متن حاضر گفتاري است از مصطفي ملكيان كه روز سي ام دي در حسينيه ارشاد به مناسبت سالگرد مهندس بازرگان ارائه شده است. اين گفتار به بحث درباره مردم سالاري و معنويت مي پردازد و سعي مي كند نشان دهد كه هر كدام چه جايي در زندگي اجتماعي دارند. سخنراني حاضر به وسيله آقاي عبدالرضا تاجيك گزارش شده است.
•••
در باب ارتباط «مردم سالاري و معنويت» كه هم به جد مورد اعتقاد و تاكيد بنده است و هم طرح اجمالي و رئوس مطالبش با چارچوب فكري كه ما از مرحوم مهندس بازرگان سراغ داريم كاملا سازگار و متطابق است، وقت دوستان را مي گيرم.
در واقع مي پردازم به ادامه سخناني كه در جاهاي ديگري گفته ام و اجمالا الان تكرار مي كنم. در دو جاي ديگر گفته شده است كه ما به نظام سياسي مردم سالارانه هم الزام معرفت شناختي داريم و هم الزام اخلاقي. يعني اگر ما باشيم و معرفت شناسي يعني حقيقت طلبي صرف و باز اگر ما باشيم و اخلاق يعني عدالت طلبي محض، هر دوي اين امور هم حقيقت طلبي و هم عدالت خواهي اقتضا مي كند اين نظام سياسي كه برمي گزينيم و مي پذيريم نظام سياسي مردم سالارانه باشد. در همان جاها گفته ام در مواردي كه راي اي و باوري قابل اثبات همگاني نيست، يعني چنان است كه نمي توان با استدلال خدشه ناپذيري درستي يا نادرستي آن را اثبات كرد، در جميع اين موارد كه به لسان معرفت شناسان مواردي است كه ما با باورها و سخنان سابژكتيو و آبژكتيوهاي بالقوه سروكار داريم، چاره اي جز رجوع به آرا و نظرات مردم براي تصميم گيري هاي جمعي نيست. يعني دقيقا در همه مواردي كه راي و نظري بخواهد مبناي تصميم گيري جمعي قرار بگيرد اگر آن راي و نظر قابل اثبات عقلاني خدشه ناپذير نيست چاره اي جز اين نيست كه فقط در صورتي مبناي تصميم گيري جمعي قرار بگيرد كه مردم پذيرفته باشند كه به اين راي و نظر تن بدهند و تسليم شوند. اين فلسفه وجودي مردم سالاري و توجيه معرفت شناختي و اخلاقي آن است. هر نظام ديگري نه به لحاظ اخلاقي، نه به لحاظ معرفت شناختي، نه حقيقت طلبانه، و نه عدالت جويانه قابل تبيين و توجيه نيست. اما در عين حال چيزي كه در اين جلسه خواهم گفت نظام مردم سالاري در عين حال كه بهترين نظام سياسي و حكومتي است كه تاكنون عقل و معرفت بشري به آن رسيده است در عين حال بي اشكال هم نيست. در واقع بايد گفت بهترين نظامي است كه بشر به آن دست يافته است.
همه صاحب نظران هم كساني كه در فلسفه سياست يا فلسفه سياسي كار مي كنند و هم كساني كه در فلسفه حقوق كار مي كنند و هم كساني كه با روان شناسي اجتماعي سروكار دارند مي دانند كه اين نظام مردم سالاري هم داراي يك سلسله كمبودها و نارسايي ها است.
ادعاي بنده اين است كه اين كمبودها و نارسايي ها را مي شود با معنويت مردمي كه نظام مردم سالاري را مي پذيرند جبران كرد. به تعبير ديگر اگر مردم سالاري از معنويت جدا شود، اين عيب و ايرادها بر آن وارد خواهد بود. و اگر قرين و ملازم مردم سالاري چيزي به نام معنويت داشته باشيم در آن صورت مي توان جلوي اشكالات و عيوب و نقايصي كه در يك نظام مردم سالار قابل تحقيق است و حتي قابل پيش بيني است، را گرفت. بنابراين وقتي بحث از مردم سالاري و معنويت مي شود مي توان مسئله را همين دانست كه مردم سالاري بي عيب و نقص نيست اگرچه بهترين نظام متصور است، اما در عين حال با معنويت مردم مي توان اين كمبود و نقايص را تا حد ممكن فرو كاست و چه بسا به صفر رساند.
اما نحوه تقبل دومي هم به مسئله مردم سالاري و معنويت مي شود داشت و آن هم اين است كه نظام مردم سالاري اگر شرط لازم بهروزي و سعادت مردم جامعه باشد مسلما شرط كافي نيست. يك جامعه وقتي كه نظام مردم سالاري واقعي داشته باشد فقط شرط لازم سعادت و بهروزي خودش را تحصيل و اكتساب كرده است ولي مسلما شرط لازم به معناي شرط لازم و كافي نيست. ادعاي بنده اين است براي اينكه شرط كافي اين امر يعني شرط كافي سعادت و بهروزي فراهم شود چاره اي جز اين نداريم كه انسان هايي باشيم معنوي؛ با تعبيري كه بعدا خواهم گفت. بنابراين مي شود گفت كه با اين نحوه تقبل دوم در عين اينكه الزام اخلاقي و معرفت شناختي به مردم سالاري داريم كه معناي آن اين است كه مردم سالاري زاييده حقيقت طلبي و عدالت جويي است، در عين حال همين مردم سالاري وقتي تحقق پيدا كرد همچنان به پدر و مادر خودش نيازمند خواهد بود، يعني همچنان نيازمند به عقلانيت، و همچنان نيازمند به معنويت خواهد بود. كه البته محل بحث من امروز فقط نيازش به معنويت است و نياز به عقلانيت محل بحث امروز من نيست.
از حيث سومي هم مي شود به اين مسئله نگاه كرد و آن اينكه همه كساني كه مردم سالاري را به عنوان يك نظام آرماني سياسي و حكومتي پيشنهاد كرده اند در واقع مدعايشان اين است كه نياز به نهادهاي مردمي داريم. در يك جامعه وقتي كه بحث مردم سالاري و معنويت پيش كشيده مي شود در واقع مي شود بحث را به اين صورت تبيين و توجيه كرد كه ما براي بهروزي فقط نياز به نهادهاي مردمي نداريم بلكه نياز به نهان هاي دموكراتيك هم داريم. يعني بايد در درون ضمير ما هم دموكراتيك شود نه فقط نهادهاي بيروني و آبژكتيو جامعه دموكراتيك شوند، نهان هاي درون ما، ضماير ما و انفس ما هم بايد به يك سلسله انفاس دموكراتيك و مردم سالارانه باشد. نهان دموكراتيك يعني نهان اخلاقي و معنوي. كساني در درون دموكراتيك، يعني در درون مردم دوست، هستند كه اخلاقي و معنوي اند. به اين لحاظ مي شود گفت كه ما نيازمند اين هستيم كه در مناسبات متقابل مردم سالاري و معنويت گفت وگو كنيم.
با اين سه نحوه و نكته من نكاتي به نظرم مي آيد اين نكات براي يك نظام دموكراتيك محل حاجت هستند كه بخواهند علاوه بر اينكه شرط لازم را محقق كرده شرط كافي را هم براي بهروزي مردم تحقق بخشند. اين نكات را، نكات معنوي تلقي مي كنم.
مراد از معنويت در اينجا اين است كه ما نياز به يك سلسله رياضت هاي دروني داريم. نهادهاي جامعه ما نهادهاي دموكراتيك باشند، كفايت نمي كند. بايد در درون خود ما يك سلسله رياضت هاي اخلاقي، معنوي صورت بگيرد. اگر همه نهادها، دموكراتيك باشند ولي ما در درون خود اين تحولاتي را كه خواهم گفت تجربه نكرده باشيم و از سر نگذرانده باشيم و همواره با خودمان اين تحولات را نورزيده باشيم باز هم نمي توانيم اولا نهادهايمان را به معناي واقع كلمه دموكراتيك كنيم و ثانيا ضامن بقا و دوام اين نهادهاي دموكراتيك باشيم. اين موارد را تا جايي كه فرصت دارم خدمت سروران خواهم گفت.
اولين نكته كه به نظر مي آيد در يك نظام مردم سالارانه به آن محتاجيم اين است كه انسان هايي كه در يك نظام مردم سالارانه زندگي مي كنند نبايد گمان كنند كه خيرخواهي خودشان را نسبت به اعضاي جامعه و ساير شهروندان از راه مثلا راي دادن انجام داده اند.
|
|
واقعا اين توهم در بسياري پديد آمده است كه ما وقتي در يك نظام مردم سالارانه زندگي مي كنيم همين كه براي انتخابات مجلس، رياست جمهوري و انتخاب هاي مشابه راي مي دهيم، در واقع وظيفه مان را در مقابل شهروندان انجام داده ايم. ما با اين انتخابات وراي دادن وظيفه و كاري را كه نسبت به ساير شهروندان جامعه ديگر داريم به نمايندگان خودمان محول كرده ايم، اين يك خطاي بزرگ است. يك نظام دموكراتيك فقط با راي دادن آحاد مردم وظيفه شهروندانش انجام نگرفته است. من علاوه بر اينكه بايد راي بدهم بايد در عين حال هميشه نسبت به حال و روز مردم جامعه خودم كاملا حساسيت داشته باشم، نوعي طرز تلقي شفقت آميز داشته باشم. اينكه من كار خودم را انجام داده ام و فقط ديگر نمايندگان من بايد در راه هاي قانون گذاري و يا اجرايي كار خودشان را انجام دهند، اين عيبي است كه در نظام هاي دموكراتيك قرن كنوني نيز كم و بيش مشهود است. ما دلسوزي و شفقت دروني خودمان را و حساسيت داشتن نسبت به وضع و حال شهروندان جامعه خودمان را نمي توانيم با يك راي دادن از عهده خودمان موكول كنيم و فرو بيندازيم.
اين نكته، نكته كم اهميتي نيست، بي تفاوت نبودن در همه شئون و نه فقط در مسئله خاص اين وظيفه يك انسان معنوي است. نوعي خيرخواهي كه از اين خيرخواهي البته نوعي شفقت عام مي تراود. اين را مي شود به لسان ديگري نيز گفت. ما در نظام دموكراتيك نبايد به خود و همسر و فرزند خودمان به عنوان كساني كه مسئوليت مستقيم داريم نسبت به آنها بپردازيم. دايره محبت ما در يك نظام دموكراتيك بايد وسيع تر و وسيع تر بشود. اينكه من راي ام را براي وظيفه اجتماعي بدهم و از اين به بعد تنها وظيفه اي كه برعهده من مانده است وظيفه فردي و خانوادگي است اين خلاف اخلاق و معنويت است. گستردن دايره محبت و گستردن كساني كه متعلق مشمول محبت من واقع مي شوند اين وظيفه هر انسان اخلاقي و معنوي است.
نكته دومي كه به نظر مي آيد ما بايد در درون خودمان بپرورانيم اين است كه نوعي كودك منشي و طفل وارگي را بايد در خودمان آهسته آهسته تضعيف كنيم.
در اينجا منظورم از كودك منشي و طفل وارگي اين است كه انديشيدن به مصالح فوري و فوتي و نينديشيدن به مصالح درازمدت، يعني به تعبير روان شناسان شخص احساس نسبت سنجي را فاقد شود. روان شناسان تعبير مي كنند در كودكان نسبت سنجي امور مفقود است. كودكان اين قدرت را فاقدند كه نسبت سنجي امور را با يكديگر به درستي انجام دهند. نمي توانند بين آنچه كه مهم است و آنچه كه مهم تر است، آنچه كه منفعت كوچكي است و آنچه كه منفعت بزرگ تري است و آنچه كه منفعت باز هم مهم تري است نمي توانند نسبت سنجي درستي انجام دهند. ما بايد اين حس نسبت سنجي را در خودمان بورزيم و اين معنايش اين است كه ما در يك نظام مردم سالارانه نبايد تابع خواسته هاي فوري و فوتي و زودگذر خودمان بشويم به قيمت اينكه فراموش كنيم ما يك منافع بزرگ تري داريم كه گاهي مي ستد و گاهي بايسته است كه اين منافع كوتاه مدت را فداي منافع درازمدت تر، اين منافع كوچك تر را فداي آن منافع بزرگ تر بكنيم. در هر نظام دموكراتيكي كه چه خود مردم و چه نمايندگان مردم هميشه فقط درخواست هاي نزديك را ببينند و نزديك بيني داشته باشند بالمآل به سود خودشان عمل نمي كنند. مردم هم در درون خودشان و هم نمايندگانشان در آن چيزي كه برعهده گرفته اند بايد نكته را رعايت كنند كه ما بايد هميشه نسبت سنجي مدام بين بدها و بدترها داشته باشيم، بين خوب ها و خوب ترها، منافع كوتاه مدت تر و منافع درازمدت تر.
كساني كه اين ورزه اخلاقي و دروني را ندارند هم خودشان اين اشتباه را مرتكب مي شوند و هم از نمايندگان و وكلاي خودشان اين اشتباه را مي خواهند كه مرتكب شوند كه هميشه فاصله هاي نزديك را نگاه كنيد و به سرنوشت درازمدت ما كم توجه باشيد.
اطفال اين گونه نيستند و از آنجا كه به صرافت طبع خودشان عمل مي كنند و نمي توانند نوعي بازانديشي و نظارت بر خودشان داشته باشند اين مشكل را هميشه مي توانند پيدا كنند.
نكته سومي كه ما بايد در درون خودمان بورزيم آزادانديشي است. در يك نظام دموكراتيك همه افراد بايد نوعي آزادانديشي را آهسته در خودشان بپرورانند. اين آزادانديشي جلوگيري بسياري از آفاتي است كه در نظام هاي دموكراتيك هم به وجود مي آيد. در يك نظام دموكراتيك مغزشويي و باورآفريني با روش هاي كاملا دموكراتيك مي تواند پديد بيايد يعني مي شود انسان ها را داراي باورهايي كند كه باورهايي خطا، باورهايي است جاهلانه، باورهايي خرافي، باورهايي است كه اصلا ناشي از جهل هاست، كاملا مي شود اين كار را كرد. ما مي توانيم مغزشويي شويم، مي توانيم باور در ما بيافريند از طريق وسايل ارتباط جمعي آن هم كاملا با شيوه كاملا دموكراتيك. شيوه ها دموكراتيك هستند ضامن اين نيست كه باورها در ما باورهايي باشند درست.
ما وقتي مي توانيم اين باورها را جلوي مفاسدش را بگيريم و تابع و تسليم هر باوري نشويم كه آزادانديشي را در خودمان به عنوان ورزه () مدام بورزيم. اين آزادانديشي جلوي موفقيت همه اين مغزشويي ها و باورآفريني هاي خطا را مي گيرد مضافا بر اينكه جلوي اينكه ما تعبدي پيدا كنيم نسبت به كساني كه نبايد نسبت به آنها تعهد پيدا كنيم، هم رنگي با جماعت پيدا كنيم كه نبايد پيدا كنيم و تابع افكار عمومي بشويم كه نبايد هم بشويم.
من بارها گفته ام كه در يك نظام دموكراتيك اگرچه راي اكثريت مبناي تصميم گيري است اما از صرف اينكه راي اكثريت مبناي تصميم گيري است برنمي آيد كه راي اكثريت حق است، راي اكثريت مبناي تصميم گيري است براي اينكه روشي بهتر از اين وجود ندارد براي تصميم گيري هاي جمعي. اما معنايش اين نيست كه راي اكثريت همه موارد و لزوما حق است و اگر اين طور است ما نبايد صرف هم رنگي با جماعت و صرف موافقت با افكار عمومي را يك ارزش مثبت تلقي كنيم. كساني كه اين آزادانديشي را در خودشان ندارند نوعي وادادگي پيدا مي كنند نسبت به افكار عمومي و نوعي هم رنگي با جماعت را فضيلت مي انگارند. وقتي شما موافقت با افكار عمومي، هم رنگي با جماعت، همه باورآفريني هاي خطا را جلويش را بخواهيد بگيريد تنها راه جلوگيري اش اين است كه يك ورزه دروني همه مردم پيدا بكنند و آن اينكه هر انسان آزادانديشي را، آزادانديشي يعني فقط براساس فهم و تشخيص خود عمل كردن و فقط براساس فهم و تشخيص خود نقد را قبول كرده، پذيرفتن و تعيين و تكليف كردن ها صورت بگيرد. وقتي اين جريان را در افراد تضعيف كنيد آهسته آهسته نظام هاي دموكراتيك تبديل مي شوند به نظام هايي كه در آن افراد معدودي فكر مي آفرينند در مردم و همان افكاري كه خودشان در مردم آفريده اند به عنوان وكلاي مردم از مردم دريافت مي كنند. باز در واقع ما به همان دوري مي افتيم كه مي خواهيم از آن اجتناب كنيم. يك نظام شاهنشاهي مگر قبحش در چه بود، اين بود كه، يك تن مي خواست مبناي تصميم گيري براي شهروندان واقع شود. خب حالا اگر شما يك نظام دموكراتيك درست كنيد كه در نظام دموكراتيك كساني باور بيافرينند و شما همان باورهايي را كه آنها در شما آفريده اند به خودشان بگوييد و بگويند اينها را مبناي تصميم گيري قرار بدهيد باز هم نظام ظاهرش دموكراتيك خواهد بود. اين آزادانديشي كه نخستين سخني است كه همه معنويان جهان مي گفته اند. همه معنويان جهان مي گفتند شما زندگي اصيل داشته باشيد نه زندگي آگهي، زندگي كه افكارتان را از ديگران اخذ مي كنيد و فقط به جهت اينكه فكر، فكري است كه همه مي گويند يا فكري است كه اكثريت مي گويند شما مي پذيريد، اين مخالف با زندگي اصيل است، اين زندگي آگهي است. معنويان همه نوعي ركود، اعتماد به فهم و تشخيص خودشان مي كردند و اين اعتماد به فهم و تشخيص خود اگر نباشد ما چيزي جز نوعي فريب، نوعي غوغاسالاري و به تعبيري كه يكي از روان شناسان اجتماعي معروف ما به كار برده است، نوعي تبعيت همه از هيچ كس.