يادداشت
استعلاجي ام درد مي كند!
دكتر اعظم السادات هاشمي
|
|
چهارشنبه تعطيلي رسمي است و اگر چهارشنبه را به پنج شنبه و جمعه وصل كني فرصت خوبي براي مسافرت است، اما همه داوطلب اند كه از اين فرصت استثنايي استفاده كنند، اين بار قرعه به نام تو مي افتد كه در تهران بماني و جاي خالي همكارانت را در بيمارستان پر كني، چهارشنبه و جمعه نوبت كاري توست.
چهارشنبه شب، شب پركاري بوده است، صبح پنج شنبه موقع برگشتن به خانه احساس كسالت مي كني؛ احساس ضعف و خستگي سواي از روزهاي ديگر...
... شيفت بعدي كارت، در خانه، با فرزندنت شروع مي شود، يكي دو عدد قرص مسكن مي خوري، كمي بعد احساس بهتري داري، بسم الله مي گويي و شروع مي كني...
اكنون سرشب است و اثر مسكن هايي كه طي روز خورده اي از بين رفته، سردرد و سرفه هاي مكرر هم به علايم بيماري اضافه شده است، شايد بتوان تلاشي كرد تا فردا صبح بيمارستان نروي واستراحت كني، گرچه نمي تواني از استعلاجي استفاده كني و بايد شيفت كاري ات را با يكي از همكارانت (البته اگر آمادگي داشته باشد) عوض كني و نيامدنت را به اين شكل جبران كني، ولي مي ارزد...
از برنامه مسافرت و مهماني همه همكارانت، جز دكتر X با اطلاعي، به مغزت فشار مي آوري، بله شايد آقاي دكتر X بتواند، جمعه را با شنبه عوض كند، تا شنبه حال تو هم بهتر مي شود...
به سراغ تلفن مي روي، اما تلفن آقاي دكتر روي پيغام گير است. حرفي نمي زني و گوشي را قطع مي كني، به موبايل آقاي دكتر زنگ مي زني، اما از آن سو صداي خانمي به گوش مي رسد كه مي گويد: در حال حاضر مشترك مورد نظر در دسترس نمي باشد...
بدنت داغ كرده است و از شدت سر درد و درد عضلاني بي طاقت شده اي، يكي دو عدد مسكن مي خوري، چندين بار شماره گيري مي كني اما موفق به برقراري ارتباط نمي شوي...
حالا بايد كودكت را كه با سن كم، فهميده تو بيمار هستي و نبايد مزاحمت باشد بخواباني، كنارش دراز مي كشي تا خوابش ببرد، لحظه اي چشمانت گرم مي شود و ناگهان با سرفه هاي خشن و كلافه كننده بيدار مي شوي، سريع به ساعت نگاه مي كني: اُِه خداي من ساعت 11:30 شب است، ديگر آخرين نقطه اميدم براي اين كه فردا كسي بتواند جاي من بيايد از بين رفته است...
گرسنه اي، اما چيزي براي خوردن نداري، زيرا وقت نكردي خريد كني و از طرفي كسي نبوده كه برايت سوپ داغ آماده كند، چرا كه همسرت نيز در شيفت مخالف تو در بيمارستان ديگري مشغول خدمت است.سراغ نان و پنير مي روي، يكي دو لقمه اي به سختي از گلويت پايين مي رود و با جرعه اي آب كاملاً آن را پايين مي فرستي... .
شب را با خواب و بيداري هاي پي در پي گذرانده اي، با بدن كوفته و دردناك بلند مي شوي. آماده مي شوي و منتظر همسرت مي ماني تا كودكت را به او تحويل بدهي و بروي تا بيماران دردمندي را كه به اورژانس مراجعه مي كنند ويزيت كني...
... اورژانس شلوغ است، به سختي ظاهر خود را حفظ مي كني، از گوشه و كنار مي شنوي: مگر دكترها هم مريض مي شوند؟ خانم دكتر شما ديگه چرا؟ يك سوپ داغ، چند ليوان چايي، يك كم بخور، حالتان را حسابي جا مي آورد و ...
در اين فاصله يك جوان 3-22 ساله اي مراجعه مي كند و اظهار دل درد مي كند، در معاينه هيچ نكته قابل توجهي نمي يابي در ذهن خود بيماريهاي مختلف را مرور مي كني تا علت آن را بيابي، در اين ميان صداي جوان را مي شنوي كه با شرمساري مي گويد: خانم دكتر مي شه فردا و پس فردا به من استعلاجي بدهيد، آخر من دانشجو هستم و بايد بروم شهرستان...
|