راه گنج
مولوي شاعر روانشناس-۲
به خويش آمد
مهشيد سليماني
|
|
چنان كه مي دانيد مثنوي معنوي اثر مولوي يكي از برجسته ترين آثار در زمينه ادبيات تعليمي است. اين اثر چگونه تعليم مي دهد؟ در مجموعه مطالبي كه از اين پس در ستون «راه گنج» عرضه خواهد شد، بخشي از تعليمات روانشناسانه مولوي را مورد بررسي قرار مي دهيم.
هوشياري، از غفلت آغاز مي شود.
غفلت باعث به وجود آمدن عدم تناسب و هماهنگي در تمامي امور محسوس و نامحسوس زندگي ماست. ما در مرحله غفلت خود به طور ناآگاهانه باعث شكل گرفتن مشكلاتمان مي شويم؛ اعم از مشكلات فردي و جمعي، كاملاً تحت تاثير خود و سايرين.
اينشتين مي گويد: «در همان سطح فكري كه مشكلاتمان را به وجود مي آوريم، نمي توانيم مشكلات را حل كنيم».
براي حل مشكلات بايد سطح فكر خود را ارتقا دهيم. براي ارتقاي سطح فكر بايد در معرض آموزش و تعليم تازه قرار بگيريم.
به ابياتي ديگر از داستان كنيزك و پادشاه توجه كنيد:
.... هر چه كردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن كنيزك از مرض چون موي شد
چشم شه از اشك خون، چون جوي شد
از قضا سركنگبين صفرا فزود
روغن بادام خشكي مي فزود...
شه چو عجز آن حكيمان را بديد
پابرهنه جانب مسجد دويد...
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا...
پس از آنكه كنيز بيمار مي شود، پادشاه با تكيه به راه حل هاي موجود و شناخته شده مثل مراجعه به طبيبان، وعده پاداش دُر و مرجان و غيره مي خواهد معشوق خود را درمان كند ولي ميسر نيست. اين يعني امكاناتي كه هنگام برخورد اوليه ما با مشكلات به چشم ما مي آيد، اغلب در سطح فكري قرار دارند كه جوابگوي مسئله ما نيستند، كاربرد متناسب ندارند ولي ما اين را نمي دانيم، درك نمي كنيم و اين ضعف، موجب مقاومت و ماندن در وضعيت بحراني است. موجب تأخير ماست! مقاومت در شرايط بحراني به خودي خود موجب عدم تعادل است. چرا عدم تعادل؟ چون در چنين وضعي هنوز خود را با ثقل طبيعي خود احساس نمي كنيم، بلكه مسئله را از خودمان بزرگ تر و مسلط مي يابيم. ثقل ادراك ما در بيرون از ما و در يك موضوع كه همان مشكلمان باشد متمركز مي شود و توازن ما، توازن رواني ما از تعادل خارج مي گردد. اين وضع آنقدر دوام مي يابد تا بفهميم كه راه حل هاي شناخته شده قبلي منجر به توفيق نمي شود، نمي شود و نمي شود تا به خود بياييم. يك بار ديگر دوره مي كنيم؛ يك تضاد ما را غافلگير مي كند، مشكل را احساس مي كنيم و به دنبال راه حل در ذهنيت پيشين خود مقاومت مي كنيم؛ اين مرحله از هوش رفتن است. آنقدر در مقاومت خود ضربه مي خوريم تا دوباره به هوش بياييم و اين به هوش آمدن، به خود آمدن، همان حركات جنين آگاهي است كه به شكل احساس تازه اي از خود متولد مي شود. از اينجا به بعد خود را احساس مي كنيم. ما آدم ها به وسيله دو عامل بسيار آشنا و جاري خود را احساس مي كنيم: ۱ - محبت ۲ - مشكلات. هردو اينها باعث مي شود ما خود را احساس كنيم؛ يكي عشق و ديگري مشكلات عشق، يكي مثبت، ديگري منفي، پس تعادل و حركت؛ حركت سالم!
آيا مي دانيد چگونه به وسيله محبت، خود را احساس مي كنيم؟ اصلا همه ما معتقديم محبت خوب است. چرا؟
آنقدرها هم كه فكر مي كنيد جواب اين سؤال بديهي و آشكار نيست.
دقت كنيد! مي دانيد كه اولين احساس هويت ما كاملا بستگي به حس لامسه ما دارد؟ فكر مي كنيد چرا نوازش شدن و نوازش كردن مطلوب است؟ وقتي نوزاد در آغوش والدين خود نوازش مي شود، پوست خود، تن خود و خود را احساس مي كند و به طور همزمان، نوازشگر نيز ديگري را احساس مي كند، مدار رابطه، كامل است.
در شرايط فقدان محبت، مشكلات، ما را به خود مي آورد. دقيقاً با همان مكانيزم محبت. هنگام درك بحران و حركت به سوي راه حل، درك خود باز هم از جسمانيت آغاز مي شود، ولي اين بار با احساس خستگي، سنگيني و رخوت، موقعيت خود را درمي يابيم. در هر دو موقعيت محبت و مشكلات، خود انسان در عمل و واقعيت شكل مي گيرد و فعال مي شود. اين خود باور، با خود ذهني متفاوت است؛ خود ذهني ما در شرايط منفي و مثبت از فعاليت، خلاقيت و حركت باز مي ايستد. خود ذهني در شرايط منفي قهر و ترسيده عقب مي نشيند و در شرايط مثبت، تنبل و سنگين، خود را مي خواباند. در حال حاضر خود ذهني و خود طبيعي و عيني ما هر دو وجود دارد. شاعر روانشناس اين دو خود را به زيبايي شناسايي مي كند و خود ذهني را دستگير و تسليم مي كند؛ تسليم خود.
|