محمدرضا شالبافان -آنچه امروز مي خوانيد، اشعاري است كه شاعران ميزبان يعني شاعران خميني شهري و اصفهاني در كنگره شانزدهم ميلاد آفتاب در خميني شهر قرائت كردند. ما به علت كمبود جا، اشعار شاعران ميهمان را به مناسبت هاي ديگري و تحت عناوين ديگري در اين صفحه ارائه خواهيم كرد. شاعراني چون قاسم رفيعا، آرش شفاعي، عليرضا بديع، سارا جلوداريان و... .
محمدحسين صفاريان
متولد: 1357 خميني شهر و كارشناس رشته كتابداري است. تو مثل طعم نمك دفتر شعر اوست كه به تازگي منتشر شده است. او حاج حيدري(خاسته)، بهمن رافعي، محمد مستقيمي و سعيد بيابانكي را راهنمايان خود در شاعري عنوان مي كند.
كه خنده از لب اين روزگار سر برود
چنان كه قهقهه از آبشار سر برود
كه بي بهانه ترين شعرم عاشقانه شود
هماره از غزلم بوي يار سر برود
كه برف حنجره ام قطره قطره آب شود
ترنم از لب اين چشمه سار سر برود
كه بوي نان ز همه كوچه ها عبور كند
كه آب از رگ هر جويبار سر برود
چقدر پنجره ها رو به هيچ وا بشود
چقدر حوصله انتظار سر برود
چقدر چشم تو را آرزو كنم ساقي
چقدر ساغرم از اين خمار سر برود
چقدر نور تو را جست وجو كنم خورشيد
چقدر صبحم از اين شام تار سر برود
تو اي تبسم پنهان طلوع كن روزي
كه خنده از لب اين روزگار سر برود
منصوره دفاعي
متولد 1362 در تهران، ولي اصالتاً سدهي است. دانشجوي كارشناسي ادبيات فارسي است و از سال 1380 شعر مي گويد. او خليل عمراني(پژمان ديري) را استاد خود مي داند.
چقدر حادثه دارد بهار، بعد از تو
درخت هاي زبان بسته، دار بعد از تو
جهان حضور تو را جار مي زند اما
هواي كوچه پر است از شعار، بعد از تو
به فال نيك گرفتند عمق فاجعه را
تمام چلچله ها بي قرار، بعد از تو
چقدر جاي تو تنهاست در كنار من و
دقيقه هاي به رخوت دچار، بعد از تو
مرور خاطره هايي بدون لبخند است
نويد همهمه اي بي شمار، بعد از تو
نخواه راوي مضمون دوري ات باشم
كه عاشقان همه در احتضار، بعد از تو
بيا كه خرده به رخدادهاي تقويم است
و هر چه جاده بدون سوار بعد از تو...
جواد زهتاب
متولد 1359 در خميني شهر و مهندس متالوژي است. هر آينه ماه را در دست چاپ دارد و خود را شاگرد ادبيات گذشته اين سرزمين مي داند.
۱
وقتي از آفتاب برايت تن آفريد
تكليف روزهاي مرا روشن آفريد
برقي به چشم هاي تو داد و دلي به من
انگار زير صاعقه اي خرمن آفريد
تا چند پيرهن تو جوان تر شوي ز من
خياط پير آمد و پيراهن آفريد
من گل شدم كنار تو پرپر شدم ولي
اي غنچه در سرنوشت تو نشكفتن آفريد
در سر هواي زلف تو را داشتم ولي
كوتاه تر ز دست منت دامن آفريد
من ساحل و تو موج، ببين سرنوشت را!
حتي كنار آمدنت، رفتن آفريد
۲
من شوق پروازم، اگر بال و پرم باشي
يك سينه آوازم، اگر شور و شرم باشي
تو روح شعري، دوست دارم از تو بنويسم
تا لابه لاي برگ هاي دفترم باشي
روز ازل گم كرده بودم نيمه خود را
شايد همان گم كرده- نيم ديگرم- باشي
تقويم عمرم صفحه صفحه سردي دي بود
با مهرباني آمدي شهريورم باشي
اين رو به پايان را سرآغازي ست عشق تو
با من بمان، بگذار عشق آخرم باشي
همراهي ام كن تا مگر از خاك برخيزم
من شوق پروازم اگر بال و پرم باشي
***
عباس كيقبادي
متولد سال 1357 در اصفهان و دانشجوي كارشناسي ارشد ادبيات فارسي است. اينك تو در مقابل من ايستاده اي عنوان دفتر شعر منتشرشده اوست. او خود را شاگرد بهمن رافعي و محمد مستقيمي مي داند.
۱
و بك الدِّخيل يا عشق! بك الدّخيل يا عشق!
به كفم عصاي موسي و تو رود نيل يا عشق!
ز دو ديده جوي خون است به دامنم روانه
برسان مرا از اين جوي به سلسبيل يا عشق
ره خون و آتش است اين و رموز عقل باطل
به كدام رمز رفتيم در اين سبيل يا عشق؟
تو كرشمه اي نمودي كه يكي قتيل خواهم
دو هزار نعره برخاست: اناالقتيل يا عشق!
كلمات شعر گنگند، زبان رقص خوش تر
فعلات فاعلاتن فعلن فعيل يا عشق!
همه بندگان مالند و چرندگان قالند
تو بگو چه خواهي اي دل هم از اين قبيل يا عشق؟
نه رهي به كوچه باغم كه شب است و بي چراغم
تو برآي آفتابا! تو بشو دليل يا عشق!
۲
قلم اينك به تمناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه با ناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه بر صفحه به جز لا ننوشت
تا كه بر كرسي الا ي تو در رقص آمد
قلم است اين به كفم شعله آتش شده است
يا به دستم يد بيضاي تو در رقص آمد
مستي ام، سلسله هستي ام از پاي گسست
تا كه در سلسله ميناي تو در رقص آمد
تشنه ام ساقي لب تشنه! بياور جامي
سرخوش آن كس كه به صهباي تو در رقص آمد
موج در موج، فرات از هيجان كف مي زد
تا كه در علقمه سقاي تو در رقص آمد
خرم آن سر كه به پاي تو شود خاك حسين
اي خوش آن دست كه در پاي تو در رقص آمد
قلم از پاي فتاده ست و به سر مي گردد
ساقي تشنه لب از علقمه برمي گردد
ساقي تشنه لب از علقمه سرمست آمد
آنچنان دست بيفشاند كه بي دست آمد
آب آتش شد و در حسرت لب هاي تو سوخت
لب آب از عطش حل معماي تو سوخت
كفي از آب گرفتي و به آن لب نزدي
چه در آن آينه ديدي كه سراپاي تو سوخت
يك فروغ رخ ساقي ست كه در جام افتاد
صوفي از خنده مي در طمع خام افتاد
صوفي خام توام، در طمع جام توام
هر كه سرمست تو شد، نيك سرانجام افتاد
ساقي تشنه لبانيد و جهان مست شماست
گرچه بي دست، زمام دو جهان دست شماست
محسن نيكنام
متولد 1354 در خميني شهر و مهندس برق است. از او مجموعه من بي نهايت آبي در دست انتشار است.
دلگير از خودم كه چه دلگيرم از شما
از جان خويش سيرم اگر سيرم از شما
من بي نهايت آبي و تو بي دريغ ابر
گاهي گرفته ام كه نمي گيرم از شما
يك دم تو در تصور من بوده اي و من
هر آينه هرآينه تصويرم از شما
اسطوره اي رسيده به انجام عاشقي!
آشفته است خواب اساطيرم از شما
ماهم! بساز از من، مجنون ديگري
ديوانگيش از من و زنجيرم از شما
داوودي ام! دمي كه دميدي تو بر لبم
لبريز شد ضمير مزاميرم از شما
من دست نارسيده ترين قله مانده ام
در سينه مانده حسرت تسخيرم از شما
بين من و تو فاصله اي نيست، بين ما
من نيستم كه فاصله مي گيرم از شما
مهدي جهاندار
متولد سال 1358 اصفهان و دانشجوي كارشناسي ارشد ادبيات فارسي است و خود را شاگرد حضرت مولا معرفي مي كند.
۱
روضه خوان گفت كه ليلا پسري داشت كه رويش
به درخشندگي ماه؛ كه عباس عمويش
روضه خوان گفت كه ليلا پسري داشت كه مجنون
پسري داشت كه مي رفت و نگاه تو به سويش
پسري خوش قدوقامت، پسري صبح قيامت
روضه خوان گفت كه در باد پريشان شده رويش
آسمان بار امانت نتوانست كشيدن
كه بريدند خدايا! كه شكستند سبويش
روضه خوان تاب نياورد، عمو آب نياورد
روضه خوان آمد و زانو زد و بوسيد گلويش
۲
و اسماعيل مي دانست آن چاقو نمي برد
كه صيادي كه من ديدم دل از آهو نمي برد
كدامين بارگاه است اين، كدامين خانقاه است اين
كه در اينجا نفس از گفتن ياهو نمي برد
دلا ديوانگي كم نيست، شايد عشق كم باشد
اگر زنجيرها را زور اين بازو نمي برد
چرا ناراحتي اي دوست از دست رفيقانت
كه خنجر عادتش اين است؛ رودررو نمي برد
زليخا را بگو نارنج هايش را نگه دارد
كه ديگر نوبت عشق است و تيغ او نمي برد