عكس ها: پيمان هوشمندزاده
شهروز نظري
در سال هاي اخير ديدگاه نويني با رد گرايشات يكي دو دهه اخير مطرح مي شود مبني بر اينكه بعد از مدرنيسم اتفاق جديدي در عرصه هنر رخ نداده است.
به طور آگاهانه و تخصصي آناليز پديده اي به نام مدرنيستي و پست مدرنيستي و... از ميان انباشتي از آثار و حوادث و اتفاقات كوچك و بزرگ و استخراج مفهومي كه به طور عام از روشمندي ها و ذهنيت هاي معاصر مي شناسيم بعيد به نظر مي رسد. اما بايد توجه داشته باشيم كه شايد به اين دليل كه (مثلاً در ايران) وجود سابقه ذهني بسيار منسجم و تابو شده نسبت به هنر مدرن، شهامت رهايي از سنت هاي كلاسيك مدرن را نزد اهل هنر از بين برده است و آنان در مقابل هر آنچه با عادت صدساله مدرنشان در تناقض باشد به مقابله مي پردازند و عملاً امكان حضور ذهنيت ديگر را نمي پذيرند.
(سنت هاي كلاسيك مدرن را آگاهانه به كار مي برم. هر جنبش حتي با تغييرات بنيادي در زمانه خود به كاناليزه شدن هدفمندي ها و تنظيم ساختار آموزشي و تدوين هاي مباحثش مي گردد كه نهايتاً آن را در حوزه كلاسيك انديشه و كلاسيسيسم آموزشي قرار مي دهد.)
لزوم ابرمدرن، پست مدرن و هر نام ديگري چيست؟
زماني كه ما هنوز در تعيين محيط و مساحت مدرنيسم اشتراك نداريم نامي چون كمتر مدرن، يا بيشتر مدرن چه سودي براي انديشيدن خواهد داشت.
فشارها و هدفمندي هاي سياسي، اجتماعي و تبليغاتي كه در پس چنين توصيه هايي نهفته است را بي اهميت ندانيم ولي اين شك و شبهه نبايد ما را به سمت و سويي ببرد تا تمامي ارزش هاي چند دهه اي پس از مدرنيسم را انكار كنيم، براي مثال عنصر عامه پسند هنرهاي امروزي نه تنها انحراف هنر معاصر نيست، كه تطبيق با نيازهاي اجتماعي توانمندي هنرمند معاصر است و در عمل با هنر سفارشي و توصيه اي تفاوتي بارز دارد كه تمايز بين همين دو خصيصه ما را نسبت به درك و نقد و بررسي آثار مدرنيستي و پسامدرنيستي توانايي جديدي مي بخشد.
ديگر آن قدر با مدرنيسم فاصله داريم كه شرح پراكندگي و تجزيه و هرج و مرج ذهن بشر مدرن و استيصال مدرنيسم به يك موضوع سردستي و موهوم و بي پايه تبديل شده، بشر مدرن ديگر نكبت و بدبختي و ماشين زدگي و تلاش براي آزادي و دموكراسي و برابري را از حوزه تئوريك و شعاري به اشكال گونه گون تجربه كرده، انقلابات و تحولات اجتماعي بسياري ديده است، ديگر به ميان كشيدن اين گونه مفاهيم هيجان زده اش نمي كند.
انسان امروز ديگر پاسدار معرفت نويني به نام مدرنيسم نيست، مدرنيسم كلاسيك شده است اما اين بدان معنا نيست كه تجربه گري در انديشه كه مترادف مدرن انديشي است را فاقد كارايي بدانيم و يا تاريخ مصرف آن را پايان يافته بدانيم كه تجربه گري مدرنيسم در همه گرايشات هنري پس از آن به حفظ ميراث مدرنيستي اش مي پردازد و حضور خود را در آثار معاصر تثبيت كرده است.
چند سالي است كه موزه هنرهاي معاصر به بهانه آشنايي با تحولات اخير جهاني اقدام به برگزاري نمايشگاه هاي وسيع در هنر مفهومي و انواع گرايشات آن مي زند. پس از برگزاري چندين دوره و در عمل عدم پيشرفت در اين حوزه و تلي از آثار تكراري كليشه اي از آثار بي مخاطب، آن هم محدود به تجربه هاي اينستاليستي و چند اثر انگشت شمار ويدئو آرت با تصاوير و فضاي نوستالژيك و ادراك همه هنر مفهومي به چند تكنيك و گرايش، حداقل دست اندركاران هنر را به اين موضوع واقف كرد كه بدون خاستگاه اجتماعي و نيازهاي بشري هيچ گرايش هنري، نمي توان آن را در حد وسيع بسط و ترويج كرد.
هنر پس از جنگ جهاني دوم را بايد در اتمسفر اقتصادي، اجتماعي و سياسي آن روزگار ادراك كرد. پيشرفت اقتصادي و بالا رفتن سطح اجتماعي آمريكاگون اروپا در آن سال ها، انسان را هر روز با ابزار و ادوات و تجهيزاتي مواجه مي ساخت كه تجربه چنين محصولاتي را هيچ گاه تاريخي نداشته است، اين تنوع در برخورد انسان با اشيا (شي اي گرايي) اولين عامل شكل گيري هنري است كه امروز موزه هنرهاي معاصر سعي در ترويج و عموميت اش دارد. دليل دوم را بايد در تكراري شدن حضور فيگوراتيسم هنر نيمه ابتدايي قرن بيستم بدانيم. مخاطب سال هاي پس از جنگ جهاني دوم از ديدن فيگورهاي انساني و حيواني و ماهيت انساني اشيا در آثار هنري به تنگ آمده بود و مدرنيسم را در ستايش از ابزار و مصالح نويني مي ديد كه هر روز در زندگي اش كشف مي كرد. از بتون و كفش هايي با جنس هاي پليمري گرفته تا برچسب هاي روي بطري ها و بليت هاي مترو و...
آرمان در آن سال هاي پرجذبه اروپا چون يك انسان كنجكاو به كشف اين اشيا دل بسته بود و چون بسياري ديگر اين تكه تاريخي مصرف گرايي اروپا را كشف مي كرد، هم انديشانش در اروپا كم نيستند اما ذكاوتش در ارائه هنرمندانه (Artistic) اين اشيا او را از مرز يك كنجكاو تبديل به هنرمند ساخته است.
اين مشكل استفاده تدويني از اشيا، روش رايجي در آن سال ها است اما آنچه آرمان را متمايز مي كند بي توجهي آگاهانه اش به زيبايي شناسي كلاسيك نزد اوست، او صرفاً در تجارب هنري اش چون يك محقق در ميان زندگاني شهري تلاشي جامعه شناسانه در معرفي نوع زندگي فرانسوي (مخصوصاً پاريسي) از تكه هاي زباله هاي شهري دارد. او زيبايي را فداي تشريح علمي خود مي كند و در حفظ اين زيبايي ٍُكشي به يك استيل هنري دست مي يابد. آثارش با صداقتي آشكار همان اروپاي تحقير شده پس از جنگ است حتي توجهش به قطعات اتومبيل رنو تلاشي است براي زنده كردن اميد به آينده اروپاي رو به توسعه و بي تكلفي اش و اينكه مي شود دستش را از آثارش خواند خود ويژگي ديگري است از اين هنرمند.
آثار متاخرش به دليل تلاشش در ايجاد حس نوستالژيك از اشيا آن شفافيت و صراحت آثار دهه هاي ۶۰ و ۶۰ او را ندارند. اروپا تغيير كرده است، ديگر پاريس كامو، فوكو و سارتر وجود ندارد پاريس فانتزي لند شده است. همه چيز در حد ماكت هايي خياباني اند و بالطبع تجربه هاي آرمان هم تحت تاثير قرار مي گيرند. ولي صراحت اش را حتي در استفاده بي تزئين و آلايش در ساخت تكنيكي آثارش هم مي بيني.
پيچي كه سازها را به زمينه متصل كرده است مخفي نمي كند، پارگي آكاردئون ها را نمي پوشاند. كثيفي دستكش هاي زنانه را نمايش مي دهد.
اشيا را درون جعبه شيشه هايي كه هنوز هم در شهر تهران دستفروشانمان در آن بساط مي كنند به نمايش مي گذارد نمي دانم اين جعبه شيشه ها در اروپا هست يا نه اما در خاورميانه گونه اي از تجارت خرد درون همين جعبه شيشه ها شكل مي گيرد و چقدر جذاب است اين جعبه هاي چوبي با روكش شيشه اي كه همه مايملك كاسب و تاجر آن از درونش پيداست. كارهاي چاپي و اصولاً دو بعدي ارائه شده در نمايشگاه اخير آرمان ويژگي هاي آثار حجمي او را ندارند اما آثار حجمي اش او را در رديف افرادي قرار مي دهد كه نمي شود در مرور تاريخ بصري قرن بيستم بي تفاوت از كنارشان رد شد.
اما چرايي اين عدم استقبال عمومي و بي انگيزگي هنرمندان حتي در روز افتتاحيه بايد موزه را به اين وا دارد تا تحقيقات و تفحص هايي را در زمينه دلايل بي توجهي عمومي انجام دهد.
اين نشانه ها همگي حاكي از آن است كه روزگار خوشايندي در انتظار نوانديشي ايراني نيست و بخشي از آن مستقيماً به بلاهت تصميمات و سهل انگاري هاي غيركارشناسانه مراكزي چون موزه هنرهاي معاصر برمي گردد.