گراهام فولر
ترجمه: مهدي جواهريان راد
• همين كار را در فيلمنامه قاتلين بالفطره هم كرده ايد، كه افتتاحيه فيلم صحنه اي كند و آرام در يك كافه است و ناگهان تبديل به يك صحنه تند كشت و كشتار مي شود.
همين طور صحنه اي در رمانس حقيقي، وقتي كه آلاباما دعوايي هولناك با آن آدم كش حرفه اي دارد. يكي از دلايلي كه فكر مي كنم آن صحنه به لحاظ دراماتيكي بسيار هيجان انگيز است، به خاطر قرار گرفتن آن در قسمتي (آخرهاي فيلم) از فيلم است كه به لحاظ منطقي آلاباما مي تواند كشته شود. ما از آلاباما خوشمان مي آيد و هرچه به انتهاي فيلم نزديك مي شويم مرگ او هرچند كه ناخوشايند است، اما براي ذهن تماشاگر امكان پذيرتر است. همين مسئله كلارنس را وامي دارد كه در پانزده دقيقه پاياني فيلم دست به كاري بزند.
• منظورتان اين است كه انتقام بگيرد؟
بله. يكبار فيلمي براساس داستاني از استفن كينگ به اسم گلوله نقره اي ـ ،۱۹۸۵ به كارگرداني دانيل آتياس ـ ديدم، كه گري بوسي هم در آن بازي مي كرد و در اين فيلم بسيار جذاب و ديدني شده بود. به غير از اين او، يك پسر بچه كوچك با صندلي چرخي اش ـ كوري هيم ـ و زني جوان ـ مگان فولوز ـ كه راوي داستان است هم بازي مي كردند. در پايان فيلم، نبردي ميان اين ها و يك گرگ ـ انسان در مي گرفت كه من واقعا ترسيده بودم، مخصوصا به خاطر گري بوسي! مي دانستم كه قرار نيست پسربچه و يا زن جوان كه راوي داستان است كشته شوند؛ اما گري بوسي به راحتي مي توانست بميرد، حتي از نظر دراماتيكي هم مردن اش توجيه شده بود و به همين خاطر موقعيتي بسيار ترسناك از كار درآمده بود. من با او احساس همدردي مي كردم، چراكه هرلحظه امكان مردن اش وجود داشت. مسئله اين بود كه اصلا نمي توانستم حدس بزنم كه قرار است چه اتفاقي بيفتد.
• در پايان فيلم، آلاباما، كلارنس را در آغوش مي گيرد و ما فكر مي كنيم كه او مرده است؛ ولي اين طور نيست. آيا واقعا به كشتن او فكر هم كرديد؟
در نسخه اصلي فيلمنامه من كلارنس مي ميرد. اگر قرار باشد فيلمنامه اي بنويسم كه آن را بفروشم، اين شرط را مي گذارم كه تغييري در متن اصلي ايجاد نشود. الآن مي توانم دست به چنين كاري بزنم، اما موقعي كه داشتم رمانس حقيقي را مي فروختم تا با پولش سگ هاي انباري را بسازم حتي به ذهن ام نرسيد كه ممكن است تغييري در فيلمنامه ام بدهند. وقتي پايان جديد فيلم را خواندم، كه در آن كلارنس زنده مي ماند، فكر كردم كه خب اين طوري هم مي شود؛ اما به خوبي پاياني نيست كه من نوشته بودم. پايان من تقارني با قسمت هاي ديگر فيلم داشت. اولش خيلي از اين كار تعجب كردم، حتي تصميم داشتم كه اسم خودم را از روي فيلمنامه بردارم. من به توني اسكات خيلي اعتقاد دارم ـ و يكي از طرفداران پروپاقرص كارهايش هستم، مخصوصا به خاطر فيلم انتقام ـ پس با هم قرار ملاقات گذاشتيم و درباره اين قضيه حرف زديم. توني مي گفت كه واقعا دلش مي خواهد پايان فيلم را عوض كند، نه به خاطر دلايل تجاري، بلكه دليل اش اين بود كه او از اين آدم ها خوشش آمده بود و دوست داشت فرار نهايي آن ها با هم را ببيند. به من گفت: «كوئنتين، به خاطر احترامي كه برايت قائلم، اين كار را انجام مي دهم، هردو پايان را فيلم برداري مي كنم و بعد هر كدام را كه بهتر بود انتخاب مي كنم». با اين كه اصلا نمي خواستم پايان فيلمنامه ام عوض بشود، اما با اين اوصاف ديگر نتوانستم كاري بكنم. وقتي هم كه زمان ديدن پايان هاي گرفته شده رسيد، او واقعا از زنده بودن شخصيت هايش خوشحال بود و همان را هم انتخاب كرد.
• اما اليور استون به شكلي اساسي تغييراتي را در فيلمنامه قاتلين بالفطره انجام داد.
بله.
• در حالي كه فيلمنامه رمانس حقيقي آن قدرها دست كاري نشد.
بله. جز پايان اش، توني دقيقا از فيلمنامه من استفاده كرد. كلا از فيلم به غير از آخرش بسيار راضي هستم. رمانس حقيقي در واقع شخصي ترين فيلمنامه من است، چون شخصيت كلارنس خود من بودم. وقتي كه داشتم فيلمنامه را مي نوشتم ـ كلارنس فروشنده كتاب هاي فكاهي است و من هم درست همان زمان در يك نوارفروشي مشغول بودم. وقتي دوستان آن دوره ام رمانس حقيقي را مي بينند، دقيقا به ياد آن روزها مي افتند و غمگين مي شوند. اولين باري كه فيلم را ديدم براي خودم خيلي عجيب بود، درست مثل اين بود كه داشتم به يك نسخه پرهزينه از خاطرات خودم نگاه مي كردم.
• نكات اخلاقي محاوره اي در فيلم هاي شما بسيار پيچيده است. انگار كه به شخصيت هايتان هميشه مجوز كشتن ديگران را به راحتي مي دهيد؟
اصلا اين طور نيست كه من در فيلم هايم سعي داشته باشم موعظه كنم و به اخلاقيات اشاره اي داشته باشم، اما خشونت هايي كه در فيلم هاي من وجود دارد به نظرم در انتها به يك راه حل اخلاقي ختم مي شوند. براي مثال، آن چه كه بين مستر وايت و مستر اورنج در پايان سگ هاي انباري اتفاق مي افتد بسيار تاثيرگذار و عميق و اصولا درباره اخلاقيت و مسايل انساني است.
• آيا خودتان را متاثر از سام پكين پا مي دانيد؟
نه آن قدر كه مردم مرا متاثر از او مي دانند.
• از سرجو ليونه چي؟
اوه، خيلي زياد. ولي اگر قرار باشد سه فيلم وسترني مورد علاقه ام را انتخاب كنم، قطعا ريو براوو در مرتبه اول و بعد خوب، بد، زشت خواهد بود و آخر سر سربازان يك چشم است.
• در رمانس حقيقي حتي ارجاعاتي هم به ريو براوو وجود دارد.
حتي در قاتلين بالفطره هم وجود دارد. وقتي كه ميكي واين را مي كشد به او مي گويد: بياييد آهنگي بزنيم كلرادور.
• وقتي كه فيلمنامه نهايي را به تهيه كننده مي دهيد، درواقع چندمين نسخه دست نويس شما است.
وقتي فيلمنامه را تحويل مي دهم، درواقع سومين دست نويسي است كه روي آن كار كرده ام. به همين خاطر است كه از آن كاملا مطمئن ام و به راحتي مي توانم به تهيه كنندگان بگويم اگر دوستش نداريد، پس لزومي هم ندارد كه كارش كنيد، چون اين دقيقا همان چيزي است كه من مي خواهم بسازم.
• نيمه شب ها دست به نوشتن مي بريد؟
معمولا شب ها مي نويسم.
• با ماشين نويس كار مي كنيد؟
نه. راستش من بلد نيستم تايپ كنم. وقتي كه مي خواهم فيلمنامه اي بنويسم، مي روم به يك لوازم تحرير فروشي و دفتر يادداشتي ۸۰ يا ۱۰۰ صفحه اي مي خرم و با خودم مي گويم «خب، اين همان دفترچه اي است كه مي خواهم توش قصه عامه پسند يا هرچيز ديگري را بنويسم» همين طور سه تا روان نويس قرمز نوك نمدي و سه تا روان نويس سياه نوك نمدي مي خرم. دقيقا مثل بجا آوردن يك آيين. مسئله برايم خيلي رواني است. هميشه معتقد بودم كه پشت كامپيوتر نمي شود شعر نوشت، ولي با اين دفترچه اي كه خريدم مي توانم به همه جا بروم و بنويسم؛ در رستوران ها، خانه دوستان ام، حتي وقتي كه سرپا ايستاده ام و يا وقتي كه در تختم لم داده ام ـ همه جا مي توانم فيلمنامه ام را بنويسم ـ با اين كه اصلا در ابتدا مثل يك فيلمنامه نيست. بيشتر شبيه روزنگارهاي ريچارد راميرز يا روزنگارهاي يك انسان ديوانه است. تازه وقتي كه دست نوشته هايم تايپ مي شوند شكل و شمايل يك فيلمنامه را به خود مي گيرد، بعد شروع به كم و زياد كردن ديالوگ ها و صحنه ها مي كنم.
• در طول مدتي كه درگير يك فيلمنامه ايد، از كارتان لذت هم مي بريد؟
با اين كه فكر مي كنم نتيجه هولناكي خواهد داشت، ولي برايم اوقات خوشايندي است.
• هميشه كار خوب پيش مي رود؟
هميشه نه؛ اگر اين طور شود آن روز چيزي نمي نويسم. اگر نتوانم شخصيت هايم را به حرف وادارم، به كارم ادامه نمي دهم. براي من واقعا هيجان انگيز است وقتي كه يك روز يكي از شخصيت هايم چيزي مي گويد و من رفتارم اين طوري مي شود كه «اوه، واقعا اين طوره؟ من نمي دونستم كه او يك زن هم داره و يا اين كه اصلا اين طوري هم فكر مي كرده؟»
• پس پروسه نوشتن براي شما بيشتر مثل كشف كردن چيزهايي پنهان شده در شخصيت هايتان است؟
خيلي. به همين خاطر است كه من هيچ وقت نتوانستم فيلمنامه اي به شكلي خطي بنويسم. هميشه سئوال هايي وجود دارند كه دلم نمي خواهد قبل از نوشتن فيلمنامه به آن ها جواب بدهم.