جيم لوب
ترجمه: بهمن دارالشفايي
اگر شما مي خواستيد صدام حسين را ساقط كنيد ولي دستگاه هاي اطلاعاتي تان مدركي براي توجيه جنگ پيدا نمي كردند، چه مي كرديد؟ يك پيرو لئو استراوس، احتمالاً اشخاص «شايسته» را براي اين كار استخدام مي كند. مردماني داراي خرد، هوش و در صورت لزوم شغل سياسي، توانايي هاي كلامي و علاوه بر همه اينها، قدرت تخيل قوي براي پيدا كردن مدركي كه دستگاه هاي اطلاعاتي موفق به كشف آن نشده اند. همان گونه كه سيمورهرش در مقاله اخيرش «اطلاعات گزينشي» كه در نيويوركر چاپ شد، پيشنهاد كرده است، مرد «شايسته» براي پل ولفوويتز معاون وزير دفاع، آبرام شالسكي بود. او رئيس اداره طرح هاي ويژه (OSP) است. اداره اي كه منحصراً براي كشف سلاح هاي كشتارجمعي يا ارتباط با القاعده، به هم ربط دادن آنها و آماده كردن زمينه براي حمله به عراق ايجاد شده است.
شالسكي نيز مانند ولفوويتز شاگرد يك فيلسوف سياسي يهودي آلماني به نام لئو استراوس است. استراوس در سال ۱۹۳۸ به ايالات متحده آمد. او پيش از مرگش در سال ۱۹۶۳ در دانشگاه هاي معروف زيادي تدريس كرد. يكي از اين دانشگاه ها دانشگاه شيكاگو محل تحصيل ولفوويتز و شالسكي بود. استراوس، چهره پرطرفداري در ميان محافظه كاران جديد است. پيروان نظريات او چهره هاي شناخته شده اي چه در داخل و چه خارج دولت هستند. بعضي از آنها عبارتند از: ويليام كريستول سردبير مجله «استاندارد ويكلي»، پدرش اروين كريستول پدرخوانده جنبش محافظه كاري جديد، استفان كمبون معاون جديد اطلاعات دفاعي، تعدادي از مسئولان بلندپايه موسسه بازرگاني آمريكا (AEI) خاستگاه ريچارد پرل و لين چني وگري اشميت مدير پروژه قرن جديد آمريكايي (PNAC) كه رياست آن برعهده كريستول جوان است. فلسفه استراوس شامل استراتژي هايي كه اين مردان اتخاذ كرده اند، نمي شود اين مسئله به وضوح در مقاله شالسكي در سال ۱۹۹۹ با عنوان لئو استراوس و جهان عقلانيت (كه به معناي «Nous» نيست) بيان شده است. در فلسفه يوناني، كلمه «Nous » به معناي نهايت عقل و استدلال مندي است. همانطور كه هرش در مقاله اش يادآوري مي كند، شالسكي و همكارش اشميت از دستگاه امنيتي آمريكا به سه دليل انتقاد مي كنند: كوتاهي اش در شناختن ارزش ماهيت دوگانه رژيم هايي كه با آنها سروكار دارد ـ حساسيتش به برهان هاي علوم انساني ـ ناتواني اش در كنار آمدن با پنهان كاري هاي عمدي. آنها استدلال مي كنند كه نظريه نيت پنهان استراوس نشان مي دهد كه ممكن است زندگي سياسي خيلي به فريب و حقه بازي نزديك شود. در واقع بنابراين نظريه، در زندگي سياسي، فريب يك رفتار معمولي است و اميد به برقراري سياستي كه آن را كنار بگذارد، يك استثنا است.
اصل اول: فريب
اصلاً شگفت آور نيست كه چرا استراوس در دولتي كه درگير پنهانكاري به ويژه در مسائل مربوط به سياست خارجي است اين قدر طرفدار دارد. استراوس نه تنها ترديد كمي درباره فريبكاري در سياست داشت، بلكه آن را لازم مي ديد. استراوس با وجود اظهار احترام عميق به دموكراسي آمريكايي، به جامعه سلسله مراتبي اعتقاد داشت. جامعه اي كه به يك گروه نخبه كه جامعه را رهبري مي كنند و توده هايي كه از آنها پيروي مي كنند، تقسيم شده است. اما او برخلاف نخبه گراياني مانند افلاطون نگراني زيادي از شخصيت اخلاقي اين رهبرها نداشت. بنا بر گفته شاديا دراري كه در دانشگاه كالگاري علوم سياسي تدريس مي كند، استراوس عقيده دارد كه «آنهايي كه شايسته رهبري هستند، همان هايي هستند كه به اخلاق اعتقاد ندارند و فكر مي كنند تنها يك حق طبيعي وجود دارد: حق بالادست براي سلطه بر پايين دست.»
به عقيده دراري لازمه اين دوگانگي، «فريب دائمي» بين حكومت كنندگان و حكومت شوندگان است. رابرت لوكه يك تحليلگر ديگر افكار استراوس مي گويد: «فقط آن چيزهايي به مردم گفته مي شود كه بايد بدانند نه بيشتر.» به عقيده استراوس تا زماني كه گروه اندك نخبگان بتوانند نبود حقيقت اخلاقي را پنهان نگه دارند، توده ها از پس آنها برنخواهند آمد. به گفته دراري، نويسنده كتاب «لئو استراوس و قاعده آمريكايي»، اگر نبود حقيقت مطلق برملا شود، آنها به سرعت به ورطه پوچ گرايي و هرج ومرج طلبي مي غلتند.
اصل دوم: ضديت با سكولاريسم
به گفته دراري، استراوس نفرت شديدي از دموكراسي سكولار داشت. به عقيده او، نازيسم عكس العملي پوچ گرايانه به طبيعت ضدمذهبي و ليبرال جمهوري وايمار بود. در بين محافظه كاران جديد، اروين كريستول مباحث زيادي درباره نقش بيشتر مذهب در فضاي اجتماعي مطرح كرده است. او حتي گفته كه بنيانگذاران اوليه جمهوري آمريكايي، با اصرار بر جدايي كليسا و دولت، اشتباه بزرگي مرتكب شده اند. چرا؟ زيرا استراوس مذهب را براي تحميل قواعد اخلاقي به توده ها كاملاً ضروري مي داند. توده هايي كه در غير اين صورت از كنترل خارج خواهند شد.
در همان زمان او تأكيد مي كند كه مذهب تنها براي توده هاست. احتياجي نيست كه حاكمان خود را با آن محدود كنند. چون حقايقي كه توسط مذهب بيان مي شود، «كلاه هاي شرعي» است. البته همان گونه كه رونالد بيلي، خبرنگار نشريه ريزن خاطرنشان مي كند «محافظه كاران جديد، مذهبي هاي حرفه اي هستند اگرچه هيچ كدام از آنها مؤمن نيستند.» دراري مي گويد: «به عقيده آنها جامعه سكولار بدترين چيز ممكن است.» چون منجر به فردگرايي، ليبراليسم و نسبيت گرايي مي شود. دقيقاً ويژگي هايي كه به مخالفت ها دامن مي زنند و توانايي جامعه را براي مقابله با تهديدهاي خارجي كم مي كنند. به عقيده بيلي، استفاده سياسي از مذهب نكته اي است كه روشن مي كند چرا يهودي هاي سكولاري مانند كريستول در مجله «كامنتري» و ديگر مجله هاي محافظه كاران جديد، با راست مسيحي هم پيمان شده اند و حتي تئوري تكامل داروين را نيز قبول كرده اند.
اصل سوم: ملي گرايي ستيزه جويانه
استراوس نيز مانند هابز اعتقاد داشت كه طبيعت تهاجمي انسان ها تنها با يك دولت ملي گراي قدرتمند مهار مي شود. او در جايي مي نويسد: «انسان ذاتاً شرير است و در نتيجه بايد تحت حكومت و سلطه باشد. چنين حكومتي تنها زماني مستقر مي شود كه مردم با هم متحد باشند و آنها تنها برعليه مردم ديگر با هم متحد مي شوند.» رويكرد استراوس به سياست خارجي كاملاً ماكياوليستي بود. خانم دراري در كتابش مي نويسد: «به عقيده استراوس، يك نظام سياسي تنها زماني به ثبات مي رسد كه در مقابل يك تهديد خارجي، متحد و يكدست باشد. او به پيروي از ماكياولي عقيده دارد كه اگر تهديد خارجي در كار نبود، يك تهديد بايد توليد و جعل شود.» دراري مي گويد: «جنگ مداوم آن چيزي است كه طرفداران استراوس به آن اعتقاد دارند نه صلح مداوم.» به بيان خانم دراري، اين انديشه به سادگي منجر به «سياست خارجي تهاجمي و جنگجويانه» مي شود. از همان نوعي كه توسط گروه هاي محافظه كار جديد مانند PNAC و AEI تبليغ مي شود. شاگردان نومحافظه كار استراوس، به سياست خارجي به عنوان وسيله اي براي برآورده كردن «سرنوشت ملي» نگاه مي كنند. «سرنوشت ملي» عبارتي است كه در سال ۱۹۸۳ توسط اروين كريستول وضع شده و بسيار فراتر از محدوده تنگ و باريك «امنيت ملي» است. دراري مي گويد: «آنها هيچ كاري به آزادي و دموكراسي ندارند. اما دارند جهان را به نام آزادي و دموكراسي تسخير مي كنند.»
منبع: آلترنت