يكشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۵
آلبركامو و مسئله  پوچي
پوچي آگاهانه كامو!
حميدرضا محبوبي آراني
عكس: گارتيه برسون
002625.jpg
نويسندگان بسياري درباره  پوچي و معناي آن نوشته اند، از كي يركگارد، فيلسوف خداباور گرفته تا سارتر، فليسوف ملحد. هر يك از اين فيلسوفان، تفسيرهاي خاص و گاه بسيار متفاوت خود را از آن عرضه داشته اند. آلبر كامو، بيش از ساير انديشمندان به مسأله  پوچي و توصيف آن پرداخته است و سعي كرده تا در فرم هاي ادبي و با به دست دادن نمونه هايي عيني از قهرماني پوچ، معناي آن را هر چه بيشتر روشن كند. اما، با وجود تأكيد كامو بر پوچي،  پوچي نه تنهاـ دست كم به نظر خود اوـ نتيجه فلسفه  او نيست، بلكه در واقع اين مفهوم نقطه  عزيمت فلسفي او را فراهم مي آورد. وظيفه و كوشش فلسفي كامو درست پس از توصيف پوچي و بي معنايي زندگي انسان مدرن غربي شروع مي شود؛  كوششي بلند پروازانه در نشان  دادن راهي به انسان مدرن غربي براي بيرون آمدن از پوچي و نيهيليسمي فراگير؛ راهي براي زيستن و آفريدن در خود برهوت و تسليم نشدن به نيستي. نوشته  حاضر به جنبه نخست و مقدماتي فلسفه كامو، يعني توصيف او از پوچي مي پردازد.
آلبر كامو (1990-1913) در 1957 جايزه نوبل را در رشته  ادبيات به خاطر روشن ساختن مسائلي كه بر وجدان انسان [غربي] اين روزگار سنگيني مي كند ، برد و سه سال بعد در يك حادثه تصادف ماشين كه رانندگي آن را دوست و ناشرش بر عهده داشت، درگذشت. (سال ها پيشتر كامو در جايي اظهار كرده بود كه پوچ ترين طرز مردن، مردن در حادثه  تصادف است.)
شهرت كامو به عنوان يك نمايشنامه و رمان نويس، غالباً چهره  فلسفي او را در پرده يك نويسنده  صرف پوشانده است. در اين ميان، به ويژه فرانسويان متمايلند كه از شأن و مقام فلسفي كامو در مقايسه با آنچه آنها نبوغ فكري ژان پل سارتر، فيلسوف فرانسوي همان روزگار، مي خوانند، هرچه بيشتر بكاهند. اما مهم ترين اثر فلسفي كامو، يعني
اسطوره  سيزيفوس ،(1) واجد انديشه ها و آراي فلسفي ارزشمندي، به ويژه درباره  پوچي و شيوه  مواجهه با آن است كه دست كم به لحاظ اهميت در مقايسه با انديشه هاي سارتر هيچ كم نمي آورند. كامو در آغاز كتاب خود، اسطوره  سيزيفوس، مي نويسد: تنها يك مسأله  به راستي جدي فلسفي وجود دارد، و آن مسأله  خودكشي است ؛ به ديگر بيان، مسأله اصلي فلسفه داوري در اين باره است كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ (ص۱۱) اگرچه اين پيوند ميان مسأله  معناي زندگي و خودكشي، تا حد زيادي تكان دهنده است، اما به يقين كامو را مي توان در اين مورد بر حق دانست. اگر زندگي به راستي ارزش زيستن ندارد، پس تنها راهي كه پيشاروي ما مي ماند، خودكشي است. اما برعكس اگر زندگي ارزش زيستن دارد، طبيعي است كه مسأله خودكشي منتفي مي گردد. به عبارت ديگر،  مسأله  خودكشي، تعبير دراماتيكي از مسأله  معنا و ارزش زندگي است: آيا زندگي آدمي هيچ معنايي دارد؟
گفتن اين كه پرسش از ارزش و معناي زندگي، به طرح يك مسأله  جدي فلسفي مي پردازد، در واقع به منزله   اذعان بدين نكته است كه پاسخ به اين پرسش چندان سر راست و روشن نيست. به تعبير ديگر، طرح چنين پرسشي به عنوان يك مسأله، متضمن اين معناست كه چيزي دست  كم ما را به سوي طرح پاسخي منفي به اين پرسش تهديد مي كند. از اين رو در وهله نخست بايد بدانيم اين تهديد از سوي چه چيزي و دقيقاً متوجه چه كساني است؟
توجه به اين نكته مهم است كه در اين جا براي كامو مسأله ِِ بي معنايي و بي ارزشي زندگي يك فرد انساني (مثلاً من يا شما) مطرح نيست (آن هم به دلايلي همچون از دست دادن معشوقه يا ارتكاب جنايتي كه هرگز وجدان فرد را آسوده نمي گذارد). در برابر، اين مسأله براي كامو، مسأله  پوچي و معناباختگي كل حيات بشري در همه  اعصار هم نيست (كامو به چيزي همچون خواست شرورانه  شوپنهاور كه بنياد هستي را تيره و تار مي گرداند و از اساس امكان وجود هر گونه معنا و هدفي را منتفي مي سازد، قائل نيست)، بلكه به طور خاص انديشه كامو متوجه يك دوران و وضعيت خاص تاريخي است. به نظر كامو، چيزي وجود دارد كه نزديك است تا بي ارزشي و بي معنايي زندگي و هستي انسان مدرن غربي را برملا سازد؛ چيزي كه او پوچي مي خواند (سارتر نيز در فلسفه  خود به اين مفهوم نظر دارد، اما بايد توجه داشت كه برداشت كامو تا اندازه اي متفاوت از برداشت سارتر از اين مفهوم است.)
كامو در توضيح پوچي، آن را حاصل گونه اي گسستگي و عدم تناسب عميق ميان طريقي كه آدمي مي خواهد جريان امور در جهان بر آن گونه باشد و طريقي كه به واقع جريان امور در جهان بر آن مدار مي چرخد، مي داند. (ص۳۳) چارلي چاپلين (مثال از كامو نيست) امري پوچ است، آن هم به سبب گسستگي و عدم تناسبِ موجود ميان شأن و منزلتي كه بناست كلاه لگني روي سر او و چتر در دست او حاكي از آن باشند و در برابر، حوادث بي اندازه فضاحت باري كه پشت سر هم براي او اتفاق مي افتند (مثلاً چارلي روي پوست يك موز ليز مي خورد، يا ديوار خانه روي سرش خراب مي شود). به بيان كامو، پوچي به طور كلي زاده  مواجهه  ميان نياز انسان و [آن گونه كه در چشم ما مي نمايد] سكوت نامعقول جهان است . (ص۳۲)
اما پوچي به معناي واقعي كلمه چيست و كدام است؟ و آن چه خواست و تمناي بنياديني است كه جهان در قبال برآوردن آن خاموش و بي پاسخ مانده است؟ به نظر كامو، اين نياز و خواسته اصلي،  تمناي معناي زندگي است (ص۱۲)، خواست اين كه ايده  والاتر و متعالي تري [از زندگي] وجود داشته باشد كه به هستي و زندگي معنا ببخشد. (ص۱۵) به ديگر بيان، اين تمنا و به بيان دقيق تر، نياز، نيازي است براي نيل به تبييني از معناي زندگي، آن هم در همان قالبي كه پيشتر روايت هاي فلسفي و ديني با طرح جهاني ديگر در فراسوي اين جهان، معناي زندگي را تبيين مي نمودند. اين نياز، به تعبير نويسنده، نيازي است براي تبيين معنا بر حسب يك روايت كلان.
اما ما به چه قسم روايت كلان معنابخش براي برآوردن اين نياز بنياديمان احتياج داريم؟ كامو در اسطوره  سيزيفوس ، فقدان ارزش و معنا در زندگي انسان غربي را با ناتواني او در باور به خداوند گره مي زند (ص۷). پس با اين صورت،  آن روايت كلان معنابخشي كه كامو به طور خاص مدنظر دارد،  ظاهراً بايد روايت كلان مسيحيت باشد. اما او در جستاري به سال 1953 با عنوان هنرمند و زمانه اش ، به اين نكته اشاره مي كند كه ماركسيسم هگلي در باطن خود، چيزي جز انتقال ملكوت مسيحي از آسمان روي زمين، آن هم در زماني در آينده  جهان نيست (يعني ملكوتي كه با ظهور بهشت كمونيستي در آينده براي آدميان و روي همين زمين متحقق خواهد شد). (صص۹۲-187) به همين دليل كامو ،در دفاع از خود در برابر منتقدان ماركسيستي همچون سارتر، ماركسيسم را نيز اسطوره اي نو به شمار مي آورد. بدين گونه به نظر مي رسد كه در نظر كامو، پوچي زندگي بشر غربي، نه تنها ناشي از افول ايمان مسيحي در ميان غربيان، بلكه همچنين ناشي از ناكارآمدي و بي ثمري همه ديگر روايت هاي كلاني همچون ماركسيسم است كه مي خواستند جاي مسيحيت را بگيرند.
پس با اين ترتيب و به نظر كامو، پوچي زندگي بشر غربي ناشي از گسستگي اساسي و ريشه اي كه از يك سو تمناي اين انسان براي يافتن معنا در زندگي خود، آن هم بر مبناي يك روايت كلان و از سوي ديگر عدم توانايي او براي يافتن چنين معنايي در بطن واقعيت جهان است. در واقع، به نظر كامو طرز تلقي بشر غربي از واقعيت به گونه اي است كه او نمي تواند روايت كلان معنابخشي را از بطن آن استخراج كند.
پرسش بعدي اين است: چرا وقوف به اين كه زندگي پوچ و معناباخته است، خطر خودكشي را در پي دارد؟ از آن رو كه به نظر كامو، چنين پاسخ منفي اي به معناي زندگي، به احساس پوچي ، يا به تعبير يك نويسنده اين روزگار [سارتر]، تهوع و دل آشوبه دامن مي زند. (صص۲۱،۳۲)كامو نمونه هاي گوناگوني از موارد بروز اين احساس را برمي شمارد، آن هم در وضعيت هايي بسيار متفاوت تا نشان دهد كه سر و كله  چنين احساسي مي تواند در هر لحظه و در هر جايي پيدا شود: در گوشه  يك خيابان، يا در ميان در چرخان يك هتل بزرگ (صص۱۹-18)، يا به دنبال نگاه به حركات صورت، لب و دست مردي كه درون كيوسك تلفن عمومي در حال حرف زدن است و گويي براي ما پانتوميمي بي معنا بازي مي كند (ص۲۱) و يا هنگامي كه نگاهي بيگانه و غريبه وار به چهره خود در آينه مي اندازيم (همان)؛ به تعبير ديگر، احساس پوچي مي تواند در هر لحظه اي كه در مواجهه با مسير تكراري زندگي روزمره (خواب، بيدار شدن، صبحانه، ماشين، اداره، ناهار و شام، خواب، بيدار شدن، صبحانه، ماشين و ... ) چرايي بي پاسخ از خود مي پرسيم، رخ دهد. خصلت مشتركي كه در همه  اين موارد وجود دارد،  احساس بيگانگي، بيزاري و دلسردي است. زندگي اي كه براي فرد اين گونه بي معنا و غريب بنمايد، او را دچار احساس دلسردي و بيزاري مي سازد، به گونه اي كه سعي مي كند خود را از آن زندگي جدا و دور سازد. همسري كه تاكنون با عشق او را دوست داشتم، اكنون براي من به يك بيگانه بدل شده است ، چرا كه ديگر هيچ ارزشي نزد من ندارد و من نسبت به او به همان اندازه بي تفاوت شده ام كه مثلاً نسبت به راننده  خودروي كناري ام در پشت چراغ قرمز. به نظر كامو، وقوف به بي معنايي زندگي (يعني درك و فهم واقعي اين نكته كه زندگي من (انسان مدرن غربي) فاقد هرگونه روايت كلان معنابخشي است)، اسباب بي تفاوتي و دلسرد گشتن آدميان نسبت به زندگي را فراهم مي آورد. رمان معروف كامو، بيگانه، درباره چنين حالت دلسردي و بي علاقگي قهرمان آن نسبت به زندگي است. در اين وضعيت، ملالت مرگبار ريشه مي دواند (ص۱۹)، يك نه به زندگي (ص۱۴)، تمنا و حسرتي براي اين كه از شر كل اين پانتوميم بي معنا (اما طاقت فرسا) خلاصي يابيم، تمنا و اشتياقي براي مرگ . (ص۱۴)
پس يك واكنش در برابر تجربه پوچي زندگي، رسيدن به اين نتيجه است كه خودكشي، فرجام منطقي اين تجربه است. در اين حالت آدمي، تجربه تهوع و دل آشوبه را همچون بينش و بصيرتي سرنوشت ساز در خصوص حقيقت و واقعيت غايي جهان و زندگي مي شمارد؛ يعني بصيرت به اين واقعيت كه زندگي در جهاني پوچ و به تعبير ديگر زندگي بدون روايت هاي كلان معنابخش ديني و يا فلسفي به هيچ وجه ارزش زندگي كردن را ندارد .

* پاورقي ها در دفتر روزنامه موجود است.

ديدگاه
نيچه مرده است
سيد باقر ميرعبداللهي
مهمترين فرآورده مدرنيته در قلمرو الهيات، همان است كه نيچه گفت: مرگ خدا. اين مرگ - و پيامد آن بي رونقي متافيزيك، البته براي آنان كه عقل انتقادي را سنجه تمام دست يافته هاي ذهن بشري مي دانند، معتبر است. در اين نگاه، فراموشي خداي يكتا ديرزماني است كه آغاز شده است و عصر جديد، به جاي خدايان اديان توحيدي، جايگاه خدايان و بت هاي جديد شده است.
وقتي مي گوييم خدايان مدرن ، منظور اين است كه در هر لحظه و به هر مناسبتي كه عقل انتقادي مدرن آن را روا بداند، چهره دلفريب ديروز، جاي خود را به بت امروز مي دهد. همين جاست كه اهل ايمان كه در دل تاريخ قدسي ازل و ابد ايستاده اند، مي پرسند: اينكه مدرنيته فرآورده ديروز خود را
پيش پاي آنچه امروز به آن دست يافته است، قرباني مي كند، آيا به اين معنا نيست كه اين تمدن مدرن از درون كهنه است؟ يا به اين معنا نيست كه تمام جلوه ها را در جهان بيرون مي بيند؟ عصر مدرن در پناه اين دولت هاي مستعجل است كه درخشش هاي گاه و بي گاه (و به چشم امروزيان خيره كننده) را پرچم افتخار مي كند. اين تهي شدن زندگي از هر امر ثابت دروني، مفهوم پوچي – يا بگوييد فلسفه پوچي- را براي انسان معاصر به ارمغان آورده است. اين ارمغان آنگاه كه در سامانه اي قطعي و مطلق پيش چشم هاي خيره نهاده شود، آنگاه كه بي استثنا به تشكيك بينجامد و آنگاه كه با هر و هرگز متحيران را به سقوط فرا بخواند، مي تواند ايمان - يا بگوييد معنويت - را رقيب يكه خود بداند.
حافظه الحاد و پوچي، خوب به ياد مي آورد كه در سهمناكي طغيان و تهوع و مسخ و كوري، از زبان هاي فريادگر خاموش، هميشه آواز دوش از عرش... به گوش آمده است. در همين دوران هم در صد سال تنهايي - كه مي توان آن را نماد تمدن جديد دانست- مي بينيم كه در ماكاندو نسيان، بختك جان ها شده است و مردم مجبورند تابلويي بزرگ در ميدانگاه دهكده بياويزند و هر روز به نوشته آن چشم بدوزند: خدا وجود دارد . پس از مرگ خدا ي نيچه البته الهيات وزندگي الهي در فضايي مخاطره آميز قرار گرفته است. با اين حال، متألهان اقرار كرده اند كه بشر معاصر نتوانسته است كشش خداجويي خود را وانهد و بر آن فائق آيد و چنين است كه هرگاه خداي اديان توحيدي را از ياد برده است، خدايان ديگري را به اقليم جان و روان خود راه داده است. اينك و در جهان اراده هاي معطوف، اگر فلسفه پوچي، نردبان معرفت ذهن هايي مي شود كه در جهان هاي متناقضي همچون رفاه، علم، ناسيوناليسم، مدرنيسم، پيشرفت، توسعه و اطلاعات گرفتار آمده است، اما ايمان، اگر نه حرف اول، اما حرف آخر را مي زند. اگرچه آن ميراث مدرنيته، درفش هاي تأويل، بي تعريفي، بي معنايي و قدرت بخشي را در دست هاي بسته انسان گذارده است، اما در اين سوي ازلي تاريخ، ايمان، مشت بشر را باز مي كند به سمت آسمان.
روزي روزگاري، انسان از پله هاي هراسان وسوسه، به بام عصيان رفت و آنگاه كه از تپه هاي سرازير عدم به پايين مي خزيد، با دستان خالي اعتماد بر طبل مرگ خدا كوفت. اينك آن معنويت آرام و صبور به اين عاصيان ناچيز مي نگرد و به سرانگشت درخشان تقدير بر ديوار جهان مي نويسد: نيچه مرده است .

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
شهرآرا
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |