متن حاضر، صورت تقرير يافته سخنراني دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني است كه در دومين سمينار از سلسله سمينارهاي گروه فلسفه و حكمت دانشگاه تربيت مدرس با موضوع «نوآوري هاي سهروردي در ادراك انساني» ايراد شده است. اين گزارش به همت خانم مريم وحدتي تهيه شده است.
نو آوري در اينجا به معناي جديد كلمه نيست. نوآوري ها، كشفيات جديد علمي است كه در عالم علم و تكنيك و صنعت صورت مي گيرد. نوآوري در اينجا به معناي كشف قديمي ترين مطالب است. چون كشف كهنه ترين چيزها نيز اگر نو باشد، نوآوري است. ما در دنيا شاهد پيشرفت هاي هر روزه هستيم. گوشه اي از طبيعت كشف مي شود و جهان چهره اي تازه پيدا مي كند. اما آيا معرفت و شناخت، همين كشفيات هر روزه است. مسأله شناخت هم امروز دچار مشكل جدي است و هم در دوران گذشته.
متصديان حقايق، چه فيلسوفان و چه علما، از آغاز تاكنون ظاهراً بدون پيش فرض نبوده اند. امروز همه شعب و فنون علم پيش فرض دارد. فرض علوم ممكن است اصالت و اعتبار تجربه باشد. وقتي تجربه معتبر است علوم اعتبار خود را پيدا مي كند اما وقتي كه خود «معتبر بودن تجربه» مورد سؤال واقع شود، معلوم نيست كه اعتبار علوم به كجا منتهي مي شود. آيا تجربه خود را توجيه مي كند؟ اين مشكل علم است. مشكل فلاسفه هم كمتر نبوده. هر فيلسوفي يك پيش فرض دارد و همان جا هم در بحران است. مثلاً بعضي فلاسفه، بديهيات و يقينيات اوليه را اساس قرار مي دهند. اما اگر خود بديهي بودن زير سؤال باشد (چنانكه الان هم مورد سؤال است) آن زمان چه بايد كرد؟
اگر بديهي آن است كه همه مردم به آن به طور يكسان اعتراف داشته باشند و بفهمند چه بسا چيزي وجود داشته باشد كه همه مردم جهان به آن اعتراف داشته باشند، اما نه بديهي بلكه مشكوك و باطل باشد. بديهي را چگونه تعريف كنيم؟ هر تعريفي كه بكنيم. آن تعريف هم بديهي مي شود. اين است كه سرانجام به يك اعتراف عمومي و به قولي Common Sense قائل مي شوند.
فلاسفه در نوع جهان بيني و نگاه به عالم و آدم متفاوتند. هر فيلسوفي براي فلسفه اش تعريف خاصي دارد. اين تعاريف گاه با هم متضاد، متناقض و ناهمگون است. سهروردي هم يك فيلسوف است. او را نبايد به عنوان صوفي بشناسيم. نمي خواهم بگويم تصوف و عرفان ندارد. سهروردي يك فيلسوف به معناي واقعي كلمه است. اما او نمي خواهد براي فلسفه خود مانند ساير فلاسفه يك پيش فرض داشته باشد.
او مي گويد كه همه فيلسوفان و به طريق اولي اهل علم، از سوم شخص يا دوم شخص صحبت مي كنند و من مي خواهم از اول شخص بگويم. يك روانشناس هميشه درباره سوم شخص حرف مي زند. اما از سوم شخص به اول شخص هرگز، راهي نيست. سؤال اساسي اينجاست كه من از «من» به «غير» مي رسم يا از «غير» به «من» مي رسم؟ يا هر دو در عرض همند؟ اين مسأله اي است كه سهروردي به نوعي با عبارات مخصوص به خود طرح كرده است. بحث او از «من» شروع مي شود نه انسان. او به تعريف انسان نمي پردازد و نمي گويد: انسان، حيوان ناطق است. سهروردي مي گويد كه «من» به هيچ وجه قابل تعريف نيست.
سهروردي هيچ پيش فرضي را نمي پذيرد و در عين حال دچار بحران امروز هم نمي شود. من Base هستم و عالم، عالم من است. در مشهد حضور من، جز من هيچ چيز نيست. «من» با هيچ مفهومي قابل بيان نيست. براي اين كه مفهوم هر چه باشد كلي است. حتي مفهوم جزيي، كلي است. جزيي، جزئيات است ولي من، من ها نمي توانم باشم؛ من فقط منم.
من نمي خواهم از ارزش مفهوم بكاهم. مفهوم همه چيز را نشان مي دهد اما در نشان دادن «من» بي هنر است. از طرف ديگر مفهوم وقتي چيزي را نشان مي دهد كه مصداق داشته باشد. به عبارت ديگر مفهوم مثال است و يك ممثل را نشان مي دهد. مفهوم من اگر مثال من است، نمي تواند من را نشان دهد. استدلال سهروردي اين است كه من يا مي دانم كه مثال، مثال من است يا نمي دانم. اگر مي دانم، پس قبل از اين كه به مثال برسم خود را مي دانم و نيازي به مثال نيست و اگر نمي دانم كه مفهوم من مثال من است، نشان دهنده من نيست. مثال من مي تواند مفهوم، اشاره يا شكل باشد.
بالاخره حرف آخر اين كه مثال يا مفهوم من يا هر اشاره اي به من، وصف است و من، موصوف ، ما هميشه اشياء را توصيف مي كنيم و از وصف به موصوف مي رسيم. ولي وصف من، من را نشان نمي دهد و اگر دكارت آن موقع وجود داشت شايد با اين سخن سهروردي زير سؤال قرار مي گرفت. من يكي از هوشمندانه ترين حرف هايي كه در تاريخ فلسفه زده شده است را cogito دكارت مي دانم. چون در همه چيز شك كرد و گفت: مي انديشم. اگر مي انديشم، هستم، اما با حرف سهروردي اين موضع زير سؤال مي رود كه آيا «انديشه» ، «من» را نشان مي دهد يا من مي انديشم؟ انديشه وصف من است و نمي تواند من را نشان دهد. من اگر نباشم انديشه نيست. به علاوه آيا انديشه دكارتي انديشه مطلق است يا انديشه خاص؟ اگر اين انديشه مطلق است، من را نشان نمي دهد. چون مطلق خاص را نشان نمي دهد. ولي اگر انديشه، خاص من است، من انديشه را خاص مي كنم. پس من قبل از انديشه ام. اما سخن سهروردي هوشمندانه تر از سخن دكارت است.
|
|
فلاسفه در طول تاريخ در تعريف فلسفه سرگردانند. شايد پيام سهروردي اين باشد كه: اي فلاسفه! به جاي اين كه فلسفه را تعريف كنيد (كه هر تعريف وجهي از ماهيت فلسفه را ابراز مي كند و در مرحله اي از تاريخ فلسفه صادق است) بگوييد كه آن چيست كه اين تعريف ها را مي سازد و فلسفه ها را فلسفه مي كند. اين پيام بايد از طريق فلاسفه هم به اهل علم برسد. بنابراين ما بايد دنبال چيزي باشيم كه فلسفه مي سازد، فلسفه بيان مي كند و به تبع آن علم بيان مي كند و حتي عقايد ديني بيان مي كند و آن چيز «من محض» است. شايد اشكال كنيد كه اين حرف خطرناك است و اين همان حرف فرعون است. خير، فرعون هم دچار اشكال بود. تمام حماقت فرعون همين بود كه «من»اش من محض نبود و در يكي از تعينات گرفتار شده بود. من دو نوع است: من محض و من تجربي. هر تعيني از تعينات من، يك من تجربي است. من تجربي يك من زيسته است، ولي من محض بر من تجربي حكم مي راند. هر من تجربي در پرتوي من محض معني پيدا مي كند.
من محض، مطلق است و در هر مقيدي حضور دارد. از فراز سخن مي گويد. من هزاران من دارم ولي من محض حضور دارد و بر همه اين من ها حكم مي راند. اگر آن من محض نباشد، من نيستم. اگر مي خواهيد به مفهوم امروزي بيان كنيد، بفرماييد «من استعلايي» با اين كه نمي دانم حق دارم اين اصطلاح را به كار ببرم يا خير (ولي ترجيح مي دهم بگويم: من محض) . همه چيز بايد سر تسليم در مقابل من محض فرود بياورد. من اگر نباشم، عالم عالم نيست (حيث التفاتي هميشه در آن من است) من نمي دانم كه آيا هوسرل سهروردي خوانده بود يا خير. اما در اين جا به سهروردي نزديك است. اگر التفات من نبود، جهاني هم نبود. هيچ عيني نيست كه من در آن رسوخ نكند. جهان در ارتباط با من جهان است. عين وقتي عين است كه در مقابل من عين باشد.
من از اينجا نتيجه مي گيرم كه بايد به همه چيز فكر كرد. فكر و انديشه مرز و خط قرمز ندارد. البته ممكن است نتواند و به ناتواني خود اعتراف كند، ولي آنجا تعين من انضمامي و من متعين است. «لاتفكروا» به اين معني نيست كه فكر نكن، معني اش اين است كه اينجا، جايي است كه اگر فكر كني هم نمي فهمي. هيچ نبي و ولي اي به انسان ها نمي گويد فكر نكن.
من محض چيزي است كه سهروردي به درستي روي آن انگشت گذاشته و من فكر مي كنم يكي از معاني حكمت اشراق همين باشد. من مخالف اشراق نيستم اما حكمت اشراق سهروردي يك حكمت خانقاهي نيست. مي خواهد بگويد كه همه چيز من است. ما بايد اين من و تعيناتش را بشناسيم. جهان، عالم و آدم من زيسته است ولي آن محض اساس كار است.
طبق اين مقدمات كه عرض كردم سهروردي براي فلسفه اش پيش فرض نمي خواهد و مشكل بديهيات را هم نمي خواهد حل كند و با صراحت تمام مي گويد: «النفس و ما فوقها انيات صرف» اساس همه چيز، انيت صرف است و صرف را هم تعريف نمي كنيم. بايد پيدايش كرد. در تلاش پيدا مي شود. اين تلاش همان تجربه زيسته ماست. اما من محض هميشه فعال است. من محض را نمي توان شناخت. چون اگر فاعل شناسا يا شناسنده خود را شناخت، شناخته شده مي شود. يعني فاعل تبديل مي شود به مفعول. اين تبديل و انقلاب مي شود كه عقلاً محال است. اما فاعل شناسا هميشه فاعل شناسا باقي مي ماند و مسأله نور سهروردي به اينجا برمي گردد.
منظور من از «انيت» در اين جا همان «انا» است. اما اگر بناست بين اين دو تفاوتي قائل شويم، آن من هاي زيسته هر كدام يك انيت مي شود، تجربه زيسته، تجربه باطني است. انيت صرف به «أنا» محض اشاره مي كند وگرنه «انا» انيت ها دارد. سهروردي مي گويد: هر فردي از انسان يك «انا» دارد. اما مسأله امروز همين است كه رابطه من با ديگران كه آنها هم «انا» دارند چيست. طبيعتاً «انا»هاي ديگر براي من «انا» نيست.
من اعتراف مي كنم كه در سهروردي خيلي چيزها را نفهميده ام. در طول اين هشتصد سال به باورم تنها كسي كه سهروردي را خوب فهميده ملاصدراست. اما جاهايي نيز حس مي كنم كه ملاصدرا هم نتوانسته مسأله را خوب حل كند.