دل گفته هاي جوانان از حاج اسماعيل دولابي
ما در بلندي نگاهش قد مي كشيديم
|
|
گفتي و شنيديم كه: ديده ام گاهي مي آيند و مي گويند هر چه در دل ما بود تو گفتي . گويي علاوه بر حرف اول، كلام آخر را نيز مي داني از مرزها چه نيك آگاهي. هر چه به جانت نشست و خنك شدي، بهشتي است و هرچه آتش بر جانت زد، جهنمي.
گفتي كه اگر ميهماني، مؤدب بنشين. هر چه جلويت گذاشتند بخور واعتراض نكن. گفتي همه مصائب در كربلاست و هر جا هستي خير تو در آن است. از دختر سه ساله اي گفتي كه لباسش سوخته و دلش شكسته، به دنبال پدر مي گشت و عمه اش را گريان مي ديد و اضافه كردي: دردي از اين بالاتر سراغ داري ؟! گفتي همه فكر مي كنند عاقل اند. اما اگر بدانند كه همگي مجنونند به حال هم، رحم مي كنند. خوب به خاطر دارم زماني را كه براي اولين بار، طوباي محبت به دستم رسيد. كه دلم شكسته بود و حيران چرايي اش بودم. در يك جمله گفتي اگر لازم باشد حكمتش را نشان مي دهند، اگر نه، سرت در زندگي ات باشد.
گفتي هر چه كه شد، از آن ببخش، معامله كن، معامله اي نقد. گفته بودي: اگر اولش بسم الله گفتي تا آخر خودش انجام مي شود و در مورد دوستي ها گفتي اگر دوستي پيدا كردي، دوستان او دوستان تواند. و اين هماني است كه تماشايي شده. گويي حلقه زريني كه روزگاري مفقود بود، پيدا شد و بار ديگر جماعتي را به هم پيوست و جماعتي كه روزگاري رنگارنگ بود، يك رنگ شد.و از با هم بودن گفتي، كه هر كدام از شما گوشه اي از كار را بگيرد. آن طور كه وقتي مي پرسند كار را كه كرد؟ معلوم نشود.
گفتي كه هيچ دكه اي، متاعي را كه مي خواهيم ندارد. و دروغ اساساً چيزي نيست كه هست باشد. گفتي... و شنيديم...
راستي، با تمام آنچه تو گفتي، حرفي براي ما گذاشتي؟ حقا كه هر چه در دل ما بود، تو گفتي!!!
حرف ناگفته اي نگذاشته
حرف ناگفته اي نگذاشته، پيرمرد ساده قصه ما. گويي از دور دست هاي ازل، آرام آرام گام برداشته، تا اينجا لختي يله دهد و شيرين داستان بگويد. آنچنان كه هر وجود خسته و شكسته اي را به شرط طلب، از كوچه بن بست هاي نيستي، راهي ملكوت درونش كند، به قصد تماشا.
آنجاست كه در گرماي هم دلي اش، بغض كهن فرو خورده اي، شكسته، نطق باز و بذري كاشته مي شود. مي داني كه كشاورزي خوب مي داند. به محبت بذر را مي ميراند، لحظه به لحظه و حيات مي بخشد، دم به دم. تا آنجا كه بذري خرد، يكه شناس خورشيد مي شود و... روزي غنچه مي خندد و باز مي شود. حرف ناگفته اي نگذاشته پيرمرد ساده قصه ما .
نمي دانم چگونه آغاز نمايم. چگونه در مورد كسي كه به وجود آورنده بزرگترين تحول در زندگي ام بود، بنويسم. تحولي كه لحظه به لحظه زندگي من را تحت تأثير قرار داد و خودي ديگر براي من ساخت. راستش نوشتن درباره خود، در عين سادگي، يكي از بزرگترين و حساس ترين كارهاي زندگي است.بر اين اعتقادم كه در هر دوره اي، خداوند، انسان هايي بزرگ را بر روي زمين قرار مي دهد تا بندگانش هر چه بهتر با او و صفت هايش آشنا شوند. سپاسگزار خداوند هستم كه در دوران كوتاه زندگي ام سعادت شاگردي مكتب استاد بزرگ حاج اسماعيل دولابي را پيدا كردم. چرا كه در اين دوران بود كه به بسياري از جنبه هاي ارتباط خود و خداي مهربان پي بردم. جنبه هايي كه با رسوخ در جان زندگي من باعث ايجاد تحولي بزرگ، به بزرگي تولدي دوباره در من شد. تولدي دوباره ... تولد در دنيايي پر از عشق و محبت راستين. دنيايي كه هر شب آن شب قدر است و هر صبح آن صبحي براي متولد شدن و هزاران هزار نكته ديگر كه در اين مجال نمي توان به همه آن پرداخت.
در وصف ايشان دنبال واژه ها، جمله ها و يا نكته هاي بسياري گشتم اما هيچ نيافتم. پس تصميم گرفتم آن پير فرزانه را با واژه سكوت وصف نمايم. بعضي وقت ها براي توصيف بزرگي ها بايد سكوت اختيار كرد تا بهتر بتوان آن موضوع را توصيف نمود. پس من هم در توصيف ايشان سكوت اختيار مي كنم و با يك جمله نوشته خود را به پايان مي برم.
حاج اسماعيل دولابي به بزرگي سكوت بود.
|