شايد چيزي كه باعث مي شود به اين فيلم جذب شويم اين باشد كه ما را وامي دارد به همان اندازه كه احساس مي كنيم بينديشيم
جاناتان رزنبام
ترجمه: نگار ميرزا بيگي
پيش از اينكه «اسپايك لي» فيلم كار درست را انجام بده و فيلم هاي بعدي اش را بسازد، از او به عنوان يك فيلمساز گلايه هاي زيادي داشتم. تنها وقتي كه «ملكوم ايكس» را ساخت و يا سعي داشت اقتباسي از زندگينامه افرادي مثل «سسيل ب. دوميل» يا «ديويد او. سلزنيك» به عمل آورد مي توانستم بپذيرم كه قدم در راه صحيح گذاشته است. با وجودي كه قصد ندارم بگويم كه طي دوران كارش مدام به شيوه ها و مجازهاي سبك گرايانه چسبيده بود - و بلكه اگر ضرورت ايجاب مي كرد به راحتي آنها را كنار مي گذاشت، مثل فيلم استادانه «داستان هوي پ. نيوتن» با اجراي قوي و هنرمندانه «راجر گونور اسميث» - اما در عين حال فيلم هايش سبك و سياق خاص خودشان را داشتند. مضافا بر اين كه با در دست داشتن پروژه هاي متفاوت هميشه سعي داشت كه كارهاي تجربي و آزمايشي انجام دهد و در انتخاب خلاقانه ابتكار و جسارت زيادي داشت حتي اگر بعضي از آنها ناشيانه از آب درمي آمدند (مثل «سوار اتوبوس شو» )يا بسيار مغلق و پرطمطراق جلوه مي كردند (مثل فيلم «حواس پرت»).
«ساعت بيست و پنجم» به نظر من بعد از «كار درست را انجام بده» بهترين فيلم «اسپايك لي» است و شايد چيزي كه باعث مي شود به اين فيلم جذب شويم اين باشد كه ما را وامي دارد به همان اندازه كه احساس مي كنيم، بيانديشيم - درباره چيزهايي كه هيچ گاه مجبور نشده ايم به آنها فكر كنيم، مثلا فرستادن قاچاقچيان موادمخدر به زندان، - فكر مي كنم كشور ما بيش از دو ميليون نفر زنداني دارد. بعد از روسيه، ما از نظر تعداد افراد زنداني در مرتبه دوم قرار داريم. - اينكه چگونه در آنجا آزار و اذيت مي شوند، چه مي كنند و چه بر سرشان مي آيد موضوعاتي هستند كه در واقع زياد علاقه نداريم به آنها فكر كنيم. فيلم «ساعت بيست و پنجم»، برگرفته از رمان «ديويد بنيوف» ۲۴ ساعت از زندگي يك قاچاقچي موادمخدر اهل منهتن به نام «مونتي بورگان» (ادوارد نورتون) قبل از رفتن به زندان (به مدت ۶ سال) را به تصوير مي كشد. فيلم همچنين چهار نفر ديگر كه در زندگي او نقش هاي كليدي دارند را هم تصوير مي كند. نامزدش «ناتورله» (روساريو داوسون)، پدرش «جيمز» (برايان كوكس)، بهترين دوست دوران كودكي اش «جيك» كه معلم يك مدرسه پيش دانشگاهي است (فيليپ سيمور هافمن) و يك دلال «وال استريت» به نام «فرانك» (بري پپر). شنيده ام كه بعضي اين جنبه فيلم درباره قاچاقچيان موادمخدري كه به زندان مي روند را كه به فكر كردن ـ و در نتيجه توجه نشان دادن - وا مي داردمان مورد انتقاد قرار داده اند. اما اگر از آنها خواسته شود درباره كساني كه به زندگي «مونتي» اهميت مي دادند فكر كنند، باز هم اعتراض خواهند كرد؟ اگر به «ناتورله»، «جيمز»، «جيك» و «فرانك» اهميت مي دهند چطور مي توانند توجهي به «مونتي» نداشته باشند؟
در «ساعت بيست و پنجم» هيچ نكته متعصبانه و موعظه گرانه و يا حتي روشنفكرانه اي وجود ندارد. دغدغه فيلم «لي» ضرورت رفتن يا نرفتن قاچاقچيان مواد مخدر به زندان نيست. در واقع مي توان گفت كه اين فيلم حتي درباره قاچاقچيان موادمخدر هم نيست. بلكه درباره «مونتي» است، قاچاقچي سابق موادمخدر كه به زندان مي رود و همچنين درباره انسان هايي كه مي شناسدشان. «لي» و گروه بازيگرانش آن قدر ورزيده اند كه به راحتي مي توانند كاري كنند كه با «مونتي» و ساير نزديكانش احساس قرابت عجيبي داشته باشيم، گويي سال ها است كه آنها را مي شناسيم و اين آشنايي بر احساساتمان در رابطه با اتفاقاتي كه برايشان مي افتد تاثير مي گذارد. «نيكولاي» - سلطان موادمخدر كه «مونتي» برايش كار مي كرده و كسي كه بخش قابل توجهي از عمرش را در زندان گذرانده است - به «مونتي» پيشنهاد مي كند كه ضعيف ترين و بي دفاع ترين فردي كه سرراهش قرار مي گيرد را تا حدي كتك بزند كه خون از چشمان اش سرازير شود. وحشتناك ترين نكته اي كه در اين پيشنهاد نهفته اين است كه كاملا عملي به نظر مي رسد و هيچ اغراق و مبالغه اي در آن به چشم مي خورد. همان قدر كه به «مونتي» و دار و دسته اش ايمان داريم، اين قضيه را هم مي پذيريم.
اگر رمان «بنيوف» را نخوانده بودم نمي دانستم اينكه در هيچ كدام از فلاش بك ها «مونتي» در حال فروختن مواد مخدر ديده نمي شود، ايده «لي» است يا خود «بنيوف». بدون اينكه بخواهم فيلم را به فريبندگي متهم كنم به نظرم حذف اين صحنه ها تا حدودي تاسف برانگيز است هر چند كه گنجاندن آنها در فيلم ممكن بود باعث شود حس همدردي و دلسوزي خود نسبت به «مونتي» را از دست بدهيم. «لي» در جايي مي گويد: «من فيلم هايم را بر اين اساس كه چقدر شخصيت هاي آن قابل ترحم و همدردي هستند انتخاب نمي كنم. «مونتي بورگان» يك دلال مواد مخدر است - و اين به نظر همه غيرقابل بخشايش است. اما بسياري از اوقات شخصيت هاي نامطبوع و ناخوشايند بهترين فيلم ها را مي سازند و بهترين داستان ها را دارند.
اين كه «لي» هنوز «مونتي» را موجودي نامطبوع نشان مي دهد، تا حدودي گنگ و دو پهلو است. البته من با اين ابهام مخالفتي ندارم، چرا كه اين يكي از ترفندهاي فيلم است تا به فكر كردن وادارمان كند و رفتار ناخوشايند پليس هايي كه او را دستگير و از او بازجويي مي كنند - بيشتر آنها سياه پوست اند و بيشترشان از مخمصه اي كه «مونتي» در آن گرفتار شده لذتي ساديستي مي برند - بيشتر و بيشتر بر ابهام و پيچيدگي كليت فيلم مي افزايد. وقتي به «مونتي» فرصتي مي دهند تا با خيانت كردن به ديگران جرمش را سبك تر كند بالاجبار به اين فكر مي كنيم كه اگر خود در اين موقعيت قرار داشتيم چه مي كرديم.
|
|
مجازها و سبك و شيوه قديمي «لي» كه در «ساعت بيست و پنجم» به چشم مي خورند عبارتند از كات هاي پرشي، برداشت هاي يك در ميان از يك حادثه مشابه (مثلا «مونتي» و «ناتورله» كه به دست يكديگر مي دوند تا يكديگر را از نزديك تماشا كنند) كه در يك توالي سريع تكرار مي شوند، صحنه هايي از رسم و رسوم محلي، حركت هاي روياوار دوربين كه باعث مي شود شخصيت ها شناور و در حال پرواز در فضا به نظر آيند و موسيقي بدون مكث و بي پايان. تك گويي «مونتي» با عبارت: «لعنتي»، رو به آينه حمام آغاز مي شود. يك بداهه گويي تا حدودي ادبي، يك تك گويي خودآگاهانه كه با عبارت «لعنت به تمام اين شهر» آغاز مي شود و ادامه مي يابد و تمام گروه هاي محلي و افرادي كه او از آنها متنفر است را در برمي گيرد. او اين مجموعه را با رشته اي از تصاوير تا حدودي رنگ باخته از مردم هر طبقه تصوير مي كند: دلال هاي «وال استريت»، «همسران بخش شمال غربي»، همجنس خواهان جنوب شهر، «برادراني» كه بسكتبال بازي مي كنند، پليس ها، كشيش ها، مردمي كه از آنها محافظت مي كنند، اسامه بن لادن، القاعده، دوستانش «جيك» و «فرانك»، «ناتورله» (كه فكر مي كند به او خيانت كرده و او را به پليس لو داده است)، پدرش - و حتي خودش به خاطر اينكه دستگير شده است: «همه چيز داشتي و همه را از دست دادي. »
بعدها «لي» بعضي از اين گروه ها را دوباره باز مي گرداند تا به هنگام ترك شهر براي «مونتي» دست تكان بدهند، به عنوان سمبل هايي كه او از پشت سر گذاشتن شان متاسف است.
حركات نرم دوربين با روياهاي دو شخصيت كه همزمان به يك باشگاه مي روند همراه مي شود: «مري» (آناپاكين، همان بازيگري كه نقش دختر را يك دهه پيش در فيلم «پيانو» بازي كرده بود)، يك دختر دانش آموز دبيرستان است با «جيك»، معلمش، نزديك مي شود و به او و موسيقي علاقه مند مي شود. رابطه بين اين دو تنها پيرنگ فرعي داستان است و تا آنجا مفيد واقع مي شود كه آن نوع معصوميتي كه ساير شخصيت ها فاقد آن هستند را پرنگ تر جلوه مي دهد. «فرانك» در جايي به «جيك» مي گويد: «تو يك بچه پولدار يهودي از بخش شمال غربي هستي كه از ثروتمند بودن شرمنده است. » اين تنها چيز نيست كه «جيك» در برابر آن احساس تقصير مي كند؛ او به خاطر اينكه مدت ها قبل «مري» او را دوست داشته است خود را نمي بخشد. اما «فرانك» كه ريشه هاي ايرلندي و طبقه كارگري اش را با «مونتي» شريك است، به هنگام احساس تقصير شخصيتي حتي پيچيده تر را بروز مي دهد. او در برابر مخمصه اي كه «مونتي» در آن گرفتار آمده و يا به بيان دقيق تر، در برابر بعضي فعاليت هايش در «وال استريت» احساس گناه مي كند.
آخرين صحنه فيلم يك كلوزآپ از «مونتي» است كه در آن صورتش لت و پار و كبود شده، در حالي كه پدرش او را به سوي زندان مي برد - اين صحنه درست به اندازه صداي سگ در حال كتك خوردن به فكر كردن وادارمان مي كند. دليل آن اين نيست كه نمي دانيم چه كسي «مونتي» را به آن روز و حال درآورده و چرا، بلكه به اين دليل كه او درباره آن به پدرش دروغ مي گويد. در يكي از صحنه هاي پيشين، «مونتي» (مردي خوش قيافه كه مادر مرحومش به خاطر علاقه به «مونتگمري كليفت» او را «مونتي» ناميده است. ) از «فرانك» مي خواهد كه او را تا حد مرگ كتك بزند و او را بر خلاف ميلش به اين كار وادار مي كند. به اين دليل كه فكر مي كند اگر با اين شكل و شمايل پا به زندان بگذارد كمتر نابود مي شود. خوشبختانه در اين قسمت «لي» از موسيقي چشم پوشيده و صداهاي ديگر را هم به خوبي حذف كرده است؛ اين صحنه، جدايي دردناك و غمبار آنها را كمتر به رخ مي كشد. وقتي به كلوز - آپ صورت «مونتي» مي نگريم، نمي توانيم از فكر كردن به اينكه چه چيزي در طول هفت سال آينده در زندان انتظارش را مي كشد، خودداري كنيم.
از ما خواسته مي شود كه نه تنها به اين قضيه فكر كنيم كه چه مي شد اگر اين نقشه عملي بود و به اجرا در مي آمد، بلكه به اين بيانديشيم كه آيا اين پاياني است كه ما از فيلم انتظار داشته ايم يا نه. آيا اين آن چيزي است كه واقعا بر سر «مونتي» مي آيد؟ و اگر ما پايان ديگري را ترجيح مي دهيم آيا اين بدين معنا است كه ما نمي خواهيم قاچاقچيان موادمخدر به زندان بروند.
فكر كردن درباره سگي كه كتك خورده است، يك قاچاقچي مواد مخدر كه به زندان مي رود و يا يك دلال مواد مخدر كه به زندان نمي رود احتياج به حل معماي معضلي ندارد. اين فقط بدين معنا است كه بيانديشيم در دنياي ما و دنيا آنها كه در واقع دنياهاي يكساني هستند چه مي گذرد و همان طور كه «لي» نشانمان مي دهد، احساس اينكه راه ما به دنياي آنها ختم مي شود روش ديگري براي فكر كردن درباره آن است.