درباره سينماي استعلايي دلوز
آنچه فلسفه به سينما مي دهد
ژيل دلور، فيلسوف پست مدرن فرانسوي
كريستين كرسلاكه
ترجمه: سيد مجيد كمالي
|
|
دلوز در مقدمه نسخه انگليسي كتاب سينما ،۲ مدعي مي شود كه سينما، تكرار پرشتاب تجربه اي است كه قبلاً در تاريخ فلسفه حادث شده است. اين تلقي از تكرار به يادآورنده مفهوم زيست شناختي «تكرار و ظهور مجدد خصوصيات اجدادي» در بحث تكامل نژادي در علم رشدشناسي است: تكامل فردي پرشتاب، نشان دهنده و ظاهر كننده تكامل انواع است.
به عقيده هاكل، اين ظهور و تكرار ويژگي هاي تباري، عميقاً خود را در مرحله جنيني نشان مي دهد؛ به طوري كه مي توان مشاهده كرد جنين انسان در حالي كه در مقطعي خاص در شرف تكامل به صورت يك دُم است، نهايتاً تغيير شكل داده و به صورت جنين انسان رشد مي نمايد.
بنابراين و بر مبناي اين تمثيل، سينما به عنوان پديده اي كاملاً نو و بي سابقه در دنياي مدرن، تنها از طريق تكرار و ظهور دوباره روند تكاملي دشواري كه قبلاً در ساحتي ديگر حادث شده بود، توسعه و بسط مي يابد. اكنون ادعاي دلوز اين است كه سينما، تبار حركتي را كه پيش از اين در فلسفه رخ داده بود، دوباره به منصه ظهور مي رساند.حال اين پرسش پديد مي آيد كه چرا فلسفه و نه هنرهاي بصري يا ساير رشته هاي ديگر يا حتي تاريخ تمدن به معناي عام، قادر به انجام اين كار است؟ چرا سينما مي تواند، تبار گذر تاريخي حيات عقلاني را به آشكار كند؟ به بيان دلوز، رشد و تكامل موجود در فلسفه كه سينما آن را به نحوي ديگر تكرار مي كند، به ذات مفهوم زمان از نظرگاه يونانيان تا دوره كانت، اهتمام داشته است.در حالي كه فلسفه قبل از كانت، زمان را برحسب حركت فهم مي كرد، كانت حركت را تابع زمان نمود. قبل از كانت، عالم برساخته از امور متغير و اجرام متحرك دانسته مي شد و مقدار زمان به نحوه اندازه گيري ما از تغييرات در عالم طبيعت برمي گشت.
بنابراين مفهوم زمان، تابع مقياس اجرام متحرك بود. به عنوان مثال، در جهان بيني ارسطويي، زمان نسبت به حركت كلي قوه به فعل، امري ثانوي محسوب مي شد. در ديدگاه مسيحيان، نظم ازلي و ابدي در برابر قلمرو امور زمانمند قرار مي گرفت؛ ساحتي كه زمان بنياداً به پايان عالم يا مكاشفه و الهام راجع مي شد.
همچنين به عقيده دلوز، مفاهيم دوري زمان بر گذر فصول مبتني بود. در تمام اين موارد، زمان تابع حركتي است كه پيشاپيش در جهان مادي تضمن دارد. از سوي ديگر، كانت تفكر جديدي را درباره زمان به راه انداخت. وي زمان را شرط استعلايي تمام تجارب ما قلمداد كرد. زمان به مثابه امري كه با سوژه انساني امتداد مي يابد، فرافكني مي شود و تأليف مي يابد، خود ساختار خويش را تعيين مي كند؛ به طوري كه در وهله نخست، شرط تجربه ما از اجسام متحرك است و برعكس. بنابراين زمان حركت را مشروط مي سازد.اما همان طور كه خواهيم ديد، دلوز قرائت نامتعارفي از مفهوم زمان از نظر كانت دارد. هدف غايي او اين است كه دقيقه اي خاص را در جريان فكري كانت بارز سازد؛ دقيقه اي پنهان كه نه تنها توسط كانت پي گيري نشد بلكه در انديشه مابعد كانتي نيز كمتر بدان پرداخته شد؛ به طوري كه نتايج چنين امري هم در فلسفه مدرن و هم در قلمرو خارج از آن از جمله در سينما طنين انداز شد.
بحث دلوز اين است كه ما هنوز به طور كامل بر نتايج حاصل از تلقي سوبژكتيو بودن جريان بي پايان و بي رحم زمان وقوف حاصل نكرده ايم؛ نتايجي كه توسط فلسفه استعلايي آشكار شده است.اما اين مسئله چه ربطي به سينما دارد؟ و اصولاً ساده ترين تعريفي كه مي توانيم براي سينما قائل شوم، چيست؟ حداقل مي توان گفت كه بنيادي ترين واحد سينما، تصوير متحرك است. سينما از تصاويري كه حركت مي كنند يا از تصاوير خودمتحرك تشكيل شده است. دلوز با ابتنا بر نظريه «تكرار و ظهور دوباره خصوصيات تباري» خود بيان مي دارد كه سينما در دو فاز اصلي تكامل يافته است. در فاز نخست، زمان تابع حركت است. بنابراين سينما با تصاوير متحرك عمل مي نمايد و مفاهيم سنتي مربوط به زمان را به ظهور رسانده و تكرار مي كند. مثال بارز دلوز در اينجا، آيزنشتاين است؛ كسي كه صورتي از مونتاژ را كه قادر به بيان تماميت ديالكتيكي عالم است، بسط داده است. سينما در فاز دوم، در فضاي مدرنيته فلسفي حاصل شده و با خود زمان تعريف مي شود و نه صرفاً با حركت، نمونه هايي كه دلوز در اينجا ارائه مي دهد عبارتند از كساني همچون والس، رسنايس، راب گريلت (دلوز هنگامي كه مي خواهد ابعاد گوناگون زمان- تصوير را نشان دهد، كراراً به فيلم «سال گذشته در مري لند»، ارجاع مي دهد) و گودار.
بنابراين تكامل سينما در مسيري كه منجر به دقيقه اي بنيادين در مدرنيته فلسفي مي شود، در تصوير خود را نشان مي دهد. اين دقيقه كه زمان شرط تجربه ما از عالم است؛ مفهومي كه نه آغاز دارد و نه پايان . از نظر دلوز، سينما واجد قدرتي منحصر به فرد است آن چنانكه اساساً هم هنري زمانمند است و هم همواره ظرفيت يك هنر مردمي را داراست، بنابراين اين موقعيت ممتاز را دارد كه بتواند انسان متكامل را در دوران مابعد كانتي به ساحت خودآگاهي نسبت به خصيصه بنيادين زمان برساند.اكنون مي توان در باب درستي اين ديدگاه به وضوح فلسفه محور درباره سينما به داوري نشست. آيا ادعاي دلوز آن است كه سينما نوعي تجسم مكاني- زماني تصوراتي است كه صورت محض شان در فلسفه نهفته است؟ پاسخ« آري» به اين پرسش چه معنايي در پي خواهد داشت؟
علاوه بر اين اگر سينما تجسم زماني- مكاني مجموعه مفاهيمي درباره مكان و زمان باشد، آيا اين بدين معنا نيست كه سينما به جاي آن كه تابع فلسفه باشد، خود به مثابه « تحقق فلسفه» است؟ و از اين طريق براي خود قدرتي عظيم را مفروض نمي گيرد؟
در واقع سينما مي تواند با تحقق نظريه پردازي در عمل، كامل كننده فلسفه باشد. بنابراين آنچه كه فلسفه به سينما مي دهد، در واقع تحقق فلسفه است به صورتي انضمامي تر.
اما با اين حال، اين تفسير به زعم خيلي ها، نوعي بزرگنمايي مضحك نقش فلسفه در منطق دروني تحول سينماست. البته دلوز اين تلقي را كمي توصيف مي كند. اگر سينما در فاز دوم خود، با زمان به صورت محض اش مواجه مي شود و بر مفاهيم سنتي زمان به مثابه حركت غلبه مي كند، اين دقيقه به واسطه مجموعه خاصي از شرايط مكاني- تاريخي تعين مي يابد. سينما به طور خاص، بعد از جنگ جهاني دوم است كه به فاز دوم خود وارد مي شود.
سينماي نوين، اضمحلال عالم كهن را ضبط و ثبت مي كند و شخصيتهايي به نمايش مي گذارد كه ديگر نمي توانند بر طرق سنتي و معتاد زندگي اعتماد كنند. همچنين دوره بعد از جنگ جهاني دوم با ظهور فاز جديدي از توسعه سرمايه داري توأم است. نه تنها مردم از شكل هاي سنتي زندگي (همانند دوره اول سرمايه داري) كند مي شوند، بلكه سلائق و علائق شان به واسطه جامعه مصرفي جديد، دستكاري نيز مي شود. جوامع غربي به طور ريشه اي از گذشته خود بريده و به فاز جديدي از تاريخ كه توسط تمايل شديد به هويت و مليت زدايي مطلق، هدايت مي شود، وارد مي شوند.در واقع همين شرايط اجتماعي است كه به نظريه زمان كانتي اجازه مي دهد با هر كسي نسبتي برقرار كند و سينما جايگاه برجسته اي است كه مي توان در آن به تماشاگر اين فرايند و تغيير و تبدل شد.
فضاي تاريك تالار سينما، در حالي كه با مردماني كه از وجود اجتماعي اشان معلق شده و تماس حسي خود را با آن قطع كرده اند، پر شده است. فضايي ايده آل براي آشكارگي آنچه كه دلوز «صورت محض زمان » مي نامد، فراهم مي آورد؛ صورتي از زمان كه در آن سنتزهاي زمانمند حافظه و انتظارات اجازه مي يابند، از سنگيني فعاليتهاي روزمره تجارب اجتماعي شان جدا شوند.اين در واقع همان نظريه محوري است كه سينماي دلوز را تقويت مي كند. بر اساس اين نظريه، لحاظ فيلم به عنوان مجموعه اي از تصاوير متحرك، ديگر امري منسوخ است. همچنين اين نظريه نشان مي دهد كه كارگردانان بزرگ دوران مدرن، در حال تلاش براي يافتن و به تصوير كشيدن
راه هايي بودند كه بتوانند به واسطه آنها با ساختار زماني عميقاً نويني با حيات و عالم سر و كار پيدا كرده و نسبتي ديگر برقرار كنند.
بنابراين سينماي دلوز، ترقي بزرگي در علم زيباشناختي محسوب مي شود. در انتها به جمله اي كه در آغاز دهه ۸۰ انتشار يافت، اشاره مي كنيم؛ جمله اي كه شايد نشان دهنده غروب دوره درخشان سينماي اروپاست:«جغد مينروا تنها در هنگام غروب پرواز مي كند.»
|