نگاهي به عالم شعري محمد كاظم كاظمي - قسمت پاياني
يگانگي با جان و جهان خويشتن
|
|
حامد يعقوبي
و شاعر اندك اندك به فرداي تلخ رسيد. همان فردايي كه امروز شاهد آنيم. فردايي كه پيشاپيش از زبان پيشگوي قوم _ شاعر يا كاظمي در اينجا _ افق آن را ديده ايم!
در يك تغيير و تحول! اما برخلاف آنچه اهل ظاهر مي پندارند، اين تحول باركش هيچ ضعف و كوتاهي از سوي شاعر نيست، بلكه استقرار اوست در مرتبه اي ديگر از مراتب وجود. كاظمي فصل اول خاكستري نيست كه بر باد رفته باشد، بلكه ديگر به آن شدت از او خبري نيست. گويي شاعر از قله قبلي فرود آمده و دردمندانه ايستاده! اين درست همان چيزي است كه ما در اين ساحت در پي ترسيم آنيم. آئينه اي تازه از چهره شاعر و صد البته قوم وي. او باز هم صداي مردم است، اما با لحني ديگر. و نه صداي ظاهري، بلكه نداي باطني آنان. ديگر چندان از آن پهلواني ها و جنگجويي ها خبري نيست، شاعر _ قوم _ آزرده خاطر از آزمودن بسياري از سنگرها و همسنگران، به افق فرو بسته خويش مي نگردو حسرت مي خورد:
«تندي مكن برادر هم سرنوشت من
ديگر ميازماي در آتش سرشت من»
البته ظاهر اشعار و تاريخ آنها تنها بازگو كننده اتفاقات تقويمي و ظاهر ي اند، بلكه سير تحول كارها خود گواه بزرگتري است بر اتفاقات و تمايلات باطني قوم! اين تحول در عرصه اي رخ مي دهد كه ما آن را فصل دوم كاظمي شاعر نام نهاديم. شاعر در اين ساحت اندك اندك از آن زبان مستحكم خراساني ستيزه گر فاصله گرفته و به زبان امروز نزديك مي شود. البته گاهي ممكن است بارقه هايي از آن روحيه و زبان پرخاش جو ظهور كند، ولي اين جرقه ها در ظاهر متوقف مانده و باطن شعر مغلوب زبان نازك عراقي امروز باقي مي ماند. اين پارادوكس سرنوشت ساز در كارهاي اخير كاظمي يعني همتافتي ظاهري ستيزه گر اما مغلوب با باطني آرام و گوشه گير، كه بنده برآنم به زودي اين همتافتي با غلبه آن باطن عزلت طلب پايان مي گيرد، و از كاظمي آثار بيشتري با مايه هاي درون گرايانه خواهيم ديد، چه همينك نيز اين درون گرايي از شعرهايي چون اين هويداست:
«كودكي آمده از من طلب نان دارد
كودك اين مرتبه ناآمده عصيان دارد
خبرم نيست كه از ديدن من حيران است
يا گرسنه است كه انگشت به دندان دارد
او هم آواره است، بي مدرك و بي ماهيت است
پس عجب نيست، اگر وضع پريشان دارد
مي شود خلق خدا را به سركار نهم
كودك من غزلم باشد؟ امكان دارد!»
كاظمي در اين فصل برخلاف فصل پيش غزل مي سرايد، حتي در مثنوي ها نيز! ديگر در اين عرصه از آن خشم و ستيز و «بيار آنچه داري ز مردي و زور» خبري نيست، بلكه بيشتر كنايه هايي است از روي عصبيت، آن هم عصبيتي كه به داغ و حسرت پهلو مي زند. شاعر ديگر در ميانه ميدان نيست، در گوشه اي ايستاده و شرح گرد وغبار به پا شده از جدال ديگران را مي كند. اين عرصه، فرصت اين گونه غزل هاست:
«موسي به دين خويش، عيسي به دين خويش
ماييم و صلح كل در سرزمين خويش
همسايگان خوب، قربان دست تان
ما را رها كنيد با مهر و كين خويش
ما با همين خوشيم و...»
يا چنين شعري در وصف نوجوانان كارگر هموطن:
«ديدمت صبحدم در آخر صف، كوله سرنوشت در دستت
كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت و هشت در دستت
گرچه با آسمان در افتادي، تا كه طرحي دگر در اندازي
باز اين فالگير آبله رو، طالعت را نوشت در دستت...»
و در اصل اين شاعر نيست كه... بلكه قوم افغان است كه در همه حال بازي را به بزرگان باخته و خنده اي تلخ و نااميد از روزگار بر لب دارد. به گوشه اي خزيده و شرح اين نااميدي مي كند. كاظمي بارها اين بازي خوردن از جانب بزرگان را به تصوير كشيده.
در اين ساحت شاعر رندانه به طنز روي مي آورد. چون بسياري از پيشينيان اين قافله در روزگار سيطره ريا و دورنگي و نفاق، دست به دامن خنجر طنز مي شوند. عبيد زاكاني يكي از اين جمله است. طنز همواره در آثار كاظمي حضور و ظهوري چشمگير داشته:
«خسته اي گفت كه زاريم زما در گذريد
هفت سر عائله داريم، زما در گذريد
گفت، گفتند و شنيديم گذر پرعسس است
تا نمكسود شدن فاصله يك جيغ رس است
و چنان رعد شنيدم كه دليري غريد
نه دليري كه از اين باديه شيري غريد
گفت فرياد رسي گر نبود، ما هستيم
نه بترسيد كسي گر نبود ما هستيم
گفت مائيم زسر تا به شكم محو هدف
خنجري داريم بي تيغه و بي دسته و كف
نصف شب خفتن ما پاس دهي هاي شما
بعد از پاس دهي هاي شما، خفتن ما
الغرض ماييم بيدار دل و سرهشيار
خنجر از كف نگذاريم، مگر وقت فرار »
و بسياري از اين دست كه اگر همگي ذكر شود، سخن به درازا مي كشد. اما بروز طنز در اين فصل با فصل اول متفاوت است. اگر در فصل اول طنز خصوصيتي بود در كنار ديگر خصايص، در اين فصل وجه غالب شعرها در دست طنز و كنايه است. حتي از آن سطح زيرين به ظاهر و نماي غالب شعر انتقال مي يابد. در اصل اين چهره تازه كاظمي و مردم آن ديار است كه در يك بي تفاوتي نااميدانه به بزرگان- شايد در آينده نيز- نهان روشانه سر در گريبان فرو مي برند و رندانه تحقير حريف مي كنند. چون ديگر راهي جز طنز و تمسخر باقي نمانده. آرمان ها رنگ باخته اند و تيغ ها سپر شده اند. شاعر نيز روز به روز بيش از پيش به اين رويكرد ميدان مي دهد:
«شام است و آبگينه روياست شهر من
دلخواه و دل فروز و دل آراست شهر من
از اشك هاي يخ زده آئينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كر و چاق و لاغرش
دنيا براي خام خيالان عوض شده است
آري در اين معامله پالان عوض شده است»
در اين ساحت شاعر چهره قوم خود را بي پرده به نمايش مي گذارد:
« ديروزمان خيال قتال و حماسه اي
امروزمان دهاني و دستي و كاسه اي
ديروزمان به فرق برادر فدا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
ديروزمان به كوره آتش فروشدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن»
شعر روشن تر از آن است كه نياز به شرح و تاويل داشته باشد، تنها آنچه تأويل مي پذيرد احوالات امروز ماست. طنز كاظمي در اين فصل تيغ به دست ندارد بلكه در داغ و حسرت گل مي كند. تا جايي كه حتي بر شعر شاعر غالب مي شود و همه چيز را فرا مي گيرد. در اين مقام شاعر خود را حتي در مقام يك افشاگر مي بيند كه بعضي اوقات به جاي شعر گفتن بيانيه سياسي صادر مي كند. بي آنكه باز از آن زبان و منش جديد فاصله بگيرد.
« اين پياده مي شود، آن وزير مي شود
صفحه چيده مي شود، داروگير مي شود
اين يكي فداي شاه، آن يكي فداي رخ
در پياد گان چه زود، مرگ و مير مي شود »
و نتيجه مي شود شعرهاي سستي مانند آنچه آمد...
كاظمي در اين فصل به استقلال زبان و مضمون رسيده، اين استقلال از آن شروع خلاقانه پيدا بود، اما واقعيت امروز كاظمي نيرومندتر مي تواند باشد نسبت به آنچه هست. لازم نيست شاعر همواره خود را يك خطيب اجتماعي ببيند، چرا كه شعر كار خود را مي كند و بار خود را مي برد و پزهاي روشنفكرانه پيرامون شعر الزاماً اجتماعي از آن گونه كه شاملو «متدوارش» را مي پسنديد، از آن كوتوله هايي است كه شعر را با خط كش عقل و نقد كوچك خود اندازه مي گيرند. ما با دو كاظمي مواجه نيستيم، بلكه او يك شاعر است در دو منزل كه بسيار بيشتر مي توان پيرامون اشعار او و بخصوص ردپاي طنز در آنها سخن گفت.
بعدالتحرير
كاظمي همواره به ظاهر مي زده! از آن روز كه به پيروي معلم به غرب مي تازد، اما در سطح مي ماند و تنها حريف و ناورد مي طلبد، تا امروز كه خود را و قوم را نفريني زمين مي بيند. كاظمي در سر يك دو راهي است: يك ترديد باطني ميان اميد و نااميدي شكست و پيروزي فرا رفتن و فرو رفتن كه مثلاً در اين غزل چهره مي نمايد:
«گفت مي دوز دلش به تير دو سر، چشم اسفنديار اگر باشد
گفتم آري چنين تواند كرد، رستم نامدار اگر باشد...»
اين ترديد از رديف شعر كاملاً پيداست» اگر باشد «!- اما چون ديگر منتظران عالم اين ترديد را به نفع اميد مصادره مي كند:
«مي توان گفت هست فردايي، و براي نمرده ها جايي
سوي اين قوم رانده از همه جا، نظر كردگار اگر باشد
مي توان گفت، سال هاي پسين، ناكسان را در افكند از زين
باز در دست وارثان زمين قبضه ذوالفقار اگر باشد...»
و من هيچ پديده اي را قدرتمندتر از انتظار براي فرا رفتن از يأس و نيست انگاري سراغ ندارم. و كاظمي- قوم- امروز اين واپسين راه را مي آزمايد.
|