سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۱ - شماره ۲۹۸۹- Feb, 25, 2003
نگاهي به فيلم اسپايدر ساخته ديويد كراننبرگ
كودكي شقه شده
آيا وجود همه ما آينه يا شيشه شكسته اي است كه اگر آن را چون پازل كنار هم بچينيم چيزي شبيه لانه عنكبوت مي شود
احمد غلامي
002080.jpg

«اسپايدر» يك فيلم روانشناختي است. فيلمي كه آرام آرام مخاطبينش را وارد ذهن يك بيمار شيزوفرني مي كند. داستان اسپايدر در بخش شرقي لندن در دهه هاي ۱۹۶۰ و ۱۹۸۰ اتفاق مي افتد. دنيس (رالف فينس) آخرين نفري است كه از قطار پياده مي شود و با ساكي در دست، خسته و بهت زده به دنبال آدرسي خيابان هاي نمناك را طي مي كند تا به آسايشگاه رواني خود برسد. او تازه از تيمارستان مرخص شده و مدتي را بايد در اين آسايشگاه بگذراند تا به اجتماع باز گردد. دنيس آرام و گنگ قدم بر مي دارد، همين قدم هاي آرام و گنگ و جست و جوي او در گوشه كنار خيابان براي جمع آوري اشياي بي ارزشي چون ميخ به سرعت حسي از همدردي را در بيننده ايجاد مي كند. دنيس همان اسپايدر است. همان پسرك رواني كه «بردلي هال» نقش آن را بازي مي كند. شما اسپايدر را لقب دنيس بگيريد. يعني اسپايدري كه حالا بزرگ شده و به عنوان بيمار رواني به آسايشگاه رواني ها مي رود. اسپايدر اسم است. ترجمه آن به عنكبوت فقط تلميحي است به دنياي كودكي او كه چون عنكبوت با نخ هايي بالاي تختش تار مي تنيد و منتظر مي ماند تا طعمه اش را شكار كند. «بيل كلگ» پدر اسپايدر است كه نقش آن را «گابريل بايرن» بازي مي كند. «ميرانداريچاردسن» هم دو نقش دارد، يكي نقش مادر اسپايدر و ديگري زن روسپي كه جانشين مادرش مي شود.
حالا داستان از اين جا در ذهن اسپايدر پسرك رواني و دنيس، مردي با كوله باري پر از كودكي خشن و بي ترحم به دو شقه مي شود. من نام مادر اصلي را الف و مادر روسپي را ب مي گذارم.
داستان عملا از آن جا آغاز مي شود كه مادر الف مي گويد اسپايدر به دنبال پدرش برود و او را براي شام صدا كند. پدر در كافه است. او وقتي وارد كافه مي شود، خنده هاي زننده زن هاي روسپي حيرت زده اش مي كند. او به دنبال پدرش مي گردد. پدرش در گوشه اي ايستاده است. اما اسپايدر محو خنده هاي زنان روسپي است با آن خنده هاي چندش آور. يكي از زن هاي روسپي كه بعد مادر ب مي شود با حركتي وقيحانه اسپايدر را شوكه مي كند. حركتي كه دو احساس در او به وجود مي آورد.
نوعي احساس گرايش به زن، زني كه بعدا مادر او خواهد شد و ديگري نوعي نفرت از اين وقاحت. پسر در عشق به مادرش از نوع فرويدي آن و تنفر در وقاحت روسپيگري، احساس دوگانه اي دارد كه زندگي اش را دو شقه مي كند.
دنيس به آسايشگاه مي رسد جايي كه بوي مرگ مي دهد.
002090.jpg

حتي اگر مدتي آن جا بماني لباست نيز بوي مرگ مي گيرد. دنيس چهره اي آرام و بي آزار دارد. خشونتي در نگاهش نيست. زندگي او در يك چمدان خلاصه شده و جعبه كوچكي از دو عكس. وقتي دنيس به اتاقش مي رود اولين كاري كه مي كند، دفتر خاطراتش را پنهان مي كند. دفتر خاطراتي را كه با انگشتان زرد و نحيفش در آن چيزهايي مي نويسد و مرور مي كند كه همه به كودكي اش باز مي گردند. حالا دوباره به عقب برمي گردم. يك اسپايدر داريم كه كودكي دنيس است و يك مادر در دو چهره. از همين جا مي خواهم داستان را در دو شكل تفسير كنم. تفسير اول من تفسيري واقع گرايانه است. يعني خانواده اسپايدر بافت منسجمي ندارد و پدر و زن روسپي كه هر دو تعادل ندارند دست به اعمالي خشونت بار مي زنند. پدر مادر الف را مي كشد و در باغچه مزرعه كنار انباري چالش مي كند. بعد از اين جنايت مادر ب جانشين مادر الف مي شود و اسپايدر همواره نگران است كه او را نيز بكشند. با اين شوك، اين شاهد جنايت، تعادل رواني اش را از دست مي دهد. تنها ابزار او تنيدن تارهاي نخي براي گرفتار كردن مادر «ب» يا جانشين است. حالا اين روايت را رها كنيد. روايت ديگر اينگونه است. قبل از اين كه وارد روايت دوم بشوم بايد بگويم همه خاطرات كودكي اسپايدر از ذهن دنيس مي گذرد كه آن را نيز به سرعت در دفترچه خاطراتش ثبت مي كند. اين دنيس همراه با خاطراتش در زندگي كودكي اش نيز حضور دارد. اما نقش او بيشتر نقش يك تماشاگر است. سخني نمي گويد، حرفي نمي زند و اگر چيزي مي گويد، تكرار همان حرف هاي كودكي است كه گفته است.
روايت ديگر اينگونه است: اسپايدر به دنبال پدر به كافه مي رود و با ديدن آن صحنه وقيحانه به خانه باز مي گردد. پدر همراه با مادر الف مي خواهند به كافه بروند. از اين جا آن احساس فرويدي پسر گل مي كند. وقتي پدر و مادر الف در حياط تنها هستند، از اين جا هر آنچه اتفاق مي افتد جايگزيني خيال به واقعيت است. يعني اسپايدر چون از مادر متنفر مي شود و به پدر حسادت مي كند، داستان را در ذهن خود ترتيب مي دهد و تارها را اينگونه دور خود مي تند كه پدر به مادر خيانت مي كند، او را مي كشد، زن روسپي را به خانه مي آورد تا جاي مادرش را بگيرد. اين با تنهايي اسپايدر كوچك در خانه كمي جور در مي آيد. به خصوص اين كه بعيد است اسپايدر جز با قدرت خيال در همه صحنه هاي خيانت و جنايت حضور داشته باشد. از يكسو دلش براي مادرش مي سوزد و از سوي ديگر از مادر جديدش متنفر است. مادر ب يا الف كه معلوم نيست كدام يك هستند از ميهماني باز مي گردند و اسپايدر مي خواهد نقشه خود را عملي كند.
او با نخي چون تار عنكبوتي شيرگاز را باز مي كند در اتاقي كه مادر خوابيده مملو از گاز مي شود. پدر هراسان بالا مي رود و پسرش را راضي و خشنود در ميان تارهاي نخي مي بيند. بوي گاز خفه كننده است. پدر او را بيرون مي برد. بعد سراغ زنش مي رود. از نگاه اسپايدر اين زن همان زن روسپي است كه مادرش را كشته است اما در پايان تصوير مادر اصلي را مي بينيم. كسي كه اسپايدر كشته مادر خودش است. نه آن زن روسپي. اين زن روسپي يا مادر ب، حتي در آسايشگاه رواني نيز دست از سر دنيس بر نمي دارد. دنيس باز تارهاي نخي را مي تند تا بالاخره او را به سزاي اعمالش برساند. اين بار اين زن روسپي در چهره زن پرستار ظاهر مي شود و اين تداخل و تداعي آن قدر در ذهن او قوي مي شود كه شب با چكش و پيچ گوشتي براي كشتن پرستاري كه شبيه زن روسپي است بالاي سرش مي رود. اما او بيدار مي شود و دنيس هراسان مي گريزد. او ناگزير است دوباره به تيمارستان بازگردد. چيزي كه دست از سر او بر نمي دارد، همان مادر است. مادر الف يا مادر ب؟
002095.jpg

آيا وجود همه ما آينه يا شيشه شكسته اي است كه اگر آن را چون پازل كنار هم بچينيم چيزي شبيه لانه عنكبوت مي شود؟ آيا در درون ما تارهاي عنكبوتي است كه در انتظار شكار است؟ شكار از هر نوع.
وقتي دكتر آسايشگاه رواني، تكه شكسته اي از شيشه آسايشگاه را كه دنيس براي خودكشي در آستين خود پنهان كرده مي گيرد، آن را در كنار تكه هاي شكسته ديگر قرار مي دهد و اين ها دايره اي شبيه لانه عنكبوت را مي سازند!

گفت و گو با كوئنتين تارانتينو ـ ۲
اين آدم ها را دوست دارم
گراهام فولر
ترجمه: مهدي جواهريان راد
• همين كار را در فيلمنامه قاتلين بالفطره هم كرده ايد، كه افتتاحيه فيلم صحنه اي كند و آرام در يك كافه است و ناگهان تبديل به يك صحنه تند كشت و كشتار مي شود.
002105.jpg

همين طور صحنه اي در رمانس حقيقي، وقتي كه آلاباما دعوايي هولناك با آن آدم كش حرفه اي دارد. يكي از دلايلي كه فكر مي كنم آن صحنه به لحاظ دراماتيكي بسيار هيجان انگيز است، به خاطر قرار گرفتن آن در قسمتي (آخرهاي فيلم) از فيلم است كه به لحاظ منطقي آلاباما مي تواند كشته شود. ما از آلاباما خوشمان مي آيد و هرچه به انتهاي فيلم نزديك مي شويم مرگ او هرچند كه ناخوشايند است، اما براي ذهن تماشاگر امكان پذيرتر است. همين مسئله كلارنس را وامي دارد كه در پانزده دقيقه پاياني فيلم دست به كاري بزند.
• منظورتان اين است كه انتقام بگيرد؟
بله. يكبار فيلمي براساس داستاني از استفن كينگ به اسم گلوله نقره اي ـ ،۱۹۸۵ به كارگرداني دانيل آتياس ـ ديدم، كه گري بوسي هم در آن بازي مي كرد و در اين فيلم بسيار جذاب و ديدني شده بود. به غير از اين او، يك پسر بچه كوچك با صندلي چرخي اش ـ كوري هيم ـ و زني جوان ـ مگان فولوز ـ كه راوي داستان است هم بازي مي كردند. در پايان فيلم، نبردي ميان اين ها و يك گرگ ـ انسان در مي گرفت كه من واقعا ترسيده بودم، مخصوصا به خاطر گري بوسي! مي دانستم كه قرار نيست پسربچه و يا زن جوان كه راوي داستان است كشته شوند؛ اما گري بوسي به راحتي مي توانست بميرد، حتي از نظر دراماتيكي هم مردن اش توجيه شده بود و به همين خاطر موقعيتي بسيار ترسناك از كار درآمده بود. من با او احساس همدردي مي كردم، چراكه هرلحظه امكان مردن اش وجود داشت. مسئله اين بود كه اصلا نمي توانستم حدس بزنم كه قرار است چه اتفاقي بيفتد.
• در پايان فيلم، آلاباما، كلارنس را در آغوش مي گيرد و ما فكر مي كنيم كه او مرده است؛ ولي اين طور نيست. آيا واقعا به كشتن او فكر هم كرديد؟
در نسخه اصلي فيلمنامه من كلارنس مي ميرد. اگر قرار باشد فيلمنامه اي بنويسم كه آن را بفروشم، اين شرط را مي گذارم كه تغييري در متن اصلي ايجاد نشود. الآن مي توانم دست به چنين كاري بزنم، اما موقعي كه داشتم رمانس حقيقي را مي فروختم تا با پولش سگ هاي انباري را بسازم حتي به ذهن ام نرسيد كه ممكن است تغييري در فيلمنامه ام بدهند. وقتي پايان جديد فيلم را خواندم، كه در آن كلارنس زنده مي ماند، فكر كردم كه خب اين طوري هم مي شود؛ اما به خوبي پاياني نيست كه من نوشته بودم. پايان من تقارني با قسمت هاي ديگر فيلم داشت. اولش خيلي از اين كار تعجب كردم، حتي تصميم داشتم كه اسم خودم را از روي فيلمنامه بردارم. من به توني اسكات خيلي اعتقاد دارم ـ و يكي از طرفداران پروپاقرص كارهايش هستم، مخصوصا به خاطر فيلم انتقام ـ پس با هم قرار ملاقات گذاشتيم و درباره اين قضيه حرف زديم. توني مي گفت كه واقعا دلش مي خواهد پايان فيلم را عوض كند، نه به خاطر دلايل تجاري، بلكه دليل اش اين بود كه او از اين آدم ها خوشش آمده بود و دوست داشت فرار نهايي آن ها با هم را ببيند. به من گفت: «كوئنتين، به خاطر احترامي كه برايت قائلم، اين كار را انجام مي دهم، هردو پايان را فيلم برداري مي كنم و بعد هر كدام را كه بهتر بود انتخاب مي كنم». با اين كه اصلا نمي خواستم پايان فيلمنامه ام عوض بشود، اما با اين اوصاف ديگر نتوانستم كاري بكنم. وقتي هم كه زمان ديدن پايان هاي گرفته شده رسيد، او واقعا از زنده بودن شخصيت هايش خوشحال بود و همان را هم انتخاب كرد.
• اما اليور استون به شكلي اساسي تغييراتي را در فيلمنامه قاتلين بالفطره انجام داد.
002120.jpg

بله.
• در حالي كه فيلمنامه رمانس حقيقي آن قدرها دست كاري نشد.
بله. جز پايان اش، توني دقيقا از فيلمنامه من استفاده كرد. كلا از فيلم به غير از آخرش بسيار راضي هستم. رمانس حقيقي در واقع شخصي ترين فيلمنامه من است، چون شخصيت كلارنس خود من بودم. وقتي كه داشتم فيلمنامه را مي نوشتم ـ كلارنس فروشنده كتاب هاي فكاهي است و من هم درست همان زمان در يك نوارفروشي مشغول بودم. وقتي دوستان آن دوره ام رمانس حقيقي را مي بينند، دقيقا به ياد آن روزها مي افتند و غمگين مي شوند. اولين باري كه فيلم را ديدم براي خودم خيلي عجيب بود، درست مثل اين بود كه داشتم به يك نسخه پرهزينه از خاطرات خودم نگاه مي كردم.
• نكات اخلاقي محاوره اي در فيلم هاي شما بسيار پيچيده است. انگار كه به شخصيت هايتان هميشه مجوز كشتن ديگران را به راحتي مي دهيد؟
اصلا اين طور نيست كه من در فيلم هايم سعي داشته باشم موعظه كنم و به اخلاقيات اشاره اي داشته باشم، اما خشونت هايي كه در فيلم هاي من وجود دارد به نظرم در انتها به يك راه حل اخلاقي ختم مي شوند. براي مثال، آن چه كه بين مستر وايت و مستر اورنج در پايان سگ هاي انباري اتفاق مي افتد بسيار تاثيرگذار و عميق و اصولا درباره اخلاقيت و مسايل انساني است.
• آيا خودتان را متاثر از سام پكين پا مي دانيد؟
نه آن قدر كه مردم مرا متاثر از او مي دانند.
• از سرجو ليونه چي؟
اوه، خيلي زياد. ولي اگر قرار باشد سه فيلم وسترني مورد علاقه ام را انتخاب كنم، قطعا ريو براوو در مرتبه اول و بعد خوب، بد، زشت خواهد بود و آخر سر سربازان يك چشم است.
• در رمانس حقيقي حتي ارجاعاتي هم به ريو براوو وجود دارد.
حتي در قاتلين بالفطره هم وجود دارد. وقتي كه ميكي واين را مي كشد به او مي گويد: بياييد آهنگي بزنيم كلرادور.
• وقتي كه فيلمنامه نهايي را به تهيه كننده مي دهيد، درواقع چندمين نسخه دست نويس شما است.
وقتي فيلمنامه را تحويل مي دهم، درواقع سومين دست نويسي است كه روي آن كار كرده ام. به همين خاطر است كه از آن كاملا مطمئن ام و به راحتي مي توانم به تهيه كنندگان بگويم اگر دوستش نداريد، پس لزومي هم ندارد كه كارش كنيد، چون اين دقيقا همان چيزي است كه من مي خواهم بسازم.
• نيمه شب ها دست به نوشتن مي بريد؟
معمولا شب ها مي نويسم.
• با ماشين نويس كار مي كنيد؟
نه. راستش من بلد نيستم تايپ كنم. وقتي كه مي خواهم فيلمنامه اي بنويسم، مي روم به يك لوازم تحرير فروشي و دفتر يادداشتي ۸۰ يا ۱۰۰ صفحه اي مي خرم و با خودم مي گويم «خب، اين همان دفترچه اي است كه مي خواهم توش قصه عامه پسند يا هرچيز ديگري را بنويسم» همين طور سه تا روان نويس قرمز نوك نمدي و سه تا روان نويس سياه نوك نمدي مي خرم. دقيقا مثل بجا آوردن يك آيين. مسئله برايم خيلي رواني است. هميشه معتقد بودم كه پشت كامپيوتر نمي شود شعر نوشت، ولي با اين دفترچه اي كه خريدم مي توانم به همه جا بروم و بنويسم؛ در رستوران ها، خانه دوستان ام، حتي وقتي كه سرپا ايستاده ام و يا وقتي كه در تختم لم داده ام ـ همه جا مي توانم فيلمنامه ام را بنويسم ـ با اين كه اصلا در ابتدا مثل يك فيلمنامه نيست. بيشتر شبيه روزنگارهاي ريچارد راميرز يا روزنگارهاي يك انسان ديوانه است. تازه وقتي كه دست نوشته هايم تايپ مي شوند شكل و شمايل يك فيلمنامه را به خود مي گيرد، بعد شروع به كم و زياد كردن ديالوگ ها و صحنه ها مي كنم.
• در طول مدتي كه درگير يك فيلمنامه ايد، از كارتان لذت هم مي بريد؟
با اين كه فكر مي كنم نتيجه هولناكي خواهد داشت، ولي برايم اوقات خوشايندي است.
• هميشه كار خوب پيش مي رود؟
هميشه نه؛ اگر اين طور شود آن روز چيزي نمي نويسم. اگر نتوانم شخصيت هايم را به حرف وادارم، به كارم ادامه نمي دهم. براي من واقعا هيجان انگيز است وقتي كه يك روز يكي از شخصيت هايم چيزي مي گويد و من رفتارم اين طوري مي شود كه «اوه، واقعا اين طوره؟ من نمي دونستم كه او يك زن هم داره و يا اين كه اصلا اين طوري هم فكر مي كرده؟»
• پس پروسه نوشتن براي شما بيشتر مثل كشف كردن چيزهايي پنهان شده در شخصيت هايتان است؟
خيلي. به همين خاطر است كه من هيچ وقت نتوانستم فيلمنامه اي به شكلي خطي بنويسم. هميشه سئوال هايي وجود دارند كه دلم نمي خواهد قبل از نوشتن فيلمنامه به آن ها جواب بدهم.

نگاهي به فيلم بولينگ براي كلمباين
زندگي در سرزمين آدم كش ها
نگار جواهريان
در سينماي امروز دنيا وقتي صحبت از فيلم مستند به ميان مي آيد، - ناخودآگاه - گزينه پرمخاطب بودن حذف مي شود. در واقع هيچ معلوم نيست كه كم مخاطب بودن خصوصيت فيلم هاي مستند است يا تاكنون هيچ فيلم ايده آلي در اين ژانر ساخته نشده. اما اگر در مورد فيلم «بولينگ براي كلمباين» (آخرين ساخته «مايكل مور») چيزهايي شنيده باشيم به ما ثابت شده است كه يك فيلم مستند هم مي تواند پرمخاطب باشد.
002100.jpg

«مايكل مور» با ساختن «بولينگ براي كلمباين» كه مستندي است تكان دهنده در مورد شيوع خشونت در فرهنگ جامعه آمريكا، تصوير رايج و جاافتاده از فيلم هاي مستند را بر هم مي زند. تماشاگرانش در جشنواره كن ۲۰۰۲ نزديك به ۱۵ دقيقه در حالي كه از جا برخاسته اند و فيلم آنها را به شدت متاثر كرده و به هيجان آورده است براي كارگردان و فيلم كف مي زنند.
«مور» به جز نويسندگي و كارگرداني فيلم به عنوان تهيه كننده و مصاحبه گر هم در فيلم حضور دارد و جسورانه به دنبال پاسخ سوال هايش آمريكاي شمالي را تجسس مي كند. مور رسما مي خواهد بداند چه كسي مسئول كشتارهايي است كه هراز چندگاهي در آمريكا رخ مي دهد.
در عين حال او مي خواهد بداند چه كسي مي تواند در مورد كشتار دلخراش نوجوان معصوم دبيرستان كلمباين به دست همكلاسي هاي خودشان، پاسخ گو باشد و در واقع «مور» مي خواهد بداند خشونتي كه در فرهنگ آمريكايي جاافتاده است و روز به روز هولناك تر مي شود معلول چيست؟
وقتي «مور» در فيلم اش به سراغ بازمانده هاي كشتار دبيرستان كلمباين مي رود و با آدم هاي مختلفي از جمله مريلين منسن، چارتمن هستن (كه زماني رئيس انجمن طرفداران اسلحه در آمريكا بود) و فروشندگان فروشگاه هايي كه آزادانه در آنها مهمات فروخته مي شود، به صحبت مي نشينند، لحظه به لحظه جسارت اش را به ما ثابت مي كند. در ميان اينها چهره نوجوانان معصوم كلمباين را كه در اوج آمال و آرزو براي آينده پرپر شده اند به نمايش درمي آيند و وقتي تماشاگران هم مانند «مور» درمي يابند كه هيچ پاسخ روشني براي اين جنايات وجود ندارد، مثل او متاثر مي شوند و تكان مي خورند و براي قربانيان اين جنايات اشك مي ريزند درست همان گونه كه «مور» خودش پس از چندين بار وقتي به تماشاي فيلم اش مي نشيند اشك مي ريزد.
002115.jpg

«بولينگ براي كلمباين» مخاطبش را به فكر وامي دارد. يكي از سكانس هاي بسيار ديدني فيلم، سكانس گفت وگوي «مور» با «مريلين منسن» است. عده اي مسئول فجايع را رسانه هاي گروهي و رواج خشونت در آثار هنري مي دانند و حتي اشخاصي نام «مريلين منسن» (غول پرسروصدا و شوك آور موسيقي راك) بر زبان آوردند. «مور» به اين بهانه به گفت وگو با او مي نشيند، و «منسن» با حرف هايش مخاطب را به فكر مي برد. وقتي «مور» براي آخرين سوال از او مي پرسد اگر حالا با نوجواناني كه در كلمباين بر روي همكلاسي هايشان هفت تير كشيده اند و آنها را كشته اند روبه رو مي شد به آنها چه مي گفت، «منسن» با آرامش پاسخ مي دهد: «كاري را مي كردم كه هيچ كس نكرد، سكوت مي كردم و به حرف هايشان گوش مي دادم» اينجاست كه مي فهميم قضيه چقدر دردآور است، تمامي حرف هاي «منسن» از روي دانش و كاملا منطقي اند.
«مور» به خوبي مي داند بهترين بستر براي بيان مشكلات سياسي، بستر طنز است و بارها اين مطلب را در مصاحبه هايش ذكر كرده.
«مور» دريافته است كه در «بولينگ براي كلمباين» بايد از بزرگ كردن قضايا بپرهيزد، چرا كه مسائل به خودي خود آن قدر بزرگ و رنج آور هستند كه اگر او هم بخواهد بر آنها تاكيد كند و آنها را هولناك تر جلوه دهد، راه اشتباهي رفته است و احساسات تماشاگرش را به بازي مي گيرد. او در عين حال با انتخاب موسيقي و طنز كلامي و برخوردهاي خودش از پس اين مشكل نيز برآمده است.
جسارت «مور» در «بولينگ براي كلمباين» قابل تحسين و ستايش است، اما در قسمت هايي از فيلم همين جسارت تا جايي پيش مي رود كه حس ناخوشايندي را به مخاطب القا مي كند. به عنوان مثال مي توان از تصوير زشتي كه «مور» در فيلم اش از شخصيت «چارلتن هستون» نمايش مي دهد گفت. وقتي «مور» با سوالات پي درپي و بي قفه اش از «هستون» او را متشنج و عصبي مي كند تا جايي كه از كوره به در مي رود و از بقيه گفت وگو خودداري مي كند، نوعي فضاي آزاردهنده فراهم مي آيد. گويي قسمت هايي از فيلم «مور» در بخش هايي از فيلم با كنجكاوي ستيزه جويانه اش تصاوير قبلي را خدشه دار مي كند.
به هر حال «مايكل مور» آمريكاي كشورش را پر از آدم هاي احمق مي بيند و صادقانه مي گويد: «واقعيت اين است كه ما توليدكننده آدم كش ها به سراسر دنيا هستيم.» او دست به نقد سياست كشورش زده است و بسيار هم در آن موفق بوده.

حاشيه هنر
• آخرين استاد در پاريس
002085.jpg

بعضي شهرها در تاريخ سينما هستند كه نام شان با فيلم هاي يك كارگردان عجيب مي شود. از ميان كارگردان هاي فرانسوي كه پيش از موج نو و پس از آن پاريس را به تصوير كشيده اند، انگار مقدر بود نام پاريس با نام كارگردان ايتاليايي روزگار ما «برناردو برتولوچي» عجين شود. هر تصويري از پاريس بدون «آخرين تانگو در پاريس» يا «دنباله رو» (براساس رماني درخشان از آلبرتو موراويا) ناقص است. «برتولوچي» كه زماني خودش ساكن پاريس بود و دوران انقلاب ۱۹۶۸ را هم با دقت دنبال كرده تازگي ها دوباره هوس پاريس كرده و دارد آن جا فيلمي مي سازد به اسم «آدم هايي رويايي». فيلمنامه تازه ترين كار استاد را «گيلبرت آدر» نوشته كه زماني جزو منتقدان مجله معتبر «فيلم كامنت» بوده است. قسمت اعظم فيلم گويا در يك آپارتمان مي گذرد و شرح رابطه يك جوان آمريكايي با يك جفت دوقلوي فرانسوي است. شخصيت هاي فيلم اين جور كه مي گويند در طول يك تظاهرات كه در سينما تك فرانسه به پا شده با هم آشنا مي شوند. داستان فيلم در ماه مه ۱۹۶۸ مي گذرد كه «هانري لانگلوا» بنيانگذار سينماتك از سوي «آندره مالرو» كه وزير فرهنگ فرانسه بوده كنار گذاشته مي شود. «برتولوچي» كه خيلي دل اش مي خواسته آن دوران از دست رفته را از نو بسازد از «ژان پي ير كلمان» و «ژان پي ير لئو» خواسته تا نقش واقعي شان را در فيلم بازي كنند و آنها هم متني را كه «ژان لوك گدار» در آن اوضاع و احوال نوشته بوده را دكلمه مي كنند. «ژان پي ير لئو» آن بيانيه كذايي را جوري خوانده كه همه رسما كيف كرده اند و تحت تاثير قرار گرفته اند.
«آدم هاي رويايي» را حامي هميشگي «برتولوچي» يعني «جرمي تامس» تهيه كرده كه پيش از اين ها به او كمك كرده بود تا فيلم عظيم «آخرين امپراتور» را بسازد اين بار هم فيلمي درست و حسابي را مدنظر دارد و از هيچ كمكي دريغ نكرده است. فيلم به هر حال قرار است همه آنهايي كه ماه مه ۱۹۶۸ را ديده اند را ياد آن دوره بيندازد و آنهايي هم كه فقط وصف اش را شنيده اند ببينند چه آشوبي بوده و كوكتل مولوتوف چه به سر پليس هاي ضدشورش مي آورده است. همه چيز اين فيلم قرار است خاطره انگيز باشد و براي همين هم از ترانه هايي در آن استفاده شده كه آن روزها دانشجويان معترض مي خوانده اند. بايد منتظر كار تازه استاد ماند و ديد پاريس او اين بار چه شكلي است. اين جور كه مي گويند «برتولوچي» از فيلم حسابي راضي است و فكر مي كند اگر همين جوري پيش برود اين فيلم هم يكي از بهترين فيلم هايش مي شود. آنهايي كه پاريس را نديده اند بايد دندان روي جگر بگذارند تا دست پخت استاد كاملا آماده شود. از همين حالا هم مي شود حدس زد كه دست پخت خوشمزه اي است!

• موسيقي كثيف، آمريكايي آرام
002110.jpg

«فيليپ نويس» استراليايي تبار كه فيلم ماقبل آخرش «حصار مانع خرگوش» در بخش مسابقه بين الملل بيست ويكمين جشنواره فيلم فجر حضور داشت، تازگي ها اعلام كرده كه دوست دارد به سرزمين اصلي اش برود و در استراليا فيلم بسازد. اين جور كه «نويس» گفته رسما با خودش عهد بسته كه براي اعتلاي سينماي استراليا و رسيدن به يك سينماي خوب و درست و دلچسب هر كاري مي تواند بكند. «حصار مانع خرگوش» كه «كنت برانا»، استاد بازيگري اين سال ها كه الگوي خيلي از بازيگران جوان است در آن بازي مي كرد به دوره اي از تاريخ استراليا مي پرداخت كه قرار بود بچه هاي بومي را از خانواده هايشان جدا كنند تا متمدن بار بيايند و خلاصه قسمت شان چيز ديگري باشد. «نويس» تازگي ها يك گروه حرفه اي استراليايي را دور هم جمع كرده و گفته مي خواهد رمان «موسيقي كثيف» نوشته «تيم وينتن» را يك جورهايي اين ور و آن ور كند و از دل اين رمان يك فيلم سينمايي بيرون بكشد. اين جور كه خبر رسيده «نيكول كيدمن» ستاره هاليوددي كه پس از جدايي از همسرش «تام كروز» ستاره بخت و اقبال اش بيشتر و بهتر از سابق مي درخشد قرار است در اين فيلم بازي كند و آدم اصلي فيلم اصلا اوست. «نويس» در همين مورد گفته كه «كيدمن» بعد از خواندن «موسيقي كثيف» هلاك رمان «وينتن» شده و گفته اين نقش فقط به او مي خورد و حسابي كامل و درست و حسابي است و او هم موقع نوشتن طرح فيلمنامه فقط به اين ستاره استراليايي تبار فكر مي كرده است. قرار است فيلمنامه را «جاستين مونجو» بنويسد كه قبلا «خيابان ابر» كار ديگر وينتن را براي اجراي تئاتري بازنويسي كرده بود. «موسيقي كثيف» كه اسم آن جزو نامزدهاي جايزه معتبر بوكر هم بود، امسال جايزه معتبر مايلز «فرانكلين» را برد و لقب بهترين داستان استراليايي سال را مال خودش كرد. داستان وينتن درباره زني است كه ساكن يك شهر كوچك ماهيگيري در غرب استراليا است و همان جا درگير ماجراها و روابطي مي شود كه اصلا خوب و خوشايند نيستند.
قسمت اعظم داستان در مورد مواجهه اين زن با آدمي است كه اهل وعظ و نصيحت و اين حرف ها است. اين دو نفر بعد از كلي جنگ و جدال مي بينند كه بدشان نمي آيد با هم بگردند و اين علاقه كار دست شان مي دهد و رازهاي جفت شان رو مي شود و خلاصه وضعيت غريبي مي شود. همين هم باعث مي شود زندگي شان رسما از اين رو به آن رو شود. فيلم تازه «نويس» كه هنوز هم روي پرده سينماهاي دنياست «آمريكايي آرام» نام دارد و اقتباس استادانه اي از رمان دل انگيز و فوق العاده استاد «گراهام گرين» است كه نقش اصلي اش را «سرمايكل كين» بازي مي كند و همه آن هايي كه فيلم را ديده اند از ديدن اش كيف كرده اند! حتي روزنامه هاي ويتنامي كه داستان فيلم يك جورهايي به آن ها مربوط مي شود نوشته اند «نويس» فيلمي درست و حسابي ساخته كه بي طرف است و همين آن را ديدني كرده است! مبارك است آقاي «نويس»!

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |