گفت وگو با دكتر حسين سليمي ـ ۱
پيشينه حقوق بشر
بستر اجتماعي اين انديشه با پيدايش بورژوازي پديدار شد چرا كه نمي توانست حاكميت هاي بدون قيد و شرط را تحمل كند
|
|
محمدرضا شرف همداني
حسين سليمي، استاد دانشكده علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبايي است. او از كساني است كه ارتباط بسياري با مطبوعات دارد و از او يادداشت هايي درباره مسائل روز نيز در اين رسانه ها منتشر مي شود. با او درباره ماهيت و پيشينه حقوق بشر گفت و گو كرديم.
• • •
• به عنوان تمهيدي براي ورود به بحث مي خواستيم بدانيم طرح مفهوم حقوق بشر به چه دوراني باز مي گردد به عبارت ديگر، آيا اين موضوع صرفا در دنياي مدرن مطرح شده است يا سابقه طرح در دوران پيشامدرن را نيز داراست؟
اين كه آيا مفهوم حقوق بشر مفهوم مدرني است و يا غيرمدرن قابل بحث است. اين كه نگرش به انسان به عنوان يك موجود محق، يك موجودي كه به خاطر انسان بودنش داراي يكسري حقوق است، فارغ از اين كه تابع چه ديني، چه انديشه اي و متعلق به چه طبقه اي است، فقط مخصوص دنياي مدرن بوده و محل نقد است. در اين زمينه ترديدهاي فراواني وجود دارد. تا حدودي نگاه تاريخ گرايانه است كه انطباق ميان مدرنيسم و حقوق بشر را به ذهن مي رساند. زيرا بسياري بر اين اعتقادند كه در دوران هاي تاريخي پيش از مدرن، اصلا انديشه حقوق بشري، در ذهن كسي جوانه نزده است. آن ها انديشه ها را به طور مطلق مخلوق يك دوران تاريخي خاص مي دانند، آن گاه طبيعتا نتيجه خواهند گرفت كه چون در دوران مدرن شرايط اجتماعي و بستر پيدايش حقوق فراهم شده، پس حقوق بشر محصول مدرنيسم است. اگر حقوق بشر را به عنوان يك پديده اجتماعي، روند و يا پايه نظام هاي سياسي بنگريم، شايد بتوان اين نتيجه را تاييد كرد و گفت محصول دوران مدرن است ولي اين طور نيست كه طرح اين موضوع كه انسان به خاطر انسان بودنش داراي يكسري حقوقي است كه تا قبل از دوران مدرن به ذهن كسي خطور نكرده باشد اين امر قابل ترديد فراوان است. وقتي به بسياري از متون باستاني رجوع شود، ديده خواهد شد كه به انسان به مثابه موجودي كه ذاتا داراي حقوقي انكارناپذير است نگريسته شده. در يونان باستان، در انديشه رواقيون مي توان ديد كه انسان به عنوان موجودي كاملا محق در نظر گرفته شده است. موجودي كه محصور در مذاهب و عقايد و مرزها و جوامع خاصي نيست و به واسطه انسانيتش داراي ارزش است. وقتي به كتيبه ها و متون ايران باستان هم نگاه مي شود، يك همچون نگاه مبتني بر يك نگرش حقوق بشري يافت مي شود. برخي معتقدند در منشوري كه از كوروش كبير در بابل به يادگار مانده يك نوع نگرش خاص حقوق بشري نهفته است اين نوع نگاه را همين طور مي توان در قوانين حمورابي نيز پيگيري نمود. در بسياري از اديان مفاهيم مربوط به حقوق بشر مطرح شده است كه به طور مشخص و بارز مي توان از تعاليم مسيحيت و اسلام نام برد. حال سوالي كه مطرح مي شود اين است كه با وجود اين مفاهيم كه برخي از آن ها از درون متون مقدس در مي آيد و برخي ديگر از ذهن انسان تراوش كرده است چرا اين مفاهيم نتوانسته تا دوران مدرن به صورت يك جريان و روند تاثيرگذار در آيد؟ چرا تبديل به مبنا و ماهيت رژيم هاي حقوقي و سياسي نشد؟ چرا فقط به عنوان يك مفهوم باقي ماند؟ چرا تبديل به قانون نشده و به عنوان يك نظم اجتماعي در نيامد؟ اين پرسش هاي بسيار مهمي است كه پاسخ آن ها را مي توان از درون تاريخ جست. به طور خلاصه بايد گفت انديشه حقوق بشري در دوران مختلف وجود داشته، ولي شرايط تاريخي بدان اجازه ظهور و بروز و تبديل شدن به يك جريان و نظام اجتماعي را نداده است. در حقيقت و به طور مشخص مي توان گفت كه مدرنيسم از قرن پانزدهم ميلادي به بعد بسترهاي اجتماعي و تاريخي لازم را براي پيدايش حقوق بشر به عنوان يك نظام اجتماعي و سياسي فراهم كرد. به همين دليل هم بود كه انديشه هايي كه در اين دوران به وجود آمده، امكان اين را داشت كه خود را در قالب انقلاب هاي اجتماعي، رفرم ها و شكل گيري نظام هاي سياسي نشان دهد. بنابراين اگر مدرنيسم را از منظر انديشگي محض نگاه كنيم مطمئنا تنها عامل پيدايش حقوق بشر نيست ولي اگر به آن به عنوان يك واقعيت تاريخي بنگريم، مسئله فرق مي كند و بايد گفت كه تنها در دوران هاي مدرن است كه حقوق بشر، امكان ظهور و بروزيافته است. در اين دوران است كه هم زمينه هاي اجتماعي پيدايش حقوق بشر و هم زمينه هاي انديشگي آن به گونه اي كامل تر از گذشته فراهم مي شود. زمينه هاي اجتماعي پيدايش حقوق بشر براي نخستين بار در اروپا مطرح شد و بعد از آن به جاهاي ديگر نفوذ كرد. اين زمينه هاي اجتماعي عمدتا در جريان گسستن بندهاي فئوداليته شكل گرفت يعني زماني كه بسياري از حقوق و روابط اجتماعي انسان ها در درون روابط بين فئودال ها و روابط بين فئودال ها و سرف ها در بطن جامعه اروپايي مطرح شد. در اين دوران است كه تمام مباحث انديشگي به نوعي حول محور كليساي كاتوليك نضج يافته و رفته رفته اتفاقات تاريخي اي روي داد كه بندهاي اجتماعي گسسته شد. پيدايش بورژوازي، گسترش علم، گسترش راه هاي دريايي پيدايش انديشه هاي نو، پيدايش طبقات جديد اجتماعي، مدل هاي جديد اداره اجتماع و. . . (كه بحثي است صرفا تاريخي) باعث شد كه به آرامي بندهاي تسلط فئوداليسم و گفتمان غالب كليساي كاتوليك از هم بگسلد. زماني كه انسان اروپايي به تدريج از بند فئوداليسم و زنجيرهايي كه كليساي كاتوليك به دست و پايش نهاده بود، رها گشت زمينه هاي پيدايش انديشه حقوق بشري فراهم شد. البته اين حقوق بشر در ابتداي دوران مدرنيته خيلي مطرح نيست. در قرن شانزدهم فئوداليسم به آرامي متزلزل و انديشه هاي نو و واحدهاي سياسي جديد مطرح شد. در اين زمان است كه هم در عرصه عمل و هم در عرصه نظر بيشتر با پديده دولت مقتدر سكولار مواجه هستيم تا با دولت هاي مبتني بر حقوق بشر. در تاريخ اروپاي آن روزگار براي نخستين بار شاهد شكل گيري پادشاهي هاي داراي حاكميت هستيم. بعد از عهدنامه وسيفاليا است كه دولت هاي سرزميني به وجود آمده و رابطه خودشان را با حاكميت معنوي كليسا قطع مي كنند. اين حكومت ها، مشروعيت خويش را، از اقتدار و حسب و نسبشان مي گيرند نه از تاييد ديني كليسا. بيشتر دولت هايي كه در اوايل مدرنيته شكل مي گيرد دولت هاي مقتدرند كه اتفاقا حقوق بشر برايشان چندان مهم نيست. در عرصه انديشه نيز اولين انديشمندان مدرن در حوزه سياست نظير، ماكياولي و بدن، كساني هستند كه حقوق بشر و ارزش انساني خيلي در تفكرشان جايي ندارد، بلكه آن ها بيشتر مسئله شان حفظ حاكميت دولت و دولت فارغ از مذهب است.
• با توجه به اين كه از نظر شما مفهوم حقوق بشر براي انديشمندان آغازين عصر مدرن چندان مطرح نبود سير رشد اين مفهوم در دنياي مدرن چگونه است؟
در آغاز، مدرنيسم بيشتر در قالب كنار زدن مذهب از حوزه سياست مطرح است. در حقيقت حاكميت را تبديل به يك مسئله زميني كردن مسئله مهم آن ها بوده است. ولي از اين پس وقتي حاكميت ديگر يك دستگاه مشروعيت ساز، به نام كليسا ندارد، اين حاكميت با بافت و ساختار سنتي جامعه اروپا دچار مشكل مي شود. اين حاكميت سكولاريزه شده سنتي اقتدارگرا، كه در ابتدا با تفكرات ماكياولي و بدن همراه است، با ظهور بورژوازي، علم نوين، ارتباطات جديد، رشد آگاهي انسان و پيدايش سنت روشنگري، ديگر توانايي حفظ جايگاه خويش را ندارد، در اين جا است كه به تدريج انديشه هايي بروز مي كند كه مسئله اصلي شان زدودن مذهب از سياست نيست بلكه مسئله آن ها اين است كه عقلانيت معطوف به اقتدار انسان را، نخست به عقلانيت معطوف به حقوق طبيعي و سپس معطوف به فايده و انتخاب تبديل كند. يعني انساني كه در يك دوره اي براساس عقلانيت خويش از يك اقتدار مركزي پيروي مي كرد، حال در پي اين است كه براساس عقلانيتش براي خود تصميم بگيرد.
بستر اجتماعي اين انديشه هم با پيدايش بورژوازي پديدار شد. چرا كه بورژوازي نمي توانست حاكميت هاي مقتدر و بدون قيد و شرط را به دليل امنيت سرمايه و مالكيت تحمل كند. لذاست كه رفته رفته در اروپا به ويژه در قرون ۱۶ و ۱۸ زمينه پيدايش انديشه هاي جديد پيرامون حقوق بشر، شكل مي گيرد. مهم ترين انديشمندي كه در تاريخ تفكر سياسي انديشه هاي حقوق بشري را مطرح مي كند جان لاك است كه به طور مشخص تعاريفي از حقوق بشر ارائه مي دهد. وي مفاهيمي را ارائه مي كند كه در قوانين اساسي كشورهاي مختلف و اعلاميه ها و كنوانسيون هاي حقوق بشر هم اكنون نيز همچنان از آن استفاده مي شود. قانون اساسي آمريكا و نگرش هاي موجود در انگلستان و جمهوري هاي سوم و چهارم فرانسه نيز بر پايه انديشه هاي لاك شكل گرفته است. لاك حاصل دوران بعد از تجربه اقتدارهاي سنتي سكولار، در اروپاست. او بر اين انديشه است كه رسيدن انسان به جايگاه جديد خود در تاريخ، محتاج رها شدن از بند تكاليفي است كه خود براي خود تعيين نكرده بلكه تكاليفي است كه حكومت برايش مشخص مي كند. تمام تلاش لاك اين است كه اين رابطه را بر عكس كند و حكومت را به نهادي تبديل كند كه بايد در بند تكاليفي باشد كه تك تك انسان ها و افراد جامعه برايش مشخص كرده اند.
به همين دليل است كه مفهوم حقوق بشر، مفهوم پايه اي تفكر سياسي لاك محسوب مي شود. او برخورداري انسان از عقل و آزادي را جوهر وجودي انسان مي داند، لاك معتقد است كه برخورداري انسان از عقل دليل اين است كه انسان بايد از آزادي برخوردار باشد. چون هيچ موجود عاقلي را نمي توان به بند كشيد و هيچ موجود «بندي»را نمي توان عاقل دانست. بنابراين عقلانيت انسان و آزادي او قرين هم است. اين عقل ايجاب مي كند كه انسان درباره مايملك، سرنوشت، اخلاق، خوبي ها و بدي هاي خودش با تجربه و آزادي بتواند تصميم بگيرد. البته برخي بر اين هستند كه لاك به دليل اعتقادش به حقوق طبيعي همچنان يك پا در قرون قبل از خود دارد. او معتقد است حقوق بشر براي انسان جزو حقوق طبيعي است و اين حقوق طبيعي است كه حقوق بشر را توجيه مي كند. او مي گويد خداوند جوهر وجودي انسان را به گونه اي آفريده است كه داراي اين حقوق است. در حالي كه بعد از لاك در انديشه هاي بنتام، استوارت ميل و هيوم، ديگر مفهوم حقوق طبيعي براي اثبات حقوق بشر مطرح نمي شود. آن ها معتقدند براي اثبات مفهوم حقوق بشر، نيازي به متوسل شدن به مفهوم حقوق طبيعي نيست. چون مفهوم حقوق طبيعي خود، مفهوم ماورايي است كه روزي ممكن است متولي اي به جز افراد انساني پيدا كند. بنابراين رفته رفته از قرون ۱۶ و ،۱۶ زمينه هاي پيدايش انديشه هاي حقوق بشري به وجود مي آيد. بسياري معتقدند آنچه را كه مونتسكيو و روسو مطرح كرده اند در حقيقت سير تكاملي افكاري است كه با جان لاك آغاز شد. بدين ترتيب است كه انديشه حقوق بشري جديد به نوعي در مونتسكيو، روسو و كانت به نقطه اوج خود مي رسد و برخي معتقدند كه متفكرين امروزي نيز به جز شرح و بسط همان حرف هايي كه تا آن تاريخ گفته شده است چيزي اضافه بر آن نيفزوده اند. اين مطالب بيان شده در عرصه انديشه جريان داشت ولي يكسري انقلاب هاي اجتماعي و تحولات سياسي هم وجود دارد كه اين نوع نگرش حقوق بشري و تبديل آن به نظام اجتماعي از درون آن جوشيده و بالا مي آيد.
انقلاب شكوهمند در انگلستان، جنگ هاي استقلال آمريكا و انقلاب كبير فرانسه از مهم ترين اين وقايع هستند كه نگرش مثبت به انسان را به همراه داشت و پس از اين است كه انسان به عنوان موجودي محق كه مشروعيت نظام سياسي از حقوق ذاتي آن بر آمده است مطرح مي شود. درست است كه در جريان اين تحولات اتفاقاتي مي افتد كه بارها حقوق انسان زير پا گذاشته مي شود ولي در قالب همين تحولات است كه حقوق ذاتي انسان ها به پايه اصلي مشروعيت نظام هاي سياسي تبديل مي شود. در قرن نوزدهم در اروپا تقريبا شصت، هفتاد سال چالشي شديد بين مفاهيم بر آمده از درون انگلستان و متبلور شده در انقلاب فرانسه با نظام هاي اقتدارگراي سنتي در داخل اروپا در گرفت كه در نهايت اين چالش هم در عرصه انديشه و هم در عرصه واقعيت سياسي و اجتماعي به نفع انديشه ها و گرايش هاي حقوق بشري به پايان رسيد و بدين ترتيب در دنياي مدرن نظام هاي مبتني بر حقوق بشر رشد كردند.
|