محسن آزرم
جاده اي بيرون شهر، خالي خالي، گوشه اي فقط تك درختي هست كه خشك شده و بودن اش دردي را دوا نمي كند. غروب است اولي روي پشته خاكي كوتاهي نشسته و همه فكر و ذكرش اين است كه پوتين اش را از پا در آورد. فكري به ذهن اش مي رسد، با دو دست پوتين را مي كشد، نفس نفس مي زند، اتفاقي نمي افتد، خسته مي شود و ول مي كند، استراحت مي كند و كمي بعد بازي اش را از سر مي گيرد. دومي وارد مي شود. اولي دوباره ول مي كند و مي گويد: «كاري نمي توان كرد» دومي با قدم هايي كوتاه و خشك جلو مي آيد، پاهايش را باز مي كند و گشاد مي ايستد، مي گويد: «من هم دارم به همين نتيجه مي رسم. همه عمرم سعي كرده ام اين فكر را از خودم دور كنم. به خودم گفته ام حرف حساب را گوش كن ولاديمير، تو كه هنوز همه چيز را امتحان نكرده اي.» بعد فكر مي كند و نگاه مي كند كه اولي چگونه سرش را با پوتين هايش گرم كرده است. . .
نوشته از «رومن پولانسكي» و سينمايش را مي توان با اين تكه آغازين «چشم به راه گودو» نوشته «سميوئل بكت» شروع كرد و دو دليل هم برايش تراشيد: يكي اين كه «پولانسكي» در يكي از اجراهاي اين متن (سال ها پيش البته) بازي كرده و دوم اين كه دنياي آدم هاي او در فيلم هايش بي شباهت به دو آدم اصلي «چشم به راه گودو» نيست. آدم هايي كه او مي سازد از موقعيت خودشان راضي نيستند، گله و شكايت دارند و مدام اين روحيه اعتراض را رد مي كنند، در عين حال در جست وجوي راهي هستند تا اين وضعيت را تغيير دهند. مسئله اين است كه وضعيت هاي به وجود آمده خواسته آن ها نبوده اند. يك حادثه كوچك يا يك حرف همه چيز را ناگهان تغيير داده و آن ها را نيز دگرگون كرده است. آدم هايي از اين دست كه آن وضعيت را برنمي تابند، چاره اي جز اين ندارند كه شورش كنند و دست به كارهايي بزنند كه به مذاق ديگران گاهي خوش نمي آيد. يك ديوار را در نظر بگيريد كه آدم هايي اين سو و آن سوي اش ايستاده اند و بايد آن را خراب كنند. آن ها آدم هاي فيلم هاي پولانسكي هستند. اما اين همه داستان نيست و سينماي پولانسكي را بايد از سر ديد. از همان فيلم اولي كه مثل بمب صدا كرد و خبر داد كه يك نفر پيدا شده كه دوست دارد آدم ها را جور ديگري نگاه كند، جوري كه شبيه هيچ كس نباشد، حتي اگر رگه هايي از «آلفرد هيچكاك» و «لوييس بونوئل» را بتوان در نگاهش پيدا كرد. داستان از همين حالا شروع مي شود...
• • •
«چاقو در آب» (۱۹۶۲) داستان يك خبرنگار ورزشي موفق بود به نام «آندري» كه آخر هفته اش را با همسرش «كريستينا» روي قايق شان در درياچه مي گذراند و يك دفعه تصميم مي گيرد جوان دانشجويي را هم در اين سفر شريك كند. آندري مدام اين جوان را تحقير مي كند و جوان هم در عوض دلباخته «كريستينا» مي شود. جوان دانشجو به خاطر چاقويي جيبي كه برايش سخت عزيز است با «آندري» درگير مي شود و به آب مي افتد. آندري هم گمان مي كند او مرده و شناكنان تا ساحل مي رود، اما جوان زنده از آب در مي آيد و همسر آندري او را دلداري مي دهد. . . از همين اولين فيلم بلند مي توان ديد كه پولانسكي چگونه راه را براي رسيدن به سينمايش باز كرده است. «چاقو در آب» پر از تركيب بندي هاي غريب است، پر از زاويه دوربين هاي ناآرام و غيرمتداولي كه فقط مي تواند ريشه در شخصيت آدم هاي فيلم داشته باشد. محدود بودن مكان يعني قايق اين فرصت را به پولانسكي داده تا ميزانسن هاي دل پذيري خلق كند، در چنين جاي بسته اي است كه همه تنش هاي آدم ها رو مي شود و رودررويي شان به اوج مي رسد. يك چيز ديگر هم هست كه «چاقو در آب» را ديدني مي كند و آن رابطه زن و شوهري است كه زندگيشان در آستانه ويراني قرار مي گيرد و همين تنش ديگري را پديد مي آورد كه به شدت جذاب و ديدني است. در عين حال رويارويي دو نسل و نظرهاي متضادشان كه در حركات و رفتارشان هم ديده مي شود، فيلم را چيزي فراتر از يك داستان ساده زن و شوهري و حضور يك مزاحم نشان مي دهد و لابد زماني كه رهبر افراطي هاي لهستان در سيزدهمين كنگره حزب كمونيست، از اين فيلم و پولانسكي جوان بد گفت، چيزهايي را ديده بود كه ديگران نمي ديدند، يكي مثلا اين كه پولانسكي آن قايق كوچك را به نشانه لهستان گرفته، اما كارگردان هيچ حرفي در اين باره نزد، نه تاييد كرد و نه رد كرد. «تنفر» (يا با عنوان متداول اش به فارسي: انزجار) سه سال بعد از چاقو در آب ساخته شد. فيلم درباره دختري بلژيكي به نام كارول لودو است كه مانيكوريست است و در لندن زندگي مي كند و خواهرش هلن هم، هم خانه اوست. مايكل دوست هلن مدام به خانه آن ها مي آيد و همين حسابي مايه عذاب كارول است و كالين دوست او نمي فهمد كه چرا كارول تا اين اندازه بي اعتنا شده است. وقتي هلن و مايكل به سفر مي روند، كابوس ها كارول را از پا مي اندازند و او هم از آپارتمان اش بيرون نمي رود. كالين كه دلتنگ او است در آپارتمان را مي شكند و داخل مي آيد و كارول كه ترسيده او را مي كشد. كمي بعد صاحبخانه هم سرو كله اش پيدا مي شود و اجاره اش را مي خواهد و هوس مي كند به مستاجرش دست درازي كند اما كارول او را هم مي كشد. وقتي هلن و مايكل بر مي گردند كارول بي جان را مي بيند. . . تنفر رسما فيلمي است درباره بيمار بودن و ديگران را بيمار ديدن. همه فيلم شرح اين بيماري است كه چگونه آغاز مي شود و تا كجا مي رود و كجا اوج مي گيرد و چه پاياني دارد. اين بيماري اما در فضاي فيلم هم هست، همه چيزهايي كه وجود دارند بيمارند، يا دست كم باعث بيماري مي شوند. تهديدآميز بودن اشيا و حتي در و ديواري كه صدايي ازشان در نمي آيد حالتي مخوف به فيلم داده است. كارول كم حرف و در واقع ساكت كه حتي از سايه خودش هم مي هراسد در اين ميان به جنون مطلق مي رسد، هر چيزي كه هست و وجود دارد او را به سوي جنون راهنمايي مي كند، شايد اين سرنوشت محتوم او باشد و حتما هست چون از همان اول فيلم مي شود فهميد واقعيت اطراف كارول و آن چيزي كه او مي بيند و در واقع در ذهن اش مي سازد، تفاوت هاي زياد و كليدي دارند. نكته مهم درباره عنوان فيلم، تنفر و انزجاري است كه كارول از مردان دارد و قتل دوست اش كالين و صاحبخانه هم از همين جا ريشه مي گيرد، خصوصا جايي كه با لحني منحصر به فرد كه نفرت از هزار كيلومتري اش ديده مي شود مي گويد «مردا، چه موجودات كثيفين» و اين كثيف بودن بيش از همه در صاحبخانه نمود پيدا مي كند. البته نبايد شك كرد كه به قول بعضي ناقدان فرنگي كارول خودش يك قرباني است و اين كه فيلم دست آخر روي چشم هاي او تمام مي شود، اصلا از همين جا ريشه مي گيرد. تنفر را مي شود توي چشم هاي او تماشا كرد.
|
|
بن بستي كه يك سال بعد ساخته شد، از جايي شروع مي شد كه دو گنگستر به اسم «آلبرت» و «ريچارد» كه فرار كرده اند بنزين سواري شان در يك جاده فرعي تمام مي شود. ريچارد خودش را به يك عمارت قديمي مي رساند تا از آن جا با رئيس شان تماس بگيرد اما با صاحبخانه و همسرش درگير مي شود و قرار مي شود آن ها از او اطاعت كنند. وقتي آلبرت مي ميرد او را دفن مي كنند و ريچارد هم چشم به راه دستور رئيس اش مي ماند. . . بن بست يك فيلم كمدي است، يك كمدي سياه كه قرار نيست راه به جايي ببرد و هدف خاصي هم ندارد، هر چه هست و در واقع قرار بوده باشد شوخي هايي است كه آدم ها با هم مي كنند. آن فضاسازي سياه و سفيدي كه در فيلم ديده مي شود يك جورهايي دو قطبي بودن آدم ها را مسخره مي كند. در عين حال مي توان نوعي معناباختگي (ابزورديته) را هم در اين شاهكار كوچك ديد. موقعيت معنا باخته آدم ها و عدم ارتباط و مراوده (كه اصلا دو عضو كليدي متن هاي معنا باخته هستند) بن بست را شبيه كارهاي سميوئل بكت نويسنده مورد علاقه پولانسكي مي كند. جدا از اين رودررويي دودردوي آدم ها در اين فيلم را مشابه كارهايي دانسته اند كه نويسندگان متن هاي معناباخته قصد رسيدن به آن را داشته اند.
رومن پولانسكي فيلم درخشان (و به قولي شاهكار) «بچه رزمري» را سال ۱۹۶۸ ساخت. داستان فيلم درباره زن و شوهر جواني بود به اسم «رزمري» و «گاي» كه به آپارتمان تازه شان اسباب كشي مي كنند و با زن و شوهر مسن همسايه شان كه آدم هاي غيرعادي هستند آشنا مي شوند. رزمري زماني كه باردار مي شود يقين مي كند كه شيطان پرست ها شوهر او را وسيله به دنيا آوردن بچه شيطان كرده اند. . . درباره بچه رزمري هر حرف و حديثي ناقص است و حق مطلب را نمي شود به اين سادگي ها ادا كرد. فيلم آن قدر تكان دهنده و فراموش نشدني است كه نمي شود هيچ جور ناديده اش گرفت. رزمري شوخ و شنگ طي مراحلي به زني جن زده بدل مي شود و پايان فيلم هم آن قدر كوبنده و پيش بيني ناپذير است كه با ديدن اش فقط مي توان حيرت كرد. مضمون بي اعتمادي كه جزو عناصر اصلي سينماي پولانسكي است اين جا به اوج خودش مي رسد. ناامني و وحشت از ديگران مهم ترين چيزي است كه مي شود در بچه رزمري پيدا كرد.
پولانسكي فيلم مستاجر را دو سال بعد از محله چيني ها ساخت. بازسازي تنفر در يك قالب مردانه: ترلكوفسكي كارمند سربه زير بايگاني كه اصلا لهستاني و در پاريس زندگي مي كند، به سرايدار يك مجتمع رشوه مي دهد تا با آقاي «زي» ملاقات كند و سراغ يك آپارتمان اجاره اي را بگيرد. مستاجر قبلي آن آپارتمان خود را از پنجره پايين انداخته و به شدت زخمي است... الگوي فيلم عملا همان تنفر است و عصبيت و انزوا آدم اصلي فيلم را نابود مي كند. در عين حال مستاجر فيلمي درباره مهاجرت هم هست، درباره آدم هايي كه غربت كمرشان را مي شكند و در آستانه جنون رهايشان مي كند. مرز جنون و تعادل به قول يك منتقد (كامبيز كاهه) در اين فيلم آن قدر باريك است كه پايان قابل انتظارش به آن لطمه مي زند. فرم دايره وار فيلم كه با خودكشي آغاز و با يك خودكشي ديگر به پايان مي رسيد تلخي مستاجر را دوبرابر مي كرد. اين ها را اضافه كنيد به حرف هايي كه ترلكوفسكي مي زند، مثلا «من شهروندي فرانسوي هستم» تا تلخي فيلم را حسابي احساس كنيد.
|
|
برسيم به «ديوانه وار» محصول ۱۹۸۸ كه داستان سفر دكتر ريچاردواكر و همسرش ساندرا به پاريس است. ساندرا دزديده مي شود و شوهرش به جست وجوي او بر مي آيد و كم كم به كمك دختري به نام ميشل سرنخ هايي به دست مي آورد. . . داستان معمايي و تا حدي پيچيده ديوانه وار در دست هاي پولانسكي به يك فيلم خوب وقدر ناديده بدل شده است، فيلمي روان و به درد خور كه از هر صحنه اش مي توان چيزهاي زيادي ياد گرفت. در واقع موقعي كه فيلم شروع مي شود تا دو حلقه نمي شود فهميد فيلم درباره چيست. بهروز افخمي جايي در اين باره گفته كه تماشاگر اول ناپديد شدن همسر قهرمان داستان را جدي نمي گيرد اما بعد متوجه مي شود آن زن واقعا گم شده و داستان فيلم همين است، در حالي كه فكر مي كرده اين يك ماجراي جزيي و حاشيه اي است و گره فيلم قرار است بعدا معلوم شود. همه اين ها يك چيز را نشان مي دهند و آن نوع داستان گويي پولانسكي است، نوعي خاص، جذاب و به شدت سينمايي.
«ماه تلخ» كه در سال ۱۹۹۴ ساخته شد يكي از بهترين ها و به نظرم بهترين كار پولانسكي است، شاهكاري درباره اين كه آدم ها چگونه روزگار خودشان را سياه مي كنند. فيلم عملا يك كمدي سياه است با حضور دو زوج. يكي از زوج ها گوي سبقت در عدم وفاداري را از هم ربوده اند و هر بار يكي شان ديگري را خرد مي كند. همه آنچه كه مي خواهيد درباره خرد شدن آدم ها بدانيد اين فيلم به شما نشان مي دهد. روند تدريجي له شدن و پودر شدن دو آدم اصلي فيلم به شدت جذاب است، حتي زماني كه مرد اصلي فيلم را روي صندلي چرخ دار مي بينيم و همسرش به او محل نمي گذارد، چيزي از اين جذابيت كم نمي شود. در عين حال فيلم داستان تقاص پس دادن است و داستان اعتراف به همه خلاف هاي ريز و درشت. چيز ديگري هم اما هست كه آن را جذاب مي كند، محك خوردن زندگي زوجي جوان كه تماشاگر اين بازي مرگبار هستند و انگار از «چاقو در آب» به عاريه گرفته شده اند. سال ها بايد بگذرد تا زندگي به جاي شيرين اش برسد.
«مرگ و دوشيزه» كه يك سال بعد پولانسكي آن را كارگرداني كرد از نمايشنامه معروف آريل دورفمن بيرون آمد. داستاني درباره زني كه مي گويد مهمان شان روزگاري شكنجه گر او بوده و حالا بايد تقاص پس بدهد. مهمان اما نمي پذيرد و او را رواني مي داند. مرگ و دوشيزه در كلي ترين شكل اش داستاني درباره حقيقت بود، اين كه به سادگي جاي حقيقت و دروغ عوض مي شود و نمي توان به سادگي طرف مقابل را قانع كرد. در فيلم همه ما را متقاعد مي كنند كه حق با آن هاست، چه پائولينا و چه دكتر دست و پا بسته. چيزي كه هست اين بود كه پولانسكي دست به تركيب داستان نزد اما ساختمان تئاتري نمايشنامه را كنار گذاشت و به يك ساختمان سينمايي رسيد، ديالوگ ها كم شدند و جايشان را به فضاسازي هاي غريب دادند. شكست دكتر در نهايت بسيار ديدني است، حتي اگر به ما دروغ گفته باشد.
«پيانيست» تازه ترين كار او كه سال پيش نخل طلاي كن را از آن خود كرد داستان زندگي «ولاديسلاو اشپيلمن» است كه در آغاز سرگرم اجراي پيانو در يك برنامه راديويي است و با بمباران نازي ها برنامه اش به هم مي ريزد و زندگي اش جابه جا مي شود... پيانيست در كنارباقي فيلم هاي پولانسكي فيلم اميدوارانه اي است، آن عصبيت سركش يا جنون مطلقي كه در كارهاي دهه شصت و هفتاد او هست اين جا به يك نوع آرامش مي رسد. واقعيت اين است كه وقتي سروان آلماني اين نوازنده را در خانه متروكه اي پيدا مي كند و از او مي خواهد تا برايش بنوازد فقط مفهوم صلح و دوستي را مي توانيم ببينيم. آن بدبيني و بي اعتمادي در اين فيلم آخر كم رنگ شده و دنياي ديگري را نويد مي دهد و اين هم اصلا عجيب نيست. «رومن پولانسكي» حالا هفتاد سال دارد و در هفتادسالگي دنيا يك شكل ديگر مي شود. فيلم البته سرپاست، يك دست است و نمي توان ايرادي به آن گرفت، اما عملا فاقد بسياري از آن چيزهايي است كه پيش از آن در سينماي استاد بوده اند و وجود داشته اند. البته مي توان گفت كه زندگي اشپيلمن فاقد آن عناصري است كه ما پيش از اين در فيلم هاي استاد ديده ايم. با اين همه اما پس زمينه هايي كه عمدتا خاكستري هستند تلافي اين چيزها را در مي آورند. كمبود رنگ در فيلم فضاي جالبي را ساخته است، فضايي متفاوت با فيلم هاي قبلي. ولاديسلاو يك جور نظارت عاليه به اتفاق هايي دارد كه دوروبرش رخ مي دهند، آدمي مثل او كه تصميمات درست را هر زمان كه لازم باشد مي گيرد و بيش از هر چيز نگران خانواده اش است و براي همين هم احتمالا اميدش را از دست نمي دهد. همه آن اميدواري را مي توان در چشم هاي ولاديسلاو ديد كه در عين حسرت زدگي و غمگين بودن رگه هايي از اميد را با خود دارند. او همه حرف هاي مهمي را كه نمي تواند به زبان آورد به چشم هايش منتقل مي كند و اين براي آدمي كه اهل نواختن است و همه انرژي و هنرش در انگشت هايش خلاصه مي شود كمي عجيب است. زماني كه فيلم در جشنواره كن به نمايش درآمد «ژان ميشل فرودون» منتقد سينمايي «لوموند» نقدي منفي درباره فيلم نوشت و گفت صرف ميليون ها دلار و اين همه تلاش براي توصيف دوراني تاريخي كه بتواند معناي ديگري را به تماشاگر انتقال دهد و از يك تراژدي تاريخي يك سرگرمي بي خاصيت بسازد و نوع نگاهي را رواج دهد كه حق را به آدم قوي تر وهم شكل انديش تر مي دهد عواقب وخيمي دارد. واقعا نمي دانم اين كينه «فرودون» نسبت به فيلم از كجا مي آيد. پيانيست فيلم خوبي است، كامل است و درست و حسابي اما به پاي كارهاي فوق العاده پولانسكي نمي رسد و اين هم دعوا ندارد. آنچه هست اين است كه نوعي احساسات گرايي در فيلم ديده مي شود كه احتمالا اقتضاي سن و سال است و يادآوري خاطراتي كه به يادآوردن شان دردناك است. اوج احساسات گرايي فيلم احتمالا جايي است كه ولاديسلاو پس از سال ها پيانو مي نوازد نواختن اول برايش سخت است اما كمي بعد جوري مي نوازد كه هوش از سر آدم مي برد و مگر اين نمي تواند داستان خود پولانسكي باشد كه تعريف كردن داستاني چنين اول برايش سخت است كمي بعد استاد بودنش را به رخ مي كشد؟ زندگي بدون احساسات سخت است!