دكتر رامين جهانبگلو
منتسكيو نيز همچون اسپينوزا غايت فلسفه سياسي مدرن را مسئله آزادي مي داند. پروژه منتسكيو در روح القوانين انديشيدن در مورد آزادي و شكل دادن به آن در قالب قانون اساسي است. از ديدگاه او، آزادي فقط در ارتباط با ضرورت قوانين امكان پذير است و آنچه را كه ما «قانون» مي ناميم در حقيقت چيزي نيست جز رابطه موجود ميان عناصر تشكيل دهنده ساماني تاريخي- سياسي. مسئله منتسكيو بر خلاف هابز و اسپينوزا ايجاد قراردادي اجتماعي نيست، بلكه تعادلي سياسي در جامعه است. پرسش فلسفي او در مورد شيوه تأسيس كالبد سياسي نيست. فلسفه سياسي منتسكيو بر پايه پرسشي در مورد نهادها و به ويژه نهاد قانون بنا شده است. منتسكيو از خود مي پرسد: «چه چيزي ساختار يك نهاد سياسي را تعيين مي كند؟» و پاسخ او به اين سؤال وحدت ميان «طبيعت» و «اصل» است. دولت از نظر منتسكيو كليتي طبيعي و اصولي است.طبيعت هرحكومتي با اصلي منطبق است، براي مثال ترس براي استبداد و فضيلت براي جمهوري. لذا، براي ايجاد تعادل در دولت بايد به روابط ميان قواي سه گانه توجه كرد و آنها را به طور مفهومي از يكديگر جدا ساخت. به گفته منتسكيو در دولتي كه بر مبناي آزادي قرار گرفته باشد، هر قوه اي از مطلقه شدن قوه ديگري جلوگيري به عمل مي آورد. همانطور كه مي بينيم، فلسفه سياسي منتسكيو براي اولين بار بر مبناي تفكيكي جامعه شناختي از اشكال گوناگون قدرت گرفته است و منتسكيو به عنوان جامعه شناسي مدرن اين تفكيك و طبقه بندي را با بها دادن به قانون اساسي انگلستان در مقابل استبداد شاهي در فرانسه شكل مي دهد. منتسكيو در جست و جوي مدل كلي و جهاني اي براي حاكميت سياسي است كه از نظر او در قانون اساسي انگلستان تجلي مي يابد.
با روسو كل مفهوم حاكميت است كه مورد سؤال قرار مي گيرد. هابز، اسپينوزا و منتسكيو، هر سه از حاكميت با ميانجي سخن مي گويند. ولي براي روسو مشروعيت سياسي بر پايه حاكميت مردم و نه اصل نمايندگي قرار مي گيرد. از اين رو تفكر روسو فيلسوفي است مدرن با نفسي كلاسيك، زيرا مي كوشد تا تجربه يونان باستان را در مدرنيته سياسي پياده كند. براي او نمايندگي سياسي چيزي نيست جز فساد حاكميت، زيرا از نظر او اراده مردم امري تجزيه ناپذير است. مبناي هستي شناختي فلسفه سياسي روسو «اراده كلي» (volonte generale) است. «اراده كلي» يك من كلي است كه ضامن آزادي همگان است. پس «اراده كلي» يعني اراده مردم كه بيانگر انديشه مردم در مورد مردم است. به عبارت ديگر، به گفته روسو زماني كه مردم مي انديشند، انديشه آنها شكل كلي به خود مي گيرد زيرا در شكلي كلي به آزادي مي انديشند. شكي نيست كه روسو يكي از مهم ترين محورهاي فلسفه سياسي مدرن است و تمام كوشش فلسفي و سياسي ليبراليسم فراسوي قرن نوزدهم (افرادي چون بنجامن كنستان) به منظور رد انديشه سياسي روسو و نظريه دموكراسي بدون ميانجي اوست.
از روسو به بعد و با انقلاب فرانسه و نتايج فلسفي و تاريخي آن دوره مدرنيته سياسي دوم آغاز مي شود كه بيان فلسفي آن را در سه فيلسوف آلماني يعني كانت، فيشته و هگل مي توان بررسي كرد. اگر قبول داشته باشيم كه روسو متفكري است كه كليت دولت مدرن را نه در قالب «نهادي تاريخي» (همچون منتسكيو) بلكه در چارچوب ايده اي فلسفي(چون اراده كلي) مي انديشد، پس مي توان نتيجه گرفت كه ايده آليسم آلماني كانت، فيشته و هگل كوششي است براي نظام مند كردن اين ايده و بيان آن در قالبي متافيزيكي. خوانندگان تيزبين كانت مي دانند كه او كالبد سياسي و غايت آن را بر مبناي عقل محض عملي پايه ريزي مي كند. نتيجه فلسفي اين عمل دو چيز است: يكي، توجه به زندگي مشترك سياسي انسان ها بر مبناي حق به عنوان ايده پيشيني عقل و ديگر طرح چگونگي رابطه ميان شهروندان و دولت بر پايه مفهوم حق. از ديدگاه كانت آنچه كه مطلق است و بايد از آن پيروي كرد حاكميت قانون است و نه حاكميت حكمران، زيرا قانون ايده اي عقلاني است كه عقل به نحوي خودمختار به خود مي دهد. پيروي از قانون به منزله پيروي از عقل و آگاهي از مفهوم «بشريت» است كه به منزله مفهومي كلي ما را به ايده صلح مستمر و پيوسته مي رساند. به گفته كانت صلح مستمر نتيجه تجلي عملكرد عقل عملي است. به عبارت ديگر، فلسفه سياسي مدرن با انديشيدن دولت به عنوان امري سياسي اراده مدرن غايت خود را در صلح مدني و بين المللي مستمر و پيوسته مي يابد. بدين گونه، چون جامعه سياسي بر اساس هيچگونه اصل متعالي و از پيش تعيين شده اي قرار نگرفته، پس تجلي حاكميت عقلاني مردم در قالب قانون شكل مي گيرد.
در اينجا به فلسفه سياسي هگل مي رسيم كه نقطه پاياني دوره دوم مدرنيته سياسي است. هدف هگل آشتي دادن ايده روسويي دولت (كه بر پايه اراده كلي است) با فلسفه پديدار شناختي خودش (كه سير عقل در تاريخ) است. دولت هگل ساختاري مدرن و عقلاني است، چون همانطوري كه ديديم قانون از نظر مدرن ها تجلي جامعه مدرن است. از ديدگاه هگل دولتي كه به طور عقلاني در مورد خود مي انديشد در چارچوب كليتي قانوني و يا قانون كلي اين عمل را انجام مي دهد. به همين دليل، هگل معتقد است هرآنچه كه واقعي است عقلاني است و هرآنچه كه عقلاني است واقعي است. از نظر هگل، دولت نقطه تلاقي ميان واقعيت تاريخي و عقل پديدار شناختي است. هگل برخلاف نظريه پردازان قرارداد اجتماعي در فكر توضيح «وضع طبيعي» نيست، زيرا به فكر انديشيدن در مورد منشأ دولت نيست. براي هگل دولت داده اي تاريخي و پديدار شناختي است و به همين جهت ساختار دولت خود دولت است. پس با هگل فلسفه سياسي شكل تاريخي گر به خود مي گيرد، زيرا دولت هگلي منشأ و غايتي تاريخي دارد. به گفته هگل دولت واقعيتي است كه در آن جزئيت فرد با كليت عقل در آشتي قرار مي گيرند. شايد به همين علت است كه فقط دولت و نه جامعه مدني مي تواند ادعاي كلي بودن را بكند، زيرا جامعه مدني فضاي اقتصادي جامعه را تشكيل مي دهد يعني «نظام احتياجات» است و آزادي در چارچوب نظام احتياجات مطرح نمي شود. هگل فلسفه سياسي را واقعيت «اخلاق عمومي» توصيف مي كند. اخلاق عمومي وحدت ميان «حق انتزاعي» و «اخلاقيات» است، يعني آنجا كه حق به شكل نظام اخلاقي عمومي توسط شهروندان دروني مي شود. پس اخلاق عمومي همساني ميان واقعيت تحقق يافته افراد به منزله آزادي و فرايند شكل گيري حق است. دولت عقلاني ترين و واپسين مرحله شكل گيري حق است. به گفته هگل دولت آزادي تحقق يافته است. همانطور كه مي بينيم از نظر هگل فلسفه سياسي خود مرحله اي از فرايند كلي روح و ذهن است كه به شكلي پديدار شناختي- منطقي در تاريخ تحقق مي يابد. بدين گونه با فلسفه سياسي هگل دوره دوم مدرنيته سياسي به پايان مي رسد. پس به همانگونه كه به قول هايدگر هگل پايان متافيزيك ذهنيت است، پايان دوره اي از فلسفه سياسي مدرن نيز مي باشد.
دوره سوم مدرنيته سياسي با ماركس و نيچه آغاز مي شود. ويژگي اين دوره مخالفت با فلسفه سياسي هگل و متافيزيك ذهنيت است. ماركس و نيچه با به پرسش گذاشتن تاريخ متافيزيك غرب و به ويژه تاريخ ذهنيت اصول فلسفه سياسي مدرن را زير سؤال مي برند. از ديدگاه ماركس پاسخ به پرسش هاي اجتماعي و سياسي ديگر وظيفه فلسفه سياسي مدرن نيست، زيرا به گفته او اين پراكسيس انقلابي است كه تعيين كننده شكل سياسي آتي است و روابط اقتصادي و سياسي ميان شهروندان را تعيين مي كند. ماركس سياست را از حيطه فلسفه بيرون مي كند، چون از نظر او فلسفه ديگر قدرت انديشيدن در باره سياست را ندارد. ماركس با زير سؤال بردن كالبد سياسي فلسفه هگل آزادي تاريخي را از نو بر پايه كليتي انقلابي توصيف مي كند. بدين گونه ماركس «هستي شناسي انقلاب» را جايگزين پديدار شناسي سياسي هگل مي كند.
نيچه به نوبه خود با زير سؤال بردن تاريخ فلسفه غرب (كه نقطه آغازين آن ايده آليسم افلاطون و پايان آن ايده آليسم هگلي است) فسفه سياسي مدرن را دچار بحران مي كند. او با نقد ارزش هاي مسيحي و ارزش هاي سياسي جامعه بورژوايي مدرن در جست وجوي صورت نوعي و ازلي جديدي براي انسان است كه در مفهوم كليدي «اراده معطوف به قدرت» شكل مي گيرد. بدين گونه نيچه مي كوشد تا انسان دموكراتيك مدرن را پشت سر گذارد و به انسان جديدي با ارزش هاي فلسفي و سياسي جديدي دست يابد. عبور نيچه از آنچه كه او «افول بشريت» مي نامد به معناي نفي جوهر بشري نيست بلكه به منزله كامل كردن آن است. نيچه به دنبال رنسانس جديدي است كه نقد مطلق ارزش ها را با خود به همراه دارد. نقد مطلق ارزش ها به معناي نقد و عبور از نيروهاي تضعيف كننده و تخريب كننده انسان است. به عبارت ديگر، از نظر نيچه مبارزه سياسي نبرد دروني است كه ميان دو نگرش اخلاقي در درون انسان اتفاق مي افتد. به همين جهت، مي توان گفت كه با نيچه فلسفه سياسي تبديل به تبارشناسي اخلاق مي شود.
با نقد نيچه اي و ماركسي فلسفه سياسي مدرن راه براي دوره چهارم مدرنيته سياسي باز مي شود. از مهم ترين ويژگي هاي اين دوره رويارويي فيلسوفان سياسي با توسعه عقل ابزاري و واقعيت توتاليتر قرن بيستم است. در اين دوره ما با سه نحله اساسي و متضاد در زمينه فلسفه سياسي روبه رو هستيم: اول، نقد استراوسي فلسفه سياسي مدرن كه به دنبال نقد هايدگري از تاريخ متافيزيك شكل مي گيرد. دوم، نقد آرنت از سياست مدرن و كشف دوباره معناي كنش سياسي و سوم، نقد پسامدرن از فلسفه روشنگري و سياست مدرن كه به بحران سوژه متافيزيكي و افول فاعل سياسي مدرن مي انجامد.
به طور خلاصه، در فلسفه سياسي پسامدرن سه محور اصلي انديشه وجود دارد كه در آثار فوكو، بودريار و واتيمو ديده مي شود. ميشل فوكو فلسفه سياسي را در قالب آنچه كه او «ميكروفيزيك قدرت» مي نامد جاي مي دهد. در حالي كه ژان بودريار معتقد به افول فاعل سياسي و پايان فلسفه سياسي است. واتيمو نيز به نوبه خود بر اين عقيده است كه در دوره پساتاريخ (كه ما در آن به سر مي بريم) ما با بحران مفاهيم اساسي و پايه اي روايت مدرن دولت درگيريم. بدين گونه، تجربيات سياسي و اجتماعي كوتاه مدت جايگزين روايت هاي تاريخي و سياسي درازمدت مي شوند.
ولي بحث اصلي براي زنده كردن فلسفه سياسي ميان لئواستراوس و هانا آرنت صورت مي گيرد. لئواستراوس به دنبال هايدگر و نيچه براين عقيده است كه غرب درگير بحران معنوي عميقي است. ولي او برخلاف نيچه و هايدگر ريشه هاي اين نيهيليسم معاصر را در گذار فلسفه سياسي كلاسيك به فلسفه سياسي مدرن مي بيند. براي استرواس انديشه سياسي غرب داراي دو وجه است: يك وجه كلاسيك و يك وجه مدرن. تفاوت ميان اين دو وجه بر مبناي مفهوم «طبيعت» قرار گرفته است. از ديدگاه استراوس فلسفه سياسي كلاسيك «طبيعت» را به شكل مقوله اي ابدي در نظر مي گيرد كه تعيين كننده نظمي كيهاني است. به همين دليل براي كلاسيك ها مقوله «حق طبيعي» در درون ساختار زندگي مشتركي طرح مي شود. كلاسيك ها «زندگي مشترك» را بر پايه غايت يا telos قرار مي دهند. پس مي توان گفت كه فلسفه سياسي كلاسيك انديشه اي غايت گرا است. به گفته استراوس موضوع اصلي فلسفه سياسي كلاسيك طرح اين پرسش است كه: «بهترين نظام سياسي كدام است؟» استراوس معتقد است كه پاسخ به اين پرسش در قالب بينشي تاريخي گر امكان پذير نيست. نقد استراوس به فلسفه سياسي مدرن در ارتباط با جوهر تاريخي گر آن است. به قول او، جوهر تاريخي گر فلسفه سياسي مدرن، با يكي كردن موضوع «واقعيت» و موضوع «آرمان» (يعني آنچه كه بايد باشد) ما را به «آنچه كه هست» تقليل مي دهد. از نظر استراوس نمونه بارز چنين نگرشي انديشه سياسي ماكياولي است كه به منظور ايجاد ساختار فلسفه سياسي مدرن ايده نظم طبيعي و طبقه بندي شده يونان باستان را مورد سؤال قرار مي دهد و تاريخ را به مثابه واسطه ميان «آنچه كه هست» و «آنچه كه بايد باشد» مطرح مي كند. به عبارت ديگر، استراوس اشكال بزرگ فلسفه سياسي مدرن را در اين امر مي داند كه مدرن ها موضوع «بهترين نظام سياسي» را در رابطه با حاكميت يك فرد (ماكياولي) و يا يك جمع (روسو) در نظر مي گيرند و «نظم طبيعي عيني» را به نقد مي كشند. يكي از مسايل مهم لئواستراوس شيوه قرائت مدرن ها از متون كلاسيك است. او معتقد است كه چون فلسفه سياسي كلاسيك (يعني افلاطون، ارسطو و فلسفه قرون وسطي) تاريخي گر نيست، بنابر اين نمي توان از طريق پژوهشي تاريخي به حقيقت متون فلسفه سياسي كلاسيك پي برد. به عبارت ديگر بايد براي درك متون كلاسيك كوششي در جهت فهم «حقيقت» آن كرد. چنين كاري در صورتي امكان پذير است كه فقط به خود متن توجه نشود بلكه به پديده اي توجه شود كه متن ما را به طرف آن هدايت مي كند. به همين دليل، استراوس معتقد به «هنر خواندن ميان خطوط» است، زيرا به عقيده او فيلسوفان سياسي كلاسيك براي دو نوع خواننده مي نوشتند: يك نوع خواننده عام و يك نوع خواننده خاص. آنچه كه براي همگان نوشته شده آشكار و عيان است، ولي آنچه كه براي خواص نوشته شده رمزآميز و اسرارآميز است. همانطور كه مي بينيم، سنت استراوسي فلسفه سياسي به بازگشت به فلسفه سياسي كلاسيك است. اين سنت كه در دانشگاه شيكاگو شكل گرفت، بعدها با شاگردان استراوس و به ويژه شخص آلن بلوم ادامه پيدا كرد.
سنت ديگري كه در۳۰ سال گذشته تأثير بسزايي بر ساختار فلسفه سياسي مدرن داشته، در انديشه سياسي هانا آرنت تجلي مي يابد. هر چند كه آرنت خود كلمه «نظريه سياسي» را به جاي «فلسفه سياسي» به كار مي برد و به وضوح در كتابش «سنت پنهان» به اين مسأله اشاره مي كند كه «به محفل فيلسوفان تعلق ندارد»، ولي با وجود اين نقش او در شكل دادن به فلسفه سياسي دموكراتيك جديدي در غرب مهم بوده است. هر چند كه هانا آرنت با تقسيم بندي استراوسي ميان فلسفه سياسي كلاسيك و فلسفه سياسي مدرن موافق نيست، ولي او خود يكي از منتقدان سرسخت مدرنيته است. آرنت معتقد است كه ما در دوره مدرن به دو نوع بيگانگي رسيده ايم: از يك سو بيگانگي به جهان و از سوي ديگر بيگانگي به كره ارض. اين بيگانگي دوگانه به دليل گسستي است كه با گذشته ما صورت گرفته. ولي آرنت با آگاهي كامل از اين گسست مي كوشد تا رابطه جديدي ميان انسان هاي مدرن و ميراث فلسفي گذشته ايجاد كند. او اين رابطه را در عمل «انديشيدن» مي بيند. انديشه براي آرنت به معناي طرح پرسشي در مورد ماهيت سياست و چگونگي سياسي بودن انسانهاست. به گفته آرنت در دوران ما رابطه «انديشه» و «رويداد» قطع شده است و وظيفه فيلسوف و انديشمند بازانديشي در مورد رويدادهاست. انديشيدن در مورد رويدادها به معناي ايجاد محورهاي فكري براي سامان بخشيدن به معناي سياست است. از آنجا كه سياست جهان مشتركي است كه انسان ها را به يكديگر نزديك مي كند، پس سياست را مي توان به عنوان تنها فضايي در نظر گرفت كه به زندگي افراد اجتماع معنا مي بخشد. از نظر آرنت سياست تنها فضايي است كه انسان ها قادرند در آن به آزادي خود دست يابند. از اين رو، سياست جهان كثرت است، زيرا جهان مشترك انسانهاست. اين كثرت شرط لازم «گفتار» و «كنش» انساني است. از ديدگاه آرنت «كنش» همواره آغازي نو است و اين شروع جديد است كه به ما اجازه آزاد بودن را مي دهد. آرنت دو مسأله، آزادي و كنش سياسي را در ارتباط با دو پرسش مطرح مي كند. اول اينكه، چگونه مي توان بعد از تجربه رژيم هاي توتاليتر در مورد سياست انديشيد؟ و دوم، چگونه و چرا در جهان امروز فضاي خصوصي بر فضاي عمومي تسلط يافته است؟ از نظر آرنت، پاسخ به اين دو پرسش در نحوه انديشيدن و داوري كردن در مورد رويدادهاي تاريخي خلاصه مي شود. به گفته او، انديشيدن يعني در جست وجوي معنا بودن و طرح پرسش در مورد جهان مشترك انسان ها. لذا، تنها با طرح پرسش و داوري صحيح است كه انسان ها مي توانند در مورد موضوع «شر» (كه سياست جهان معاصر را تهديد مي كند) مسئولانه فكر و عمل كنند. براي آرنت تنها راه مبارزه با «شر» و نااميدي كه در زمينه سياست ايجاد مي كند، از نو انديشيدن سياست است. از نو انديشيدن يعني قدرت طرح كردن سؤال در برابر رويدادهاي سياسي اي ما را به پرسش وا مي دارند.
پس در پاسخ به اين سؤال كه «فلسفه سياسي چيست؟» مي توان گفت: فلسفه سياسي سياستي فكر شده است، يعني آنجا كه سياست خود تبديل به مفهومي فلسفي مي شود. بدين گونه، فيلسوف سياسي با طرح مفهوم حقيقي سياست مي تواند به حقيقت سياست دست پيدا كند، زيرا فلسفه سياسي چيزي نيست جز سياستي فلسفي.