يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۵۳- May, 18, 2003
فيلم ديدن با «ران هاوارد»
اهميت فارغ التحصيل بودن
با ديدن اين فيلم فهميدم كه كارگرداني فيلم يعني چه اوايل فقط مي ديدمش
و لذت مي بردم اما بعد شروع كردم به تجزيه و تحليل آن
ريك لايمن
011835.jpg

ترجمه: اميد نيك فرجام
«ران هاوارد» در اتاق نمايشي كه در زيرزمين خانه اش دارد، در برابر پرده ويدئو پروجكشن نشسته و مي گويد: «اولين بار كه «فارغ التحصيل» را ديدم، مونتاژ كل اين سكانس به نظر شگفت انگيز آمد، نمي فهميدم چطور اين كار را كرده اند. » «داستين هافمن» با چهره اي سرد و بي احساس خود را از استخر بيرون مي كشد. او نقش «بنجامين برداك» را دارد، كسي كه تازه از كالج بيرون آمده و در دام رابطه اي بي شور و احساس با خانم «رابينسون» همسر شريك پدرش، افتاده است. «سايمون» و «گارفانكل» ترانه «اصوات سكوت» را مي خوانند. «بنجامين» زير نگاه نگران پدر و مادرش در كنار استخر به راه مي افتد. آهسته و با طمأنينه پيراهن سفيدي را به تن مي كند، يقه اش را مرتب مي كند، و دكمه هايش را يكي يكي مي بندد. سپس بدون يك كلمه حرف يا نگاهي به خانه پدر و مادرش قدم به تاريكي درون خانه مي گذارد. بعد گرچه در ظاهر قطعي صورت نمي گيرد، او ديگر نه در خانه پدر، بلكه در اتاق يك هتل است، و «آن بنكرافت» را در نقش خانم «رابينسون» مي بينيم كه براي ديدن او آمده است.
«بنجامين» كه روي تخت خواب به سر تخت سياه تكيه داده به زحمت به او اعتنا مي كند. بعد ناگهان و باز هم بدون هيچ قطع ظاهري او را مي بينيم كه در خانه ايستاده و در را به روي پدر و مادر آشفته اش مي بندد. هاوارد با تكرار ترانه «سايمون» و «گارفانكل» مي گويد: «آدم ها بدون اينكه لب هاشان بجنبد حرف مي زنند و بدون اينكه گوش كنند مي شنوند. » «بنجامين» دائماً بين زندگي بي هدفش در خانه و رابطه بي شور و احساسش در هتل در حركت است و هيچ وقت نمي توان قطع ها را ديد. فقط موسيقي است و بس. «هاوارد» مي گويد: «مي بيني، با آن پس زمينه سياه اين كار را كرده اند. «سام استين»، تدوين گر «مايك نيكولز» در «فارغ التحصيل» در مصاحبه اي توضيح داده كه چطور اين كار را كرده اند. » «بنجامين» در اتاق تاريكخانه پدر و مادرش روي بالشي سياه سر مي گذارد. دوربين به جلو حركت مي كند، به طوري كه فقط چهره «بنجامين» را در پس زمينه اي سياه مي بينيم و بعد خانم «رابينسون» وارد قاب مي شود، دوربين عقب مي كشد و حالا «بنجامين» را مي بينيم كه به سر تخت سياه تكيه داده است. «هاوارد» مي گويد: «دقت كه مي كني مي بيني خيلي ساده است و خيلي زيركانه. فكرش را بكن كي پيدا مي شود در خانه اش بالش سياه داشته باشد؟»
در آن زمان «راني هاوارد» سيزده ساله فصل ماقبل آخر «شوي اندي گريفيث» را مي گذراند. خودش مي گويد: «آن روزها خيلي فيلم باز بودم، اما اصلاً به كارگرداني فكر نمي كردم. وقتي ازم مي پرسيدند بزرگ كه شدي مي خواهي چه كاره شوي، مي گفتم بازيكن بسكتبال و راست مي گفتم. اما عاشق سينما رفتن بودم. به آن روزها كه فكر مي كنم فيلم هايي هست كه در ذهنم با هم تركيب شده اند، مثل «باني و كلايد» و «لوك خوش دست» و «در گرماي شب». اما «فارغ التحصيل» بيشترين تأثير را بر من داشت. » يك دهه پيش از آن پدرش، «رنس هاوارد» كه خود بازيگر بود، خانواده را از اكلاهما به هاليوود آورده بود. «هاوارد» كه در آن زمان اسم كوچكش به صورت «راني» در عنوان بندي فيلم ها مي آمد به يكي از خردسال ترين بازيگران اوايل دهه ۱۹۶۰ تبديل شده و در اكثر فيلم ها مي شد او را ديد، در فيلم هايي چون «خواستگاري پدرادي» و «مرد موسيقي».
اما در سال ۱۹۶۶ راني داشت پا به نوجواني مي گذاشت و همان موقع پدرش يك شب دستش را گرفت و برد به تماشاي فيلم «فارغ التحصيل».
«هاوارد» مي گويد: «با ديدن اين فيلم فهميدم كه كارگرداني فيلم يعني چه. اين فيلم است كه مرتب به آن رجوع مي كنم و بارها و بارها آن را ديده ام. اوايل فقط مي ديدمش و لذت مي بردم، اما بعد شروع كردم به تجزيه و تحليل آن. »
به گفته او، اين فيلم درس هايي برايش داشته است كه در ديدن هاي چند باره عميق تر و قابل فهم تر شده اند. يكي از اين درس ها مربوط است به نقطه نظر و ديدگاه فيلم، به گفتن داستان از دريچه چشم يكي از شخصيت ها، «بنجامين» يا خانم «رابينسون» و درس ديگر مربوط است به لحن فيلم، يعني به شيوه قبولاندن تركيب درام و كمدي بزن بكوب به تماشاگران. و همين طور درس كارگرداني، مثل همين مونتاژ «اصوات سكوت»، به بازيگر جواني كه تازه دريافته بود مي خواهد كارگردان شود. پيش از ديدن «فارغ التحصيل»، هاوارد تماشاگري بود مثل همه تماشاگرهاي ديگر كه از ديدن فيلم لذت مي برند. اما اين كمدي «مايك نيكولز» درست به موقع از راه رسيد، چشم او را به روي سينما باز كرده و وادارش ساخت به تعبير و تفسير آن بپردازد. ران هاوارد كه اكنون چهل و شش سال دارد [گفتني است كه اين مصاحبه در نوامبر ۲۰۰۲ انجام شده است] از شخصيت هايي كه نقششان را بازي كرده متفكرتر است، اما همان شور و شر آنها را دارد. او اكنون به اتفاق شريكش، برايان گريزر، مديريت «ايمجين اينترتينمنت» را به عهده دارد كه فيلم هاي موفقي چون «پروفسور ديوانه»، كار «ادي مورفي» و «آپولو ۱۳» را به روي پرده فرستاده است. «هاوارد» انتقال از يك ستاره تلويزيون به يكي از بزرگ ترين فيلمسازان هاليوود را به راحتي و با موفقيت پشت سر گذاشته است، و به قول خودش اين روند وقتي آغاز شد كه پدرش شروع كرد به كارگرداني نمايشنامه اي به قلم خودش و به «راني» جوان اجازه داد پشت صحنه براي خودش بچرخد، پدرش را هنگام كارگرداني زير نظر بگيرد، و با بازيگران و مسئولان حتي گپ بزند. خود او مي گويد: «حالا كه به آن زمان فكر مي كنم به نظرم غريب مي آيد. آنها مثل يكي از همكارانشان با من رفتار مي كردند، نه مثل يك بچه. موقع تمرين به حرف ها و ايده هاي من هم مثل ديگران گوش مي دادند و همه چيز را برايم توضيح مي دادند. اين اولين بار بود كه با كار كارگرداني روبه رو شدم تا اينكه «فارغ التحصيل» روي پرده رفت. »
فيلم «فارغ التحصيل» بلافاصله پس از اكران در سينماهاي آمريكا فيلمي نو و تأثيرگذار شناخته شد و به تخيل نسل جواناني چون «ران هاوارد» كه در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوايل دهه ۱۹۶۰ از آب و گل درآمدند تلنگر زد. «هاوارد» مي گويد: «درست است، من واقعاً با اين فيلم و شيوه نمايش دنيا در آن رابطه برقرار كردم. »
011850.jpg

حالا كه پس از سه دهه به اين فيلم نگاه مي كنيم قدري به دشواري مي توان فهميد كه چرا اين كمدي غريب به شاخص يك نسل از مردم آمريكا تبديل شده است. بنجاميني كه «داستين هافمن» به تصوير مي كشد يك دانشجوي فسقلي تر و تميز است كه ظاهراً هر جا مي رود كراوات مي زند. از ويتنام، حقوق بشر، ماري جوآنا و عشق آزاد ـ يعني تمامي مضمون هاي مربوط به اين دوره زماني ـ در «فارغ التحصيل» خبري نيست. اين فيلم بيشتر شبيه آخرين فيلم دهه ۱۹۵۰ است تا فيلم هاي دهه ،۱۹۶۰ و موضوعش همان نوع «فارس جنسي» است كه ممكن بود در يكي از كمدي هاي «فرانك سيناترا» يا در فيلمي از «دوريس دي» و «راك هادسن» ديد.
«هاوارد» مي گويد: «خوب به خاطر دارم كه اوايل دهه ۱۹۶۰ كه به كالج مي رفتم بار ديگر به تماشاي اين فيلم رفتم و همان جا با خودم فكر كردم كه جوانان اين فيلم هيچ شباهتي به كساني كه من در مدرسه و اطرافم مي ديدم ندارند. اما فيلم تصويري از دنياي سرشار از رياكاري بزرگسالان به دست مي دهد. اين فيلم درباره نسلي است كه دوره ركود بزرگ اقتصادي و جنگ جهاني دوم را پشت سر گذاشته و حال به راحتي و آسايش رسيده اند، اما دنيايشان توخالي و قلابي است. خودشان متوجه نمي شوند، اما بچه هايشان مي فهمند. فكر مي كنم جز «بنجامين» و «آلن» [دخترِ خانمِ «رابينسون» كه «بنجامين» عاشقش مي شود] همه آدم هاي اين فيلم قلابي اند. » «هاوارد» درباره نقطه نظر داستان فيلم مي گويد: «از همان ابتدا داستان از ديدگاه «بنجامين» روايت مي شود. در اولين نماي فيلم دوربين روي صورت «بنجامين» است، و اين تصوير بارها و بارها تكرار مي شود و اين نكته را كه داستان از نقطه نظر او نقل مي شود به ما يادآوري و تشديد مي كند. ما داستان را به واسطه «بنجامين» درك مي كنيم و احساسات او احساسات ما هستند و اين اولين چيزي است كه اين فيلم به من ياد داد نقل داستان از ديدگاه يك شخصيت خاص. »
«مايك نيكولز» در كل اين فيلم تنها دو سه بار نماي نقطه نظر شخصيتي ديگر را به كار مي گيرد. «در اين دو سه بار با ديدگاه خانم «رابينسون» سروكار داريم و اين ديدگاه در نقاطي از داستان مطرح مي شود كه «بنجامين» در مخمصه اي گير مي كند و بلافاصله فيلم به ديدگاه بنجامين باز مي گردد. لحن اين فيلم در آن زمان خيلي انقلابي و تازه بود و از بسياري جهات هنوز هم همين طور است. از برخي جهات اين فيلم يك كمدي جنسي سنتي است، اما مانند يك درام فيلمبرداري شده است. كافي است به اين اتاق هاي تاريك و لحظات پرتنش توجه كنيد. »
در يك صحنه «بنجامين» با اعلام اين كه قصد دارد با «آلن» ازدواج كند و با اعتراف به اينكه خود «آلن» از اين قضيه هيچ اطلاعي ندارد، پدر و مادرش را گيج مي كند. پدرش مي گويد كه اين حرف اصلاً معني ندارد و «بنجامين» پاسخ مي دهد كه چرا، كاملاً معني دارد و از اتاق بيرون مي رود. سكوت مطلق و ناگهان نان از توستر بيرون مي پرد و پدر و مادر را وحشت زده مي كند. آنچه هاوارد را تحت تاثير قرار مي دهد اين است كه «مايك نيكولز» چطور توانسته اين شوخي هاي گذرا را در فيلم بگنجاند و در عين حال لحن واقع گرايانه داستان را نيز حفظ كند.
«ران هاوارد» فيلم را با تمركز و دقت تماشا كرد و به ويژه به چيزهايي علاقه نشان مي داد كه در اين دفعات آخر متوجه آنها شده بود. خود او مي گويد: «چند روز پيش كه فيلم را با پسرم مي ديدم به نظرم رسيد در اواخر فيلم نشانه هايي هست كه «آلن» دست كمي از مادرش ندارد. وقتي «بنجامين» دنبال «آلن» به كالج مي رود تا او را ترغيب به ازدواج با خود كند، «آلن» جواب درست و حسابي به او نمي دهد و او را همان طور بلاتكليف رها مي كند و اين مي تواند نشانه آن باشد كه او يك خانم «رابينسون» كوچولو است. »
اما لحظاتي كه بيش از همه نظر هاوارد را جلب مي كند، نكات فني و ترفندهاي فيلم است، از جمله آن مونتاژ «اصوات سكوت» است و سكانسي كه در آن «بنجامين» به خانه «رابينسون»ها مي رود تا برخلاف ميل خانم «رابينسون»، «آلن» را بيرون ببرد. «بنجامين» كه در تقاطعي در نزديكي خانه آنها توقف مي كند باران در حال باريدن است. زني را مي بينم كه به طرف اتومبيل مي دود، در باز مي شود و خانم «رابينسون» را مي بينم كه خيس آب به «بنجامين» اخطار مي كند «آلن را ول كن». كل صحنه در داخل اتومبيل مي گذرد و از شيشه جلو يا از داخل فيلمبرداري شده است. «هاوارد» در اين باره مي گويد: «راه هوشمندانه اي براي فيلمبرداري اين صحنه انتخاب كرده اند. قديم ترها متوجه اين نكته نشده بودم، اما الان بعد از ساختن اين همه فيلم، خوب آن را درك مي كنم. اول اين كه اين شيوه موثري براي القاي احساس ناراحتي شديد و مصيبت حاكم بر صحنه است كه احساس بنجامين نيز هست.
از سوي ديگر باز هم ديدگاه بنجامين را داريم و از چشم او به ماجرا نگاه مي كنيم و نكته آخر اين كه اين ارزان ترين شيوه براي فيلمبرداري اين صحنه است. »

«تام كروز» به روايت «كايه دو سينما»
چشمان باز بسته
011860.jpg
سلين كوئن
ترجمه: سهيلا قاسمي
چهره اش را فراموش كنيد و فقط از نگاهش استفاده كنيد. تام كروز، بزرگ ترين ستاره آمريكايي، بيش از يك دهه است كه تصميم گرفته با قانون خود، با توهم، هر نوع توهمي، چه در زمينه حقيقت و چه در زمينه زيبايي به بازي بپردازد. وسوسه نقابي كه در همه جاي فيلم حاضر است، تنها مرحله اي است براي رسيدن به چيزي ديگر يعني بدقيافه جلوه دادن او. اين هوسي كه كروز را مجذوب مي كند و مطمئناً او را به وحشت هم مي اندازد، در فيلم هاي دوريان گري آمريكايي بيش از پيش قابل مشاهده است. چرا كه تصوير در حال حركت او در اين فيلم ها به تصوير در آمده است.
نقاب ها
بيل هارفورد بر اثر حادثه اي در يك شب تاريك، ناچار مي شود از خود محافظت كند. اولين كاري كه بايد انجام دهد استفاده از يك نقاب است. انجام اين كار براي تام كروز اصلاً جديد نيست (ماموريت غيرممكن، قسمت اول را به خاطر آوريم.) و در واقع كم كم برايش به صورت يك عادت در مي آيد. البته او هنوز به صورت انحصاري اين كار را دنبال نمي كند. در فيلم «چشمان باز بسته» براي اين نقابدار ترسناك (پولاك در پايان فيلم اين نكته را به زبان مي آورد. ) تغيير چهره كاملاً ضروري به نظر مي رسد. اين نقاب توسط مردي با لهجه اسلاو كه تام كروز دوباره با او برخورد كرد انتخاب شده بود و مي بايست زماني كه وارد منطقه اي ممنوعه مي شد، چهره شيادانه او را از چشمان همه مخفي نگاه دارد. اما به محض ورود به سالن بزرگ قصر، همه به سمتش برگشتند. او فوراً نقابش را برداشت. نقاب به جاي آنكه چهره اش را پنهان كند، موجب شد متهم شود و ما دليلش را نفهميديم. واقعاً آنها چه ديدند؟
در آخرين صحنه فيلم، هارفورد بي حال و خسته از اين شب تاريكي كه در ميان تخيلات سپري شد به خانه اش برمي گردد و همه چيز بدون توضيح مي ماند. نقاب با آرامشي ترسناك روي بالش او آرام مي گيرد. همسرش به شكل قرينه به خواب رفته است و مطمئناً به شكلي زيبا و در عين حال شيطاني، در روياي كسي غير از او است. او با رنگي پريده، اين دو موجود كامل را تماشا مي كند. نور آبي رنگي كه در اين لحظه بر تام كروز و نگاه بي فروغش مي تابد، او را از جوهر خود تهي مي سازد. در توالي اين سه پلان، نقاب مرگ وجود دارد و شايد نقاب آن چيزي كه فكر مي كنيم نباشد، او با چشمان درشت بسته اش چه چيز ديده است؟
سرايت
«هر آن چيزي كه يك قهرمان در پي اش است با آنچه نياز قهرمان يا دشمن است آغاز مي شود. » كسي كه اين كلمات را نزد «وو» به زبان مي آورد و كسي كه در فيلم قبلي به تام كروز نقاب داده يك نفر هستند. يعني هنرپيشه اي به نام ريد شربدجيا، همان «ميليچ» كوبريك و دكتر نخورويچ در ماموريت غيرممكن ۲. او كروز را به چيزي مجهز كرده كه خودش به عنوان يك دشمن واحد برايش طراحي كرده بود. در اينجا، در حالي كه در سكانس اول كشته شده (توسط يك تام كروز قلابي) صورتش را به او مي بخشد تا دشمني كه او را شكست داده تحت تاثير قرار گيرد. در واقع: «شما مرده ايد!» زماني كه تام كروز صورت چسبناك او را برمي دارد، نگاهش همان نگاه ترسناكي است كه در اتاق «چشمان باز بسته» دارد. اما او سين آمبروزه، شخصيت «خبيث» فيلم است؛ يكي از بي نمك ترين هايي كه تا به حال طرف مقابل يك قهرمان بوده است. طبيعي است، در اينجا فقط مسئله اي پشت پرده وجود دارد (كه اين چنين در فيلمنامه مشخص مي شود: ماموري مثل ايتان هانت او را براي انجام ماموريت جايگزين كرده است. ) اين چهره حيران كه با گذر از كنار مرگ وحشت زده هم شده در اينجا واسطه است و ما نمي دانيم كه كدام يك از اين دو آن را از ديگري گرفته است. هر يك از آنها ديگري را مبتلا مي كند و سرانجام اين صورتي كه آنها بي اندازه بين خود ردوبدل مي كنند دچار فرسودگي مي شود. صورتي كه در پايان فيلم به نظر مي رسد مرده است، فرصت خوبي براي تام كروز فراهم مي آورد تا دوباره از پوستي متولد شود.
تيغ
وسوسه تغيير چهره كه از چند فيلم قبلي وجود كروز را فرا گرفته، موجب شده كه «جان وو» لذت زيادي ببرد. تا حدي كه او به سادگي و توسط نور، بر چهره اش نقاب مي زند. البته او قرار دادن چشم هايي باز و نمايان و همواره نگران را در اين چهره فراموش نكرده است. سپس چنين به نظر مي رسد كه نزديك است تيغي اين نگاه آغازين و اصلي را بشكافد. سرانجام گونه ها بايد بريده شوند. اولين بريدگي در اين صورت زيبا، خبر از بريدگي هايي ديگر مي دهد.
چشم عجيب
در اين شيريني فروشي درهمي كه همان «آسمان وانيلي» است، تام كروز با تاكيد بسيار و به شيوه اي بي اندازه تئوريك به كاويدن همان شرط ها مي پردازد. پس از چشمان بيش از اندازه بسته حالا نوبت «چشم هايت را باز كن» (فيلمي از آمه نابار كه آسمان وانيلي برگرفته از آن است) است. در پيچ وخم روياي بيدار، مرگ صد بار به تصوير در مي آيد و دوباره جان مي گيرد. او زندگي ها و صورت هايي را كه در يك مانكن روسي فناناپذير روي هم جمع شده اند، دوباره مي سازد. در ابتدا خودش را در «اعجوبه ها» در قالب بسيار زيبايي مي بيند. در واقع خودش را به شكل تام كروز مي بيند. جراحت در ماموريت غيرممكن دو گسترده تر شده است و بريدگي گونه ها نيز بيشتر شده اند. اين بار چشم، براي اولين بار تغيير كرده است. به همين دليل تمامي صورت نامتعادل است. تام كروز خود را در آينه تماشا مي كند و از اينكه زشت شده شگفت زده مي شود. آنچه مي تواند بر صورت خود تحمل كند و اين گذر سريع و غيرارادي از ماسك ها كه او را از زيبايي به زشتي سوق مي دهد، فريفته اش مي سازد. در جست وجوي چه چيز است؟ در جست وجوي اين عدم توازن جسمي كه در نهايت توانسته اجازه آن را به خود دهد و ديگر از آن صرف نظر نخواهد كرد. «گزارش اقليت» را ببينيد. يك صحنه كوتاه بدون توجيهي واقعي، صورت او را مثل نقاشي فرانسيس بيكن تجزيه مي كند. كسي كه مي خواست خودش را از او پنهان كند، فوراً مي شناسدش. هر چند چهره او كاملاً تغيير كرده و بدقيافه شده اما ما هم تام كروز را مي شناسيم.
در پلان آخر آسمان وانيلي، چشم او در نمايي بزرگ، هماني است كه در گزارش اقليت امكان داد هويتش شناخته شود. او چه ديده است؟

شيرين و پست
خودنمايي فايده اي ندارد
نيك برومفيلد و آن ـ سوفي بيرون
ترجمه: حامد صرافي
بهترين سكانس Titicut Follies (فردريك وايزمن)
نمايي در اين فيلم مستند وجود دارد كه به معني واقعي درك درستي از «ديوانگي» را به خوبي نشانمان مي دهد. اين فيلم چند سال قبل از فيلم «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» [ديوانه از قفس پريد] ميلوش فورمن ساخته شده است. مكان فيلمبرداري نيز بيمارستاني در ماساچوست است كه در آن محكومين و مجرميني كه از نظر عقلي در وضعيت متعادلي به سر نمي برند و دچار انواع و اقسام مشكلات و بيماري هاي رواني هستند، نگهداري مي شوند. ما در سكانسي از فيلم مي شنويم كه مردي در حال تحليل و بررسي جنگ ويتنام است. او درباره درستي و يكپارچگي ويتنامي ها صحبت مي كند. ويتنامي هايي كه فرهنگ و آداب و رسومي به مراتب غني تر و پيچيده تر از آمريكايي ها دارند. ما همچنين مي شنويم كه آن مرد تحليل اقتصادي از جنگ ويتنام ارائه مي دهد. شايد بتوان گفت آن تحليل يكي از منطقي ترين و درخشان ترين اظهارنظرهايي است كه درباره جنگ ويتنام صورت گرفته است.اما بعد از اين حرف ها او شروع مي كند به حرف زدن درباره شيطان. اين كه شيطان اداره كليه امور سياسي آمريكا را به عهده گرفته است (گفته اي كه به نظر من در اين روزگار و در اين دوره زمانه به شدت درست و منطبق با واقعيت است) و ما احساس مي كنيم كه ديگر خبري از آن گفته هاي درخشان و آن تحليل هاي فوق العاده نيست. انگار كه در يك چشم به هم زدن همه چيز ناپديد مي شود. دوربين از جاي خودش به حركت در مي آيد و ما كلوزآپ مردي را مي بينيم و متوجه مي شويم كه مرد به صورت كله پا در حياط بيمارستان ايستاده است. شايد حالا پس از ديدن اين تصاوير ما پيش خودمان فرض كنيم كه تمام اين گفته ها و صحبت هاي دكتر اين مجموعه بوده است. به نظر من اين سكانس به خوبي مرز باريك بين شعور و ديوانگي و هوشمندي و جنون را نشان مي دهد. اين مرد بي هيچ ترديدي شخصي با تحصيلات عاليه است، حتي مي تواند يك پروفسور علوم سياسي باشد كه عقلش را از دست داده است. در اين فيلم وايزمن بدون هيچ فخرفروشي با بيماران رواني روبه رو شده و شما به هيچ وجه احساس نمي كنيد كه او از موضعي بالا به آنها نگريسته است. اين دقيقاً همان شيوه اي است كه من هم در برخورد با سوژه هاي مختلف به كار مي گيرم (مغرور نبودن در برخورد با موضوعي كه قرار است به فيلم تبديل شود) هميشه سعي مي كنم به واقعيت درون موضوعات برسم تا اين كه بيشتر خودنمايي كنم.
بدترين سكانس سقوط بلك هاوك (ريدلي اسكات)
بدترين سكانسي كه ديده ام، سكانس مرگ خلبان در اين فيلم است. او در تكه پاره هاي يك هواپيماي سوخته افتاده است و افراد زيادي از سومالي ها در اطراف او در حال حركت و دويدن هستند. چيزي كه بيشتر از هر چيز ديگري در اين فيلم برايم تنفر برانگيز است، نگاه غيرقابل باور و سانتي مانتالي است كه نسبت به خلبان اعمال شده. قبل از مرگ خلبان ما نمايي طولاني و بدون قطعي از خلبان را مي بينيم كه به عكس خانواده اش نگاه مي كند و جالب اين است كه يادمان مي رود صدها سوماليايي توسط همين آدم كشته شده اند. اين سكانس بيش از هر چيزي نشانگر موضع زشت و در عين حال هولناك آمريكايي ها در آن جنگ و مهم تر از آن تعصب نژادي و نژادپرستي ذاتي و دائمي آن ها نسبت به فرهنگ ها و انسان هاي ديگر است. من واقعاً از ريدلي اسكات تعجب كردم. او تا به حال فيلم هاي فوق العاده ارزشمندي ساخته و خب در عين حال، كارگردان آثار احمقانه اي همچون «سقوط بلك هاوك» هم بوده است.
011855.jpg

بهترين سكانس مرگ در ونيز (لوكينو ويسكونتي)
نما به نماي اين سكانس در ذهنم حك شده است. فقط بايد چشم هايم را ببندم و آن را دوباره ببينم. مرد سالخورده و از كار افتاده اي را مي بينم. او موسيقيدان است، اين موسيقيدان (احتمالاً مالر) از هتل خارج مي شود به طرف دريا مي رود. پسر نوجواني را مي بينم كه موهاي بلوند و زيبايش او را بيش از هر چيزي شبيه به دختران كرده است. حالا هر دوي آن ها را با هم مي بينم: مرد سالخورده اي كه ناگهان پسرك را مي بيند و پسر نوجواني كه حس مي كند توسط كسي زيرنظر گرفته شده و در همان حال به آرامي از كنار يك سايبان بزرگ رد مي شود. دوباره آن مرد سالخورده را مي بينم كه احساسات فوق العاده قوي در او بارور شده. احساساتي كه هر كس را به مخاطره مي اندازد. مرد سالخورده نمي تواند چشم از اين پسر نوجوان بردارد. او، اين آهنگساز تلخ انديش كه هر لحظه به مرگ نزديك تر مي شود، ناگهان در خودش اشتياق و تمنايي را حس مي كند و موسيقي مالر تمامي اين سكانس را همراهي مي كند. اگر بخواهم تمام احساساتم را در يك كلمه خلاصه كنم، آن كلمه «وقار» خواهد بود. اين سكانس چنان اشتياقي را در من به وجود آورد كه باعث شد بالاخره روزي به فيلمسازي رو بياورم.

بدترين سكانس دبرمن (جان كونن)
برعكس ظرافت و متانتي كه در سكانس با ما وجود دارد، در اين فيلم با چنان زشتي و بي نزاكتي روبه رو شدم كه مجبورم تنفربرانگيزترين سكانس عمرم را از درون يك فيلم فرانسوي با نام دبرمن انتخاب كنم. هيچ وقت از ياد نمي برم آن صحنه اي كه قهرمان فيلم به دستشويي مي رود و چيزي براي تميز كردن خودش پيدا نمي كند. در آنجا غير از مجله كايه دو سينما وجود ندارد. قهرمان فيلم خودش را با آن مجله پاك مي كند. من مي دانم كه گروهي از اشخاص از اين مجله دل خوشي ندارند چون كه ديدگاه هاي روشنفكرانه اي دارد و خب اين ديدگاه ها براي هر كسي قابل قبول و حتي قابل فهم نيست. اما چيزي كه مرا عصباني مي كند اين است كه سكانس مورد نظر سطحي ترين و حقيرترين شيوه برخورد را در پيش مي گيرد. فكر مي كنم متنفر بودن از آدم هايي كه فكر مي كنند ـ حتي اگر به نظر شما آن ها خيلي فكر مي كنند تا تفكرشان را قبول نداشته باشيد ـ خيلي خيلي خطرناك است. سوزاندن كتاب ها هيچ جامعه اي را به سمت تكامل سوق نداده است.

حاشيه هنر
• اين گروه خشن
011840.jpg

چه كسي فكرش را مي كرد كه بازار بازسازي هاي سينمايي دوباره اين قدر رونق بگيرد؟ در طول همه اين سال هايي كه سينما ابداع شده، مي توان فهرست بلند بالايي از فيلم هايي را رديف كرد كه اقتباس و در واقع بازسازي فيلمي ديگر هستند. در اين يكي دو سال اخير البته ساخت دوباره فيلم هاي غيرآمريكايي هم در دستور كار كمپاني هاي آمريكايي قرار گرفته و نمونه هاي خوب اش فيلم هايي مثل «آسمان وانيلي» ساخته «كمررو كرو» و «بي خوابي» ساخته «كريستوفرنولان» هستند. اما آنچه كسي فكرش را نمي كرد اين بود كه كسي پيدا شود و جرات كند پا جاي پاي «سام پكين پا»ي فقيد بگذارد، اما اين اتفاق هم افتاد و خبرهاي رسيده حكايت از آن دارند كه كمپاني برادران وارنر نوشتن نسخه جديدي از اين شاهكار را به «ديويد آير» سفارش داده و قرار است قاچاق مواد مخدر موضوع اصلي فيلم باشد. «سام پكين پا» فيلم اش را در سال ۱۹۶۹ با بازي «ويليام هولدن»، «ارنست بورگناين» و «رابرت رايان» ساخت و داستان اش در تگزاس ۱۹۱۴ مي گذشت، زماني كه «پايك بيشاپ» و دارودسته اش دست به يك سرقت مي زنند كه سرانجامش قتل عامي بي رحمانه است. بعد دوباره به مكزيك مي روند و يك قطار حامل مهمات را براي ژنرال «ماپاچه» ياغي مكزيكي غارت مي كنند و در همه اين مدت «ديك تورنتسن» كه زماني كه هم دست «پايك» بوده، قصد دارد به كمك دارو و دسته اش دخل پايك را بياورد. اما دست آخر «پايك» و دارودسته اش درگير جدالي خونين با «ماپاچه» و دار و دسته اش مي شوند. . . بايد چشم به راه ماند و ديد اقتباس برادران وارنر حق مطلب را ادا خواهد كرد يا نه!

• جشنواره دونيرو
011845.jpg

اين «رابرت دونيرو» هم آدم عجيب و غريبي است. اسطوره بازيگري سينماي آمريكا كه بازي هاي درخشان اش در فيلم هايي مثل» «راننده تاكسي»، «گاو خشمگين» و «روزي روزگاري در آمريكا» ياد همه هست و كسي نيست كه آن بازي ها را نديده باشد، آدم نيكوكاري هم هست. يكي از آن آدم هايي كه دوست دارد كارهاي خير بكند و حسابي به همه برسد البته كارهاي خير او اين جوري نيست كه سراغ فقير، بيچاره ها برود، او به جاي اين ها، دست آن هايي را مي گيرد كه در كار سينما هستند و او احساس مي كند كه جاي پيشرفت دارند. براي همين هم هست كه او پاي ثابت همه جشنواره هايي است كه به آدم هاي غيرحرفه اي اهميت مي دهند، البته آن هايي كه مي توانند حرفه اي شوند اما كسي محل شان نمي گذارد. آخرين كار خير دونيرو اين است كه جشنواره اي را در «تراييكا» راه انداخته و امسال سال دومي است كه دارد كار مي كند. سال پيش اين جشنواره صد و پنجاه هزار تماشاگر داشت و ده ميليون دلار به اقتصاد تراييكا كمك كرد. در دوره دوم اين جشنواره «ووپي گلدبرگ»، «مايكل مور» و «استيون گيگان» داور هستند و جز هشت روز نمايش فيلم كه تماشاگران خودش را دارد، هم چند كنسرت موسيقي اجرا مي شود و هم در خيابان ها چند نمايشگاه برپا مي شود. چند تايي ميز گرد هم هست كه قرار است آدم هاي سرشناس در آن ها حاضر شوند. عمده فيلم هايي كه قرار است به نمايش درآيند، فيلم هاي مستقلي هستند كه كارگردان هاي شان مجالي براي عرضه فيلم ها ندارند. قرار است از اين طريق كمكي به آن ها شود و كمپاني ها اين فيلم ها را ببينند. خدا اين «دونيرو» را از ما نگيرد!

• استعفاي جنجالي
011865.jpg

«مايكل مور» را كه حتماً مي شناسيد، همان مستندساز عظيم الجثه كه با مستند «بولينگ براي كلمباين» شهرتي به هم زد و از هر فرصتي استفاده كرد تا يك جورهايي بدوبيراه هايش را نثار «جورج بوش» كند و اصلاً او را گروگان گيري خواند كه با يك كودتا مردم آمريكا را به گروگان گرفته و به خاطر همين از «كوفي عنان» دبير كل سازمان ملل متحد در خواست كمك كرد. در فيلم فوق العاده او كه روي پرده بعضي سينماهاي تهران هم هست، «مور» به ديدن «چارلتن هستن» مي رود كه از سال ۱۹۹۸ رياست انجمن اسلحه آمريكا را به عهده داشت و سوال هايي از او مي پرسد كه «هستن» قادر به جواب دادنشان نيست و خلاصه مور هم كه مي بيند اوضاع درام است، پياز داغ قضيه را زياد مي كند و آن قدر به پروپاي هستن مي پيچد كه هستن كم مي آورد و پا مي شود و مي رود. حالا بعد از نمايش گسترده فيلم هستن بازيگر معروف هفتاد و شش ساله كه كمرش هم ايراد اساسي دارد از رياست انجمن اسلحه كناره گيري كرده و گفته كه درست است كناره گيري كرده اما اگر كسي فكر مي كند مي تواند اين مقام را به دست بياورد، كورخوانده چون بايد از روي جنازه هستن رد شود. اين حرف ها را هستن در همايش سالانه اعضا به زبان آورده و اعضاي انجمن آن قدر برايش كف زده اند كه هستن از خوشحالي اشك اش درآمده. البته هستن اول عاقبت به خير بود و در سال هاي ۱۹۶۰ از حقوق مدني دفاع مي كرد و سال ۱۹۶۳ هم در راهپيمايي كه «مارتين لوتر» كينگ به ترتيب داده بود، حاضر شده بود. حالا چه شده كه چنين عاقبتي پيدا كرده؟

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |