چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۵
نقد شهيد مطهري بر منطق ارسطويي و ديالكتيك
عبور از جهان تك منطقي
004284.jpg
فروزان آصف نخعي
استاد مطهر ي براي خود رسالت احياءگري قائل بود. اين رسالت با مشاهده آثار كساني چون سيدجمال الدين اسد آبادي، اقبال لاهوري، عبده، كواكبي و... دوچندان مي شد تا جايي كه وي براي ادامه راه آنان، در ابعاد مختلف به بازانديشي در حوزه هاي مختلف فكري جامعه علمي كه در آن به سر مي برد، يعني روحانيت اقدام كرد. در مقاله حاضر،ازآن گستره باز انديشي وسيع، نويسنده ضمن بازنمايي روش فكري شهيد مطهري در دسترسي به شناخت ناب، به طرح افكار و ايده هاي انتقادي او درباره منطق ارسطويي  و ديالكتيك كه مي تواند منشأ تحول در شيوه بررسي وي باشد، مي پردازد.
استاد مطهري، از آن دسته روحانيوني است كه دغدغه دين و آزاد انديشي داشت، اين دغدغه با تأكيد بر اين كه «اسلام هدف است، نه وسيله و مصلحت» (۱) وجه آشكاري مي يابد. به منظور دستيابي به اسلام و نزديك شدن به اهداف آن او به اراده تغيير در قالب تدوين فلسفه اجتماعي روي مي آورد: «اگر حريت و آزادي فكر باقي بود... ما حالا فلسفه اجتماعي مدوني داشتيم؟(۲) بر اين اساس از نگاه او «كتاب هاي فقهي شيخ طوسي، شيخ صدوق و علامه حلي، ارزش عملي خود را از دست داده و بايد به كتابخانه سپرد » (۳) اين دغدغه به ويژه آنجايي اهميت مي يابد كه مطهري از شأن و وزن روحانيت در جامعه آگاه است و عدم طرح براي آينده از سوي اين گروه را بسيار زيانبار مي داند:«روحانيت آن گروه مهندس اجتماعي و مورد اعتماد جامعه است كه به علل خاصي در امر ارائه طرح آينده كوتاهي كرده و لااقل به طور كامل و به امضاء نرسيده است. تجربه نشان داده كه روشن نبودن طرح آينده، ضايعات انساني به بار مي آورد.»(۴)
با توجه به اين رويكرد است كه به نظر مي رسد با دو مرحله حيات فرهنگي و حيات ايدئولوژيك در زندگي مطهري مواجهيم. مرحله اول از هجرت به تهران تا سال ۴۹ است كه مطالب فرهنگي ايشان در قالب كتاب هايي چون انسان و سرنوشت، عدل الهي، ده گفتار و بيست گفتار... منتشر مي شود. در دوره دوم، مرحوم مطهري با نفوذ مكاتب ماركسيستي و ليبرال در ميان جوانان، به دنبال آن است كه دستگاه انديشه ايدئولوژي اسلامي را تدوين كرده تا از اين طريق ميدان سومي را براي انتخاب جوانان باز كند. در اين دوره كتاب هايي چون دوره كتاب هاي جهان بيني اسلامي، اقتصاد اسلامي و... به منظور تدوين ايدئولوژي به عنوان پارادايم مسلط ناشي از جهان دوقطبي از برجستگي خاصي برخوردار است. وي براي اين منظور از زواياي مختلف به بازانديشي تفكر اسلامي دست مي زند. اما مهم است بدانيم مطهري با چه متدي به سراغ شناخت اسلام مي رود؟ مطهري براي تبيين اسلام به سراغ دانشي مي رود كه «يقيني  تر و شكننده تر از شك و ريب و جهالت باشد و به هر اندازه كه كلي تر و عمومي تر و پرده بزرگتري را بالا بزند، اهميت و مطلوبيت بيشتري دارد.»(۵)
از منظراستاد مطهري «جميع قوانين كلي علمي، قانون بودن و قطعي بودن شان متوقف به يك سلسله اصول كلي است كه فقط فلسفه مي تواند عهده دار صحت آن اصول باشد.»(۶) و«فلسفه عبارت است از يك سلسله مسائل برهان و قياس عقلي كه از مطلق وجود و احكام و عوارض آن گفت  وگو مي كند.»(۷)
مطهري به اندازه اي به روش فلسفي يقيني براي شناخت، پايبندي دارد كه براي تفسير جامعه، تاريخ، اقتصاد، مالكيت و... از اين شيوه بهره مي گيرد. اما از آنجا كه وي خود را در زمره فيلسوفان رئاليست مي داند، مايل است مرزبندي خود را با فيلسوفان ايده آليست روشن سازد. لذا مي گويد:«براي يك فيلسوف رئاليست كه از اصول ايده آليستي احتراز دارد و مي خواهد با يك روش واقع بين سلوك نمايد، چاره اي نيست جز آن كه حقيقت را همان طور كه قدما تفسير كرده اند، تفسير كند و «بساط صدق» را همان چيزي بدانيد كه قدما مي دانند.»(۸)
با اين همه وي حصول نتيجه از راه استدلال، براي برخي كه منكر حقايق مسلم اند را غيرممكن مي داند و از اين منظر به طريقي به زبان ايده آليسم فلسفي نزديك مي شود، فارغ  از آن كه خود مايل است در زمره فيلسوفان رئاليست تلقي شود. شهيد مطهري در اين باره مي گويد: «همچنان كه دانشمندان گفته اند، اگر كسي منكر جميع اصول و حقايق مسلم بشود (البته به زبان)، استدلال و اقامه برهان براي محكوم كردن او بي فايده است، زيرا هر استدلالي، متكي به مقدماتي خواهد بود و آن مقدمات يا خود بي نياز از استدلالند، يا آن كه بالاخره متكي به اصول و مقدماتي خواهند بود كه بي نياز از استدلال باشند و اگر به هيچ اصلي اذعان نداشته باشد و براي هر مقدمه، دليل بخواهد، تا بي نهايت پيش خواهند رفت و قهراً حصول نتيجه غيرميسر خواهد بود.»(۹)
دغدغه استاد مطهري براي بازانديشي در حوزه فلسفي، وي را به نقد چارچوب هاي تعليمات حوزوي و از جمله، منطق ارسطويي مي كشاند اما اين نقد در اينجا متوقف نمي شود و سپس به سوي نقد ديالكتيك مي رود. وي از يك سو نسبت به منطق به عنوان ابزار شناخت، انتقاداتي را وارد مي كند و از سوي ديگر تا اندازه اي بر ديالكتيك به عنوان ابزاري جهت شناخت، مهر تأييد مي زند. اين امر در نظام فكري حوزه هاي دين، امري غيرمتعارف تلقي مي شد. نقد به منطق ارسطويي و ورود به حوزه منطق ديالكتيك، روش تفكر او را از حالت رايج يك منطقي به حوزه دو منطقي وارد مي سازد.
اما قبل از همه شهيد مطهري لازم مي بيند در انديشه رايج تجديدنظر كند. ابتدا وي ذات شناسي منطق ارسطويي را به چالش مي كشد. وي مي گويد: «در مقام يك شيء اگر بتوانيم به كنه ذات او پي ببريم، يعني اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول، تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كامل ترين تعريف ها دست يافته ايم.(۱۰)
وي سپس اشاره مي كند كه» در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام» است ولي متأسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه به دست آوردن «حد تام» اشياء، چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياست، كار آساني نيست و آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مي گوييم، خالي از نوعي مسامحه نيست.» (۱۱)
مطهري با آنكه نسبت به منطق ارسطويي و ارزش عمده آن قياس(۱۲) از منظر شناختي، وابستگي شديدي دارد اما با بيان اين تقسيم بندي كه «منطق» آلت سنجش صورت و شكل فكر است و نه ماده و مصالح فكر(۱۳) از ذات انديشي قرون ميانه اروپا و قرون جديد ايران عبور مي كند، زيرا «حداكثر هنر منطق اين است كه جلو خطاي ذهن را در صورت قياس بگيرد» و از اين منظر «اساس منطق، ضابطه و قاعده اي براي جلوگيري از خطا در ماده قياس ندارد.»(۱۴)
همانگونه كه ذكر شد، استاد مطهري در مرحله دوم زندگي خود مايل است به مسائل ناشي از مكاتب غربي پاسخ بگويد. يكي از مكاتب بانفوذ آن زمان، ماركسيسم است. از نظر مطهري، ماركسيسم سه اصل مشخص دارد؛ الف: نظريه منطقي ديالكتيك، ب: تفسير تاريخ بر اساس اقتصاد(ماترياليسم تاريخي)، ج: نظريه اجتماعي سوسياليسم يا اشتراكيت.(۱۵)
تا قبل از آشنايي با ماركسيسم، استاد مطهري با يك منطق- آن هم منطق ارسطويي- آشنايي دارد كه بر اساس آن تعريف،«منطق، قانون صحيح فكر كردن است ».(۱۶) در اين منطق، ابتناء شناخت بر تفسير و تبيين جهان استوار است. اكنون با دستگاه فكري ديگري به نام ديالكتيك هگل در چارچوب ماركسيسم آشنا شده (هرچيز اين آشنايي صرفاً با ترجمه هاي فارسي است) كه «در عين اينكه يك نظر فلسفي است، يك نظريه منطقي است، يعني در عين اينكه ماهيت و واقعيت اشياء را توجيه مي كند، قانون فكر را نيز بيان مي كند.»(۱۷) نقد ماركسيسم و ماركس و همچنين ديالكتيك از اين منظر نزد مطهري واجد اهميت است كه «ظاهراً ماركس مي خواسته ديدش را نسبت به جهان ثابت ارسطويي وسيع تر و بالنده نشان دهد و آن را طرد كند، لذا به تفريط افتاده است» .(۱۸)
اين جمله، حكايت از صف بندي فكري مطهري با ماركسيسم ايراني دارد. نقد نظام ارسطويي توسط ماركس، در اين تعبير جذاب او كه سربازان بي شماري را براي انديشه اش در سراسر جهان جذب كرد نهفته است كه معناي ديگري از فلسفه به جهانيان ارائه مي كند؛ «فلسفه تفسير جهان نيست،  تغيير جهان است» .(۱۹)
004287.jpg
دغدغه استاد مطهري براي بازانديشي در حوزه فلسفي، وي را به نقد چارچوب هاي تعليمات حوزوي و از جمله منطق ارسطويي مي كشاند اما اين نقد در اينجا متوقف نمي شود و سپس به سوي نقد ديالكتيك مي رود. وي از يك سو نسبت به منطق به عنوان ابزار شناخت، انتقاداتي را وارد مي كند و از سوي ديگر تا اندازه اي بر ديالكتيك به عنوان ابزاري جهت شناخت، مهر تأييد مي زند
از اين منظر، مطهري ضروري مي ديد كه با پرداختن به ديالكتيك، هسته مركزي ماركسيسم را نقد و برخي از وجوه قابل پذيرش ديالكتيك را در چارچوب تفكر فلسفي قدماي اسلامي بازسازي كند. مطهري در بررسي ديالكتيك،  ابتدا سعي دارد تصويري واضح در اختيار مخاطبان خود قرار دهد. اين تصوير، مناط صدق و كذبش همان تفسير قدماي فلسفه اسلامي است. از نظر مطهري، هگل معتقد است كه «ديالكتيك، جرياني است كه تمام هستي را در برمي گيرد؛ هم جريان فكر ديالكتيكي است، هم جريان طبيعت و تناقض، شرط اساسي اين جريان است» .(۲۰)
همچنين وي از منظر پل فولكيه، تمايز ميان ديالكتيك قديم و ديالكتيك جديد را طرز برخورد آنها با اصل «اجتماع ضدين» مي داند. بنابر ديالكتيك قديم، اصل عدم اجتماع ضدين، قانون مطلق اشياء و ذهن است(۲۱)(همان ص۷۹)
«برحسب ديالكتيك جديد كه متضمن مفهوم جمع ضدين و نقيضين است، دو نكته را بايد وارد فكر و انديشه خود كنيم تا طرز فكر، ديالكتيكي گردد؛ اول اينكه بدانيم هر چيزي، هم هست و هم نيست و دوم اينكه همين تناقض دروني و واقعي اشيا يعني همين كه اشيا در عين اينكه هستند، نيستند و همين كه عناصر، وجود و عدم خود را تواماً دارند، مايه حركت و تكامل آنهاست.» (۲۲)
از نگاه مطهري، ديالكتيك هگل هيچ تفاوتي با ديالكتيك ماركسي ندارد.(۲۳) و تنها از نظر ديدگاه فلسفي، ماركس و هگل را متفاوت مي داند. معتقد است كه «ديالكتيك هگل سه ركن دارد: ۱- همه چيز اعم از فكر و ماده در تغيير و تحول و حركت است۲- ريشه حركت ها و جنبش ها تناقض و تضاد و ناسازگاري است كه در اشياء مستقر است۳- حركت تحولي و تكاملي اشياء براساس تز،آنتي تز و سنتز است.(۲۴)
مهمترين مشكل مطهري با ديالكتيك هگلي، خردسال و قائم به ذات بودن آن است كه ديگر جايي براي چيزي، ماوراء دستگاه ديالكتيكي باقي نمي گذارد. حتي خدا هم كه او قائل بود، در درون اين دستگاه قرار مي گيرد، پس اين دستگاه نمي تواند ماوراء داشته باشد.»(۲۵) با اين همه مطهري به دليل عدم ناسازگاري منطق ارسطويي كه ام القضاياي آن، عدم اجتماع نقيضين است، اكنون با دستگاهي روبروست كه علاوه بر جمع ضدين و نقيضين، خدا را نيز در درون آن توجيه مي كند. خدايي كه «نه به معناي علت العلل و نه به معناي واجب الوجود و... است».(۲۶)بلكه اصحاب ديالكتيك مي گويند، ما كشف كرديم كه محرك اشياء در خود متحرك ها وجود دارد و آن محرك هم همان تضاد دروني است، پس اين ديالكتيكي كه اينها مي گويند اول نتيجه اش نفي خداست.(۲۷)
از مجموعه آثار استاد مطهري اينگونه استنباط مي شود كه ديالكتيك هگلي قادر نيست خداوند را در هستي توضيح دهد، علي الخصوص ديالكتيك طبيعت كه برخلاف نظريه هاي قدماي اسلامي،«هدفدار نيست و كمال خود را جستجو نمي كند، بلكه به سوي انهدام خويش تمايل دارد، ولي چون آن انهدام نيز به نوبه خود به انهدام خويش تمايل دارد و هر نفي كننده به سوي نفي كننده خود گرايش دارد، نفي نفي كه نوعي تركيب ميان دو مرحله قبل از خود است صورت مي گيرد و قهراً و جبراً تكامل رخ مي دهد.»(۲۸) (قيام و انقلاب مهدي ص ۱۸)
با اين همه شايد پيش زمينه هاي فكري مطهري كه او را نسبت به رخوت مسلمانان حساس ساخته، و اين امر با نگاه انقلابي وي در تضاد است، او را به سوي برخي مختصات ديالكتيك كه «حركت زا »است سوق مي دهد:«آنچه در حقيقت هسته اصلي تفكر ديالكتيكي بايد شمرده شود، دو چيز است: يكي اين كه همچنانكه واقعيات خارجي كه موضوع انديشه است، وضع ديالكتيكي دارد، خود انديشه نيز وضع ديالكتيكي دارد. ديگر اينكه اين مكتب تضاد را به اين صورت تعبير مي كند كه هر هستي در ذات خود متضمن نيستي است و از اين رو مساوي با «شدن» يعني حركت است. »(۲۹)
پس مطهري در عدل الهي به تحليل تضاد  در جهان مي پردازد كه به آموزه هاي ديالكتيكي بسيار قرابت دارد، وي مي گويد:«هم انهدام و ويراني معادل تضاد است و هم تنوع و تكامل؛ زيرا اگر چيزي منهدم نمي شد، تشكل تازه اجزاء با يكديگر و تركيب و تكامل مفهوم نداشت تا اجزا و عناصر با يكديگر نجنگند و در يكديگر اثر نكنند، مزاج متوسط و تركيب جديد پيدا نمي شود. پس صحيح است كه بگوييم تضاد منشاء خيرات و قائمه جهان است و نظام عالم بر آن استوار است.»(۳۰)
در نهايت مطهري معتقد است«منطق ديالكتيك، تا آنجا كه به اصل حركت و اصل تضاد و اصل پيوستگي اجزاي طبيعت متكي است، مورد قبول ماست، اين اصول از دورترين ايام مورد توجه حكماي الهي بوده است. آنچه راه ما را از آنها جدا مي كند و در حقيقت، هسته اصلي تفكر ديالكتيكي از هگل به بعد شمرده مي شود، چيزهاي ديگر است، از آن جمله اينكه انديشه نيز مانند ماده تحت تأثير قانون حركت و تضاد و غيره است، قوانين حركت و تضاد و تاثير متقابل تا آنجا كه به طبيعت مربوط است صحيح است و اصولي فلسفي است، و اما آنجا كه مي خواهند معرفت و شناخت را تابع اين قوانين قرار دهند و از آن جهت است كه آن را منطق مي خوانند، غير قابل قبول است.»(۳۱)
* پي نوشتها در دفتر روزنامه موجود است.

خشت اول فلسفه به زبان ساده-۲
شرط اول قدم
004290.jpg
سياوش جمادي
«خشت اول فلسفه به زبان ساده» عنوان ستوني است كه پس ازاين به تناوب دراين صفحه خواهدآمد.محتواي اين ستون، ماجراي تدوين وشكل گيري تفكر فلسفي درجهان رابه زباني حتي الامكان ساده گزارش خواهدكرد.بخش نخست اين ستون را درتاريخ دهم ارديبهشت خوانديد. بخش دوم را در پي مي خوانيد.
اجازه دهيد از سوامي ويوكانادا(Swami Vivekanada) سخني را ترجمه كنيم كه شايد كمتر كسي همچون هنري ميلر كه آن را در آغاز رمان كابوس تهويه هوا(The Air-Conditioned Nightmare) آورده است. به آن توجه كرده باشد.
بزرگ ترين مردان جهان در گمنامي درگذشته اند. بوداها و مسيح هايي كه ما مي شناسيم در قياس با بزرگ ترين مرداني كه جهان درباره آنها هيچ نمي داند چيزي جز قهرمانان دست دوم نيستند. در هر سرزميني صدها از آن قهرمان ناشناخته زيسته اند و در زندگي خود خاموش كار كرده اند. آنها خاموش مي زيند و خاموش مي ميرند و انديشه هاشان به وقت خود در مسيح ها و بوداها مجال بيان پيدا مي كند و همين مسيح ها و بوداهاي اخير هستند كه به نزد ما شناخته شده و معروف مي شوند. والاترين انسان ها به خاطر دانش خود جوياي نام و آوازه نيستند. آنان انديشه هاي خود را براي جهانيان مي گذارند و مي روند، آنها ادعايي بر خود ندارند و مكتب و سيستمي به نام خود پي نمي ريزند. سرشت آنان يكسره از چنين چيزهايي رويگردان آمد. آنها ساتويكاهاي(Sattvikas) ناب و بي غش اند كه هرگز آشوبي برنمي انگيزند، بل در عشق ذوب و محو مي گردند.
ما مي بينيم كه گوتاما بودا(Gautama Buddha) در زندگي خود مدام اين حديث را مكرر مي كند كه من بيست و پنجمين بودا هستم. اگرچه بودايي كه براي تاريخ شناخته شده است، بايد انديشه اش بر شالوده هايي كه آنها ريخته اند، بنا شده باشد، اما آن بيست و چهار بوداي پيش از او براي تاريخ ناشناخته اند. والاترين انسان ها آرام، خموش و گمنام اند...
افسوس كه ادامه اين گفتار زيبا در اين مختصر نمي گنجد، اما همين پاره گفتار را نيز اگر با حكايت سيدرتا قياس كنيم آن قدر مي فهميم كه بوداي معروف و بوداهاي گمنام  همان مسيري را طي كرده اند كه پرسش هاي فلسفي ما از آن سردرآوردند. پس به بياني ديگر آنچه را گفتيم باز مي گوييم: ما همه از قديس گرفته تا ابليس، از فيلسوف گرفته تا نافيلسوف، از شرقي گرفته تا غربي، از شاه گرفته تا گدا و خلاصه هر كه و هر چه كه باشيم در يك چيز يكسانيم؛ همه زاده شده ايم و همه مي ميريم. در «اين رواق دو در» (۷) آنچه مايه تفاوت هاست نه زادن و مردن بل چگونه زيستن زير قبرها همه يكسان است؛ از قبرهاي مزين گرفته تا گورهاي بدون سنگ. اين زندگي است كه اقيانوس تفاوت هاست.
004293.jpg
اما همه تفاوت ها از منظر آنچه در اين بحث فرا ديد ماست، به دو شيوه زندگي راجع مي گردند: نخست آن گونه زندگي كه همگان در پيش مي گيرند. زندگي همگاني اغلب سرسپرده عادات، رسوم، داده ها و بوده هاي موروثي است. در اينگونه زندگي كه از آغاز امنيت و آرامش خود را در اتكاء به عادات موروثي و همرنگي با شيوه زندگي همگاني مي جويد، گويي براساس اتحادي ناپيدا و قراردادي نانوشته هرگونه پرسش فلسفي، هرگونه شوق شناختي كه براي همان شيوه زندگي مفيد فايده نباشد بايد در نطفه خفه گردد. زيرا آنها نه تنها زندگي متفاوتي در پيش گرفته اند، بلكه خواب خلق را پريشان مي كنند و گاه بي آنكه خود خواسته باشند، به نيش وجدان ها تبديل مي شوند.
فلسفه و فيلسوف برحسب شيوه عادتي زندگي عامه مي تواند آفت و بلا، برآشوبنده اذهان، مخل نظم و آرامش، پريشانساز و حيرت برانگيز و مايه نكبت، نحوست و سرسام  باشد، به همان گونه كه تا بوده و نبوده اين قرارداد پنهان امري عام و جهاني بوده، فلسفه نيز به مفهوم شوق شناخت و دانستن به يك قوم يا ملت خاص تعلق نداشته است. در هند، در چين، در ايران، در مصر، در يونان و در فلسطين و خلاصه در زادگاه تمام فرهنگ ها و تمدن ها بي ترديد كساني همان پرسش هايي را كه در آغاز مطرح ساختيم، مطرح كرده اند و تا آنجا كه هنوز فلسفه به نوع خاصي از معرفت عقلي تبديل نشده، مي توان رد آن را در همه جا پي گرفت. همه انبياء، همه فرزانگان، همه بوداها از خلاف آمد عادت كام طلبيده اند و زخم بهتان هايي چون تشويش اذهان و اختلال در نظم موجود را به جان خريده اند. عيسي مسيح گفت: «پيامبر را همه جا عزيز مي دارند مگر در شهر خودش و در ميان قوم خودش» . (مرقس ۶-۴) پيامبر اسلام (ص) را مجنون خواندند چرا كه بت ها و مسلمات قومش را متزلزل ساخت. چون نيك بنگريم چيزهايي نيز وجود دارند كه خلوص و اصالت آنها از دست تطاول روزگاران در امان مانده است. مهر مادران، شكوه رقت انگيز زايمان و دنياي كودكان از آن جمله اند. هم از اين رو ما نخستين رد و نشان فلسفه را در پرسش هاي كودكان جستيم. كارل ياسپرس فيلسوف آلماني كه از آسيب شناسي رواني به فلسفه روي آورده بود، در كتاب «كوره راه خرد» به گونه اي فلسفه طبيعي و خودجوش اشاره مي كند كه به باور او آن را در پرسش هاي كودكان و در برخي از الهامات ديوانگان و حتي در بصيرت روشني كه گهگاه افراد عادي در نخستين لحظات بيداري از خوابي گران پيدا مي كنند، مي توان يافت. اما اضافه مي كنيم كه صرافت طبع كودكان و گونه هايي از ديوانگان كه ياسپرس نيز در آسيب شناسي مولدرلين، ونگوگ و استربندبرگ نشان داده است، در عين حال از كودكي تاريخ بشري نشان دارد. پيشرفت فلسفه و حتي هنر برخلاف پيشرفت علم به گذر زمان بستگي ندارد. فيزيك اينشتاين مسلماً پيشرفته تر از فيزيك لاپلاس و نجوم كپلر بي ترديد كامل تر از نجوم بطلميوس است، اما در فلسفه كمتر فيلسوفي توانسته است فلسفه اي جامع تر از آن افلاطون و ارسطو بنا كند. نيچه و هايدگر هريك به جهتي فلاسفه پيش از سقراط را بزرگترين فلاسفه همه دوران ها مي دانند. به همين منوال نمي توان گفت كه ملك الشعراء بهار در قلمرو شعر صرفاً از آن رو كه جديدتر است، كامل تر از سعدي و حافظ است.
موسيقي غرب از يوهان سباستيان باخ، موسيقي ايراني از بداهه نوازي و رديف خواني هاي سنتي و موسيقي غرب از الحان قرائت قرآن كه قرن ها سينه به سينه حفظ شده است، لزوماً گامي فراتر برنداشته است. همانطور كه در شعر و موسيقي از آنجا كه گوش و دل ما مشوب به آواهاي ناهنجار شده، ديگر قادر نيستيم كه بهجت ملكوتي و اندوه ژرف موسيقي باخ را احساس كنيم، در فلسفه نيز چه بسا جزميات ساخته و پرداخته و سيستم هاي پرمدعا چنان حجاب ذهن ما شده باشند، كه خود جهان و خود ما، يعني آنچه محل اصيل ترين پرسش هاست، بر ما محجوب و در زير بناهاي فلسفي مدفون شده  باشند.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |