اشاره: «مدرنيته كه آزادي را از چنگ سنت هاي مختلف غيرسكولار به دست آورد، بسيار فراتر رفت و حرص و طمع هاي نهفته در اعماق قلوب انساني را آزاد ساخت.
در اين فرهنگ ارضاي آزمندي، خشونت عقلاني، در فرايند مغز شويي ايدئولوژيك به حاشيه راندن كساني كه حاضر به تسليم در برابر قدرت گفتمان معرفتي مسلط نيستند، نقش مهمي ايفا مي كند.»
از اين رو مدرنيته براي برپايي نظم خاص خود نياز مند خشونت از نوع كاملاً جديدي بود.
در بخش اول مطلب حاضر به بررسي انديشه خشونت در گفتمان مدرن پرداخته شد و اينك در واپسين بخش نويسنده به بررسي آن در بستر انديشه هاي هگل، نيچه، جورج سورل و والتر بنجامين روي مي آورد. با هم مي خوانيم:
دكتر رامين جهانبگلو
برخلاف هابز، مفهوم دولت از نظر هگل (يا مفهوم «دولت سياسي» آن چنان كه او خود گاه بدين نام از آن ياد مي كند)، پيش از هر چيز يك جامعه اخلاقي است همانند آن چه كه ارسطو «كوينونيا پوليتيكه» مي نامد. هگل با پيوند مفهوم دولت به جامعه اخلاقي قصد دارد كه آن را با چيزي متفاوت از استفاده صرف خشونت باز بنمايد. بنابر اين ، مفهوم هگلي دولت، نه به خاطر ماهيت خشونت آميز آن، بلكه به خاطر آن كه جامعه اي است از افراد كه پيرامون برخي مفاهيم مشترك چون زندگي سعادت مند گرد آمده و وحدت يافته اند، قابل تمايز است. اما دولت هگلي نمي تواند وحدت اخلاقي خود را بدون وجود يك خشونت از خارج حفظ نمايد. به سخن ديگر، جنگ از نظر هگل براي تداوم زندگي اخلاقي دولت امري مغتنم است. هگل در بحث پديدارشناسي خود، جنگ را به مثابه قدرت «نفي كننده» اي معرفي مي كند، كه در آن «ممكن بودن» جهان مادي قابل رؤيت و بازنمايي است. درواقع، ارزش مثبت جنگ در آن است كه ازطريق همبسته كردن انسان ها حول آرمان هاي مشترك، آنها را از وابستگي به اشياء و اموال مي رهاند (پديدارشناسي ذهن، ص ۴۷۴). هگل در كتاب فلسفه حق خود براي جنگ يك كاربرد ويژه در چارچوب دولت حقوقي قائل مي شود. از ديدگاه او، جنگ ديگر وسيله اي براي تأسيس يك نهاد سياسي نيست، بلكه وسيله اي است براي حفظ مراحل گوناگون دولت در برابر تنش هاي دروني كه به واسطه اثرات جامعه مدني و بازار بوجود مي آيند. بدين ترتيب براي هگل، جنگ به صورت مدرسه اي است براي آموزش مدني بورژوازي مدرن. جنگ، اين كاركرد را از طريق زمينه هاي اجتماعي ايفا مي كند كه در آن از طريق به خطر افكندن زندگي يك فرد و در نتيجه فدا كردن جايگاه يك نفر در جامعه مدني و خانواده به عنوان فاعل اخلاقي، افراد مي توانند منافع مشترك «كلي» را به جاي منافع شخصي «هرفرد» توسعه دهند. هگل، از منظري ديگر، بر اين باور است كه جنگ يك منبع اخلاقي حياتي است، چرا كه آزادكننده است و در مقابل فشار مرگباري كه از ناحيه تقسيم ها و جدايي ها در جامعه مدني بوجود مي آيد، همه اعضاي جامعه را گرد هم آورده، متحد مي كند و براي آنها به عنوان شهروندان دولت، زمينه يك زندگي يكپارچه را فراهم مي كند. ارزيابي هگل از جنگ به عنوان يك منبع اخلاقي اساسي بر پايه سه فرضيه عمده استوار است: نخست: اين فرضيه كه خودآگاه كردن افراد نسبت به ارزش هاي روزمره داراي اهميتي اخلاقي است. دوم: خبائث و شرور جامعه مدني «فردگرايانه» را تنها مي توان از طريق افراط جنگ كنترل كرد و سوم آن كه: نفع كامل فرد در چشم انداز اجتماعي تنها از راه تبعيت از دولت ميسر است. بدين ترتيب گرچه هگل هيچ گاه جنگ را به عنوان نوعي از خشونت ستايش نمي كند، ولي به نظر مي رسد كه هيچ گاه نيز سياست مدرن را با انديشه صلح و عدم خشونت پيوند نمي زند.
|
|
نيچه، از ديدگاهي بسيار متفاوت با هگل، دست به انتقاد از قرارداد اجتماعي ليبرالي مي زند و بر عنصر خشونت نهفته در مفهوم «اراده» تأكيد مي ورزد. طبق نظر نيچه اگر انسان مدرن مي خواهد نظم سياسي را بر مبناي اراده خويش برقرار كند، پس مي توان نتيجه گرفت كه پايه و اساس سرشت انساني اراده است. اگر انسان اراده است، پس تاريخ محصول اراده انسان است. نيچه، از همين جا، نقد خود بر دموكراسي و اصل نمايندگي سياسي را سر مي گيرد. از نظر او، انسان دموكراتيك، شجاعت اراده كردن براي خود را ندارد، چرا كه او از اراده اكثريت پيروي مي كند. طبق نظر نيچه: «زوال انسان اروپايي بزرگترين خطر براي ماست، زيرا منظر او ما را هراسان مي كند، همراه اين ترس از انسان، ما عشق به او را هم از دست داده ايم، احترام به او، اميدهاي ما به او و حتي اراده به او را وانهاده ايم.» تحليل نيچه از دولت در جامعه هاي اروپايي چنين است و همراه با آن اين فكر وجود دارد كه اگر اروپا قرار باشد در دامن نهيليسم نيفتد، بايد چشم ديدن انسان نجيب سركش را هم داشته باشد. نيچه به تشريح اخلاقيات نجابت پرداخته و دست به بازسازي اخلاقياتي مي زند كه يك بار در زمانهاي بسيار گذشته توسط «مردم نجيب، قدرتمند، بلندانديش» كه از پستي و عوام آلودگي فاصله داشتند و در امان بودند، بوجود آمده بود. اين فاصله اي است كه نيچه با همگنان خود حس مي كرد. نيچه در سراسر تاريخ و در حال حاضر چنين مي ديد كه مبارزه اي هراسناك ميان ارزش هاي متضادي چون «نيك» و «بد» و «تندرستي» و «بيماري» در جريان بوده است. در واقع، بيمار از وجود انسان تندرست كينه به دل دارد و اخلاقياتي را ابداع مي كند كه تندرستي را نقد مي كند. نيچه پيش پاافتادگي و سير قهقرايي انسان بيمار را تحقير مي كند كه از نظر او نتيجه «سقوط انسان فرشته تبار به حيواني متمدن، سر به راه، اهلي و خانگي» است. چيزي كه اين نوع پيش پا افتادگي را در ميان افراد تداوم مي بخشد، نوع جامعه يا دولتي است كه اكنون در بسياري از نقاط جهان رايج گرديده است. بنابراين، نيچه، به شدت با هر نوع جامعه اي كه براساس فرضياتي چون حقوق برابر و حق رأي قرار گرفته باشد، مخالف است. او سوسياليسم و دموكراسي را مردود مي داند و به جاي آن، آرمان اشرافيت را كه آن را شكل متعالي تري براي انسان مي داند، مي پذيرد. طبق نظر او، غريزه اي كه افراد را براي دستيابي به قدرت و آزادي وادار به جنگ و مبارزه مي كند، به واسطه دستگاه دولتي مدرن سركوب مي شود. كساني كه مي خواهند بر پايه اين غرايز عمل كنند متهم به جاني و بزهكار مي شوند و از سطح جامعه پاك مي شوند. بنابراين مردان بزرگ و حقيقي كه عليه حركت گله وار جامعه عمل مي كنند، همانا بزهكار خوانده مي شوند. نيچه در نوشته خود «اخلاقيات به منزله خشونت سنگواره اي» معتقد است كه انسانها در قلوب خود هيچ نيستند مگر حيوانات و آن اخلاقيات آموخته نمي شوند، بلكه صرفاً به عنوان مجموعه نظريه هايي متناسب براي نهادهاي اجتماعي، يادآوري مي شوند. آدم ها اين قوانين را عمدتاً از طريق تكرار تنبيه و مجازات مي آموزند. معناي اين مجازات به طور مداوم براي سازگاري با شرايط دگرگون شونده تاريخي تفسير و تأويل مي شود. از اين رو، نيچه مي پندارد كه خشونت در ميان انسانها، بدون حد و مرزي متافيزيك، قابل توجيه است.
|
|
در ميان گفتمان هاي غربي پيرامون مفهوم خشونت، مقاله والتر بنيامين با عنوان «نقد خشونت»از جايگاه مهمي برخوردار است. اين مقاله نظريات بنيامين را باز مي نمايد كه نهادهاي سياسي دموكراسي پارلماني در آلمان پس از جنگ جهاني اول، نتوانسته انتظارات و آرمان هايي را كه وعده مي داد، برآورده كند. در اين مقاله همچنين از تشويش ها و نگراني هاي ناشي از دخالت هاي خشونت آميز دولت و از طريق كساني كه به واسطه عضويت در دولت قدرت مسئوليت حفظ قانون را يافته اند، سخن رفته است. مقاله بنيامين به گونه اي به قدرت رسيدن آلمان نازي و خشونت محض قتل عام يهوديان را پيش بيني كرده است. بنيامين با توجه به كتاب جورج سورل يعني تأملاتي درباره خشونت در چند نكته با او هم نظر مي شود. او همچون سورل، اوتوپياگرايي را (به معناي تعليق دائمي چيزي كه از سوي سياستمداران در دموكراسي هاي پارلماني وعده مي شود) مردود مي داند. بنيامين و سورل هر دو از انديشه خشونت انقلابي از سوي پرولتاريا در شكل يك جنگ كلي طبقاتي پشتيباني كرده و بدين ترتيب خشونت هرج و مرج خواه نظام ستيز را نمي پذيرند. البته لازم به يادآوري است كه بنيامين دلبستگي هايي به آنارشيسم اخلاقي داشت. اما بنيامين نكات جديدي بر انديشه خشونت سورل مي افزايد. سورل ميان «زور» و «خشونت» تمايز قائل مي شود. سورل مي نويسد: «واژه خشونت تنها بايد درباره كنش هاي شورشي به كار برده شود. بدين ترتيب بايد گفت كه موضوع زور آنجاست كه قرار باشد يك نظم اجتماعي معين تحميل شود و اقليت حاكميت كنند، حال آن كه خشونت در جهت ويران سازي و تخريب آن نظم است.» نكته مهم در اين تمايز سورل اين است كه خشونت كه مشروعيت بيابد، تبديل به زور مي شود. مشروعيت زماني امكان مي يابد كه كساني كه موضوع زور واقع شده اند، آن را به عنوان يك مصوب قانوني قلمداد كنند. قانون به واسطه خشونت وضع مي شود، نه زور. بنيامين، تمايز ديگري را مطرح مي كند، او ميان «خشونت قانون سازي» و «خشونت پاسدار قانون» تمايز قائل مي شود. خشونت قانون ساز يك خشونت اسطوره اي تبار است كه در واقع جلوه نيروي تقدير بر انسان (همچون در اساطير يوناني) است. بنيامين با اين دستگاه نظري مخالفت مي كند و به جاي آن از نگرش معادگرايي يهودي ياد مي كند كه در آن عدالت دستگاه خداوندي وعده مي شود. ديدگاه بنيامين آن است كه نهادهاي سياسي وقتي به فساد مي گرايند كه خشونت انقلابي (كه آن نهادها را بنياد نهاده) براي اداره و اعمال آنها ناچار متوسل به زور مي شود. بدين ترتيب، بنيامين تاريخ را زوال زور مي پندارد. اعتقاد او بر اين است كه جهان زمان و تاريخ جهاني سقوط كرده است كه در معرض فساد و زوال است و در آن فقط توهم پيشرفت وجود دارد و از آن هيچ رهايي و رستگاري جز در «خشونت محض الهي» برنمي آيد.
بنابراين، از ديدگاه بنيامين، خشونت اسطوره اي بارآور گناه و مكافات است، حال آن كه خشونت الهي، حاوي بركت و رستگاري است. بنيامين، با اين نظر در صدد است كه مفهوم نويني از تاريخ را از طريق پاك و منزه كردن مفهوم «تجربه تاريخ» از آلودگي ديدگاه هاي تاريخ گرايانه در تاريخ جهاني، به ما عرضه كند. او رساله خود تحت عنوان: «فرايضي درباره «فلسفه تاريخ» را در زماني از تاريخ مدرنيته مي نويسد كه در آن دوره مسأله تجربه تاريخي يكي از بحث انگيزترين مسائل زمان است. چرا كه در اين دوره، خشونت مدرنيته به تمام و كمال از سوي نازي ها نهادينه شده است. پاسخ بنيامين به اين خشونت مدرنيته، در اين جمله از نوشته هاي او بازتاب يافته كه: «سنت ستمديدگان به ما مي آموزد كه دولت اضطراري اي كه ما در آن قرار داريم، استثنا نيست، بلكه قاعده است. ما بايد به مفهومي از تاريخ برسيم كه با اين چشم انداز هماهنگ باشد. در آن صورت به روشني درك خواهيم كرد كه وظيفه ماست كه به پديد آمدن يك دولت اضطراري واقعي كمك كنيم. اين اقدام، موقعيت ما را در مبارزه عليه فاشيسم، بهبود خواهد بخشيد. يكي از دلايلي كه فاشيسم بر اريكه قدرت ايستاده آن است كه مخالفان آن به نام پيشرفت، با آن به عنوان يك هنجار تاريخي برخورد مي كنند. اين شگفتي كه ما هنوز در قرن بيستم چيزهايي را تجربه مي كنيم كه به نظر ناممكن مي آيند، جنبه فلسفي ندارد. اين شگفتي آغاز شناخت نيست، مگر شناخت اين نكته كه آن ديدگاه از تاريخ كه آن را به بار آورده، غيرقابل دفاع است.»