چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
بررسي نگاه جامعه شناسان درباره پست مدرنيته
نشانه هايي از يك بيماري
000597.jpg
نقاشي : رنه ماگريت
زيگمونت باومن -ترجمه: محمود اكسيري فرد
برخي جامعه شناسان، پست مدرنيته را نظام هنجاري بعد از مدرنيته تلقي مي كنند. آنان معتقدند كه اين نظام سعي دارد با رويكرد انتقادي، به جامعه اي فرامدرن بينديشد و سعادت انساني را فراهم كند.
عده اي ديگر نيز معتقدند گفتمان پست مدرن، اساسا از درون و در درون دنياي مدرن شكل گرفته و دستاوردهاي آن چندان ناچيز است كه كنار نهادن مدل جامعه مدرن محال بوده و استقلال پست مدرن از مدرنيته محال تر. برخي ديگر از انديشمندان پا را از اين فراتر نهاده اند و معتقدند كه روي هم رفته آنچه پست مدرنيته خوانده مي شود، بيش از آن كه جلوه هايي از يك هنجارمندي جديد باشد، نشانه هايي از يك بيماري و پريشاني است. مقاله حاضر اين رويكرد را به بررسي مي نشيند.
واكنش هاي گوناگون به سامانه پست مدرن تنها به چارچوب هاي بازنگري ريشه اي از الگوي ارتودوكس جامعه  شناسي محدود نشده اند. به اين ترتيب برخي از برجسته ترين تلاش هاي نظري معاصر، منكر هرگونه تازگي در شرايط حال حاضرند. آنها دست كم بر اين باورند كه حتي اگر شرايط تازه اي پديدار شده باشد، چنان ناچيز است كه هيچ توجهي براي كنار نهادن مدل جامعه مدرن (سرمايه داري يا صنعتي) به عنوان پارادايم زيربنايي تحليل اجتماعي به دست نخواهد داد. قدر مسلم اين كه هيچ ضرورتي نيز در اين بين براي اين كار به چشم نمي خورد.
ديگر اين كه اين  ديدگاه، منكر مشروعيت و لزوم هرگونه تلاش در راستاي دست يابي به جامعه شناسي پست مدرن اند و ناگفته پيداست كه آنها بازانديشي نقش ها و راهبردهاي پژوهش و نظريه جامعه شناسي را پيشاپيش مردود مي شمارند.
بدين سان نظريه اجتماعي سنتي مي كوشد آنچه را ديگر جامعه شناسان در قالب پست مدرنيته سامان داده اند، صرفا در چارچوب جامعه بحران زده خلاصه كند. ايده بحران به گونه اي بيانگر اين پيش فرض است كه در همان حال كه جامعه نيازمند منابع ويژه اي براي باز توليد خود (و استمرار هويت خويش در گذر زمان) است، به دلايلي از فراهم آوردن يا فرآوري چنين منابعي _ به ميزان لازم _ ناتوان است. توصيف چنين جامعه بحران زده اي به گونه اي پنهان بيان مي كند كه جامعه ياد شده سرسختانه براي بازيابي و استمرار هويت راستين خود مي كوشد و سرانجام بار ديگر آن را به دست مي آورد. اين نظريه ها در ژرف ترين گونه هاي خود مي كوشند خاستگاه هاي شايع بحران را رديابي كنند. به تعبيري اين نظريه ها برآنند آن دست از ابعاد ساختاري جامعه مدرن را كه مانع از پيشروي آن در مسيري است كه برايش ضروري است، به دقت شناسايي كنند. روي هم رفته آنها برخطوط ماندگار نظريه پردازي در مورد پس زمينه ها و پيامدهاي ويرانگر يا عوارض جانبي بازتوليد جامعه پيش مي روند و در اين ميان همه چيز را در قالب تناقض هاي دروني سرمايه داري، محدوديت هاي عقلاني شدن يا تمدن و ناخرسندي هاي آن نگاه مي كنند.
تقريباً اندكي پس از جنگ جهاني دوم بود كه مردم به رفاه و بلاتكليفي رخوت انگيزي در بحبوحه جنگ سرد تن دادند و همين رفاه و بلاتكليفي، زندگي را از سويه هاي مختلف در خود كشيد. ديويد مك للند از ظهور و افول دستاوردها هواداري كرد كه برداشتي كاربردي از ايده رنگ باخته پيتريم سوروكيم مبني بر فرهنگ هاي حسي و معنوي بود. رايزمن نيز در رويكردي مشابه تا آن جا پيش رفت كه سرانجام بيان داشت: اينك انسان از محور جايگزين شخصيت خويشتن مدار عبور كرده است؛ شخصيتي كه مجهز به ترازنمايي دروني بود تا او را از انحراف مصون داشته و همواره در مسير صحيح گام بردارد. آنگاه انسان فربه سازماني «ويليام دبليو وايت جرز» ، وارد عرصه شد كه به سبك و سياقي زودگذر، ولي پرشور و شوق دامن زد.
جلوه هاي مرگ شخصيت پاك نهاد(*) به روشنترين وجه در آثار ريچارد سنت، جان كرونل و كريستوفر لش بازتاب يافته است. گرچه تفاوت هايي چند، ميان هر سه نظريه ديده مي شود. همگي در بستر يك مفهوم به يكديگر مي رسند و آن چيزي نيست جز استعاره تمدن نازپرورده كه در آن اصل رفاه (اگر همچنان بتوان از اصول دم زد) جانشين «اصل واقعيت» شده است؛ اصلي كه در بطن نظام آموزشي پاك نهاد رشد و توسعه يافت. «سنت» همه چيز را به گردن چرخش اشتباه و فاجعه بار اخلاق پاك نهاد مي اندازد. از اين رو او به جرأت بيان مي دارد كه اين اخلاق، هنگامي كه پيروان خود را به گونه اي دردناك و طاقت فرسا وادار ساخت تا ذهن خود را درگير جلوه هاي موشكافانه رفتار كنند و بدين وسيله تنها نشانه هاي تقدير و كرامت فردي را دريابند، حكم مرگ خود را امضاء كرد؛ چرا كه در اين وانفسا شور و شوقي كه براي اطمينان و دلگرمي وجود داشت زايل شد. در رويكردهاي كرول، گذار از پاك نهادي به وضعيت هاي جاري اختلال شخصيت و بي قيدوبندي، به يكباره و از هم گسيخته نمودار مي شود، با اين حال نتايج، يكسان است: در اين حال زندگي به جستجوي بي امان لذت هاي هميشه گريزپا و فرّار فروكاسته مي شود؛ لذت هايي كه هيچ گاه بي اضطراب و دلواپسي برآورده نمي شوند. اين جا است كه ساير انسان ها صرفا به دستاويزي براي صعود بي وقفه به قله هاي اعتبار و لذت، يا هر آن چه روياهاي دست نايافتني اطمينان و آسودگي ناميده مي شوند، بدل مي شوند.
نظرياتي كه تاكنون واكاوي شده اند، نمايانگر جامعه اي بيمار است كه در آن «مركز بي ثبات مي شود و هر آنچه هست فرو مي پاشد» ؛ جامعه اي كه قطعيت و حس جهت يابي خود را وانهاده است؛ جامعه اي «نازپرورده» كه نمي تواند افراد را به قدر لازم استحكام بخشد و آنها را سرشار از انگيزه و هدف گرداند. برخلاف جامعه شناسي پست مدرن، اين بار تصوير جامعه اي به چشم مي خورد كه سرتاسر در چنبره حركت نامنظم و سرگردان گره خورده است.
اين سامانه وجودي كه در بطن جامعه شناسي پست مدرن، حقيقتي كيهاني و فارغ از زمان در بستر واقعيت اجتماعي پنداشته مي شد، اينك تنها، شهادتي گويا بر بحران سرشته در جامعه است. اگر از اين نويسندگان بپرسيد، آنها بي محابا خواهند گفت كه جامعه شناسي پست مدرن خود نشانه اي از اين بيماري است يا دست كم بسياري بر اين گمانند كه اين جامعه شناسي بي اندازه با شرايط حال حاضر جامعه همساز شده است.
نظريه پردازاني كه تاكنون به كنكاش نهاده شدند، پست مدرنيته را ذاتاً رخدادي در فرهنگ مي پندارند. اين دسته، راهبرد خود را وامدار مكتب فرهنگ و شخصيت اند؛ مكتبي كه روزگاري بس قدرتمند بود. آنچه در اين نظريه ها غايب است، تلاش براي ملاحظه جلوه هاي فرهنگي پست مدرنيته در اين دگرديسي همه جانبه و سيستمي است، فارغ از اين كه آيا اين دگرديسي گونه جديدي از سيستم اجتماعي است يا صرفاً بحراني در سيستم كهن. نظريه پردازاني همچون يورگن هابرماس، كلازآف، جيمز اوكانر و آندره گورز از شناخته شده ترين نمايندگان اين نظريه اند. نظريه هاي اينان (به رغم بسياري تفاوت ها) در يك نقطه به هم پيوند مي خورد و آن خصلت برجسته و متمايز جامعه معاصر است كه جسته گريخته (البته نه در اين نظريات) به عنوان رويداد پست مدرنيته شناخته شده است. به اعتقاد آنها جامعه معاصر، انحرافي از مدل ارتودوكس جامعه مدرن است؛ انحرافي كه منجر به ناتواني سيستم اجتماعي از استمرار بازتوليد خود در فرم كلاسيك و كهن خويش گشت.
براي مثال، از ديدگاه هابرماس جامعه سرمايه داري كسب مشروعيت ريشه اي براي خود را اساساً دشوار مي بيند (بدين معنا كه عقلانيت فعاليت اقتصادي را استمرار بخشد و پيوسته بتواند مهمترين شيوه اختصاص منابع و نيز ريشه اقتصادي را فراهم آورد) بدين خاطر اين امر به عهده دولت مي افتد تا با جانبداري از كاركردهايي كه سيستم سرمايه داري را تداوم مي دهند (از جمله زنده و غالب نگه داشتن رابطه كار و سرمايه) فراگردهاي زندگي افراد را سراسر دگرگون سازد و در همان حال بازتوليد انگيزش ها را كه براي عملكرد سرمايه داري بس ضروري است، يكسره زير و رو كند. از جمله انگيزش هايي كه به گونه اي دردناك متأثر مي شوند انگيزه سود، اخلاق كار و روابط خصوصي خانواده اند. از چشم اندازي ديالكتيك به راستي تلاش براي بقا و دوام سيستم سرمايه داري به فرسايش حيات آن مي انجامد. اين جا است كه بحران مشروعيت قدم به عرصه مي نهد. پشتيباني اخلاقي و سياسي از سيستم آن چنان كه بايد و شايد شكل نمي پذيرد و سيطره يكپارچه ايدئولوژيك جاي خود را به ناهمگوني در متن فرهنگ مي دهد. به واقع بحران مشروعيت  هابرماس در آستانه گسستي راديكال در بطن فلسفه ساماندهي نظام سرمايه داري به رشته تحرير درآمد؛ گسستي كه بي درنگ آشكار ساخت روش ارتودوكس كه براي رويارويي با نظام سرمايه داري دستاويز كار قرار گرفته بود، در حقيقت تلاشي كهنه و رنگ باخته براي پاسخ دادن به واقعيت هاي اقتصادي جديد است و اساساً از دغدغه هاي ابتدايي در نخستين مراحل تاريخ سرمايه داري سر برآورده است. بعضاً شايد به خاطر اين زمان بندي نامناسب است كه هابرماس نتوانست تشخيص دهد كه تضعيف آشكار مشروعيت كه در قالب هاي سيستمي سامان يافته است، بيش از آن كه بحران مشروعيت به شمار رود، ممكن است نشانه افول اعتبار مشروعيت در انسجام بخشيدن به نظام سرمايه داري باشد. از همين رو است كه هابرماس به جاي اين كه زوال اخلاق كار را كمرنگ شدن نسبي ارتباطي بداند كه در بطن نظام سرمايه داري كنوني ميان كار و سرمايه برقرار است، يكسره آن را بحران انگيزش به حساب مي آورد.
به همين ترتيب حاشيه نشيني گرانيگاه نظريه آف شد. در اين حال مركززدايي از ستيزي كه ميان سرمايه و كار به ويژه كار پرداختي برقرار است، به كانون توجه بدل شد. بحران رايج در نظام سرمايه داري در نهايت برخاسته از اين واقعيت اسفناك است كه در اين نظام فراگردهاي توليد، پيوسته از پتانسيل كار تهي شده اند.
آف مي گويد :«اگر نگاهي به پاسخ هايي كه از اواخر قرن هجدهم تا پايان جنگ جهاني دوم پيرامون مسئله اصول سازمان يابي در بستر ساختارهاي اجتماعي بيندازيم،  خواهيم ديد كه كار در تمامي اين نظريه ها از جايگاهي بنيادي برخوردار است... آيا همچنان مي توان به دنبال اين دغدغه هاي ماترياليستي در جامعه شناسي كلاسيك بود؟ ... بي ترديد اين قدرت همه جانبه و تعيين كننده كار دستمزدي و تناقض هاي سرشته در آن امروزه به يوغ ترديد كشيده شده است...
اينك كار و جايگاه كارگران در فراگرد توليد، ديگر به هيچ وجه اصل انكارناپذير سازماني در بطن ساختارهاي اجتماعي پنداشته نمي شود، پويايي فعاليت هاي اجتماعي ديگر برخاسته از تضاد بر سر كنترل فعاليت هاي صنعتي تلقي نمي شوند... آينده روشني كه در فراسوي روابط تنيده در ابزارهاي تكنيكي- سازماني و اقتصادي در لواي عقلانيت صنعتي سرمايه  گذاري نويد داده مي شد، اينك نمي تواند كسي را مجاب كند كه اين عقلانيت پيام آور افق هاي جديدي از توسعه اجتماعي است.»
با اين حال آف، همانند ديگر نظريه پردازان، هويت جامعه كنوني را يكپارچه بحراني توصيف مي كند، جامعه اي كه در بستر غياب، شكست، فرسايش و زوال مي بالد، جامعه اي كه همگام با جامعه سرمايه داري كلاسيك- كه خود نسخه ابتدايي مدرنيته بود- خاستگاه و نقطه عزيمت همه نظريه پردازي ها است. به بياني متفاوت، اين جامعه، سرمايه داري يا شكل  سرمايه داري مدرنيته است كه عميقاً در بحران فرورفته است. بحران زدگي بدين معنا است كه روي هم رفته نيازها به همان شكل باقي مانده اند. اين شرايط است كه فراتر از همه چيز، چنين قاطعانه به شكست اين سازوكارها دامن مي زند.
آف بر اين عقيده است كه التيام زخم هاي تازه با داروهاي كهنه- كه اينك زمانشان به سر آمده- ناممكن است و از اين رو بر آن است تا يك نسخه راستين انقلابي و ارتودوكس براي آن بپيچد: منطقي بس متفاوت در راستاي استمرار و بهره وري از قدرت كار كه ارتباط مالي ميان امنيت اجتماعي و درآمد به دست آمده از كار را يكسره در هم مي كوبد و آن را با تدابير تساوي خواهانه بيمه فراگير جايگزين مي كند. آف اذعان مي كند هم اكنون هيچ نيروي اجتماعي به چشم نمي آيد تا اصول جديدي را براي توزيع رقم بزند و بنابراين از درماني نظري و تحليلي به جاي درمان هاي تجربي و فرآيندي جانبداري مي كند. دستيازي به هر راهكار آرمان گرايانه، به گونه اي تلويحي پيش فرض هاي ابتدايي نظريه آف را بازگو كرده و بر آن صحه مي نهد؛ اين كه نيازهاي كنوني جامعه عيناً همانند نيازهاي جامعه اي است كه پيشتر پيرامون كاركردهاي توليد سازمان يافته بود. اساساً همين پيش فرض است كه نظريه پردازان را از تمركز بر اصول انسجام بخش جديدي كه پيشتر در عرصه جامعه حاضر شده اند بازمي دارد و صد البته همين پيش فرض است كه بسياري را بر آن مي دارد تا پديدارهاي گوناگوني كه روي هم رفته پست مدرنيته خوانده مي شوند را، بيش از آن كه جلوه هايي از يك هنجارمندي جديد بداند، آنها را يكسره نشانه هايي از يك بيماري بپندارد.
*شخصي كه حاضر است كاميابي خود را به سود اهداف عالي فراموش كند؛ همان شخصيتي كه گمان مي رفت مؤلفه اساسي ساز و كارهاي جامعه مدرن است.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
رسانه
سياست
علم
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  رسانه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |