دوشنبه ۱۱ دي ۱۳۸۵
به انگيزه درگذشت ايرج زند، مجسمه ساز و نقاش
عشقش را باقي گذاشت
008499.jpg
اشاره؛
ايرج كريم خان زند، هنرمند نقاش و مجسمه ساز پس از گذراندن يك دوره كوتاه بيماري روز 23 آذر در سن 56 سالگي درگذشت و خبر فوت ناگهاني او جامعه هنري را متأثر كرد.
اين هنرمند از برجسته ترين هنرمندان معاصر ايران است كه با خلق آثار بديع و مدرن توانست جايگاه شايسته اي در ايران و جهان كسب كند، مرحوم ايرج زند در زمينه فعاليت هنري خود، صاحب سبك بود و احساسات لطيفش را در كالبد سخت آهن تجلي مي داد.
در روز مراسم تشييع پيكر ايرج زند از ميان آخرين دست نوشته هايش اين متن قرائت شد: ... نه، مي دانم همه اش بهانه است، او جان مرا مي خواهد؛ عشق و شفقت هم بهانه است. او حضور مرا مي خواهد؛ حضور كامل مرا مي خواهد. صداي آب رودخانه، سبزي درختان، لطف بهار هم بهانه است؛ او حضور مداوم مرا مي خواهد؛ ترانه و تصوير همه اش بهانه است تا جان مرا تا قطره آخر بمكد و بي خويشي در رگ هايم جاري كند. نه، او روح مرا مي خواهد تا بي نيازم كند تا خود خلق شوم، بارور شوم و بارها خلق شدم.
به همين مناسبت، حسين ماهر، هنرمند معاصر و از دوستان مرحوم ايرج زند متني در اين خصوص نوشته است كه از نظرتان مي گذرد.
باز هم قلب پرتپش و فروزاني ايستاد و خاك، عزيز ديگري را در دل خود جاي داد. ايرج زند، هنرمند عاشق و خلاق در ميان ما نيست، آه كه باورش چه دشوار است. سوگي سوگي سوگي... يكي از نويسندگان معاصر در باره مرگ مي نويسد:
مرگ چه لغت بيمناك و شورانگيزي است. از شنيدن آن احساسات جانگدازي به انسان دست مي دهد، خنده را از لب ها مي زدايد، شادماني را از دل ها مي برد، تيرگي و افسردگي آورده هزار گونه انديشه هاي پريشان از جلو چشم مي گذراند... تا مرگ نباشد زندگاني وجود خارجي نخواهد داشت.
اما سخت است باور كردن اين كه ديگر ايرج زند را در نمايشگاهي كه سراپا زيبايي و عشق است نمي توان ملاقات كرد.
مي توان گفت ايرج زند كارش را به سرانجام رساند.
مي توان گفت او ذهنيتش را در زمان جاري ساخت.
و همچنين مي توان گفت فقدان حضورش خلايي است در تكامل همان ذهنيت.
در آخرين ديدارمان او از برپايي نمايشگاهي كه قرار بود در فصل بهار داشته باشد صحبت مي كرد و برق چشمانش جست وجوي ديگري را نويد مي داد.
عمر چه كوتاه باشد، چه طولاني، فشردگي هايي را در مقاطع خود دارد. زماني كه بارور شود مي آفريند و هيچ چيز جلودارش نيست، رفتن او در اوج آفرينشش بود.
008496.jpg
ايرج زند خالص بود، همان بود كه مي نمود، رسا بود و زلال و نيازي به پرسش باقي نمي گذارد. در آخرين نمايشگاه در گالري گلستان مجسمه هايش رفتارهايي رمزآميز داشتند. تو را سحر مي كردند. هر موقع او را مي ديدم با مجسمه هايش ور مي رفت . نرمش هايي به اندام هاي آثارش مي داد و مي پرسيد: خوبه؟ و سيگارش را به گوشه لبش مي برد و پك عميق مي زد. موجودات او نرم تن بودند و استوار پرچرخش، تو را لابه لاي فضاهاي خالي كارهايش كه بسيار گويا هستند مي گرداند و به آرامي رهايت مي كرد و حس خوبي در تو باقي مي گذاشت به كارگاهش كه مي رفتي قدم مي زد آرام با نگاه دنبالش مي كردي و حتماً چيز جديدي در مسيرش مي يافتي كه او قصد داشت ببيني و حرف مي زد، چاي مي آورد مي نشست. نام تو را با يك جان كه به آخرش مي چسباند صدا مي كرد و وقتي او را ترك مي كردي بخشي از خودت را در آنجا جا مي گذاشتي كه بهانه بازگشتن دوباره داشته باشي. ايرج زند لطافت كودكي را همراه داشت و باورهايش را و باور كودكي اش را .
در آثار ايرج زند، زيبايي جاري است، زماني كه پسند زشتي حكايت گر است كه زيبا ديدن خود مكاشفه هنرمندانه اي است. آثار زند تو را مقابل خود مي ايستاند، به گردش درون فضايش دعوت مي كند و تو را به دنياي خود مي برد با لطافت و زيبايي رهايت مي كند كه تصميم بگيري ادامه دهي، بچرخي، بخندي، شاد باشي، حيرت كني و از جست وجو در حريم آن لذت ببري، تو را در تنگنا قرار نمي دهد كه دچار دلهره شوي. يا به تو شوك وارد نمي كند تا غم هايت را دوره كني، اين خاصيت زيبايي است. رسيدن هنرمند به اين مرحله بس دشوار است و دشوارتر زماني است كه بتواني آن را در زمان جاري كني و بتواني مخاطبانت را قانع كني كه همچنان عشق حرف اول را مي زند و سوداي نو شدن را در انديشه و وجودشان بيدار كني. ايرج زند نه با زبان كلام كه با زبان هنر و زندگي و خلق كردنش اين كار را با ما به انجام رساند و وقتي از كنار آثارش دور مي شوي از شر خيلي بايدها خلاص شده اي و حس نو شدن مي كني و زند خود چنين بود. در هر پروسه از كارهايش خالص تر و زلال تر و نوتر مي شد. او در يادداشت هاي شخصي اش مي نويسد او مرا مي خواهد، تمامي روحم را تمامي عشقم را و تمامي وجودم را . بي شك راهي جز اين براي خلق اثر هنري وجود ندارد.
ايرج زند ديگر در ميان ما نيست، اما حضورش را، روحش را و عشقش را برايمان باقي گذاشته است تا بتوانيم ادامه اش دهيم.

نگاهي به نمايشگاه آثار فريده شاهسواراني در ساختمان قبلي روزنامه اطلاعات
نوشتم، خواندي و ديدم
008493.jpg
سهيلا نياكان
مدتي است كه ديگر هنرمندان نقاش علاقه اي به كار در سطح دوبعدي بوم ندارند و به دلايل مختلف فعاليت هنري خود را بر روي آثار حجمي، اينستاليشن و ويدئو آرت متمركز كرده اند و در اين ميان البته نقاشاني كه در گالري هاي شمال شهر تابلوهايي براي سالن هاي پذيرايي رنگ مي كنند، كم نيستند! اما فريده شاهسواراني با برپايي نمايشگاهي در ساختمان قديم روزنامه اطلاعات تجربه جديدي را در ارتباط مخاطب با فضاي هنري به اجرا درآورده است.
شاهسواراني بنا بر يك حس شخصي و وسوسه اي هنري، با ديدن فضاي خالي ساختمان قديم روزنامه اطلاعات در خيابان خيام سؤالي در ذهنش شكل مي گيرد؛ در جهان پرشتاب امروز سرنوشت روزنامه ها چه مي شود؟
سرانجام او در اوايل بهار امسال مقدمات برپايي نمايشگاهي تركيبي در سالن تحريريه سابق روزنامه اطلاعات را فراهم مي كند. اما به دليل پاره اي مشكلات اداري و غيراداري! اين مهم، موكول به آذر ماه سرد امسال مي شود. در اين فرصت، ساختمان تخليه و تخريب مي شود. يك فضاي مخروبه بتوني از بناي معروف روزنامه اطلاعات را در اختيار مي گيرد. همين اندك، نقطه شروع نمايشگاهي مي شود كه به تعبير بازديد كنندگان، دانشجويان، كارشناسان و حتي مديران هنري در چند سال اخير، كاري استثنايي محسوب مي شود. در اين ميان، سرماي غيرمنتظره روز افتتاحيه و بارش برف زودرس پائيزي بر حال و هواي سرد و خاكستري تأثير شگرفي گذاشت و اما خود نمايشگاه كه نوشتم، خواندي نام دارد، تركيبي از يك كار حجمي بزرگ اينستاليشن و سه ويدئو آرت است كه در مركز شهر و نزديك ميدان امام خميني برپا شده است.
شاهسواراني كف، ستون، ديواره ها و سقف سالن عريض و طويل طبقه چهارم را با روزنامه پوشانده است. هر قدر درست حدس زده باشيد، اما نمي توانيد تصور كنيد نزديك به دو تن روزنامه باطله در فضايي به وسعت نزديك به دو هزار متر زيربنا چه شكلي به خود مي گيرد. همه جا روزنامه، روي ديوارهاي تازه تخريب شده و يا ستون هاي تازه مرمت شده، پنجره ها، كف، ديوارهاي كاذب و حتي حفره هايي كه بين طبقات به وجود آمده بود، روزنامه بود و هر جا كه روزنامه به چشم نمي خورد، ويدئو آرتي كوتاه، ماجراي چيدمان اين روزنامه ها را به زبان تصوير و تأويلي بازگو مي كرد.
نورپردازي آبي مهتابي كه به شكل موضعي فضا را روشن كرده بود، قفسي پر از روزنامه مچاله شده بود، دالان هايي كه در گوشه و كنار به وسيله روزنامه از بقيه ديوارها مجزا شده و عجيب تر از همه كف روزنامه پوش، حسي از يك فضاي ناشناخته اما آشنا در ضمير ناخودآگاه به انسان منتقل مي كرد.
شايد كاري كه از مدت ها پيش شهرداران تهران و مديران هنري آن آرزو داشتند، شاهسواراني يك تنه آن را تجربه كرد و كاش اين تجربه را از نزديك مشاهده مي كردند؛ برپايي نمايشگاهي مدرن و اين كه ساكنين قديمي اين محله ها چه ارتباطي با هنر جديد مفهومي برقرار مي كنند؛ تجربه اي كه در تمام دنيا براي پيوند شهروند با پياده روها و هنرهاي تجسمي صورت مي گيرد.شاهسواراني گفته، مي خواهد نمايشگاهي از عكس هاي گرفته شده از اينستاليشن خود را برپا كند و يا در فضاي متروكه ديگري در مركز شهر تهران كاري مشابه انجام دهد.
منتظريم تا دوباره ذهن تجربه گراي اين هنرمند، ما را در وادي جديد با هنر مدرن آشنا سازد.

گزارش سفر يونان (8)
خورشخانه  يوناني
008502.jpg
دكتر ميرجلال الدين كزازي
نپذيرفتم و گفتم كه بانوي او چشم به راه است و بهتر آن است كه زودتر بازگرديم. سپس، افزودم: من نه در هواپيما نه در آتن، هرگز فنجاني چاي كه به آيين و خوشدم فراهم آورده شده باشد، ننوشيده ام. همراه سخنم را استوار داشت و گفت: آري! چنين است. يونانيان قهوه نوشند و با چاي بيگانه. آنان چاي را جوشانده اي دارويي مي دانند كه تنها به هنگام بيماري مي بايدش نوشيد.
به شهر فرود آمديم. گفته بودندم كه آن شب را شام ميهمان سفير ايرانيم در يونان. با اين همه، هنگامي كه در فرجام گردش، زن و شوهر مرا به خوردن شام فراخواندند و پرشور بر خواست خويش درايستادند، من به پاس آيين و ادب خواهششان را پذيرفتم. گفتند خورشخانه اي يوناني را مي شناسند كه در آن، بر خواني كمابيش ايراني مي توان نشست. خورشخانه در كيفيسيا جاي داشت، برترين و گران ترين كوي در آتن كه تنها توانگران و نمايندگان كشورها در آن كاشانه مي توانند جست. خوراكي كه در اين خورشخانه فراپيشمان نهادند، دُنژكباب بود كه در ايران كباب تركي ناميده مي شود و آن را با گوشت مرغ فراهم آورده بودند. در خوان و خوراك هيچ كشوري، به اندازه يونان پنير كارايي و روايي ندارد. كمابيش، در همه خوراك هاي يوناني يا يوناني پسند، پنير به گونه اي به كار گرفته مي شود، نه تنها در خوراك هاي بنيادين، در خوراك هاي كنارين نيز. نمونه را، همواره پاره اي پهن و ستبر از پنير بر سالادهايشان نهاده شده است.
پس از شام، ميزبانان مهربان مرا به مهمانسرا رسانيدند تا از آنجا به سفارتخانه ايران بروم. خوان سفير، بدان سان كه چشم داشته مي شد، بسيار رنگين تر و مايه ورتر بود. پيش از شام، از هر دري سخن رفته بود؛ اما زمينه گفت وگويي كه من نيز نيك در آن هنباز شدم، بيشتر فرهنگ ايراني بود كه فرهنگي يگانه و يكپارچه است و همه شيب و فرازها و دگرگوني هايي كه در درازناي روزگاران در آن رخ داده است، بروني و در رويه بوده است و گوهر و سرشت و چيستي نهادين و دروني اين فرهنگ همواره يكسان و پايدار مانده است؛ به مانند دريايي ژرف و پهناور كه خيزابه هايي بسيار، ستبر و تنگ، فراخ دامان و تنگ دامن، هر دم بر آن پديد مي آيند و رويه آن را شكنج برمي زنند و ديگرگون مي سازند؛ اما دريا، در گوهر و نهاد خويش، پايدار مي ماند و همواره همان است كه از آن پيش بوده است؛ بر اين پايه، هر پژوهنده كه مي خواهد اين فرهنگ را به شيوه اي درست و به آيين بشناسد، مي بايد آن را در همه هستي و چيستي پايدار و گوهرينش بكاود و بررسد؛ اگر فريفته رويه ها بماند و به ژرفاها نگرايد و نپردازد، هرگز اين فرهنگ گرانسنگ را بدان سان كه مي بايد و مي سزد نخواهد شناخت.
زمينه اي ديگر كه اندكي فراختر در آن سخن رفت، دشواري و پرسماني است كه در اين روزگار، همه كشورهايي كه از پيشينه و تاريخي ديرباز برخوردارند، بدان گرفتار ند: گسترش فرهنگ بيگانه رسانه اي. گفته مي شد كه يونانيان كنوني به ويژه جوانانشان، سودازده و فريفته اين فرهنگ، با فرهنگ نياكاني پيوند گسيخته اند و از خود بيگانه شده اند. نمونه را، ميزبان ما مي گفت كه روزي به تسالونيك رفته بوده است كه كهن ترين و فرهنگي ترين شهر يونان است، به جست وجوي گورگاه افلاطون و ارسطو كه بر پايه بازگفتي در آن جاي دارد. اما بزرگان شهر او را گفته بوده اند كه: مجوي؛ كه نخواهي يافت. او در شگفت بود كه چگونه تسالونيكيان، سردخوي و گرانجان، پاس آن آوازه را نداشته اند و نكوشيده اند كه دست كم، بنايي نمادين چونان گورگاه اين دو فرزانه نامبردار در شهر خويش بسازند و برافرازند؛ تا بتوانند، نازان و سرافرازان، آن را به جهانگردان و دوستداران آن دو نشان بدهند.
سفير ما گفته بود كه آماده است كه از كيسه رادي و دهش دانش دوستان و فرهيختگان ايران آن گورگاه ها را در تسالونيك پي افكند. راستي را، در سراسر آتن، به خياباني بزرگ باز نخوردم كه با نام فرزانگان يونان زيور يافته باشد؛ تنها يك خيابان به نام الكساندر ناميده شده بود كه هيچ پيمان و پيوندي با فرزانگي و انديشه ورزي نداشته است و جهانباره اي فرهنگسوز و انديشه گداز بوده است.
بامدادان روز دوشنبه، همچنان مي بايست به سخنراني ها گوش مي سپرديم. اين روز واپسين روز همايش بود و دوشيزه دست اندركار، از سر رنجش و آ زردگي، گلايه به رايزن فرهنگي ما برده بود كه مهمانان ايراني گريزپاي اند و گاه جايشان در تالار همايش تهي است. بيشينه سخنراني ها كه همه آنها به زبان انگليسي انجام مي پذيرفت، مگر براي آنان كه به باستان شناسي و تاريخ هنرگرايان بودند، دلچسب و گيرا نبود و هرگز تالار همايش، همانند آيين گشايش، از انبوه شنوندگان در نمي آكند. پاره اي از ديدگاه ها و گفتارها نيز مرا برمي آشفت و به خشم مي آورد؛ زيرا بازگفت دروغ هاي بزرگ تاريخي بود كه افسانه پردازان و پنداربافان يوناني و رومي پيرامون اسكندر و تازش هاي او به خاور زمين به ويژه ايران بربافته اند و برساخته اند؛ تا از وي چهر ه اي افسانه رنگ و نيمه اسطوره اي بسازند و با بركشيدن و سترگي بخشيدن به او، پيروزي هاي درخشان ايرانيان را در يونان فرو پوشند و بدين سان، با دروغ هاي شگرف و خردآشوب و باورناپذير، كين ديرينشان را بر پيروزمندان پولادچنگ پارسي بتوزند و دل دردمند و دژم را برافروزند؛ دروغ هايي از آن گونه كه دبير و رخدادنگار اسكندر كاليستنس نوشته است و تا بدان پايه بيراه و به دور از راستي و روايي است كه روشن رايان و فرهيختگان باخترينه را ناچار گردانيده است كه او را دروغ زن بنامند. آنچه در اين ميان، آنچه بيش دل را به درد مي آورد و جان را مي آزارد آن بود كه گاه اين دروغ ها و فسانه هاي فريب آميز را مي بايست از دهان سخنرانان ايراني نيز مي شنيديم.
در پس هر سخنراني، پرسش و پاسخي نيز سامان داده شده بود. من، در فرجام يكي از سخنراني ها، از سخنران كه مردي جوان و يوناني بود و پرشور از اسكندر سخن گفته بود، پرسيدم كه: اسكندر به راستي كيست؟ ما در ايران برآنيم كه اسكندر ديگر است و آلكساندر مقدوني ديگر و اين دو را كه يكي چهره  اي تاريخي و باخترينه است و ديگري چهره اي رازآلود و خاورانه، نمي بايد با هم درآميخت و يكي دانست. در ايران، گرايش و انگاره اي نيرومند در اين اوان روايي يافته است كه بر پايه آن، سكندر كه او را خداوند دو شاخ (= ذوالقرنين) برناميده اند شهريار بزرگ و نامدار هخامنشي كوروش است، نه آلكساندر مقدوني پورفيليپ . سخنران در شگفت افتاد و پاسخي نداد و تنها گفت كه در اين باره، چيزي نمي داند و از من خواست كه آبشخورهايي را بر وي برشمارم تا از اين انگاره  نوآيين آگاهي يابد.
اما او در اين باره چيزهايي مي دانست. كار پرسش من كه بيش گوشزد بود تا پرسش بالا گرفته بود. در ديرينكده هنر بيزانس، سخنران به نزد من آمد. او پارسي را به نيكي سخن مي گفت و از آن پيش، كتاب ذوالقرنين يا كورش كبير را كه مولانا ابوالكلام آزاد دانشور مسلمان هند نوشته است و استاد باستاني پاريزي آن را به پارسي درآورده است، خوانده بود. مولاناي هندي، در اين كتاب، به شيوه اي برهاني و روشن، كوشيده است كه آشكار و استوار بدارد كه خداوند دو شاخ كه در نبي(= قرآن) نيز از او به ستايش سخن رفته است، شهريار نامدار هخامنشي كوروش است. راستي را كه اين ابرمرد تاريخ ايران، به هر روي و راي، شايسته ستايش و بزرگداشت است. زيرا او، در تاريخ ايران و جهان، چهره اي يگانه داشت كه هيچ همان و همتايي براي وي در ميان شهرياران و فرمانروايان نمي توان يافت. كدامين فرمانروا را جز او مي شناسيم كه شهرهاي گشوده را به ويراني نكشيده باشد و شهروندانشان را در خاك و خون فرو نغلتانده باشد و گنجينه هايشان را به تاراج نبرده باشد. كدامين شهريار جز او در پرستشگاه شهرهاي گشوده، آيين مردمان آن شهر را گرامي مي داشته است و فراخ انديش و آزادمنش و مردم دوست، مي فرموده است كه مردمان در كيش و آييني كه مي ورزند، آزادند و كسي را نمي رسد كه چشم آز به دارايي و ناموس آنان بدوزد؛ يا بر آن سر افتد كه آنان را به بردگي بكشد و ببرد. از آن است كه فرمان نامه كورش بزرگ كه بر استوانه اي گلين نگاشته شده است و هم اكنون يكي از شگفتي ها و سرمايه هاي ديرينكده فرانسوي لوور شمرده مي آيد، يكي از سرچشمه ها و آبشخورهاي پيمان نامه حقوق بشر در سازمان ملل گرديده است.
چگونه خداوند دو شاخ آلكساندر مي تواند بود؟ ماجراجويي آشفته خوي كه او را از زادبومش به خواري رانده بوده اند؛ ددمنشي خونريز و بدكنش كه شهرها را به ويراني مي كشيد و كتابخانه ها را در آتش مي سوخت و شهروندان بي گناه را بي درنگ و دريغ، از دم تيغ مي گذرانيد، از ديگر سوي، با

هنر
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
شهرآرا
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |