پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۵
معماي رابطه نفس و بدن
آفاق زميني جان
005028.jpg
علي رضا رضايت
ماشين ها امروزه قادرند قضايا را اثبات كنند، شعر بگويند، آهنگسازي كنند، واژه ها را در آن واحد از زباني به زبان ديگر ترجمه كنند و چه بسا، بسيار ماهرانه تر از انسان هايي كه مخترع آنها هستند اين امور را انجام مي دهند، ولي آيا ماشين، سواي آن اطلاعاتي كه به آن داده شده، مي تواند اطلاعات جديد بيافريند؟ آيا قادر است خارج از آن چارچوب تعيين شده بينديشد و رفتار كند؟ احساس و عواطف چطور؟ اينها سؤالاتي است كه كماكان بي پاسخ مانده است
مسأله نفس و بدن از جمله مسائلي است كه ذيل مقوله انسان شناسي مطرح مي شود و امروزه در غرب تحت عنوان «مسأله ذهن و بدن» مشهور است. البته مسائلي كه در مقوله فلسفه ذهن به عنوان معرفت درجه اول بررسي مي شود تا اندازه زيادي مي تواند پاسخگوي مسائلي باشد كه در اين خصوص مطرح مي گردد. در واقع مي توان گفت آنچه امروزه فلسفه ذهن خوانده مي شود، همان معضل قديمي نفس و بدن است.
اين مقاله پيش از بررسي و تحليل نظريات در خصوص اين مسأله به سه سؤال مهم پاسخ مي دهد.
۱- ماهيت روح و رويدادهاي روحي چيست؟
آيا روح، مجموعه اي از رويدادهاي روحي است يا خود جوهري مستقل است؟ اگر صورت اول صحيح است، آن گاه چه چيزي اين رويدادها را به يكديگر پيوند مي دهد؟ آيا روح خاصيت ناشي از تركيب اجزاء ماده است؟ چه عاملي در آنها وجود دارد كه ما را وادار مي كند وقايع را «روحي» بناميم؟ در پاسخ به اين سؤال حداقل سه نظر وجود دارد:
۱- اين كه اين رويدادها بدون واسطه و فوري پديد مي آيند. اما اين دليل مطلوبي نيست چرا كه رويدادهاي مادي نيز مي توانند بدون واسطه و فوري پديد آيند. مثلاً اكثر داوريهاي ما درباره پديده هاي مادي بدون واسطه رويداد بعدي شكل مي گيرند.
۲- اين كه تعابيري كه حاكي از اين رويدادها هستند خالي از اشتباه نيستند، اما اين تعابير مي توانند توسط تعابير بعدي اصلاح گردند. به عنوان مثال: فردي بگويد: «من فكر مي كردم كه شانه ام درد مي كند ولي الان مي بينم كه گردنم آسيب ديده است.»
۳- نظريه فرانس برنتانو است. او معتقد است پديده هاي روحي عمدي (Intentional) هستند؛ بدين معنا كه آنها درون خود چيزي دارند كه عملاً يا وجود دارد يا وجود ندارد، در واقع خواستن چيزي مي تواند مثالي از پديده عمدي باشد چرا كه مثلاً محتواي اين خواسته مي تواند موجود نباشد، مثل خواستن يك اسب پرنده كه محتواي آن عملاً در پديده هاي روحي وجود ندارد.
۲- قائل شدن به تمايز بين نفس و بدن صحيح است
مي توانيم دو دسته تعبير از انسان داشته باشيم: يك دسته تعابيري كه حاكي از حالات و گرايش ها و رويدادهاي جسمي و فيزيولوژيكي هستند كه طبعاً اين حالات، حالت عيني تري دارند و قابل مشاهده و بررسي هستند، اما در مقابل تعابيري وجود دارند كه منحصراً در مورد انسان ها به كار مي روند. اين تعابير حاكي از حالت هايي نظير افكار، احساسات، ترس ها، آرزوها، خاطرات، ويژگي هاي شخصيتي، انتخاب ها، انگيزه ها، تصميمات و ساير مواردي از اين دست هستند. دسته اول را حالات جسمي و فيزيكي و دسته دوم را حالات روحي يا ذهني مي ناميم. بسياري از متفكران برآنند كه اين دو حالت به لحاظ معنايي با هم متفاوت اند، بدين صورت كه نمي توان آنها را به يكديگر ترجمه نمود. اما برخي فيلسوفان مانند باركلي سعي كرده اند كه حالات مادي را به حالات روحي و ذهني برگردانند يا بالعكس، برخي رفتارگرايان قصد داشته اند حالات رواني و ذهني را به حالات جسماني برگردانند برخي ديگر از فيلسوفان با اين كه وجود تفاوت در معنا را در خصوص اين حالات مي پذيرند اما اساساً قائل به اين هستند كه حالات روحي جزو حالات به شمار نمي روند. طبق اين ديدگاه، گزاره هايي مثل «من خسته ام» و يا «من ناراحت هستم» عباراتي نيستند كه حالتي روحي را توصيف كنند بلكه اين گزاره ها صرفاً بخش هايي از رفتار هستند كه نشانه ها يا به تعبيري تأثيرات شرايط فيزيكي به شمار مي روند. البته اين ديدگاه نمي تواند درست باشد، چه بسا فردي بگويد «من خسته ام» حال آن كه دروغ بگويد!...
۳- آيا هستي مجرد امكان دارد
برخي فلاسفه معتقدند از آنجا كه بعد از مرگ، فرد ديگر قادر به انديشيدن، تصور كردن، احساس كردن و... نيست لذا وجود رويدادهاي ذهني بعد از مرگ غيرممكن است. آنها مي گويند پيش فرض ذهن يا حوادث و رويدادهاي ذهني، از آنِ شخصي است كه صاحب آنهاست.
اغلب تجربه گرايان برعدم وجود مجرد تأكيد دارند؛ آنها معتقدند برخي مكانيزم هاي عصبي براي آگاهي ضرورت دارند و زماني كه به هر دليل خللي در اين مكانيزم ها ايجاد شود، جريان آگاهي متوقف مي شود و باز از آنجا كه هنگام مرگ تمام مكانيزم هاي عصبي از كار مي افتند، لذا آگاهي نيز از كار مي افتد. اما اين امر (از كار افتادن مكانيزم ها) دليل بر نفي بقاء وجود مجرد نمي شود. اولاً اين كه وجود مجرد صرفاً در اين مكانيزم ها خلاصه نمي شود و ثانياً چه بسا خواب هاي عميق يا حالت هاي كوما نيز وجود دارند كه در آنها كل سيستم عصبي يا بخش هايي از آن متوقف مي شود. در اين حالات همچنان اميد به بقاء وجود دارد! مرگ خوابي عميق براي تشكيل هستي ديگر است نه نابودي و عدم.
همان گونه كه پيش تر ذكر آن رفت، نظريات متعددي در خصوص رابطه نفس و بدن مطرح بوده است. اين نظريات را مي توان به طور كلي به دو بخش عمده يعني نظريات وحدت گرايانه و دوگانه انگارانه تقسيم نمود، هر چند كه نظريات متأخرتري نيز در اين باره مطرح شده است.
نظريات دوگانه انگارانه- همان گونه كه از اسم آن برمي آيد- بر هر دو جنبه يعني جنبه ذهني و جنبه جسمي انسان صحه مي گذارد، حال آنكه نظريات وحدت گرايانه صرفاً براي يكي از دو حالت جسمي يا ذهني اصالت قائل است.
نظريات وحدت گرايانه
قديمي ترين نظريه درخصوص ذهن و جسم كه در جرگه نظريات وحدت گرايانه مي گنجد، نظريه ماترياليسم افراطي است.
ماترياليسم وجوه متفاوتي دارد، اما همواره بر اين نكته تأكيد دارد كه عنصر اساسي وجود آدمي، ماده است و هرچه غير از آن باشد، تابع آن است. از اين لحاظ طبيعتاً اين ديدگاه وقايع روحي را بي معنا دانسته يا آنها را مترادف هاي ديگر ماده مي داند كه در قالب گزاره بيان مي شوند و حاكي از وقايع مادي هستند. يكي از وجوه ماترياليسم، نظريه رفتارگرايي است.
از وجوه ديگر ماترياليسم نظريه دو جنبه اي است: برخي فلاسفه مانند اسپينوزا معتقدند كه ما دو وجود متمايز مادي و ذهني نداريم بلكه آنچه در مورد انسان بايد گفت آن است كه ماده و ذهن دو جنبه متفاوت يك چيز هستند. در مقام تمثيل، آقاي گستاو فكز ريسماني موجدار را مثال مي زند كه در يك لحظه يا از يك منظر محدب و از منظر ديگر مقعر به نظر مي رسد. در واقع اين ريسمان موجدار يك واقعيت مبنايي و جوهري است كه توصيفات گوناگوني دارد.
اين نظريه دو ابهام اساسي دارد: ۱- ماهيت اين ريسمان موجدار يا به تعبيري اين جوهر زيرين كه پذيراي اين صفات است چيست؟ اسپينوزا آن را خدا يا طبيعت مي داند ولي آيا او واقعاً به خدا معتقد بوده است؟!
ابهام دوم اينكه مراد از جنبه (ASPECT) چيست؟ آيا مراد دو زبان متفاوت يا دو الگوي معنايي متفاوت است؟ به نظر مي رسد كه اين گونه نباشد چرا كه فرضاً ما مي توانيم زبان فارسي را به انگليسي ترجمه كنيم و بالعكس اما آيا ترجمه گزاره هاي ذهني و جسمي يا حتي بالعكس امكان پذير است؟ يحتمل جواب منفي است و از سوي ديگر مراد از جنبه و تفاوت جوانب، تفاوت ديدگاه است. خود ديدگاه يعني چه؟
نظريه ايده آليستي روح
به عنوان آخرين نمونه از نظريات مونيستي در اين مقاله به بررسي نظريه ايده آليسم مي پردازيم. در اين نظريه بر خلاف نظريه ماترياليسم بيشتر بر وجهه ذهن انسان تأكيد شده تا وجهه مادي او. شايد بتوان گفت اين نظريه از زمان دكارت شكل گرفته باشد. برخي برآنند كه ايده آليسمي كه در اين مورد مطرح است با آنچه نزد ايده آليست هاي بعد از كانت است، متفاوت است. آنها اين ايده آليسم را سابجكتيو (Subjective) مي خوانند. توضيح اينكه دكارت در همه چيز شك كرد الا ذهن. پس از او باركلي معتقد شد كه لفظ وجود را تنها بر ذهن و ادراكات ذهني مي توان اطلاق كرد و اشياء عيني خارجي صرفاً وجود ذهني دارند و بس. باركلي كتابي دارد تحت عنوان «مباني دانش بشري» كه آن را در سال ۱۷۱۰ منتشر نمود. ايده اصلي  كه وي در صدد بيان آن در اين كتاب است، «معنا» است، با اين توضيح كه نظريات پيرامون اشياء مادي اگر و تنها اگر به عنوان نظرياتي در خصوص ادراكات مدرك در نظر گرفته شوند، معنادار خواهند بود. مفسران تئوري باركلي معتقدند كه او مدعي بود آنچه ما جهان مادي مي ناميم، گونه اي توهم يا خواب معمولي است.
اشكالي كه در نظريه باركلي و حتي به تبع آن در نظريه كانت مطرح است، آن است كه با پذيرش اين نظريه تمايز اساسي ميان چيزهايي كه وجود ذهني صرف دارند و چيزهايي كه وجود ذهني صرف ندارند، از بين مي رود و از اين حيث اين نظريه از درون ناسازگار است.
نظريات دوئاليستي
به طور كلي مشخصه اصلي نظريات دوئاليستي آن است كه ماده و ذهن نه تنها در معنا بلكه در منشاء و خاستگاه نيز با يكديگر متفاوتند. اما در اينكه آنها مواد مختلفي اند يا انواع گوناگوني از حوادثند يا صفات متفاوتي هستند يا اصولاً حالات گوناگوني هستند، اختلاف نظر وجود دارد. از منظر تاريخي اين تئوري را به افلاطون نسبت مي دهند. او معتقد بود كه روح از بدن كاملاً متمايز است و آن را جوهري مي دانست كه قبل از پيدايش بدن وجود داشته است و پس از تشكيل جسم از مرتبه خود نزول يافته و در آن قرار مي گيرد. وي رابطه اين دو را رابطه اي اعتباري مي دانست و آن را به مرغ و قفس تعبير مي نمود.
اين نظريه بعدها توسط دكارت به طور سيستماتيك و آميخته به انديشه ديني مسيحيت مطرح شد. نظريه دكارت ناظر به صفات متفاوت ماده و ذهن به عنوان يكي از موارد اختلاف نظريات دوئاليستي است؛ دكارت صفت ذاتي ذهن را فكر و آن جسم را امتداد مي دانست. سؤالي كه در اينجا مطرح است، نحوه ارتباط اين دو با وجود دارا بودن دو صفت متمايز است. دكارت در پاسخ قائل به تأثير متقابل اين دو بر يكديگر بود، پس دكارت به اصل «كنش متقابل» معتقد بود.
اصل كنش متقابل و ايرادات وارد بر آن
اساس اين اصل آن است كه گاهي رويدادهاي ذهني، علت رويدادهاي جسمي اند و زماني نيز رويدادهاي جسمي علت رويدادهاي ذهني اند.
در مورد اول مي توان خشم را نام برد كه باعث افزايش ضربان قلب مي شود يا مثلاً ترسي كه باعث لرزيدن فرد مي گردد. اما در مورد دوم مي توان به ضربه اي كه باعث ايجاد درد مي شود يا پخش قطعه اي موسيقي كه باعث بالا رفتن هيجانات فرد يا باعث پيدايش خاطرات خاصي در او مي گردد، اشاره نمود.
دكارت براي اصل كنش متقابل يك قاعده كلاسيك ارائه كرد. او قائل بود كه دو ماده در جهان وجود دارد: ۱- ماده ذهني، ۲- ماده جسمي. ماده ذهني آن است كه مي انديشد و ماده جسمي آن است كه امتداد دارد يا حيز است و انسان تركيبي از اين دو ماده است، آن طوري كه چنانچه واقعه اي در يكي روي دهد الا و لابد ديگري را نيز متأثر خواهد كرد. دكارت در اين نظريه وجود ماده ذهني را مسلم فرض كرده است حال آنكه با صرف پذيرش كنش متقابل بين دو پديده ذهن و جسم نمي توان حداقل وجود ذهن يا ماده ذهني را قطعي فرض كرد.
ايراد تجربي: اصل كنش متقابل باعث خلل در اصل مسلم فيزيك يعني قانون بقاي انرژي مي شود، اين اصل قائل است كه مقدار انرژي هاي موجود در ماده چه بالقوه و چه بالفعل مقدار ثابتي است، از اين رو ذهن نمي تواند انرژي تازه اي كه باعث حركت بدن مي شود ايجاد كند و در مقابل بدن هم نمي تواند انرژي را از جهان خارج به ذهن منتقل كند تا آن را تغيير دهد.
البته اين ايرادات چندان كارآمد نيستند چرا كه به راحتي مي توان گفت اولاً اصل بقاي انرژي در شبكه پيچيده پديده هاي مغزي راه ندارد يا اينكه به فرض پذيرش اين اصل در اين شبكه كسب يا از دست دادن انرژي بسيار نامحسوس است، به طوري كه مي توان آن را ناديده گرفت. حتي مي توان گفت كه آيا اصل سنخيت اصلي لازم براي روي دادن عليت است؟ پاسخ به اين سؤال همچنان مورد اختلاف است.
ايراد دومي كه بر نظريه كنش متقابل مطرح كرديم (يعني همان تأثير و تأثر دو عنصر بيگانه از هم كه به لحاظ منطقي غيرممكن مي نمود) باعث پيدايش حداقل سه نظريه مهم در توجيه نحوه رابطه پديده هاي ذهني و جسمي شده است كه عبارتند از: ۱- نظريه فعل موقعي كه توسط مالبرانش و گئولينكس مطرح شده است. ۲- نظريه فعل متوازي كه بنيانگذار آن لايب نيتس است. ۳- نظريه پديدار فرعي.
نظريه فعل موقعي
طرفداران اين نظريه، ثنويت دكارت را پذيرفته اند. وجوب علي و معلولي و تأثيرگذاري علت بر معلول بر هم را نيز پذيرفته اند، اما اينكه آيا اين رابطه علي و معلولي مي تواند ميان پديده هاي ذهني و جسمي برقرار باشد را انكار مي كنند. آنها معتقدند كه خدا واسطه اي است كه اين دو پديده (ذهن و جسم) را به يكديگر پيوند مي دهد. به عنوان مثال من اراده مي كنم كه دستم را حركت دهم و اين درخواست خداست كه دست مرا وادار به حركت مي كند. اين دانشمندان قائلند كه رويدادهاي ذهني و جسمي هيچ گاه علت يكديگر نيستند، بلكه هر يك معلول علتي به نام خدا هستند. آنها از نظريه «دو ساعت كوك شده» لايب نيتس بهره مي گيرند. اما تعبير آنها اين است كه اين دو ساعت به خاطر فعاليت هاي دروني خود، زمان را مي سنجند و توسط خدا از ازل كوك شده اند.
ايرادي كه مي توان به اين نظريه وارد كرد، آن است كه چنانچه خداوند علت يا واسطه تأثير اين دو پديده باشد، لزوماً بايد با يكي از آن دو سنخيت داشته باشد كه در اين صورت تنها بر يكي از آنها تاثير مي گذارد. به هر تقدير اين نظريه صرفاً از لحاظ تاريخي حائز اهميت است و زمينه را براي ظهور نظريات اسپينوزا، باركلي و هيوم هموار ساخته است.
نظريه فعل متوازي:
اين نظريه را اولين بار لايب نيتس مطرح كرد. اين نظريه بر مبناي فلسفي او مبتني است. او اشيا را متشكل از موناد مي دانست. ويژگي اصلي موناد آن است كه روزنه اي بيرون از خود ندارد و لذا تمام فعاليتش در خودش جمع است و اين ويژگي سبب مي شود كه نه علت واقع شود و نه معلول. نتيجه اينكه روح و جسم، ارتباط علي و معلولي با هم ندارند. اگر هم رابطه اي ميان آن دو باشد، نوعي همسازي است كه در واقع خداوند هر مونادي را طوري خلق كرده كه با موناد ديگري هماهنگي دارد. قائلان به اين نظريه معتقدند كه هر رويداد ذهني، صرفاً با رويداد جسمي ارتباط دارد و هر چه رويداد ذهني بكند، رويداد جسمي نيز همان را انجام مي دهد. سؤال اينجاست كه آيا چنين رويدادي در يك رابطه غيرعلي امكان دارد؟!
نظريه پديدار فرعي:
اين نظريه به سان ساير نظريات ثنوي، نفس را جدا از بدن مي داند، اما قائل به آن است كه رويدادهاي جسمي، رويدادهاي ذهني را تحت تاثير قرار مي دهند. در واقع رويدادهاي ذهني، معلول مغز و فعاليت هاي آن هستند. البته ممكن است با تعبيري كه از اين نظريه كرديم، اين نظريه، نوعي ماترياليسم تلقي شود. بايد توجه داشت كه وقتي اين نظريه، تنها پديده اي مادي را علت پديده هاي ذهني مي داند، مي توان آن را نظريه اي مادي گرا ناميد، اما زماني كه روح و ذهن را در كنار جسم قائل است و حائز اعتبار مي داند نظريه اي ثنوي است.
قائلان به اين نظريه معتقدند شواهد چنين نشان مي دهد كه اين نظام جهان، يك نظام از درون مستقل است.
علوم مختلف نظير فيزيك، شيمي، زيست شناسي و عصب شناسي و... آنچنان جهان را دگرگون ساخته اند كه قادرند زمان ارائه گزارشي كامل از رويدادهاي جهان و حتي رفتار انسان را تنها با استفاده از قوانين مادي خود پيش بيني كنند. با اين وصف اين انديشمندان مي بايست تغييري از رابطه نفس و بدن يا رويدادهاي ذهني و جسمي ارائه كنند كه به اين پيش بيني برسند، چرا كه اگر قائل به يك سري پديده هاي ذهني مجهول باشند كه بر دنياي ماده حكم مي رانند و قابل شناخت هم نيستند، ديگر علم به اين هدف خود نخواهد رسيد.
آقاي براود از جمله طرفداران اين نظريه است. وي معتقد است تنها دليل در درستي نظريه پديدار فرعي، دليلي است كه عليه نظريه كنش متقابل نفس و بدن اقامه شده است. او ادامه مي دهد دو دليل در اثبات تاثيرگذاري علي رويدادهاي ذهني بر رويدادهاي بدني اقامه شده كه هر دو نادرست است.
ايراد ديگري كه بر اين نظريه وارد است، آن است كه خود نظريه، تناقض دروني دارد، چرا كه اگر اين نظريه درست باشد نتيجه، اين مي شود كه اعتقاد به آن تنها ناشي از تغييرات فيزيكي مغز فردي است كه اين اعتقاد را دارد و هرگز ناشي از استدلال معقولي بر اثبات آن نيست، زيرا آگاهي از يك استدلال يك پديدار ذهني است.
تا به اينجا به برخي از اهم نظريات دوئاليستي و مونيستي و ايرادات وارد بر آنها اشاره كردم. در پايان اين مقاله به يك نمونه از تئوري هاي جديدي كه در خصوص مسئله ذهن و بدن ارائه شده است، مي پردازيم:
فرمان شناسي (Cybernetics)
فرمان شناسي، نظريه ها و ساختارهاي ماشيني «خودفرمان» را بررسي مي كند. اساساً دو ويژگي يعني هدفمندبودن(رفتار هدفمند) و انديشيدن، از ويژگي هاي اصلي ذهن به شمار مي روند كه اين دو ويژگي در ماشين هاي خاصي تعبيه شده اند؛ به طوري كه ابزارآلاتي در اين ماشين ها وجود دارد كه به ماشين امكان مي دهد حالت هاي از پيش تعيين شده را كسب كرده و اجرا كند يا طيف وسيعي از مسائل را به وسيله بررسي مجموعه مفصلي از دستورات و قواعد حل كند. از اين رو بسياري بر آن شده اند كه ما مي توانيم با بررسي موضوعات مشابهي كه در اين دستگاه ها وجود دارد، نسبت به مشكل ذهن و جسم، بينشي به دست دهيم.
ماشين ها امروزه قادرند قضايا را اثبات كنند، شعر بگويند، آهنگسازي كنند، واژه ها را در آن واحد از زباني به زبان ديگر ترجمه كنند و چه بسا، بسيار ماهرانه تر از انسان هايي كه مخترع آنها هستند اين امور را انجام مي دهند، ولي آيا ماشين، سواي آن اطلاعاتي كه به آن داده شده، مي تواند اطلاعات جديد بيافريند؟ آيا قادر است خارج از آن چارچوب تعيين شده بينديشد و رفتار كند؟ احساس و عواطف چطور؟ اينها سؤالاتي است كه كماكان بي پاسخ مانده است.

نگاه
درباره گفت وگوي اسلام و مسيحيت
يكديگر را دوست بداريم
پدر، عادل تئودور خوري
در ماه هاي اخير بازار اسلام ستيزي به بهانه انتساب اسلام به خشونت بسيار داغ بوده است. از ماجراي هولوكاست، كاريكاتورها و تبليغات پيوسته در آن سو كه بگذريم، موجي از نژادپرستي و مليت پرستي هاي تعصب آميز، كه گاه دامن اسلام را هم گرفته است، برشدت اين پديده افزوده است. در اين هياهوهاي عنيف آنچه بر آرامش ها و اميدها مي افزايد، تأكيد بر گوهرهاي مشترك ميان اديان است. كشيش عادل تئودورخوري در اين باره حرف هايي شنيدني دارد. تئودورخوري استاد و رئيس پيشين دانشكده الهيات در دانشگاه مونسترو از انديشمندان و اسلام شناسان برجسته آلمان است.
***
ما، همراه با ساير ملل زمين، همگي در جهاني زندگي مي كنيم كه جهاني سازي آنرا در گردونه اي از پيوند و نزديكي گريزناپذير قرار داده و آنرا در كوتاه مدت به سمت وحدت و هم افزايي چاره ناپذير سوق مي دهد. اين امر، ما را باورمند ساخته است كه هيچ يك از ما، از اين پس، نمي تواند در انزواي متكبرانه اي بسر ببرد. ما به هم پيوسته هستيم.
۱. راه نخست، آغاز گفت وگو
راه تفاهم و گفت وگو، با موانع متعددي مواجه است، موانعي مانند آنچه كه در ذهن ما از دوره هاي تاريخ گذشته در ذهنمان خلجان مي كند، و نيز ترس ما از ابهامات وضعيت كنوني، و دست آخر بايد از نواقص و كاستي هايي سخن گفت كه ممكن است فراروي ما را فرا گيرد. ترديد نمي توان روا داشت راهي كه ما را به ناديده گرفتن و غلبه بر گذشته هاي آكنده از نزاع رهنمون مي سازد و مارا از اعتماد و خويشتن داري دور مي نمايد، پر از سنگلاخ است. اين راه كه مي تواند به آينده اي بهتر منتهي شود و مسيحيان و مسلمانان مشرق زمين و در همه جاي جهان را با يكديگر دوست كند مالامال از موانع است.
۲. پاره اي از موانع گفت وگو
۱- تعصب و انزواطلبي: تعصب و انزواطلبي گورستان امروز ماست و پرتگاهي است كه آرزوهاي آينده در آن فرو مي ريزند. هر كس بپندارد به تنهايي مي تواند مشكلات را حل كند، از ابعاد اين مشكلات و گره خوردن مولفه هايشان، ناآگاه است، و به علاوه چشم خود را بر اين آموزه مي بندد كه حل مشكلات جامعه جهاني با همكاري همه گروه بندي ها و اعضاي جامعه، امكان پذير است.
۲. ناداني و بي كفايتي: كساني كه در شناخت ميراث خويش و يا اصول ، بنيادها وگرايش ها و جهت گيري هايشان، پيگير و راسخ نباشند، صلاحيت شركت در گفت وگوي ثمربخش را ندارند. آنان يا به قشري نگري و سطحي نگري روي مي آورند و يا به سنت هاي روبه اضمحلال چنگ مي زنند تا به زعم خود، در كارزاري كه توان حضور در آن را ندارند، مغلوب نشوند.
۳. ناشكيبائي در مقابل انديشه: از جمله علايم شكيبايي در تفكر، پذيرش حقايق امور است هر چند كه در وضعيت فعلي اش، رضايتبخش نباشد. نقد خويشتن به انگيزه توجه به نقايص علامت ديگر است. البته كمبودها و نقايصي كه ما دچار آن هستيم، نه ديگران.
۴. ناشكيبايي در تحمل مغايرت ها و تمايزها: تاريخ آدمي، عبارت از مدت زمان شكيبايي خداوند بر انسان ها است تا براي از ميان برداشتن موانعي اقدام كنيم كه راه هاي ما را براي مشيت الهي از هم جدا كرده است. در جهان حاضر، نياز ما به تحمل يكديگر براي حل اختلافات و تمايزها و مغايرت هاي بسيار است.
ارزش هاي مشترك ديني، اخلاقي آن قدر هست كه به ما انگيزه و اطمينان بخشد تا به گفت وگو بينديشيم.
005031.jpg
3. فرهنگ صلح
مي توان شكل و مولفه آينده مشتركمان را چنين توصيف كرد: بسترسازي براي زندگي مشترك، آگاهي از سرنوشت واحد و پيوند برادرانه بين همه گروه هاي جامعه. اين آينده بر پايه سه اصل بنيادي همگاني استوار است:
۱- اراده براي زندگي مشترك و تلاش براي استقرار صلح.
- نخست بايد مفهوم «صلح» را با قلب هايمان باور كنيم و آن را در ميان خانواده هايمان مستقر كنيم و به علاوه بايد در جوامع خود، منادي باشيم.
- صلح را با ديگران رعايت كنيم و كوشش كنيم تا جامعه مشتركي را فراهم كنيم كه همه را در بر گيرد و در عين حال، ما و ديگران را هم شامل شود.
- اين صلح را با همكاري ديگران برقرار كنيم. در تعيين چارچوب و مفهوم صلح، و همچنين اجراي روش هاي دستيابي به آن، به تنهايي تلاش نكنيم.
۲- اصل دوم درخواست برقراري آشتي و تسويه مشكلات است. اين بدين معني نيست كه از دشواري هاي گذشته و موانع آينده غفلت كنيم، بلكه بايد از عبرت هاي گذشته براي بهبود بخشيدن به وضع امروز ، استفاده كنيم و همچنين از تجربه هاي امروز، براي ساختن آينده اي مشترك و بهتر، بهره گيريم.
۳- اصل سوم همان چيزي است كه در انجيل مقدس و قرآن كريم به فكر و عمل ما جهت مي بخشد: عيساي مسيح مي فرمايد: «همديگر را دوست بداريد، چنانكه من شما را دوست مي داشتم» .در قرآن كريم نيز آمده است: «ولتجدن اقربهم موده للذين امنوا الذين قالوا انا نصاري» (سوره پنجم، آيه ۸۲).بنابراين، ما خويشاوندان يكديگريم و دين و سنت ما مهرباني و مودت است.
وظيفه ما در تحكيم همبستگي و پيوند با همه گروه ها روشن مي شود. چنانكه در اجراي اين همبستگي نيز وظيفه داريم. مسئله اصلي، پذيرش و تمايل باطني و دروني است.
۴. ساختن آينده مشترك
ما مسيحيان و مسلمانان، به دليل نقش و مسئوليت مشترك مان براي برپايي نظام عادلانه اجتماعي، وظيفه ايجاد همبستگي ميان يكديگر و گردآوري توان مان و فعال سازي امكانات مان را براي ايجاد راه حلهاي مورد توافق براي مشكلات مشترك جهان امروز بر عهده داريم.ما بر اين يقين هستيم كه دين، اگر مفهوم گيري صحيحي از آن شود و ناصحانه و خردمندانه اي در عمل ظهور يابد وسيله اي براي جدايي و پراكندگي محسوب نمي شود. دين، تفرقه انداز نيست، بلكه وسيله اتحاد است. ما در سرمنشاها و آغازها به هم مي رسيم و بر اين باوريم كه كوشش مشترك به منازعات و كشمكش منجر نمي شود. بلكه كوشش مشترك، چنانچه: با خوش قلبي و اخلاص و راستگويي و گفتار صريح و مهرباني در نقد توام باشد، ما را به هم نزديك مي سازد. چنين همدلي، يكي از پايه هاي فرهنگ صلح محسوب مي شود؛ چه، ما به همدلي نقادانه، تضارب آراي صادقانه، سازش جويي مهربانانه و همكاري پيشروانه نياز داريم.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
كتاب
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  كتاب  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |