يكشنبه ۵ تير ۱۳۸۴ - - ۳۷۳۲
ساعتي با صميميت و مهرباني داريوش اسدزاده، بازيگر تئاتر، سينما و تلويزيون
همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم
000618.jpg
عكس ها: محمدرضا شاهرخي نژاد
محمدرضا يزدان پرست
من هم كمدي كار كرده ام و هم تراژدي. مثلا در دسته گلي براي شمسي خانم مردم را خنداندم. سر كارهاي تراژدي هم حتي پشت صحنه با من گريه مي كنند فيلمبردار يك جا مي گفت به خاطر اشك نمي توانستم ويزور را ببينم
آقاي اسدزاده! چه خبر؟
شديد گرفتار كارم. سرم خيلي شلوغ است. از يك سال گذشته تا الان عشق گمشده بوده، زندگي جاويد و ... كه سريال هستند و در فيلم ها هم مسافر ، ستاره ها مال آقاي جيراني، اين ترانه عاشقانه نيست مال آقاي رحمان رضايي و ... بوده. تازه يك سال هم هنوز نشده. 7-6 تا كار بوده.
با اين پركاري و در واقع اين حجم كار اذيت نمي شويد؟
نه، چرا اذيت شوم؟ شده سه تا كار را با هم داشته ام. آدمي كه 62 سال دنبال كاري باشد، مگر مي شود عاشق نباشد؟ چون عاشق كارم هستم، اصلا خسته و آزرده نمي شوم. در اين سن 82 سالگي همه تعجب مي كنند از فعاليت من...
ماشاءالله...
الحمدلله هم كارگردان و هم همه كساني كه با آنها كار كرده ام هم راضي بوده اند. خودم هم كارها را انتخاب مي كنم. در عرض چهار ماه گذشته، پنج تا پيشنهاد داشتم كه رد كردم...
نپسنديديد؟
نپسنديدم. احساس كردم سبك و بي اساس بوده. نمي گويم متمولم و احتياج ندارم...
... سابقه شما اين اجازه را نمي دهد...
...بله، مردم 60 سال است دارند مرا مي بينند. بنابراين يك كار ضعيف، تمام زحمات اين 60 سال را از بين خواهد برد. من هم براي مردم كار مي كنم. توقع مردم هم كارهاي قوي و پرمايه است. قصه بايد خيلي قوي باشد. يك اصل مهم در كار ما متن است. متن جالب نباشد، كار در نمي آيد.
من بايد بتوانم خوب در نقش و متن، بچرخم، بگردم، بغلتم و براي مردم تفهيم كنم. تا خودم با نقش و متن ارتباط برقرار نكنم، چه جوري آن را بازي كنم. زياد با مردم برخورد دارم و مي فهمم چه چيزي مي خواهند و چه چيزي دوست دارند...
از همين برخوردهاي خاص مردم بگوييد.
باور كنيد اين استقبال بي نظير مردم است كه تشويقم مي كند با اين سن و سال ادامه دهم. همه دلگرمي من همين است كه تا الان سرپا ايستاده ام. مردم خيلي سئوال مي كنند...
چي مي پرسند؟
سئوال هايشان بي پايه و اساس نيست. يا فيلم ها و سريال ها را نقد مي كنند يا از پشت صحنه مي پرسند... نمي شود هم جواب نداد. من خودم حتي اگر بچه 15-10 ساله اي چيزي بپرسد، مي ايستم و جوابش را مي دهم تا مثلا پيرمردي كه همسن و سال خودم است. با محبت مي آيند سراغ آدم، نمي شود بي محلي كرد. اين برخوردها – چون اكثرا براي سلامتي پياده راه مي روم – در جريان زندگي من زياد اتفاق مي افتد. مردم بسيار خوبي داريم. من واقعا سپاسگزار آنها هستم.
از زندگي خصوصي شما هم مي پرسند؟
نه به آن صورت. زندگي خصوصي هركس مربوط به خودش است. گهگاه هم كه چيزي پرسيده مي شود، سكوت مي كنم. راستي بعضي از جوان ها هم كه تعدادشان كم نيست، مي خواهند بازيگر شوند. از اين جريان سئوال مي كنند، تا جايي كه بتوانم راهنمايي شان مي كنم به آموزشگاه يا شخص و محل خاصي.
وقتي خودتان شروع به كار كرديد كه...
...  ۱۳۲۰
بله، آموزشگاه و ... كه نبود...؟
اصلا اين حرف ها نبود. اصلا مردم با ديد بدي به اين كار نگاه مي كردند. پدرم مرا به خاطر همين كار از خانه بيرون كرد. من رفتم خانه عمويم زندگي كردم.
آقاي اسدزاده! مي خواهم برگردم به كودكي شما. حوصله مي كنيد؟
(مي خندد) بله... بفرماييد.
محله هايي كه كودكي شما در آن گذشته، كجاست؟
خيابان ري، خيابان نايب السلطنه و عبدالممالك و شهاب الملك و دردار و ... بوده. الان كاملا عوض شده. بافت قديمي خيلي برايم دوست داشتني تر است. انگار اصالت بيشتري دارد. آن موقع تهران سه تا خيابان بيشتر نداشت؛ ري و اميريه و شاپور. خيابان انقلاب فعلي خندق بود براي نگهباني از شهر. رفت و آمدها از دروازه ها صورت مي گرفت؛ دروازه شميران، دروازه غار و ... در اين خندق آب مي انداختند و محصول مي كاشتند. براي عبور از پل ها هم پته مي گرفتند. پته عوارض شهرداري بود. مثلا الاغ چقدر بدهد، اسب چقدر بدهد، گاري همين طور و ... به نوعي ماليات بود.
دقيقا از چه سالي تهران را به خاطر داريد؟
از 1310 تهران يادم مي آيد.
آن موقع ماشين بود؟
تك و توك بود.
اولين بار كجا ماشين ديديد؟
پدر من در كرمانشاه ماموريت داشت؛ ارتشي بود و متولد كوچه قجرهاي تهران. من هم پيش او بودم. اولين بار ماشين را آنجا ديدم، بعد در تهران. خيلي براي من جالب بود! 1308 براي اولين بار ماشين ديدم. راننده ها هم عموما خارجي بودند...
چرا؟
آن موقع ايراني ها هنوز رانندگي بلد نبودند.
از كودكي صحبت مي كرديم. چيز خاصي از كودكي تان به خاطر داريد؟
بله، در سال 1312 وقتي مي خواستند اصغر قاتل را در ميدان توپخانه اعدام كنند، ما رفتيم تماشا. خيلي جالب بود. ماشين هم خيلي جالب بود. از همه جالب تر گرامافون بود. زير آن هم نوشته بود:He’s Mr.Voice. يك علامت سگ هم داشت. من فكر مي كردم اين سگ است كه توي اين دستگاه مي خواند. بارها با خودم راجع به اين موضوع فكر كرده بودم...
از شروع كار در حرفه خودتان و سال 1320 صحبت كنيم. با تئاتر شروع كرديد؟
نه، من وارد مدرسه عالي موسيقي شدم. ويلن كار مي كردم...
استاد شما چه كسي بود؟
كلنل وزيري، بعد استاد صبا هم آمد، ولي من نماندم. تغيير رشته دادم به تئاتر و آمدم مدرسه هنرپيشگي. در سال 1319 پيرو تصويب طرحي باعنوان تنوير افكار عمومي كه تئاتر را هم شامل مي شد، اين مدرسه تاسيس شد، پيامد آن هم تئاتر تهران به رياست سيدعلي خان نصر. در سال 1323 وارد خدمت وزارت دارايي شدم، يكي از رشته هاي تحصيلي من بود. رئيس دارايي شهرستان ساوه هم شدم. صبح مي رفتم و شب برمي گشتم تهران براي بازي تئاتر، ولي كار هنري مرا برد به جايي كه با 20 سال خدمت خودم را بازنشسته كردم. بعد وزارت هنر از من دعوت به كار كرد كه نرفتم...
از كارم خسته نمي شوم چون عاشقم. آدمي كه 62 سال دنبال كاري باشد، مگر مي شود عاشق نباشد؟ چون عاشق كارم هستم اصلا خسته و آزرده نمي شوم در اين سن 82 سالگي همه تعجب مي كنند از فعاليت من...
چرا؟
حقوقش كفاف زندگي مرا نمي داد.
مي خواستند چقدر بدهند؟
فكر مي كنم 2 هزار تومان. از تئاتر حدود 10 هزار تومان درمي آوردم...
حقوق دارايي چقدر بود؟
۶۰۰ تومان. مزاياي خوبي داشت و تا مدير كلي وزارت هم رفتم، ولي عاشق تئاتر و سينما بودم.
پس كار وزارت فرهنگ را نپذيرفتيد؟
نه، البته قبل از آن اداره هنرهاي ملي بود كه مرا فرستادند پاريس براي تحقيق و مطالعه در رابطه با كمدي فرانسرز و تئاترهاي آنجا و ...؛ 1335. چند ماهي آنجا بودم.
از شروع كار مي گفتيد...
بله، از همان سال 1320 در تئاتر تهران بودم كه تئاتر سنگين و وزيني بود تا بعد سينما و بعد كه رفتم آمريكا...
چرا؟
بچه ها را بردم براي تحصيل؛ سال 1355. خيلي بچه ها كوچك بودند. تنها نمي شد بفرستمشان. هشت، نه سالي آنجا بودم و بعد برگشتم...
...بچه ها آنجا ماندند و ماندند...
بله، الحمدلله موفق هم شدند. مادرشان هم آنجا ماند...
پس شما اينجا تنها مانديد...
نه من ازدواج كردم، البته از همسر اولم جدا شدم، ولي دلتنگي بچه ها هميشه با من هست. از همان سال فقط پسر كوچكم براي زلزله بم كمك آورده بود كه تنها يك شب در تهران بود و من همان يك شب ديدمش.
آقاي اسدزاده! خاطرتان هست اولين باري را كه بازي كرديد؟
همان موقع كه مدرسه هنرپيشگي مي رفتم، شب ها در تئاتر تهران بازي مي كردم. نقش هاي كوچك و كم داشتم...
... به قول بچه هاي سينما ردشونده ...!
بله، ردشونده (مي خندد)
نقش هاي بزرگ را چه كساني بازي مي كردند؟
آقاي سارنگ، آقاي بهرامي، خانم صفري، خانم چهره آزاد، خانم دفتري، آقاي دست وند، آقاي سلطاني...
كارها نوشته چه كساني بود؟
معمولا نويسنده نداشتيم. كم اتفاق مي افتاد متن مال خود بچه ها باشد. اكثرا ترجمه بود. با سبك مولير شروع كرديم.
مرحوم ذكاءالملك فروغي ترجمه مي كرد، سيدعلي خان نصر ترجمه مي كرد، سعيد نفيسي ترجمه مي كرد و ... آن زمان به خاطر تطابق زياد ذهنيت مردم با اين سبك به دوران مولير معروف شد؛ داستان هاي خسيس، جناب خان، عاشق گيج و ... بيشتر كمدي بود و براي مردم جالب. بعضي وقت ها هم كساني مثل زنده ياد گرمسيري و معزالديوان فكري كارهاي اپريت مي كردند...
...موزيكال...
بله، كارها را با موسيقي براي مردم مي خواندند كه بيشتر هم به صورت شعر بود و ريتميك. همين مردم را به سمت تئاتر مي كشاند. تقريبا هر هفته يك كار روي صحنه مي برديم با چهار تا شش كارگردان. رفيع خان حالتي، اصغر گرمسيري، استپانيان، معزالديوان فكري و ... هركدام از اينها يك سبك داشتند. فكري تخيلي و فانتزي كار مي كرد، حالتي كارهاي رئال برمي داشت، استپانيان كارهاي روسي انتخاب مي كرد و ...
برخورد تئاتر لاله زاري با كارهاي شما كه ترجمه بود و سنگين چه بود؟
تئاتر لاله زاري يعني چي؟
روحوضي مثلا...
ببينيد كارهاي روحوضي با لاله زاري جدا بود. پايه و اساس تئاتر اصلا لاله زار بود.
منظور من از تئاتر لاله زاري اصطلاح آن بود نه مكان...
حالا مي گويم چرا مي گفتند لاله زاري. آن موقع كسي نمي گفت لاله زاري. از وقتي دوبله و سينما پيدا شد، تئاتر از رونق افتاد؛ كمي. اين كم شدن تماشاچي به اضافه نبود روساي قديمي تئاتر، از اواخر دهه 30 باعث ظهور تئاتر لاله زاري شد. اين نوع تئاتر اين بود كه بعد از تئاتر برنامه رقص و آواز بود و ... با گروه هاي مختلف از كشورهاي ديگر. مردم به همين بهانه مي رفتند تئاتر.
قرار بود اولين نقش بزرگي را كه داشتيد بگوييد...
در سال 1324 در تئاتر ليلي و مجنون كه حالت كمدي اين داستان عاشقانه بود، نقش مجنون را داشتم.
اولين كار سينما چي؟
فكر مي كنم فيلم دستكش سفيد و بعد در سال 1332 سرژ آرزمانيان همسر مزاحم را كارگرداني كرد كه من هم بازي داشتم.
بسيار خوب. آقاي اسدزاده دو سريال خانه سبز و سمندون در ميان كارهاي شما...
... خدا رشيد اصلاني را رحمت كند... ما از سال 1326 با هم همكار بوديم. آدم بامزه و عجيبي بود.
بله، عرض مي كردم اين دو سريال به دليل پارامترهاي ويژه – خصوصا خانه سبز – در ميان مردم جايگاه خاصي پيدا كرد و هنوز هم از يادها فراموش نشده. پنج نسل در خانه سبز در كنار هم بودند؛ جد بزرگوار، شما، آقاي شكيبايي، پسر او (رامبد جوان) و خواهرزاده آقاي شكيبايي (علي كوچولو). سابقه كارهاي فانتزي و كمدي شما به كي برمي گردد؟
به همان ابتدا. ليلي و مجنون كمدي را عرض كردم...
اين را پاي كم حواسي من بگذاريد.
بله، من هم كمدي كار كرده ام و هم تراژدي (برخلاف عقيده بعضي كه مي گويند نمي شود). مثلا در دسته گلي براي شمسي خانم مردم را خنداندم و همه خوششان آمد. سر كارهاي تراژدي هم حتي پشت صحنه با من گريه مي كنند، مردم هم همين طور. فيلمبردار يك جا مي گفت به خاطر اشك نمي توانستم ويزور را ببينم.
كمدي ترين كار شما چه بوده؟
تئاتر در راه شيطان كه برخلاف اجراهاي يك هفته اي آن روزگار، 70 شب اجرا شد. بعضي وقت ها از فرط خنده مردم پرده را مي بستيم تا ساكت شوند. اصلا نمي شد ادامه داد، صدا نمي رسيد...
... از خانه سبز صحبت مي كرديم...
بله، گروه هم افق بود. بچه ها به لحاظ قدرت هنري متناسب بودند و فوق العاده صميمي. داستان هايي كه بيژن (بيرنگ) مي نوشت هم عالي بود، ولي حيف كه تا الان نه او و نه مسعود رسام نتوانسته اند آن موفقيت ها را تكرار كنند. حساب، حساب عشق بود و بايد باشد، نه ماديات.
آقاي جعفري جلوه، رئيس وقت شبكه دو بود. آن موقع خيلي از ما تقدير كردند و پذيرايي شاياني به عمل آوردند. مردم خيلي از كار راضي بودند، ولي متاسفانه ادامه پيدا نكرد.
در خانه سبز با كدام نسل رابطه بهتري داشتيد؟
بحث سر اين است كه يك بازيگر بايد خودش را تطبيق بدهد با همه كس و همه چيز؛ با بزرگتر از خودم تا حتي با يك عروسك.
با كي صميمي تر بوديد؟
با خود خسرو (شكيبايي).
در كل دوران فعاليت چي؟ با كي رابطه هنري نزديك تري داشته ايد و به قول معروف همديگر را در نقش پيدا كرده ايد؟
از آقايان خسرو شكيبايي بوده و از خانم ها هم خانم حميده خيرآبادي. دو بازيگر در برابر همديگر در يك كار، مثل دو كشتي گير روي تشك هستند. بايد هم زور باشند...
ولي پشت همديگر را به خاك نرسانند...
مرحبا، دقيقا. (كلي مي خندد)

پشت صحنه
000624.jpg
همسايه ما
داريوش اسدزاده، هميشه چهره اي دوست داشتني بوده است. وقتي تماس گرفتم تا قرار مصاحبه را در منزلش ترتيب دهم، متوجه شدم در يك محل ساكنيم و تنها يك كوچه فاصله داريم. اين مطلب بماند، به آن خواهم پرداخت. نكته اي كه قبل از اين همسايگي گفتني است، روي گشاده و آغوش باز اسدزاده است كه بدون هيچ پيچ و خمي، فرصتي را فراهم كرد تا گفت وگويي ساده و صميمي شكل بگيرد. برخلاف فرصت كوتاهي كه از آن تلفن تا روز مصاحبه طول كشيد، روز مصاحبه تا روز چاپ مطول شد كه بالاخره يكي فوت وقت كرده باشد، اما اين بار، برخلاف معمول گفت وگوها، تقصير از جانب مصاحبه كننده است و نه مصاحبه شونده.
و اما جريان همسايگي. اين صفحه شهرآرا ي ما هر روز اگر نه، هفته اي يكبار از محله و كاركردهاي آن در گذشته مي نويسد كه امروز رفته رفته مي رود كه همه آن كاركردها را از دست بدهد، اما جواناني امثال من به اين ماهيت محله كمتر توجه مي كنند. پنجره هاي روبه رو و ارتباطات صميمي، جايشان را به غريبگي دنياي ماشين زده امروز داده اند تا من از حضور چنين عزيز بزرگي در فاصله تنها يك كوچه بي خبر و غافل باشم. وقتي گفت وگو به پايان رسيد
و درست موقع خداحافظي داريوش اسدزاده گفت: بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم/همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم خيلي شرمنده شدم، ولي با خنده مهربانش هر سه عكاس هم با ما بود خنديديم و ادامه داد:  البته حالا ديگر بيگانه نيستيم و همديگر را ديديم.
مي گويند آدم تا نخواهد حواسش جمع چيزي باشد، هيچ وقت به آن چيز دقت نخواهد كرد ، راست مي گويند. از فرداي روز گفت وگو چند باري داريوش اسدزاده را در خيابان محله مان ديدم، اما مثل هميشه او براي سلامتي اش پياده راه مي رفت و من در ماشين بودم. در خلال گفت  وگو هم به اين پياده روي ها اشاره كرد. ماشاءالله 82 سال سن دارد و از همان سالهاي 1320 پركار بوده تا امروز كه در سال 6 يا 7 كار دارد. بعضي وقت ها امثال جوان هايي مثل من به خيلي ازچيزهاي به ظاهر پيش پا افتاده بي توجهند تا اينكه كم توجه. همين روحيه و جسم سلامت و شاداب اسدزاده محصول همين توجهات به همين مسائل به ظاهر پيش پا افتاده، ولي در باطن عميق است. راستي تا يادم نرفته بگويم:  حالا ديگر هر وقت داريوش اسدزاده را در محل مي بينم شعري را كه صحبت آن رفت چند بار با خودم تكرار مي كنم.
قلم، كتاب و باقي ماجرا
وقتي مصاحبه تمام شد و به قول معروف واكمن ديگر در بين صحبت هاي ما حاضر نبود، با هم به اتاق شخصي اش رفتيم. كتاب بود و كتاب از ژانرهاي مختلف؛ ادبيات، تاريخ، سينما و تئاتر و ...، از نمايشنامه هاي فرانسوي ترجمه شده از سالهاي اوليه فعاليتش در تئاتر تهران كه بحث آن در خلال گفت وگو آمده تا كتاب هاي ادبيات نمايشي و تاريخي امروز.
داريوش اسدزاده با كليت رسانه نسبت هاي نزديكي دارد؛ از كتاب و مطبوعه تا تئاتر و سينما و تلويزيون. ميان مردم بودن آنقدر جزو لاينفك زندگي او شده كه نبود هر كانالي از اين كانال ها يك خلاء در زندگي اوست. اكثر اخبار و گفت وگوهاي كوتاه و بلندي كه انواع روزنامه ها و هفته نامه ها و ماهنامه ها و ... از ديرباز تا الان از او چاپ كرده اند را در آلبومي زيبا، به صورت منظم جمع آوري كرده. آلبوم را مي آورد و سالهاي عمرش را يكي يكي با عشق هميشگي  ورق مي زند؛ عشقي كه مانع رويگرداني او از مردم حتي براي لحظه اي شده و حتي مانع انتخاب نقش هاي منفي از سوي او. مي گويد:   نمي شود، اصلا مردم نمي پذيرند. مي گويم: اگر كارگرداني تنها شما را مناسب براي فلان نقش منفي در كارش ببيند... دردم و بدون مكث مي گويد: نمي پذيرم . راستي هم چهره داريوش اسدزاده با صميميت و مهرباني گره خورده و نه هيچ حال و هواي ديگر؛ حال يا اين صميميت بخنداند يا بگرياند.
خلاصه صحبت از دست به قلم شدن اسدزاده هم شد. در سال 1324 در نشريه خاور زمين همراه با اسماعيل راعين، بزرگمهري، مرحوم مستعان و ... مطالب سينمايي و ادبي مي نوشته كه بيشتر جنبه نقد داشته است. از همان سالها پركار بوده، از تحصيل و بازي در تئاتر تهران و شغل اداري وزارت دارايي و پژوهش و ... تا امروز كه اين حجم بالاي كار هنوز در جريان زندگي حرفه اي اش جاري است. ابتداي گفت وگوي ما در همين نقطه به اتفاق مي رسد:
000621.jpg
دوباره مردم
تا الان هيچ هنرمندي نبوده كه براي گفت وگو به سراغش بروم و صحبت به برخورد مردم نكشد و حرف خاطره ها و اتفاقات خوش به ميان نيايد. گفت وگو با داريوش اسدزاده هم از اين قاعده مستثني نيست. تعريف مي كند: يادم است مسافرتي داشتم با شش، هفت نفري از دوستان قديمي به شمال. در ويلاي يكي از همين دوستان بوديم. وقتي وارد آن محله شديم، مردم محله من را ديدند كه وارد كدام ويلا شدم. تمام خورد و خوراك و وسايل را هم مثل برنج و روغن و ... برده بوديم كه همه كار را در منزل انجام دهيم. باور كنيد از فرداي آن روز از صبحانه گرفته تا نهار و شام مي آوردند دم خانه؛ مردم محله. من ديگر يك روز نشستم گريه كردم. واقعا آدم شرمنده مي شود به خدا. حتي رفقا مي رفتند دم در، غذا را نمي دادند. من را صدا مي كردند. هم بغض مي غلتد توي چشم هايش و هم تبسمي از سر آرامشي چندين ساله روي همان بغض نقش مي گيرد. ادامه مي دهد: خلاصه روز آخر رفتم از يكي يكي خانه ها تشكر كردم. يا درتاكسي مي نشينم، آنچه مي كنم كه راننده پول بگيرد، فايده ندارد. جوابگويي به محبت مردم خيلي سخت است.
يادم رفته بود
چند وقت پيش در يك ميهماني بودم. آخر كار جواني آمد و بسته اي به من داد. آنجا نمي توانستم باز بكنم. خيلي فكر كردم كه چيست، به نتيجه اي نرسيدم. شبيه ادكلن بود مثلا. آمدم منزل، باز كردم ديدم يك فيلم ويدئو است. گذاشتم و ديدم اسمم در تيتراژ هست. تا آخر فيلم نگاه كردم، ولي خودم را نديدم. گفتم چطور ممكن است؟ كلي فكر كردم. يادم افتاد با خانم ژاله علو – آن موقع – يك فيلم بازي كرده بودم. با خودم گفتم پس من هم بايد باشم. فيلم را دوباره از اول ديدم. رسيدم به جايي كه ژاله علو آمد. نگاه كردم ديدم كنار او هستم. اصلا ميخكوب شدم. باور نمي كردم. خودم را نشناختم. اين ماجرا را زماني تعريف مي كند كه عكس هاي كودكي اش را نشان مي دهد. حالت و ژست گرفتنش در همان عكس كه فكر مي كنم مال 10 سالگي اوست هم سينمايي و هنري است، ولي راست مي گفت. زمين تا آسمان با چهره الانش فرق دارد!
دلتنگي هاي ديرين
وقتي صحبت به بچه هايش مي كشد و چهره دلتنگش را مي بينم، پشيمان مي شوم كه اي كاش از اين ماجرا هيچ چيز نپرسيده بودم. راستش من هم سوالي نكردم. روند صحبت، من و داريوش اسدزاده را برد به جايي كه از سال 55-54 رفته و بچه ها را براي تحصيل به آمريكا برده و تا امروز – به جز يك شب و آن هم يكي از پسرانش را – آنها را نديده است، اما روحيه اش ذره اي خلل و خدشه ندارد. هنوز قرص و محكم است و با نكته هايي مثبت مثل برخورد مردم و عشق به كار و حرفه و ... روي همه دلتنگي ها را سفيد كرده است. داريوش اسدزاده تنها نيست، ولي تنهايي انگار هميشه قرين لحظه هايش بوده. مي گويم تنهايي، ولي بخوانيد خلوت؛ خلوت از جنسي كه همه اهالي هنر گاه گاه به آن احتياج دارند و اصلا دوست داشتني ترين پناهگاه براي پريشان احوالي ها مي دانندش. به هر حال دلتنگي دوري از دو پسرش هميشه با اوست. وقتي هم صحبت سر زدنش به آنها مي شود، آنقدر دليل منطقي شخصي و بيروني دارد كه قانع مي شوم چاره اي غير از ساختن با اين دلتنگي ها نيست. راستي هم بي دلتنگي دمي نيست كه بگذرد.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |