چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵
بازتاب روح زمانه در شعري از سلمان هراتي
تو نمرده اي
010113.jpg
زهير توكلي
پيشگويي درباره مرگ، آن هم مرگ خويشتن، مسأله ساده اي نيست؛ در فرهنگ ما شأن پيامبران و اوليا بوده است. پس اگر محور سخني، چنين پيشگويي قرار گرفت، فرض اوليه اين است كه شاعر خود را در شأن رفيعي فرض كرده است و دوم آن كه سخن، سخني عادي نيست. اگر چنين دستمايه اي محور سخني از جنس شعر قرار گيرد، مي تواند مبين مردن از آن گونه اي باشد كه براي شاعر آرزو برانگيز است، يا مي تواند مبين تصور شاعر از مرگ و نوعي پيش انداختن خود از زمان به وسيله كلمات و در وجه اسطوره اي اش، نوعي مرگ پيش از مرگ و بي مرگي به وسيله قدرت احضار كلام باشد. اما اين شعر هيچ يك از اينها نيست.
من هم مي ميرم
010116.jpg
من هم مي ميرم
اما نه مثل غلامعلي
كه از درخت به زير افتاد
پس گاوان از گرسنگي ماغ كشيدند
و با غيظ ساقه هاي خشك را جويدند
چه كسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل گل بانو
كه سر زايمان مرد
پس صغرا مادر برادر كوچكش شد
و مدرسه نرفت
چه كسي جاجيم مي بافد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل حيدر
كه از كوه پرت شد
پس گرگها جشن گرفتند
و خديجه بقچه هاي گلدوزي شده را
در ته صندوق ها پنهان كرد
چه كسي اسب هاي وحشي را رام مي كند؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگي
پس مادرش كتري پر سياوشان را
در رودخانه شست
چه كسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد؟
من هم مي ميرم
اما نه مثل غلامحسين
از مارگزيدگي
پس پدرش به دره ها و رودخانه هاي بي پل
نگاه كرد و گريست
چه كسي آغل گوسفندان را پاك مي كند؟
من هم مي ميرم
اما در خياباني شلوغ
در برابر بي تفاوتي چشم هاي تماشا
زير چرخ هاي بي رحم ماشين
ماشين يك پزشك عصباني
وقتي از بيمارستان دولتي برمي گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسليت روزنامه
زير يك عكس 4*۶ خواهند نوشت
اي آن كه رفته اي...
چه كسي سطل هاي زباله را پر مي كند؟
اگرچه شروع شعر به يادآورنده آن ساحت استعلايي است كه اشاره شد، وقتي آن را تا پايان مي خوانيم، مي بينيم دقيقاً يك پارادوكس اتفاق افتاده است؛ يعني اتفاقاً كارايي شعر بت شكني   است آن هم نه از نوع بت شكني هاي مرسوم در انقلاب ها، بلكه شاعر خود را در مقام پيشگويي از مرگ كه شأن كاهن بتكده است، قرار مي دهد و درست در همين مقام، بزرگترين بت بتكده را كه همانا خود كاهن باشد (همان بتي كه بت هاي صامت را به نطق درمي آورد) مي شكند. مرگ همه كاراكترها در بندهاي ماقبل پاياني شعر، مرگ هايي است كه جاي خالي مرده را به رخ مي كشند: چه كسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟ ، چه كسي جاجيم مي بافد ، چه كسي اسب هاي وحشي را رام مي كند ، چه كسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد ، چه كسي آغل گوسفندان را پاك مي كند؟ اما شاعر چي؟ اگر شاعر بميرد، پس از او خواهند گفت: چه كسي سطل هاي زباله را پر مي كند؟
در زمانه اي كه شعر معاصر، شاخه اي از روشنفكري به حساب مي آيد و جريان روشنفكري خواه ناخواه، ادعاي پيشرو  بودن را در ذات خود دارد، شاعر به خودشكني در برابر توده هاي گمنام مردم مي پردازد. او چرا سطل هاي زباله را پر مي كند ؟، يك جواب ساده از توجه به بعد جامعه شناختي شعر به دست مي آيد. اين شعر، شعري است در ستايش روستا و در عين حال مرثيه بر روستا و در مقابل، شعري است در هجوشهر. بنابراين تمام كاراكترهاي ماقبل پاياني كه از روستا هستند، توليد كننده اند. غلامعلي براي گاوها علوفه مي ريزد، گل بانو جاجيم مي بافد، حيدر، چوپان و رام كننده اسبهاي وحشي است و... اما شاعر شهرنشين، مصرف كننده است. پس آنچه از او مي ماند سطل زباله اي است كه به همت بلند او پر شده است.
اما از اين باريك تر بايد. اگر شاعر در اين شعر نه به عنوان يك شهرنشين بلكه صرفاً به عنوان يك شاعر، راوي مرگ خويشتن باشد، آن وقت چه؟ قرينه هايي در شعر هست كه اين تأويل را پذيرفتني  مي نمايد: اولاً اگر او شهرنشين باشد، در تمام بندها از مرگ روستاييان سخن نمي گويد، آن هم با چنان لحن حماسي: نه مثل حيدر‎/ كه از كوه پرت شد‎/ پس گرگ ها جشن گرفتند‎/.../ چه كسي اسب هاي وحشي را رام مي كند؟‎/ .../ پس مادرش كتري پر سياوشان را‎/ در رودخانه شست‎/.../ پس پدرش به دره ها و رودخانه هاي بي پل‎/ نگاه كرد و گريست . وقتي تمام تجربه هاي مشهود شاعر از مرگ، برگرفته از روستاست و در بند آخر با آن لحن تلخ و هجو گونه، از شهر ياد مي كند، ما اجازه داريم كه او را يك تبعيدي از روستا به شهر بدانيم. او در اين شعر يك شاعر روستايي است كه به شهر تبعيد شده و همه شعرهايش را خاطرات حماسي، زنده و در عين حال دردناك روستا، پر كرده است. او سطل زباله را از چه پر مي كند؟ از شعرهايي كه نوشته است، شعرهايي كه زيستن او را از روستا به او پس نمي  دهند، بلكه تنها به مصرف او مي رسند، خاطره هايي كه او بايد مصرفشان كند تا بتواند در شهر زنده بماند، پس اين كاغذها و شعرها هم مثل چيزهاي ديگري كه در روستا توليد مي شوند و در شهر مصرف مي شوند و پس مانده شان سطل زباله را پر مي كند، در واقع پس مانده خاطرات مصرف شده شاعر هستند، خاطرات طبيعت خشن، بي رحم و زندگي زنده و نستوهانه كه در شهر در خيابان هاي شلوغ ، در برابر بي تفاوتي چشم هاي تماشا و در زير چرخ هاي بي رحم ماشين آرام آرام هرز مي روند و فراموش مي شوند. پس سطل هاي زباله شهر از كاغذهاي شاعر تبعيد شده، از شعرهايش كه او را راضي نمي كنند، چون زيستن روستايي اش را به او پس نمي دهند، پر مي شود.
* * *
در ساختار اين شعر، هر بند، از يك پيشگويي، يك واكنش و يك سؤال تشكيل مي شود. در بند آخر، واكنش شهرنشينان، درج عكسي در ستون تسليت روزنامه هاست، آن هم نه عكس 4*۳ كه عكس معمولي است، بلكه عكس 4*۶ (تو هم با آن قيافه شيش در چهارت: كنايه از مضحك= شاعر روستايي در قاب شهرنشيني نامربوط مي زند) بنابر اين، عبارت: اي كه رفته اي‎/ چه كسي سطل هاي زباله را پر مي كند مي تواند تأويل سومي هم داشته باشد: جاي شاعر روستاست، شهر ماشيني، شاعر برنمي تابد، شاعر در شهر مثل همه شهرنشينان ديگر پر كننده سطل زباله است، يك مصرف كننده صرف، و آن ستون تسليت نه براي شخص شاعر بلكه يك فرم تسليت است براي هر شهرنشيني كه بميرد؛ در حالي كه در بندهاي قبل، هر مرگي طعمي داشت و هر كسي طعمه مرگ مخصوص خودش مي شد و براي هر مرده اي سوگواري زنده اي انجام مي گرفت، مقايسه شود بين ستون تسليت روزنامه كه آن هم مثل كاغذهاي شعر شاعر، سطل زباله را پر خواهد كرد، ستوني در كنار ستون هاي ديگر تسليت كه هر روز عكس و نام مرده اي جديد را مثل قبري كاغذي و البته قبري روباز در خود جاي مي دهند و بي تفاوت بي تفاوت اند [:بي تفاوتي چشم هاي تماشا] با گاوها كه در نبود غلامعلي ماغ مي كشند از گرسنگي، با صغرا كه در نبود گل بانو بايد مادر برادر كوچكش شود، با گرگ ها كه در نبود حيدر جشن مي گيرند و خديجه، نامزد او...
* * *
ساختار مستحكم شعر كه مبتني بر تكرار موازي يك فرم در بندهاي مرتبط معنايي است، امكان چنين مقايسه اي را به ما مي دهد و در همين ساختار است كه حرف پس معنايي ديگرگون به روايت مي بخشد. در اين بندها اين حرف بار محتوم بودن را به دوش مي كشد و علاوه بر آن در فضاي حادثه آميز و فاجعه بار بندهاي اول، وقتي پس از روايت مرگ بلافاصله واكنش ها را با پس نشان مي دهد، تو گويي اين حرف، چرخه بي صدايي از رنج را نشان مي دهد. وقتي مي گويد: من هم مي ميرم‎/ اما نه مثل گل بانو‎/ كه سر زايمان مرد‎/ پس صغرا مادر برادر كوچكش شد‎/ و مدرسه نرفت اگر هر حرف ربط ديگري بود، نمي توانست يك شبه پير شدن صغرا را كه در عين كودكي و كوچكي (به كلمه صغرا توجه شود) بايد براي برادر كوچكترش مادري كند، چنين بي حرف القا كند. در بافت تصويري- نمايشي اين بندها كه همه سوگواري ها در سكوت محض انجام مي گيرد، با كلمه پس  كه بلافاصله بعد از فاجعه مي آيد، انگار تقدير تاريخي آنها به نمايش كشيده مي شود، بلافاصله در سكوت، سوگواري انجام بايد بگيرد و حتي خود سوگواري، دنباله چرخه زندگي است، سوگواري صغرا تمام زندگي او پس از مرگ مادرش است، سوگواري خديجه تمام زندگي او بعد از حيدر است، چرا كه بقچه ها چون استخوان لاي زخم در صندوق مانده اند. اين طنين بي صداي مظلوميت در بند چهارم با سپردن پر سياوشان، گياهي اسطوره اي كه از خون سياوش روييده است به رودخانه كه مظهر ادامه حيات است، به اوج خود مي رسد. آن گاه نكته بسيار جالب، اين است كه اين مظلوميت خاموش، در بافتي حماسي از كلمات تنيده شده است، چنان كه در ابتدا سخنش رفت.
* * *
شعر من هم مي ميرم نمونه كامل يك شعر انقلابي است. هيچ تصريحي در اين شعر به هيچ يك از حوادث انقلاب نشده است، اما روح زمانه و ذهنيت انقلابي در آن با تمام قوا به ميدان آمده است. فروتني شاعر به عنوان نماد روشنفكري در برابر توده هاي مردم، دفاع از غربت و مظلوميت روستاييان، كه نماد محروميت و اختلاف طبقاتي بوده اند و هنوز هم هستند، حمله به شهر به عنوان نماد مدرنيته و ستايش از روستا به عنوان نماد سنت، همه خطوط فكري انقلاب است كه در اين شعر دروني شده است. از همه اينها مهم تر مظلوميت در عين ستيهندگي و سوگواري خاموش، سوگواري مستتر و مستمر در چرخه زندگي كه هر دو خاطره هاي فراتاريخي و نيز ديني ما ايرانيان از حماسه است، به شكلي واقعاً تحسين برانگيز در اين شعر نفس مي كشند. مؤلفه اي كه بعدها به يكي از مشخصه هاي مميز شعر پايداري ايران از كشورهاي ديگر بدل شد و در اين شعر كاملاً بي صدا حضور دارد، اما حضورش به جان مي نشيند چرا كه از تجربه مستقيم شاعر آب مي خورد: سلمان بچه روستا بود.

شعر معاصر ايران
010110.jpg
سيد محمد امين جعفري حسيني، متولد دي ماه 57 در برازجان فارس است. فارغ التحصيل حقوق قضايي است، مجموعه داستاني با عنوان چتر، عطر باران را مي پراند و مجموعه شعري با عنوان با دست خط هاي بچگانه از او منتشر شده است.
تقديم به كودكان مظلوم روستاي سفيلان چهارمحال و بختياري كه در آتش بي توجهي ها سوختند

با دست خط هاي بچه گانه
تو هم بالاخره در آتش سوختي
ابراهيم!هي گله گله گوسفند به تپه ها بردي
آتش دست و پا كردي،
به سرنوشت سيب  زميني ها فكر كردي و
خوشحال شدي كه مثل آنها نيستي
يادت به خير!مي نشستي و
بي آن كه نت ها چيزي از تو بدانند،
بي تماشاچي،براي حضار ني ناله مي كردي
مثل بابابزرگ ها
مثل خدانظر،
كه گوسفندهاش هنوز به موسيقي ديگري عادت نكرده اند
حيف شد
درس امروزمان كمي شيرين بود
درسي از نهج البلاغه: اي مالك...
خوش به حالمان كه نيستيم
يك عده بعد از ما نشسته اند از كمبودها حرف مي زنند و
نسبت به محيط و مساحت روستا،
حجم فاجعه را اندازه مي گيرند
و آتش را مقصر جلوه مي دهند
...
بعد از كلماتي مثل وعده،مثل هشدار،
يا مثل همين كتاب هايي كه سوخت،
بنويسند كنار بابا بعد نان
بنويسند كنار بابا بعد آب
و آب از آب تكان نخورد
...
نشر اكاذيب نكرده باشم،
يك عده،آخرين نامه هاي سرگشاده ما را،
روي شيشه هاي بي بخار خانه هامان ديده اند
فيتيله فردا تعطيله
حتماً دست خط هاي بچه گانه مانخواندني بوده است
كه تعطيلمان نكرده اند
امابه كوري چشم همه دشمنان
خود فتيله غيرت به خرج داد
و براي هميشه تعطيلمان كرد
يادمان به خير.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |