گذري بر آخرين روزهاي ديكتاتور
بر باد رفته
۲۶ دي۱۳۵۷، روز خروج شاه از ايران
|
|
فرشاد مهدي پور
شهباز كه از زمين مهرآباد كنده شد و گشتي دور شهياد زد، شاه شهري را زير پايش مي ديد كه از هر گوشه اش داد و دود به هوا بر مي خاست؛ پايتخت رويايي شاهنشاه، حالا در تصرف مخالفانش بود كه مي خواستند سر به تن اش نباشد.
شهري كه او ترينها را برايش ساخته بودند، حالا او را در خود مي بلعيد؛ چه گوشه چشمش اشك بود يا نبود، چه فرح به دنبال دست و پا كردن مراسم استقبالش در آسوان مي نمود و چه دو سگ درشت هيكلش اطرافش مي پلكيدند، او كه خوب تاريخ مي دانست و ذهن اش انباني از خاطرات بود، مي فهميد كه اين رفتن را بازگشتني نيست، همه آن پايين، به درك رفتن اش را مي خواستند؛ حتي اطلاعات كه پارسال در همين روزها، مقاله رشيدي مطلق را چاپ كرده بود و آن آتش ها را برپا، حالا شجاعانه و مسرور، تيتر زده بود: شاه رفت. او ديگر به تاريخ همه سلاطين جابر و خونخوار پيوسته بود.
هيچ بدرقه اي
يكي دو هفته قبل تر، تمام تلاش اش مصروف آن شده بود كه جايي پذيرايش شود، نه آمريكا، نه آلمان و نه حتي اردن، ديگر نمي خواستندش و اين برايش سخت و دردناك بود؛ سهل است كه اگر سازشكار كمپ ديويد (انورسادات) هم به سراغش نيامده بود و اعليحضرت را پذيرا نمي شد، ديكتاتور (كه حالا موجودي مفلوك و ترسو شده بود)، راهي جز ماندن در تهران پيدا مي كرد.
شب پيش، به سفير آمريكا (سوليوان) گفته بود كه مي خواهد مراسم باشكوهي در بدرقه اش برگزار شود؛ هايزر(معاون ناتو و مامور حفظ انسجام ارتش شاهي در آخرين روزها) هم در آن ديدار بود، ولي هيچ كس اين درخواست را جدي نگرفت و بيرون كه آمدند، خنده شان را نمي توانستند كنترل كنند. او از نظر غرب مهره سوخته بود و هنوز خيال مي كرد مفتخر به ژاندارمي آمريكا در خاورميانه است!
رفتن بار گران
به پاويون همايوني كه رسيد، هيچ كس حاضر نبود، بختيار در مجلس بود تا راي اعتماد نمايشي را بگيرد و امرا هم در اين سو و آن سو، گريزان و مشغول حراج مايملك. شاهزاده ها، شاهپورها، شه بانوها و... همه رفته بودند و كسي در ايران نمانده بود؛ در حقيقت او از همه شان خواسته بود تا اموال شان را بردارند و بروند تا دست انقلابيون به نزديكانش نرسد و تقاص سال هاي غارت و اسارت را پس ندهند.
? ساعت معطلي در فرودگاه بزرگ و البته متروك مهرآباد (كه آن روزها كاركنانش در اعتصاب بودند) اعصابش را به هم مي ريخت. تازه از سان و تشريفات و امام جمعه تهران (براي دعاي سفر خواندن) و... هم خبري نبود. او تصاوير شهر را مرور مي كرد كه چند لحظه قبل با هليكوپتر از بالاي سرش مي گذشت؛ شهري كه در آن فرياد مرگ بر شاه لحظه اي قطع نمي شد.
چند روزي بود كه اصلا نمي توانست بخوابد، تماس هاي پي در پي راكفلر و برژينسكي و جرالفورد و همه غول هاي سرمايه داري هيچ تاثيري در روحيه اش نداشت. كاخ (قلعه نظامي مدرن اش در شمال تهران) هم برايش امن نبود؛ صداي الله اكبر تا آن بالا هم مي آمد. ديگر خواب هم سراغش را نمي گرفت.
بي بازگشت
فرار آن روز حكايت 25مرداد 32 را به يادش مي آورد؛ شبي كه كودتايش به نيم حركتي از سوي مصدق (مردي كه اگر قدر فرصت ها را مي دانست، ايران قطعا مسيري ديگر گونه را مي پيمود) نافرجام مانده بود و او به همراه ثريا (دومين زني كه به طور علني و رسمي در زندگي شاه حضور داشت) از كاخ كلاردشت، سوار بر هواپيماي كوچك و مخصوص اش شده و از ايران گريخته بود.
پشت آن سفر برنامه ريزي نشده، جرياني مي خزيد كه دو سه روز بعد، دولت مردمي مصدق را به زير آورد و ديكتاتور را به تخت بازگرداند. اما اين بار از اين خبرها نبود؛ هيچ كس نمي خواست به نام او بازي كند.
حتي ازهاري (آخرين نخست وزير پيش از بختيار) هنگامي كه چند ماه قبل، شاه براي صدارت وزيران خواسته بودش، خود را خاك بر سر شده و بخت برگشته خوانده بود.
از لنگه كفش تا ...
برخلاف آن فرار 25 سال قبل، كه شهبانوي آن روزگار، در گريزي ترسناك (كه اگر با تاخير همراه مي شد، جان او و شوهرش را به دست روستاييان خشمگين شمالي مي سپرد) نتوانست حتي لنگه كفش پاشنه بلندش را بردارد، اين شهبانو (فرح) خوب مي دانست چه ببرد و چه نبرد و شاه با همه بي حوصلگي اش، حواسش جمع بود كه چگونه اسب ها، تابلوها، اشياي عتيقه و... را در روزهاي آخر، با پروازهاي مخصوص نظامي، به مصر بفرستد.
حالا فرح كه تا دير وقت اين روزها، اثاثيه اش را جمع مي كرد، به همراه خدمه و نديمه هاي فراوانش، چهار گاوصندوق بزرگ از جواهرات را سوار جمبوجت سلطنتي مي كرد، تا در فرصتي مناسب، به بانكي در سوئيس سپرده شوند. صندوق هايي كه هيچ كس نمي دانست، چه ميزان از ذخاير مملكت را در خود نهفته دارد و در اين خيال خام كه شايد در فرصتي، براي بازگشت شاه يا خودش به قدرت به كار آيد. دخايري كه هنوز هم، شاهدوست هاي فسيل شده، ريزخوار خوان آن هستند.
بيداري و خواب
هليكوپتر كه نخست وزير و رئيس مجلس را به پاويون رساند، شاه بلند شد؛ گريان و لرزان، به سمت پلكان رفت. بختيار كه بر دستش بوسه نيم بندي زد و ? افسر گارد مخصوص اش كه بر پاهايش افتادند، ديگر همه چيز تمام شد. حتي اعضاي شوراي سلطنت اش هم به فرودگاه نيامده بودند.
پيش از او، لوسي و آريان، دو سگ محبوب اش در هواپيما جاخوش كرده بودند؛ سگ هايي كه در تمام اين روزهاي آخر، هنگام بيداري و خواب، پشت در اتاقش منتظر مي نشستند و اكنون شايد فقط آنها بودند كه براي خيرمقدم اش در بالاي پلكان، انتظار مي كشيدند.
همه چيز از نو
كمي قبل تر از آنكه راديو در خبر 13 خبر دهد: محمدرضا فرار كرده است ، مردم شادمان در خيابان ها بودند. اطلاعات در چاپ پيش از موعدي، اين خبر مسرت بخش را پخش كرده بود. حالا اسكناس ها سوراخ مي شد، مجسمه ها پايين مي آمد و... ايران در شادي وصف ناپذيري غوطه ور بود كه حتي صداي شليك گلوله هايي در اهواز و دزفول (كه جان بيش از 20 نفر را گرفت) نتوانست مردمان خوشحال از رفتن ديكتاتور را از شادماني باز دارد.
آمريكايي ها هم كه از قبل خبردار بودند، ميني بوس كاركنان سفارت را با عكس هايي از امام، آذين بسته بودند. ديگر هيچ كس، جز مردماني كه محكم و منظم و منسجم، در خيابان ها، مرگ شاه را مي خواستند، كسي او را نمي خواست.
تكرار ماجرا
مرد قدر قدرت ديروز، جنازه اش را از مصر به مراكش و از آنجا به باها ما و مكزيك مي كشيد. ديري نگذشت كه چندي در نيويورك مانده، آمريكايي ها هم عذرش را خواستند و ناچار به پاناما و از آنجا دوباره به مصر رفت. همان جا هم مرد؛ قاره اي كه پدر مستبدش را نيز در خود داشت، به همان غربت و عسرت.
... حالا آن شاعر، شعرش را مي گفت، مردم آمدن امام را فرياد مي كردند و ديپلمات هاي غربي و شرقي، در حال گمانه زني شرايط پس از ورود آيت الله بودند. انقلاب، در آستانه طلوع كردن بود.
|