درباره جنسيت و الگوي علم نوين
طبيعت و عقل مذكر
|
|
عباس محمدي اصل
ذات دريافت علمي از شرايط اجتماعي، جدا نيست و نمي توان بي طرفي ارزشي را در اين عرصه، ارزشي ندانست. به علاوه علم يگانه شيوه نيل به حقيقت و صدق نيست و حتي در ميان گزاره هاي شعب مختلف علمي، تجانس وجود ندارد تا بتوان آنها را به يكديگر تحويل كرد
نگاه اتوپيايي به مناسبات علم و جامعه گوياي آن است كه استدلال علمي به لحاظ بينشي و روشي از بي طرفي ارزشي نسبت به واقعيات اجتماعي برخوردار است. به عبارت ديگر علم، منطق فكري و آرمان عقلانيت بشري است و به رغم تكامل تاريخي، اما نسبت به شرايط عيني بي طرف مي ماند. مع هذا پذيرش و نقد اين بينش و روش از سوي ديگر عالمان به شرايطي مردم سالار بازمي گردد. حتي به نظر مي رسد در غياب اين شرايط مردم سالار، اثبات گرايي اساساً نمي توانست اصل بي طرفي روشي را به نحو ارزشمندي در حيطه بينشي علم، تعميم بخشد و از آن براي نفي دگماتيسم و برتري بخشي به پراگماتيسم در قبال نظرورزي صرف بهره گيرد. در همين احوال بود كه آدمي پس از پشت سر گذاشتن تصورات ماورايي و ذهني (احكام مدلل) و فردي (علل موجبه شخصيه) راجع به شرايط زيست، توانست از روش علمي براي برنامه ريزي استفاده كند. در واقع در دوره اثباتي تاكيد شد روش علمي بهترين شيوه كسب معرفت است و لذا علم بايد به عنوان يكي از ارزشمندترين ابزارهاي بهبود زندگي تلقي شود . (Carnap 1963:83) مع هذا همچنان كه گفته شد، همين دريافت اثباتي نيز به اتكاي فضاي مردم سالار عموميت يافت. به سخن ديگر، تعميم اثبات گرايي هم معلول و هم شاخص ترقي بشر بود و البته بي طرفي ارزشي را به واسطه تاكيد بر خطي بودن ترقي تا اثباتي گري به دست فراموشي مي سپرد. به اين سان از اين نكته غفلت شد كه علم و ارزش سخت به يكديگر درآميخته اند و تاكيد بر بي طرفي علم، آن را سلاحي كارآمد در دست گروه هاي برخوردار اجتماعي مي كند و از توسعه ناپايدار مذكر تا سلطه طلبي و نظامي گري پيش مي رود و شرايطي غيرمردم سالار را موجب مي شود. در همين جاست كه از منظر كردار مفهومي قدرت (Smit 1990) مي توان به چارچوب هاي فرهنگي علم باوري در نگاهي نابرابر به جنسيت نگريست.
بنابراين ذات دريافت علمي از شرايط اجتماعي جدا نيست و نمي توان بي طرفي ارزشي را در اين عرصه، ارزشي ندانست. به علاوه علم يگانه شيوه نيل به حقيقت و صدق نيست و حتي در ميان گزاره هاي شعب مختلف علمي، تجانس وجود ندارد تا بتوان آنها را به يكديگر تحويل كرد. علم نه تنها نماينده كردار مداخله جويانه آدمي در طبيعت است، بلكه از تكنولوژي و برنامه ريزي نيز بركنار نمي ماند. سوژه انديشنده در علم راجع به نظم طبيعي نيز انسان معقولي است كه در شرايط مي بالد و بي شرايط نمي ماند.
دانشمندان تركيبي از علم و باورهاي روزمره كسب مي كنند و مي كوشند آنها را با مشاهدات ابطال كنند. مع هذا مشاهده نمي تواند كاملاً نظريه را كنترل كند و نظريه نيز قادر نيست تماماً به حقيقت برسد و كذب را اساساً مشخص كند، زيرا به عنوان نمونه، خود اصل ابطال پذيري هم از جريان تكامل تاريخي علم زاده شده و امكان تصحيح يا تكميل آن صرفاً به شكل نامعقول منتفي نيست و به علاوه علم قادر است به واسطه گسست هاي مفهومي رشد كند. به هر تقدير اما شناخت و فن نمي توانند از فرهنگ (ارزش و باور) يا سياست (منافع و تعلقات) جدا بمانند و مثلاً بر اين مبنا علوم را نمي توان به يكديگر تحويل كرد. پس نظريات علمي از پويايي مداخله گري بشر در طبيعت و تعاملات اجتماعي بركنار نمي مانند؛ يعني روابط اجتماعي و كردارهاي علمي متقابلاً يكديگر را شكل مي بخشند. يكي از برهه هاي خودآگاهي تاريخي علم در اين ميان عبارت است از برملا شدن مفروضات جنسيتي در اين عرصه و به عبارتي معنايابي مذكر شناخت و فن در تاريخ فرهنگ.
از منظر اخير چنين برمي آيد كه علوم در متون فرهنگي از زاويه نظريات و روش ها و مكان يابي در نظم متجانس اجتماعي متفاوتند. به ديگر سخن به نظر مي رسد هر فرهنگ، توليد معرفت را به شيوه اي مشابه با سازماندهي ساير اشكال كار و زندگي و تنظيم حيات جمعي، سازمان مي دهد. نظام هاي شناختي، مبين تعلقات و عادات فرهنگي هستند و نگاه و راه حلي خاص به مسايل را در متون فرهنگي مي طلبند. البته بسط نگاه فرهنگي واحد به علم از جهان گشايي اروپايي- آمريكايي و تعميم ارزش هاي فرهنگي آنها به كل جهان بركنار نمانده و نشان از فتح روشمند طبيعت توسط عقل مذكر دارد و حتي در قالب همين شرايط است كه برمي آيد مردسالاري از طريق فرهنگ مردانه و بينش ها و روش هاي منتج از عقل مذكر به جهان بسط يافته باشد.
در اين نگاه، محتواي علم تابع شرايط اجتماعي است؛ زيرا به پرسش هاي فرهنگي- طبيعي پاسخ مي دهد و چون فرهنگ و طبيعت و حتي تعامل آنها، متغير است؛ پس علم نيز تغيير مي كند. نظام هاي معرفتي از اين حيث به متون خاص فرهنگي معنا مي دهند، زيرا معرفت محصول فرهنگ است و خود، فرهنگ مي آفريند و مثلاً بي طرفي ارزشي، خود فرهنگي ارزشي در علم به شمار مي آيد. به علاوه ارزش علوم به تكثر نگاه و نه تحويل آنها به يكديگر است و اين ارزش خصوصاً در عرصه تكنولوژي، نمود عيني مي يابد. بالاخره اينكه سوژه هاي متعامل در علم مي توانند از مناظر متفاوت به آن بنگرند. در اين صورت سوژه ها، يكدست و متجانس و داراي جايگاه برابر معرفتي- اجتماعي نيستند و لذا به همين لحاظ هم هست كه گفتمان علمي را پيش مي برند.
اين مفروضات زمينه ساز توليد معرفت علمي برپايه ديدگاه هاي چندگانه و نامتجانس و سوژه هاي متكثر راجع به متون تاريخي- فرهنگي خاص هستند. اين سوژه هاي انديشنده علمي، در واقع متحرك و چندبعدي بوده و في نفسه عاقل يا داراي عقلي به نفسه به شمار نمي آيند؛ بلكه از جايگاهي سياسي و به لحاظ فرهنگي به معرفت مي نگرند. در اين صورت قدرت و معرفت به يكديگر تبديل مي شوند و موجبات تحرك فرهنگ را بر مبناي تكوين هويت هاي جنسيتي مستقل موجب مي گردند.
منابع:
Carnap, R.(1963). Autobiographical Statement. In P.A.Schilpp(ed). The Philosophy of Rudolf Carnap.La Salle: Open Court.
- Harding,s. (1995). Is Science Multicultural? In D.J.Hess.Science and Technology in a Multicultural World: The Cultural Politics of Facts and Artifacts. NewYork: Columbia University Press.
- Smith,D.(1990). The Conceptual Practices of Power:A Feminist Sociology of Knowledge. Boston: Northeastern University Press
|