پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
شعر امروز افغانستان
تو پُري از صداي ماهي ها
عكس از: مجتبي جانبخش
سيد رضا محمدي
001698.jpg
زندگي
اين دفعه مست وُ مخفي وُ جادوگر آمده ست
شيطان شده به داخل جانم درآمده ست
اين دفعه من گريخته ام دربه در، ولي
او هر كجا منم زِ من اول تر آمده ست
در قهوه خانه، مشتري ماه مي شوم
پيش از من او به صورت خدمتگر آمده ست
در زندگي اش حتي، از من جلوترست
پيش از من او به شكل يكي مادر آمده ست
در مدرسه، مدير شده، در اداره ميز
در كوچه پاسبان شده، دردسر آمده ست
من كشته ام يكي دو نفر را چه فايده
هر دفعه او به شكلِ يكي ديگر آمده ست
اين دفعه من گريخته ام سوي دشت ها
او چشمه گشته از دل صحرا برآمده ست
او روح باغ هاي تمامِ جهان و من
تنها گلي كه از ازلش پَرپَر آمده ست
او آبِ چشمه هاي تمامِ جهان و من
لب تشنه اي كه رخِ به رخ كوثر آمده ست
در چشمه لُخت مي شوم و غرق مي شوم
عمر من است او كه همين جا سرآمده ست

بانوي گلخانه ي ورامين
براي دختر، گُلخانه قصري است از گُل
و او مليكله ي رؤيايي زري كاكل
كنار گُل ها دستور مي دهد به هوا
به ابر و باد و زمين حكم مي كند بِالكُل
براي دختر، گُل ها به حكم رؤياهاست
و او به رؤياها مي زند زِ گُل ها پل
خيال مي شوم و مي نشينمش در پيش
سلام دختر رؤياي لاله و سنبل!
مي آيد از نفسش، عطر دشت هاي مزار
مي آيد از دستش بوي مردمِ كابل
و دختر، اين جا با مادرش حكومت داشت
نديمش آب، غمش خاك، همدمش بلبل
پدر كه گُل بخرد رفته بود سوي بهشت
و او جهنم را رنگ كرده بود از گُل
چه نام داشت؟ گُل افروز؟ گُل بدن؟ گُل بخت؟
چه نام داشت پري زاده ي حكومتِ گُل؟

برف
تو مثل سگ هستي چشم هايت از برف است
تنيده هاي سپيد صدايت از برف است
كدام مردم را كشته اي كه در هر جا
پس از گذشتنِ تو رد پايت از برف است
دلت كه خواسته بر من ترحم از باد است
تنت كه ساخته از من جدايت از برف است
لب هميشه ترانه بخوانت از خون است
ترانه هاي به لب مبتلايت از برف است
دو كاسه اي كه دو قنديلِ دست هاي تو را
نموده آويزان از شانه هايت از برف است
حكايت ابري تو، كسي كه قصه كند
تمام اجزاي آن حكايت از برف است
تب معاشقه اي ابتدايت از باران
مسيرت از برف است انتهايت از برف است

در آينه
و گاه گاه كه در آينه جوان بوديم
سه تا پرنده ي سنگينِ بي زبان بوديم
و گاه گاه در آيينه، گريه مي كرديم
چو ماه تازه پُر از پِلك كودكان بوديم
به ماه گفتم: «ما كودكانِ حالِ توايم»
براي ماه، سه همراهِ مهربان بوديم
به كوچه مي رفتيم، از كوچه ماه بالا بود
سه تا پرنده ي بي جا و بي مكان بوديم
سه تا پرنده ي جادو يكي زمين مي شد
و آن دو تاي دگر، ابر و آسمان بوديم
تمام مردم از ما به ماه مي رفتند
سه تا پرنده نه، ماها سه نردبان بوديم
به ماه گفتم: «كي حرف مي زني؟» او گفت
كه ما براي سخن گفتنش دهان بوديم
و گاه گاه كه در آينه جوان بوديم
سه تا پرنده ي سنگينِ ناتوان بوديم

منشور
مرد رو مي كند به زندگي اش، چه قَدَر عمر او تلف شده است
علفي بوده، ظهر بز شده عصر سگ شده شب زِ سر علف شده است
مرد رو مي كند به اطرافش، همه دريا و ماهي و صدفند
او فقط جزر و مد كشيده فقط بين امواجِ آب، كف شده است
زندگي از تو رنگ وُ رو ببرد روزگارت كدام سو ببرد؟
مرده شور تو را بگو ببرد مرد يك بادِ بي هدف شده است
مادرش خواب ديده است او را، كه شبي قرص ماه نصفه شده
نصفي از ماه اين طرف شده است، نصفي از ماه آن طرف شده است
ماه نصفه به مرد او خورد و همه ي آب ها سپيد شدند
آب ها تا به رنگ خود شده اند؛ مرد آغوشي از خَزَف شده است
برسد تا به خواب مادرش او، چشم را كَنده زير پا كرده
مژِگانش به خنده افتاده، مردمش غرق در شعف شده است
مرد رؤيا به كوچه مي آيد، همه ي چيزها بدل شده اند
شوق در كوچه باادب شده است، فكر در كوچه باشرف شده است

مهمان
به خانه بردمش؛ او خانه را نمي دانست
غريب بود؛ رفيقانه را نمي دانست
نشست بين ورق هاي جان ويرانم
كه فرق خانه و ويرانه را نمي دانست
عوض شو گفتم؛ آهو شد، ابر شد، زن شد
به حرف مي شد حتي نه را نمي دانست
پرنده بود ولي از بهشت آمده بود
به آب مي زد لب، دانه را نمي دانست
مرا به ياد حكايات كودكي انداخت
پري ِ ّ رؤيا افسانه را نمي دانست
شراب خواست زِ خونم تعارفش كردم
گرفت گازم، پيمانه را نمي دانست
گرفتمش؛ پس در دست من لباسي شد
رسومِ مردمِ ديوانه را نمي دانست

عشق
اگر به جنگ بيارم سلاحِ و رايت را
جدا كُنم به يكي كارد، گونه هايت را
تو را بگويم در خونِ خود بغلت و برقص
به من مبند آغوشِ جهان گشايت را
براي اين كه زِ پيشم به هيچ جا نروي
به دست خويش كُنم قطعه قطعه پايت را
يكايك از مژِگان تو مي كنم آن قدر
مگر خراب كنم سايه ي همايت را
تن تو را، پس بنزين زده بسوزانم
جلو بيندازم تاريخ انقضايت را
دوباره روز دگر، عشق ديگر، آهِ دگر
كه پُر كنم به يكي يارِ تازه جايت را

به روزگار سگي لعنت...
به روزگار سگي لعنت! تو را گرفته كجا برده
من و تو همدم هم بوديم، مرا نهاده تو را برده
چه قدر چون شب و تنهايي، قرينِ غربت هم بوديم
جداي صلح و جداي جنگ، جداي بُرده و نابُرده
صدايي آمد و حسي گُنگ، تو را گرفت، تو را دزديد
صدا كه آمده، حسي گُنگ، تو را به سمتِ صدا برده
من آمدم كه كجايي تو، نيافتم چه بلايي تو؟
تو را كه برده؟ كجا برده؟ تو را چه برده؟ چرا برده؟
پرنده اي شدم و پر زدم به سمتِ صدا
نه اي تو هر جا راهي به انتها برده
ستاره اي شده مي گردمت از اين بالا
اگر خدايت بين فرشته ها برده
فرشته گفتم تسبيحِ دستشان شده ام
قِداستم رنگ از خاكِ كربلا برده
به باد گفتم، پس باد ذره هاي مرا
زِ هم گسيخته با خود به هر كجا برده
به اين خوشم كه رسد ذره اي، تنم به تنت
همين هواي خوشم در تن هوا برده...

بازي
دستان تو مي كنند با مو، بازي
موهاي تو مي كنند بر رو، بازي
در رُخسارت دو جام جادو و دلم
خواهد با آن دو جامِ جادو، بازي
عكسِ بعدي، تو را نشانده با من
دو بچه مي كُنند لولوبازي
عكسِ بعدي، تو با خودت مي گويي
شايد قسمت نبوده با او بازي
من مي گويم به ما چه؟ اين كار خداست
دارد همواره با ترازو بازي
عكس بعدي، دو تا پرنده، دو قفس
با دون ها مي كنند آن تو بازي
مردم يا بچه هاي قايم بُشَكند
يا مشغولند در زن وُ شوبازي
بعدي، وقتي تو را بگيرند از من
مي ميرد زندگي، هياهو، بازي
بعدي وقتي تو با مني مي خواهند
دريا با دره، رنگ با بو، بازي
حالا مژگانم آهواني شده اند
دنبال تو مي كنند هر سو، بازي
عكسِ بعدي تو دست هايت بر مو
موهاي تو مي كنند بر رو، بازي

بيچاره
بيچاره، چشم هايش ناچاران پتيارِگان گردشِ دنياها
از كاسه گان ديده برافتاده، در خالي هواي تقلاها
بيچاره ريخته زِ دو گوشش تن، سر، بار بي ملاحظه بر گردن
حتي مُخل زندگي اش گفتن، حتي مزاحم بدنش پاها
بيچاره او، دچارِ نمود خود، درمانده بين بود و نبود خود
درگير دست و پاي وجود خود، دورش به هرزه جمع شده ماها
از ما يكي گرفته سرش را كند؛ بيرون كشيد محتوياتش را
ده ها هزار عكس و صداها و بعدش چه نقشه ها و چه رؤياها
از لايه هاي حافظه اش يك قصر، يك جشن، يك لباس درآورديم
در لايه هاي حافظه اش مي زيست شاهي آن بالا بالاها
بيچاره، فكرهاش گرفتاران قد ناكشيده قدر قضاهايش
بيچاره تر خطوط كف دستش، خط، خط، خط خورده، معماها
از ما يكي گرفته دلش را كَند، جان چه عاشقان كه پديد آمد
نيمي خسته، پژمرده، خشك، نيمي تر، حالا حالاها
از ما يكي دو دستش را بعد، از ما يكي گرفته دو چشمش را
از ما خداي من چه بگويم ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
بيچاره چشم هايش ناچاران پتيارِگان گردشِ دنياها
از كاسه گان ديده برافتاده گردانِ پلك ها و تماشاها

سفارش
تا وهمِ سايه هاي مشبك پُرت كند
دنياي برملا شده از شك پُرت كند
تا كه بزرگ تر شوي و روزگارِ پير
از قصه هاي بُختي و بَختك پُرت كند
ماشينِ رختشويي، يخچال، اجاق، مبل
اين واژه هاي ساده ي كوچك پُرت كند
عاشق شدن، مطالعه كردن، گريستن
انجام اين مسائلِ مضحك، پُرت كند
با كوكِ مادر و پدرت زندگي كني
دنياي كور وُ لال عروسك پُرت كند
دنيا به طبق قاعده ات پيش مي برد
آن قدر تا قوانين يك يك، پُرت كند
حتي اگر كه مزرعه ي گندمي شوي
از سنگ و چوب، خيلِ مترسك پُرت كند
مي خواهي آفتاب شوي هَجمه ي كسوف
شب بر رُخت بپاشد و از لك پُرت كند
تا پيش از آن كه اين همه پيش آيدَت، بخواب
تا مرگ اين حضورِ مبارك پُرت كند

ماهي ها
چادرت را به آب مي بخشي؛ مي فرستي براي ماهي ها
آب مي آيد از تو مي گذرد؛ تو پُري از صداي ماهي ها
ظهر وقتي در آب مي افتي؛ موج ها حلقه مي زنند تو را
روسري تو سفره ي شادي؛ موي هايت غذاي ماهي ها
عصر وقتي كه عصر همدم توست، وه، كه دريا چه لذتي دارد!
دست در دست موج ها بنهي پاي بر جاي پاي ماهي ها
تو شنا كرده مي روي در آب، موج ها از تو بوسه مي گيرند
رد لب هات مُهر مرحمتند مانده بر گونه هاي ماهي ها
تو در آبي و نيمه شب شده است؛ ماه افتاده روي پيشاني ات
نفس تو حواسِ ماهي ها، هوس تو هواي ماهي ها
چادرت را به آب مي بخشي زلف ها را به ماهيان، سر را
باد شايد بيايد و ببرد صبح از روستاي ماهي ها
پري ماه بر سر دريا، دختر ابر، خواهر دريا
روزگارِ شناورِ دريا، عمر بي انتهاي ماهي ها
تنِ تو رودخانه اي وُ سرت خانه ي آب هاي آواره است
گونه هايت به جاي امواجند؛ چشم هايت به جاي ماهي ها

به برادرم سيدضياء قاسمي

دوست
غمگين نبينمت! چندين دگر نه تو
زين بيشتر نه من، زين بيشتر نه تو
غمگين نبينمت، ماهِ بلند من!
هرجا تو جمله خير، هرجا كه شر نه تو
درد كدام جهل، غم بر تو ريخته است
ملاي ده نه تو، پيغامبر نه تو
ما هرچه ديده ايم، خنديدن از تو بود
كه باغ گُل نه، تو! كانِ شكر نه، تو!
بس خنده رو تو را ما مي گذاشتيم
در جاي آفتاب، خورشيد اگر نه، تو
بس مهربان تو را ما مي شناختيم
وقتي پدر نه، تو، وقتي پسر نه، تو
غمگين نبينمت خورشيدِ «شاديان»
بي دست و پا نه تو، بي بال و پر نه تو
غمگين نبينمت در روزگارِ غم
نه من، نه شب، نه روز، نه در، نه بر، نه تو

به پرچم رنگين فلسطين

فلسطين
هزار مرد به پاي تو جان سپردند وُ
هزار دست ترا باز مي فشردند وُ
هزار چشم سه رنگ نشان ز نام تو را
ز نقشه مي قاپيدند و مي ستردند وُ...
سپيدي ات را تا صلحِ سازمانِ ملل
سپيد باشد از الخليل بُردند وُ...
سياهي ات را پيراهنِ زني كردند
كه بچه هايش در انتفاضه مُردند وُ
ز سبز، وُدكا كردند اميرهاي عرب
تو را به همراهش قطعه قطعه خوردند وُ...
تو سرخِ خونت از شانه منتشر شده بود
كه شانه هاي تو آزرده اند و تُردند وُ...
تو سرخِ خونت در روزنامه هاي جهان
كه دست و پا را از جنگ مي شمردند وُ...
هزار مرد به پاي تو جان سپردند وُ
هزار دست تو را باز مي فشردند وُ...

نگاهي به عالم شعري محمد كاظم كاظمي - قسمت پاياني
يگانگي با جان و جهان خويشتن
001701.jpg
حامد يعقوبي
و شاعر اندك اندك به فرداي تلخ رسيد. همان فردايي كه امروز شاهد آنيم. فردايي كه پيشاپيش از زبان پيشگوي قوم _ شاعر يا كاظمي در اينجا _ افق آن را ديده ايم!
در يك تغيير و تحول! اما برخلاف آنچه اهل ظاهر مي پندارند، اين تحول باركش هيچ ضعف و كوتاهي از سوي شاعر نيست، بلكه استقرار اوست در مرتبه اي ديگر از مراتب وجود. كاظمي فصل اول خاكستري نيست كه بر باد رفته باشد، بلكه ديگر به آن شدت از او خبري نيست. گويي شاعر از قله قبلي فرود آمده و دردمندانه ايستاده! اين درست همان چيزي است كه ما در اين ساحت در پي ترسيم آنيم. آئينه اي تازه از چهره شاعر و صد البته قوم وي. او باز هم صداي مردم است، اما با لحني ديگر. و نه صداي ظاهري، بلكه نداي باطني آنان. ديگر چندان از آن پهلواني ها و جنگجويي ها خبري نيست، شاعر _ قوم _ آزرده خاطر از آزمودن بسياري از سنگرها و همسنگران، به افق فرو بسته خويش مي نگردو حسرت مي خورد:
«تندي مكن برادر هم سرنوشت من
ديگر ميازماي در آتش سرشت من»
البته ظاهر اشعار و تاريخ آنها تنها بازگو كننده اتفاقات تقويمي و ظاهر ي اند، بلكه سير تحول كارها خود گواه بزرگتري است بر اتفاقات و تمايلات باطني قوم! اين تحول در عرصه اي رخ مي دهد كه ما آن را فصل دوم كاظمي شاعر نام نهاديم. شاعر در اين ساحت اندك اندك از آن زبان مستحكم خراساني ستيزه گر فاصله گرفته و به زبان امروز نزديك مي شود. البته گاهي ممكن است بارقه هايي از آن روحيه و زبان پرخاش جو ظهور كند، ولي اين جرقه ها در ظاهر متوقف مانده و باطن شعر مغلوب زبان نازك عراقي امروز باقي مي ماند. اين پارادوكس سرنوشت ساز در كارهاي اخير كاظمي يعني همتافتي ظاهري ستيزه گر اما مغلوب با باطني آرام و گوشه گير، كه بنده برآنم به زودي اين همتافتي با غلبه آن باطن عزلت طلب پايان مي گيرد، و از كاظمي آثار بيشتري با مايه هاي درون گرايانه خواهيم ديد، چه همينك نيز اين درون گرايي از شعرهايي چون اين هويداست:
«كودكي آمده از من طلب نان دارد
كودك اين مرتبه ناآمده عصيان دارد
خبرم نيست كه از ديدن من حيران است
يا گرسنه است كه انگشت به دندان دارد
او هم آواره است، بي مدرك و بي ماهيت است
پس عجب نيست، اگر وضع پريشان دارد
مي شود خلق خدا را به سركار نهم
كودك من غزلم باشد؟ امكان دارد!»
كاظمي در اين فصل برخلاف فصل پيش غزل مي سرايد، حتي در مثنوي ها نيز! ديگر در اين عرصه از آن خشم و ستيز و «بيار آنچه داري ز مردي و زور» خبري نيست، بلكه بيشتر كنايه هايي است از روي عصبيت، آن هم عصبيتي كه به داغ و حسرت پهلو مي زند. شاعر ديگر در ميانه ميدان نيست، در گوشه اي ايستاده و شرح گرد وغبار به پا شده از جدال ديگران را مي كند. اين عرصه، فرصت اين گونه غزل هاست:
«موسي به دين خويش، عيسي به دين خويش
ماييم و صلح كل در سرزمين خويش
همسايگان خوب، قربان دست تان
ما را رها كنيد با مهر و كين خويش
ما با همين خوشيم و...»
يا چنين شعري در وصف نوجوانان كارگر هموطن:
«ديدمت صبحدم در آخر صف، كوله سرنوشت در دستت
كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت و هشت در دستت
گرچه با آسمان در افتادي، تا كه طرحي دگر در اندازي
باز اين فالگير آبله رو، طالعت را نوشت در دستت...»
و در اصل اين شاعر نيست كه... بلكه قوم افغان است كه در همه حال بازي را به بزرگان باخته و خنده اي تلخ و نااميد از روزگار بر لب دارد. به گوشه اي خزيده و شرح اين نااميدي مي كند. كاظمي بارها اين بازي خوردن از جانب بزرگان را به تصوير كشيده.
در اين ساحت شاعر رندانه به طنز روي مي  آورد. چون بسياري از پيشينيان اين قافله در روزگار سيطره ريا و دورنگي و نفاق، دست به دامن خنجر طنز مي شوند. عبيد زاكاني يكي از اين جمله است. طنز همواره در آثار كاظمي حضور و ظهوري چشمگير داشته:
«خسته اي گفت كه زاريم زما در گذريد
هفت سر عائله داريم، زما در گذريد
گفت، گفتند و شنيديم گذر پرعسس است
تا نمكسود شدن فاصله يك جيغ رس است
و چنان رعد شنيدم كه دليري غريد
نه دليري كه از اين باديه شيري غريد
گفت فرياد رسي گر نبود، ما هستيم
نه بترسيد كسي گر نبود ما هستيم
گفت مائيم زسر تا به شكم محو هدف
خنجري داريم بي تيغه و بي دسته و كف
نصف شب خفتن ما پاس دهي هاي شما
بعد از پاس دهي هاي شما، خفتن ما
الغرض ماييم بيدار دل و سرهشيار
خنجر از كف نگذاريم، مگر وقت فرار »
و بسياري از اين دست كه اگر همگي ذكر شود، سخن به درازا مي كشد. اما بروز طنز در اين فصل با فصل اول متفاوت است. اگر در فصل اول طنز خصوصيتي بود در كنار ديگر خصايص، در اين فصل وجه غالب شعرها در دست طنز و كنايه است. حتي از آن سطح زيرين به ظاهر و نماي غالب شعر انتقال مي يابد. در اصل اين چهره تازه كاظمي و مردم آن ديار است كه در يك بي تفاوتي نااميدانه به بزرگان- شايد در آينده نيز- نهان روشانه سر در گريبان فرو مي برند و رندانه تحقير حريف مي كنند. چون ديگر راهي جز طنز و تمسخر باقي نمانده. آرمان ها رنگ باخته اند و تيغ ها سپر شده اند. شاعر نيز روز به روز بيش از پيش به اين رويكرد ميدان مي دهد:
«شام است و آبگينه روياست شهر من
دلخواه و دل فروز و دل آراست شهر من
از اشك هاي يخ زده آئينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كر و چاق و لاغرش
دنيا براي خام خيالان عوض شده است
آري در اين معامله پالان عوض شده است»
در اين ساحت شاعر چهره قوم خود را بي  پرده به نمايش مي گذارد:
« ديروزمان خيال قتال و حماسه اي
امروزمان دهاني و دستي و كاسه اي
ديروزمان به فرق برادر فدا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
ديروزمان به كوره آتش فروشدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن»
شعر روشن تر از آن است كه نياز به شرح و تاويل داشته باشد، تنها آنچه تأويل مي پذيرد احوالات امروز ماست. طنز كاظمي در اين فصل تيغ به دست ندارد بلكه در داغ و حسرت گل مي كند. تا جايي كه حتي بر شعر شاعر غالب مي شود و همه چيز را فرا مي گيرد. در اين مقام شاعر خود را حتي در مقام يك افشاگر مي بيند كه بعضي اوقات به جاي شعر گفتن بيانيه سياسي صادر مي كند. بي آنكه باز از آن زبان و منش جديد فاصله بگيرد.
« اين پياده مي شود، آن وزير مي شود
صفحه چيده مي شود، داروگير مي شود
اين يكي فداي شاه، آن يكي فداي رخ
در پياد گان چه زود، مرگ و مير مي شود »
و نتيجه مي شود شعرهاي سستي مانند آنچه آمد...
كاظمي در اين فصل به استقلال زبان و مضمون رسيده، اين استقلال از آن شروع خلاقانه پيدا بود، اما واقعيت امروز كاظمي نيرومندتر مي تواند باشد نسبت به آنچه هست. لازم نيست شاعر همواره خود را يك خطيب اجتماعي ببيند، چرا كه شعر كار خود را مي كند و بار خود را مي برد و پزهاي روشنفكرانه پيرامون شعر الزاماً اجتماعي از آن گونه كه شاملو «متدوارش» را مي پسنديد، از آن كوتوله هايي است كه شعر را با خط كش عقل و نقد كوچك خود اندازه مي گيرند. ما با دو كاظمي مواجه نيستيم، بلكه او يك شاعر است در دو منزل كه بسيار بيشتر مي توان پيرامون اشعار او و بخصوص ردپاي طنز در آنها سخن گفت.
بعدالتحرير
كاظمي همواره به ظاهر مي زده! از آن روز كه به پيروي معلم به غرب مي تازد، اما در سطح مي ماند و تنها حريف و ناورد مي طلبد، تا امروز كه خود را و قوم را نفريني زمين مي بيند. كاظمي در سر يك دو راهي است: يك ترديد باطني ميان اميد و نااميدي شكست و پيروزي فرا رفتن و فرو رفتن كه مثلاً در اين غزل چهره مي نمايد:
«گفت مي دوز دلش به تير دو سر، چشم اسفنديار اگر باشد
گفتم آري چنين تواند كرد، رستم نامدار اگر باشد...»
اين ترديد از رديف شعر كاملاً پيداست» اگر باشد «!- اما چون ديگر منتظران عالم اين ترديد را به نفع اميد مصادره مي كند:
«مي توان گفت هست فردايي، و براي نمرده ها جايي
سوي اين قوم رانده از همه جا، نظر كردگار اگر باشد
مي توان گفت، سال هاي پسين، ناكسان را در افكند از زين
باز در دست وارثان زمين قبضه ذوالفقار اگر باشد...»
و من هيچ پديده اي را قدرتمندتر از انتظار براي فرا رفتن از يأس و نيست انگاري سراغ ندارم. و كاظمي- قوم- امروز اين واپسين راه را مي آزمايد.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |