و ناماندني ترين است اما چرا آن شاعر بزرگ مي گويد: «صدا تنها صداست كه مي ماند»؟ 
ژرف ترين لايه زبان چيست؟ پاسخ اين سؤال هر چه باشد، در اين نمي توان شك كرد كه رسالت شاعر، رسيدن به همان ژرف ترين لايه زبان است. مشكل اين جاست كه آيا شاعر به عنوان خالق فرم هاي صوري يا معنايي غريب در زبان، چيزي بر لايه هاي زبان مي افزايد يا خلق شعر، به مثابه كشف ظرفيت هاي جديد و رونمايي از مناظر و مزايايي نو از اين پيكره  شگفت انگيز يعني زبان است؟ آيا وقتي شعري مي سراييم چيزي بر زبان مي افزايم يا در حال شناسايي عميق تر زبان هستيم؟
در اين جا از نگاه علمي و زبان شناسانه فاصله مي گيريم و معطوف به صاحب زبان مي شوم و ادعا مي كنم كه ژرفاي زبان به ژرفاي صاحب آن وابسته است. ما در استعمال روزمره زبان مصرف كننده زبان هستيم و زبان آن قدري به كارمان بيايد كه به كارمان بيايد. همين و نه بيشتر.
يك پله بالاتر ادبا و زبان شناسان در حال «صرف» زبان و كاويدن پشت و رو و زير و زبر زبان هستند. بالاتر از آن، شاعران (در مفهوم عام شعر) در زبان تصرف مي كنند و خود را در زبان مي دمند. اما از آن جا كه ژرف ترين رابطه با هر چيز در عشق ورزي با آن پديد مي آيد، ژرف ترين رابطه را با زبان، عاشق ترين صاحب زبان به دست مي آورد. اگر به ژرفا و ماندگاري در برخي از برخوردهاي طايفه  سوم با زبان برمي خوريم به خاطر آن است كه واقعاً هيچ موجودي نزد برخي از شاعران بزرگ، زنده تر و زاينده تر از زبان وجود ندارد بلكه به آن جا مي رسند كه وجود را(زندگي و زايندگي را) بايد تنها در زماني يافت كه در زبان شناور مي شويم.
اما باز هم عاشق ترين نوع رابطه با زبان از آن كيست؟
مهر مادري چرا بالاترين نوع عشق است؟ زيرا از خالق سرچشمه مي گيرد. عشق به مفهوم حقيقي آن، عشق خالق به مخلوق است و همه عشق هاي ديگر پاره اي از تابش آن هستند. پس ژرف ترين عشق ورزي با زبان را بايد نزد خالق زبان جست. خالق زبان مفهوم عام آن و خالق كلام به مفهوم كلام مقدس.
پس ژرف ترين لايه هاي زبان را بايد در كلام مقدس جستجو كرد. كلام خداوند يا كلام اولياي او كه اسماءالله اند بلكه اسم اعظم خداوندند. اگر صريح تر بگويم، ژرفترين لايه هاي زبان را در متوني مانند قرآن، نهج البلاغه، صحيفه سجاديه و ادعيه  مأثور و معتبري مانند دعاي صباح يا زيارت جامعه كبيره يا زيارت امين الله، زيارت وارث و... بايد جستجو كرد.
* * *
اما اين متون چه نسبتي با شعر به هم مي رسانند؟ شعر زاينده خيال است و به قولي: «احسنها اكذبها» اما آن متون حقيقت محضند. پاسخ را سربسته مي گوييم و اين جا مجال باز كردن آن نيست. فرمود: «ان من الشعر الحكمه و ان من البيان لسحراً» همان طور كه بين جادو(سحر) و معجزه از نظر باطن زمين تا آسمان فرق است، بين شعري كه الهام روح القدس باشد تا شعري كه از سحر بيان سرچشمه مي گيرد تفاوت است. شعري كه به وجه الله رو كرده باشد، در ملاقات اين سويي در ابهامي محض غوطه مي خورد و در نزول آن سويي «واقع نما» است و پرده از حقيقت جهان برمي دارد. يعني در ذات خود، پارادوكسيكال است. ابهامي كه گاه صرفاً به يك موسيقي معلق در فضا «طلب و جبر» مي رسد و «واقع نما» يي كه گاه طنين آيه هاي نوراني قرآن را دارد، طنيني برانگيزنده و مبعوث كننده و در عين حال چندگانه و چند پهلو از نظر معنا و مدلول.
* * *
م. مؤيد يا همان حسين مهدوي لاهيجي كه تأويل شعر او را بايد از همين تخلص كه براي خود برگزيده است شروع كرد. تخلصي كه از آرزوي تأييد روح القدس سرچشمه مي گيرد، وعده اي كه رسول الله به همه شاعراني كه زبانشان در دهان به عشق او مي رقصد، داده است.

يحياي نگاه (۲)
م.مؤيد
005799.jpg
شعر بلندي كه امروز تقديم خوانندگان محترم صفحه شعر مي شود، از كتاب در دست انتشار «تو كجاست» انتخاب شده است كه به زودي توسط انتشارات آيينه جنوب، روانه بازار خواهد شد. يحياي نگاه (۱)، پيش از اين در ويژه نامه ماه محرم و صفر همشهري، در ارديبهشت سال ۸۳ چاپ شده بود.
گشاده پر/ نيلوفر
كمان رنگين گستر
چوناني كلام
پژواك خسته بال
گاهي شكسته بر
بر بستر هياهو
شبديز [همان اسب خسرو پرويز. برادر يا خواهر گلگون، اسب شيرين. هر دو از يك ماديان. مادياني كه او را جفتي نبودي و چون ذوقش به هم رسيدي، خود را به اسب سنگي كشيدي و بار گرفتي.]
به شيهه سم مي كوبد
گلگون نيز

ديرست دير
شيرين
آن كامكاره ي پيشين
از چشمان آهو
شد جان سوده/ برون سو
پژواك خسته بال
بر رهوار گلگون
تازانه  ِي هامون
هاموني/ كز تنديسش/ مي تراود خون
[همان اسب سنگي كه پدر شبديز و گلگون بود]

چوناني كلام
فر نيلو/ كبود
گشاده پر/ بر هر چه بود
آسوده خيز از بام [بام ادراك و دريافت]
بر بستر هياهو
تا تالاب سبزتر
كبوتر نام
خاسته از خاور [يعني اشراق]
كمان پرگستر
بر ميناي واژگون

فر نيلو/ كبود
جان سوده ي مذاب
از دل آب
تا/ دل نيلوفري كه/ دوشيزگان سياهپوش
زنندش بر سر
از ناصره [شهري در شمال سرزمين فلسطين. شهر مريم مقدس]
تا
ايلات [شهري در جنوب سرزمين فلسطين، اينك بندري اردني است. آري گسيخته اند. پاره كرده اند. دريده اند.]

ماريا! ماريا! ماريا! ماريا! ماريا!

ديرست/ دير
كز دم ديو زهرآگين
شيرين گشته/ شيرين
به كام آن و اين [چون از ملك ملك جمشيد، چهارصد و اندي سال بگذشت، ديو، بدو راه يافت. و دنيا در دل او شيرين گردانيد. و دنيا در دل كس شيرين مباد.
اين را از نوروزنامه آ وردم.]

ديرست/ دير
آخته شمشير
پشت درختان زيتون
دودمه ي ستوده ي صهيون [همان تپه سنگي كه هيكل سليمان و مسجدالاقصي و قبه الصخره بر آن است.]

چوناني كلام
جان سوده ي مذاب
بشكسته چون حباب
شد بودي/ از درون
كبود نيلوفر
خيزانه ي درون
نه چون
پياپي ي دو كف پا
فرازان/ بر كنگره هاي نخل
نه چون
پياپي ي گلبرگچه هاي كوكب
چين چين و / تاب داران
دوراني باز و بسته
چوناني چين آكاردئون
به نواخت دست باد

چوناني كلام
شد بودي/ از درون

جسته ي سياهچال حوالي ذات
در هنوز تنهاترين هنوز
شبانه پيشين
دور از روي روز
آن جا كه/ آغاز
تر/ و / آواز
آسوده مي خيزد/ از درون
تفتان و تندران

راه/ گاه/ مي خواند با ماه
ماه/ گاه/ مي ميرد بر راه

آن جا كه/ مي افتد هابيل [پسر آدم كه به دست قابيل، پسر آدم، به ستم كشته شد.]
آن جا كه/ (اسرائيل، در آفريننده خود شادي كنند و پسران صهيون، در پادشاه خويش، وجد نمايند و نام او را با رقص تسبيح، بخوانند. با بربط و عود، او را بسرايند. و شمشير دو دمه، در دست ايشان، تا از امت ها، انتقام ها بكشند و تأديب ها، بر طوايف بنمايند.)
[اين را از عهد عتيق، تورات، زبور داود، مزمور ،۱۴۹ آوردم.]

رو به ديوار ندبه [همان بخش مانده ي هيكل اورشليم، به روايت ايشان. جهودان به مويه و زاري برابرش مي مانند.]

جزيره اي/ بي حاصل
در درياي آوار
آوار بي زنهار
تقديس موات
تقديس كهنوت [تقديس قرباني توسط كاهن. كاهن نزد جهودان و بت پرستان، متصدي قرباني كردن است.]
آن جا كه/ چنين نمي ماند و/ همتا
آواز مي خواند
آن جا كه/ همسرايان نهان/ همتا
جان مي خراشند/ همسرا
- متي؟/ كي؟
- اين؟/ كجا؟
- و الي متي؟/ و تا كي؟
[مويه پرسش هاي دعاي ندبه شيعيان]

آن جا كه/ سياه
روشناي مطلق است
روشناي و/ مطلق و/ به سامان

آن جا كه/ انوار
فراز/ مي روند و
به بار/ مي نشينند و
رنگ/ مي بازند
در صقع نور هفتم [متكلم از اسماء سبعه ي الهيه ي كه ائمه ي اسمايند. و نور هفتم از اطوار سبعه قلبيه كه نور سياه است. لاهيجي در مفاتيج الاعجاز فرمايد: نور سيه كه از غايت افراط قرب است، قبض نور بصر كند.]
و گروه هست
نسيمي/ وزاني/ ناپيدا و نيست
به بارگاه عزت صنوبري كوچك
قلب بزرگ مادر يحيي [اليصابات همسر زكريا]
درون سينه ي بانوي پير
هنگامه ي مژدگاني و/ مد شادماني
آن جا كه/ همسايه و همسايه [همه اين ها. اين اشيا كه هر كدامشان در خودشان، با ديگران يگانگي دارند]
مژگان/ به هم مي پيوندند
جگن و ماه و الماس و دل و شمار و بهار و اندوه
و پرتو كامبخش دوران نسيم نيم شبان
مي تاباند/ يازان/ بازوان
برناگماني/ ديرجا
رود آبي/ ستاره ي مانا
آبي/ مانا/ رود

رودبار ستارگان
اما اين باد/ باد/ باد
مي افروزاند و/ مي خواباند
هرم را
در پراكنش ممتد
و زمين/ دلگير/ مي گردد
خسته از يازندگي خويش
و زمين
بوته زاران آتش مي شود
بازتاب آسمان
كانون! كانون! كانون! كانون! كانون!
[بانو را مي خوانم]
كابين توست/ اين!؟
زمين توست/ اين!؟

اين باد
مي كشد آتشناك
دامن و
آذرخش/ مي زاياند و/ مي فشاند و به آتش مي كشاند
ديدگاه را

خرگاه هاي آتش
ديوان زهرآگين
تنوره مي كشند و /هراس
فرياد خويشتن
نمي شنود
مگر
كلام
بركام خيزد/ آسود
اين باد
مي كشد و/ گاه
زنده مي انگارد و/ گاه
لبه ي نيست هست نيست
به كشش مي سپارد
تا
دوبارگي جنگل معلوم
ميان شاخه پدر و/ شاخه پسر

بر توسني
از زهدان توان
دمي ديگر
مي آيد
دوباره
نام
خيزانه ي  درون

اين همه/ تصوير بي پاسخ
اين همه/ پژواك بي آوا
اين همه/ سرگشتگي آرام
مگذار و/ روادار
صبح خوش طعمي انار
خنكاي گواراي دشت باران
مه پگاه
ميهن بي ديوار
جاي گزين عصر ستم/ فرموده آيد
(اين جا/ ديوار نيست/ اصلاً ديوار ندارد آن جا/ خيلي تنگ بود) [مشاهدات آن سويي بنده خداوند، حاج اسماعيل دولابي]

دشواري گذرم
از سنگ و جان گرانبار
بنگر و /مپوشان رو/ از من

سختاري گذرم
از همهمه ي ياوه ي نمودار
بنگر و/ مپيچان فرنيلو/ از من

خوار رفتاري گذرم
از فرامد گرگان خون خوار
بنگر و/ ميفشان دامن از من و/ بر متابان سو/ از من

تو را پرستيدم و گاه/ مرا/ و ديدم
تو را پرستيدم
تو را/ به جان پسنديدم و گاه/ گلبرگ اطلسي را/ و ديدم
تو را پرستيدم

تو را/ از چشمان يحياي اليصابات
تو را/ از چشمان حسين بتول
چيدم و ديدم
تو را پرستيدم

ديرست دير
فروخشكيده چشمه دلپذير و
كلاغان كهنسال و
زاغان ناچار
مانداب/ مي نوشند
در چال سم گلگون و شبديز و
بر زمينه بي پرواي جاليز
مي جهند و خاموش
مي كوشند

چوناني كلام
لوت/ مي شود و
دشوار
جان مي كند از خشكنا
اين لوت باد آبچين [اين آبچين، پارچه اي ست كه با آن مرده را پس از غسل و پيش از كفن، خشك مي كنند.]
با/ زار/ مي رود
زاران/ مي رود
بر باره چوبين و
بوي خوش كافور
در خنكاي نمور
مي وزد/ از نزديك

مي وزد/ از نزديك/ باد آبچين
با / زار/ بر باره ديرين و
بوي خوش كافور
زنگ مي زند/ آسيم و رنگي شور

ها! ها!
خوش كافور
بر استخوان دمادم
مي نشيند/ يشم [درست اين بود كه مي نوشتم: مي نشيند كپك]
و چليپا و هلال/ مي وزند/ بر ستيغ نام
دروني ديگر
چوناني كلام

گريان و/ كودك
گريان و/ خونين
گريان و/ پاك
گريان و/ شيرين
گريان و/ گرم از ژرفاي درون
آسان خيز از نيام
تا/ پيراهن/ به تن/ كند از شب انتظار
حوالي روشناي تاريك
دور داشت گاه معدوم
جنگل بي پژواك و/  آفتاب
تن مي سپارد/ بر درياي مواج براده هاي سهمگين
سيمين و سهمگين
آفتاب بي رويداد
بي مدد لبخند

و بوي خوش كافور
زنگ مي زند/ آسيم و نوعي شور
و سفيد مي نشيند
بر استخوان دمادم
سفيد و يشم [همان: سفيد و كپك]
چوناني كلام
چوناني پريشان
چوناني كفر گيسوان
پرنده آتشين
آكنده جان از نفرين
تا/ برآيد و / به پرواز آيد و/ بازآيد و/ بنشيند
مذاب
دل نيلوفري كه/ دوشيزگان سياهپوش
زنندش بر سرو
به برگيرند/ بانوي پير مات را
- حاحا حاحا [آواسوك بانوان تازي]
- يا قمراً ذبيحا اي ماه سربريده شده
- الي متي انوحا تا كي مويه زاري كنم
- بسمك لن ابوحا هيچ گاه نام تو را
فاش نخواهم كرد

بانوي پير مات
سياهپوش بي نيلوفر/ اليصابات
آن جا كه/ تشنه تر/ درپيچيد فرات
آن جا كه/ گوارا گشت/ خاموشي سنگ خارا
آن جا كه/ ديهيم خار [آن گاه تاجي از خار بافته، برسر مسيح نهادند.]
ربود/ خواب نوشين
از چشم سارا
در حبرون
[نام ديگر الخليل. شهري در فلسطين. گور سارا و ابراهيم و پسرشان اسحاق در آن است.]

آن جا كه/ ماه/ خونش تراويد از گلوگاه
آن جا كه/ بر زمين ياد/ شقايق روييد
آن جا كه/ بر تپه ها خشكيد
يحياي نگاه
پيش از خون شويي تن خويش.
(لاهيجان ۲۷/۱۱/۱۳۸۲)

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |