يكشنبه ۲۴ دي ۱۳۸۵
نگاهي به رمان تيمبوكتو، آخرين نوشته پل آستر
تجربه اي جديد در روايت
008973.jpg
008976.jpg
رمان تيمبوكتو ، آخرين كتاب پل آستر، نويسنده قدرتمند سال هاي اخير آمريكا، در ماه گذشته، با ترجمه شهرزاد لولاچي به بازار آمده است. اين رمان 190 صفحه اي بلافاصله مورد توجه منتقدان قرار گرفت. اين مطلب، نگاهي متفاوت به آخرين نوشته آستر است.
مهرك زيادلو
پل بنجامين استر نويسنده آمريكايي در ميان خوانندگان ايراني طرفداران زيادي دارد. گرچه منتقدين او را بيشتر يك نويسنده پست مدرن مي دانند ولي خودش در نوع روايت، داستان هايش را به ادبيات كلاسيك نزديك تر حس مي كند و در عين حال دربند جاي گرفتن در ژانرهاي ادبي هم نيست. كساني كه شهر شيشه اي، كشور آخرين ها، هيولا و يا حماقت هاي بروكلين را خوانده اند، مي دانند كه در هر كدام از نوشته هاي استر بايد در انتظار قالب متفاوتي باشيم. چرا كه او با توجه به تم داستان و شخصيت هر قصه، حكايت را به گونه اي ديگر روايت مي كند و معتقد است هر كدام از شخصيت ها فردي متفاوت هستند و بايد به شيوه خاص خود فكر كنند. اين روزها استر با روايت متفاوت ديگري ميهمان كتابفروشي هاست. تيمبوكتو قصه پراحساس مستر بونز يا همان آقاي استخوان است؛ سگي در ميان انسان ها و در زندگي انساني خاص. مستر بونز از نگاه خود روح صاحبش را كه دست بر قضا شاعر و نويسنده بي خانماني است توضيح مي دهد و جا به جا روياي آمريكايي و عواطف ابناء بشر را قضاوت مي كند. او شخصيتي استثنايي است كه قادر است با صاحبش ويلي حرف بزند، او را به خواب ببيند و با تمام وجود درك كند.
سرزمين موعود
در نقشه جغرافيا تيمبوكتو يكي از شهرهاي كشور مالي در غرب آفريقاست. محل پيوند و برخورد فرهنگ هاي آفريقايي، سياه پوست، بيابانگردان بربر و عرب. تيمبوكتوي استر سرزمين موعود ويلي است؛ جايي كه شاعر بيمار معتقد است وقتي روح آدم از بدنش جدا مي شود به آنجا خواهد رفت. همان جا كه عدالت يا منطق دنيا تاثيري بيش از اين دنيا دارد. وقتي به آن طرف رسيدي ديگر نگران غذا خوردن و خوابيدن و قضاي حاجت نخواهي بود. با كائنات يكي خواهي شد و تبديل مي شوي به موجودي معنوي در صحنه الهي. در يك كلام به قول ويلي جايي كه دنيا تمام مي شود تيمبوكتو شروع مي شود.
صبحي كه داستان در آن اتفاق مي افتد، يعني يكي از روزهاي ماه آگوست، ويلي و سگ وفادارش در كوچه پس كوچه هاي بالتيمور از تيمبوكتو حرف مي زدند. بعد از چهار سال آوارگي در خيابان ها، مستر بونز مي دانست كه ويلي چندان دوام نمي آورد. بيماري آرام آرام روند خودش را طي مي كرد و دور نبود كه ويلي به تيمبوكتو برود. تصور زندگي در چنين جايي براي مستر بونز آسان نبود ولي اگر ويلي مي خواست به آنجا برود او هم مي خواست همان جا باشد. بي ترديد جانوران هم تيمبوكتوي خود را دارند و شكل منطقي موضوع مي گويد سگ كه بهترين دوست آدم است مي تواند در كنار او بماند و حتي با او هم صحبت شود. ولي شاعر يكبار هم در گفت و گويشان درباره تيمبوكتو از مستر بونز حرف نزد و مستر بونز نمي دانست بعد از مرگ به كجا خواهد رفت.
بهت بگم توله سگ، يا براي خودت جاي تازه اي پيدا كن يا اينكه ظرف چند روز دخلت آمده. سر هر خيابان يك رستوران چيني است و اگر فكر مي كني وقتي از كنارشان رد مي شوي دهن شان آب نمي افتد، بايد بهت بگم از خوراك خاور دوري ها هيچ چيز سرت نمي شود.
شاعر خانه به دوش پيش از مردن به صرافت افتاده بود براي سگ محبوبش جايي دست و پا كند. غير از آن بايد دست نوشته ها و شعرهاي پراكنده اش را كه تمام افتخار زندگي اش بودند به معلم دبيرستان قديمي اش مي سپرد. ويلي تصوير زجركشيده نويسنده  اي از بروكلين است كه سفت و سخت به ايده آل هاي خود چسبيده و داوطلبانه آوارگي را انتخاب كرده است. او نماد قلب و روح يك نويسنده واقعي است كه اگر نوشته هايش گم شوند، مثل اين است كه هرگز وجود نداشته. دو فصل اول كتاب تيمبوكتو، به شخصيت مخالف ويلي و گذشته اي كه از ردپاي قربانيان كشتار دسته جمعي هيتلر و خانواده اي لهستاني سياه شده، اختصاص دارد. مستر بونز درستكارترين و دلسوزترين شاهد ويلي و دنياي اوست. گفت وگوي آن دو با اصواتي كه ويلي هجي مي كند و مستر بونز به راحتي مي فهمد با ماهيت انساني كه ويلي براي مستر بونز قائل مي شود و خطوط نگاهي كه گره مي خورند، نمايش غليان احساسات ميان سگ و صاحبش است و اينكه شايسته تر از مستر بونز كسي نيست تا داستان از نگاه او روايت شود. با تمام اينها پل استر هر جا لازم دانسته قصه را از دوربين خود روايت كرده و در فرصت هاي مغتنم از چشم هاي مستر بونز كمك گرفته است.
نويسنده در خدمت داستان
در تيمبوكتو هم مثل تمام آثار استر زبان پايه اصلي كار است. او از زباني فصيح و روشن استفاده مي كند؛ زبان ويلي و روشي كه مستر بونز براي تفسير آن انتخاب كرده.
ايده اصلي رمان تيمبوكتو در آغاز با آنچه در دست ماست متفاوت بوده است. به گفته نويسنده، ويلي و مستر بونز قرار بود به عنوان شخصيت هاي فرعي كتابي بزرگتر و قطورتر از نسخه موجود استفاده شوند. اما دنياي اين دو شخصيت چنان استر را مجذوب خود كرد كه از ايده اصلي منحرف شد و اجازه داد تا آنها داستان را پيش ببرند. از زماني كه ويلي نمي تواند با آدم هاي ديگر ارتباط برقرار كند، مستر بونز است كه به تنهايي از آنچه در حال روي دادن است صحبت مي كند. كار به آنجا مي رسد كه سگ پير در خواب، رؤياي مرگ ويلي و آوارگي خود را مي بيند. او سگي است كه فكر مي كند، آن هم به زندگي بعد از مرگ. گرچه مطمئن نيست اما آنقدر زندگي كرده تا بداند غير ممكن هم گاه گداري ممكن مي شود و احتمال دارد براي جانوران هم دنياي بعد از مرگي وجود داشته باشد. وقتي مستر بونز از روياي خود بيدار مي شود هر آنچه در خيال ديده است، اتفاق مي افتد.
پل استر نويسنده متفكري است و ترجيح مي دهد خواننده را وادار به تفكر كند. روزي كه ويلي مي ميرد و مستر بونز به حال خود رها مي شود نااميدي ها و طردشدن هاي پياپي پشت سر هم پيش مي آيند. هيچ كس سگ ولگرد را دوست ندارد. پل استر با رفتن در جلد مستر بونز در مورد سخت دلي و ستمكاري بشر و فقدان عواطف از يك نگاه منحصر به فرد حرف مي زند.
پناهگاهي متفاوت
آشنايي مستر بونز با هنري چاو پسر صاحب يك رستوران چيني در فصل بعد و سپس ورودش به خانواده جونز ها از فصول شيرين كتاب به حساب مي آيند. در واقع شروع درخشان داستان با چند صفحه تك گويي هاي ويلي در آستانه كسل كردن خواننده جلو مي رود ولي نويسنده به موقع قصه را از كسالت نجات مي دهد. گرچه  مستر بونز با بي توجهي به توصيه هاي ويلي و اخطارهاي او در كنار يك چيني منزل كرد، اما سگ پير به نمايندگي از استر نشان مي دهد كه تا زماني كه همراهش به دردسر نيفتد، محبت او به ترس دائم از خطرات احتمالي مي چربد.
همان طور كه پدر هنري سر او داد مي زد و هنري با صداي گوشخراش جيغ مي كشيد، مادرش هم وارد جار و جنجال شد. مستر بونز به گوشه حياط پناه برد. آن وقت فهميد كه همه چيز تمام شده است.
بعد از هنري سر و كله خانواده جونز پيدا مي شود. اين آدم هاي جديد دنياي ديگري را به مستر بونز نشان دادند. دنيايي كه با آنچه ويلي به سگ آموخته بود يكسر متفاوت به نظر مي رسيد. گشت روزانه با ماشين، وعده هاي مرتب خوراك، شنا، تعطيلات آخر هفته و قسط خانه. حالا كه مستر بونز وارد اين دنياي تازه شده بود فكر مي كرد صاحب قديمي اش چه اشتباهي مي كرده و چرا آنقدر تلاش كرده بود تا خود را از قيود يك زندگي خوب و متعادل برهاند. زندگي جديدش در مقايسه با زندگي در كنار ويلي رفاه مطلق بود اما به نظر مستر بونز محبوب بودن براي شادي يك سگ كافي نيست، بايد احساس كني كه به وجودت نياز دارند.
صبح روز بعد هر كسي به دنبال كار خودش رفت. مستر بونز اصلا باورش نمي شد. فكر كرد قرار است زندگي در اينجا اينطور باشد؟ خيلي ساده صبح كه مي شد او را تنها مي گذاشتند؟ مثل يك جوك بي مزه بود. او سگي بود كه براي همراهي با ديگران به وجود آمده بود. براي زندگي با ديگران و احتياج داشت دستي به سرش بكشند و با او حرف بزنند و بخشي از دنياي بزرگتر از خودش باشد.
دنياي عواطف
پل استر در مصاحبه اي در مورد كتابش اعلام كرده است قصد داشته خود را وارد دنيايي كند كه احساسات عميق و فزوني عواطف ركن اصلي آن باشد. اينكه چرا يك سگ محور قصه او قرار گرفت براي خودش هم مشخص نيست. نه مستر بونز و نه ويلي هيچ كدام بر اساس آدم هايي كه استر مي شناخته طرح ريزي نشده اند، اما نوشتن رمان استر زماني آغاز شد كه دخترش سوفي روياي نگهداري سگي را در سر داشت و خانواده استر سگ بيمار و لاغري را در خانه پناه دادند. بدون شك حضور چنين ميهماني در تأمل نويسنده راجع به خصوصيات سگ ها، فكر و دنياي آنها موثر بوده است.

گرچه خانواده جديد مستر بونز او را دوست داشتند ولي روياي ويلي مستر بونز را رها نمي كرد.
آن رويا بعدازظهر شروع شد. آفتاب درخشاني مي تابيد و مستر بونز سرش را روي پاي ويلي گذاشته بود و از اينكه سر انگشتان اربابش كله اش را نوازش مي كرد، لذت مي برد.
ويلي گفت: موقعش شد كه به تيمبوكتو بروي.
- منظورت اين است كه سگ ها اجازه دارند به آنجا بروند؟
- همه سگ ها نه! فقط بعضي ها.
- و من اجازه دارم؟
- تو اجازه داري.
وقتي مستر بونز كمي  بعد از سپيده دم بيدار شد، صدا هنوز هم در گوشش طنين انداز بود.
ويلي و مستر بونز شخصيت هاي اصلي رمان تيمبوكتو تنها هستند. درست مثل ساير شخصيت هاي كتاب هاي استر و همانطور كه استر ادعا مي كند آدم هايش دوست ندارند تنها باشند. ويلي و مستر بونز با پيوستن به هم نشان مي دهند كه تا چه اندازه نويسنده به باور خود پايبند است.
در آن صبح درخشان زمستاني، مستر بونز بازمانده شاعر متوفي ويلي از چمن وارد سمت شرق بزرگراه شد. كاميون ها و ماشين ها مي توانستند او را از اينجا ببرند. فقط بايد وارد جاده مي شد. بعد در تيمبوكتو بود. شايد اول ويلي كار او را تأييد نكند اما دليلش فقط آن خواهد بود كه مستر بونز با خودكشي به آنجا رسيده است. اما مستر بونز كه نمي خواست كار احمقانه  اي انجام دهد، فقط مي خواست در بازي شركت كند؛ همان بازي كه هر سگ مريض و ديوانه اي وارد آن مي شد. شروع كرد به دويدن. به سمت صدا دويد. به سمت نور، به درخشش كوركننده و سر و صدايي كه از هر جهت به او حمله ور مي شد.
استر نوشتن تيمبوكتو را زماني آغاز كرد كه مشغول كار روي فيلمنامه تحسين شده دود بود و پس از آن كار روي دو فيلمنامه ديگر با عناوين چهره غمگين و لولو روي پل نوشتن تيمبوكتو را به تاخير انداخت. با اين وجود ويلي و مستر بونز مدام در ذهن استر بودند و در نهايت كتاب ماه مي  سال 2000 وارد كتابفروشي ها شد. تيمبوكتو را جدا از آنكه مي توان دنيايي اشباع شده از عواطف دانست، نشان دهنده ولع نويسنده در نوآوري روايت است.

گزارش سفر يونان (15)
ديدار ديرينكده دلف
008862.jpg
دكتر ميرجلال الدين كزازي
گروه ادب و هنر_گزارش سفر دكتر مير جلال الدين كزازي در شماره گذشته به اينجا رسيد كه به شهري در 40فرسنگي آتن رفتند به نام دلف. شهري كه به پاس پرستشگاه شگرفش آوازه اي بلند داشته است. پس از بازديد از چند مركز فرهنگي اكنون ادامه اين گزارش را بخوانيد.
از آن پس، به ديدار ديرينكده دلف رفتيم كه يكي از باشكوه ترين و مايه دارترين ديرينكده هاي يونان است. آنگاه كه به نخستين تالار آن درآمدم، به ناگاه، با دو تنديسه غول آسا روياروي شدم. تنديسه هاي كلئوبيس و بيتون. در اسطوره هاي يوناني، اين دو پسران سيديپ، راهبه هرا در آرگوس، بودند.روزي مامشان، به بيهودگي، چشم به راه دو ورزاي (=گاونر) سپيد ماند كه مي بايست ارابه او را به سوي پرستشگاه هرا مي كشيدند. پسران كه مام را سخت نگران و آشفته ديدند، خود را به ارابه بستند و مادر را به پرستشگاه بردند. سيديپ، انگيخته و افروخته از كردار آنان، از بغبانو درخواست كه برترين سرافرازي و بلندنامي را به آن دو ارزاني بدارد. اين درخواست برآورده شد و دو پور مهربان و پاكدل در خوابي جاودانه فرو رفتند. آرگوسيان، به يادبود اين رخداد، تنديسه دو برادر را در پرستشگاه برافراختند. اكنون اين دو تنديسه كه كمابيش درست و بي گزند مانده اند، با نگاهي خيره و كاونده و با زباني سرد و خاموش، ديداريان ديرينكده دلف را درود مي گويند. در ميانه تنديسه هاي گونه گون ديرينكده كه بيش از ديگر يادگارها بيننده را به شگفت مي آوردند، سه تنديسه ديگر نيز از زيبايي و شكوهي ديگرسان بهره داشتند : يكي تنديسه اي از آتنا بود، با جامه اي فراخ و شكنجينه بر تن. چين و شكنهاي جامه و فرآويزهاي آن آنچنان نغز و هنرمندانه در سنگ جاودانه شده بود كه مي انگاشتم اگر بادي بروزد، به جنبش درخواهد آمد. دو ديگر تنديسه آنتينوس بود كه هنرمند چيره دست پيكرتراش آن را، در مرمر، ماندگاري ديرباز بخشيده بود. آنتينوس جواني يوناني بود كه هادرين، پادشاه رم، او را بسيار دوست مي داشت. اين جوان به آهنگ آنكه بر ساليان زندگاني هادرين بيفزايد و جواني خويش را بدو ارمغان بدارد، خويشتن را در خيزابه هاي نيل درافكند. پادشاه وي را به پايگاه خدايي فرابرد و فرمود كه تنديسه او را برتراشند و در پرستشگاه برافرازند و همچون خدايان بپرستند. هادرين شهري را نيز، به ياد اين جوان، به سال 130ميلادي پي افكند كه آنتينوپوليس ناميده مي  شد.
سومين تنديسه كه نماد هنر يونان گرديده است، تنديسه مردي است ارابه ران كه از فلز ساخته شده است. ارابه او از ميان رفته است و تنها پاره هايي از آن برجاي مانده است. به پاس ارج و ارزش بسيار اين تنديسه، آن را به تنهايي در تالاري فراخ با نورپردازي سنجيده جاي داده اند؛ تا شكوه زيبايي آن هر چه بيش آشكار گردد. نمونه اي برساخته از مرد ارابه ران روياروي در مهمانسراي ما افراخته شده است و با نگاه سرد و خيره و ايستاي خويش، راست بي آنكه هرگز چشم برهم نهد يا پلك برزند، درآيندگان را مي نگرد.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |