جمعه ۱۳تير ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۰۹۶
بر فراز سرزمين معنا
006280.jpg
هفتاد و پنجمين نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه به ادامه بحث در باب معني شناسي اختصاص داشت. اين نشست در حضور صاحبنظران، انديشمندان و علاقه مندان حوزه ادبيات و زبان شناسي در خانه كتاب برگزار شد.
در ابتداي اين نشست دكتر كورش صفوي در باب معني شناسي فلسفي گفت: من معتقدم كه فلسفه مادر علوم است. فلسفه در تاريكي ها نور مي اندازد و به علوم ديگر نشان مي دهد كه در چه مسيرهايي مي توان پيش رفت. وقتي علمي در آن تاريكي قدم گذاشت، مسئوليت فلسفه تمام مي شود و مي رود تا نور در تاريكي ديگر بيندازد. بنابراين، براساس اين ديدگاه معني شناسي فلسفي بايد مادر معني شناسي هاي غيرفلسفي محسوب شود. يعني سوال ابتدا در معني شناسي فلسفي مطرح مي شود و بعد از دو ديدگاه منطقيون و زبان شناسان سعي مي شود كه به آن سوال پاسخ داده شود.
وي افزود: پرسش اوليه اي كه در معني شناسي فلسفي مطرح مي شود اين است كه ما چگونه درك مي كنيم به چه نوع دركي مي خواهيم، برسيم. خود فلاسفه به آن پاسخ مي دهند. افلاطون معتقد است كه براي مصداقي كه در جهان خارج وجود دارد، نامي تعيين مي كنيم كه رابطه اين دو نام، مستقيم و طبيعي است. البته خود افلاطون در رسالاتش به اين طبيعي بودن چندان اشاره اي نمي كند و شارحان افلاطون بيشتر به اين قضيه مي پردازند. پس از او ارسطو اين ارتباط را قراردادي مي شمارد و در نهايت مسيري طي مي شود تا به اشخاصي مي رسيم كه از دو جنبه منطقي و زباني به همان سوالاتي كه فلاسفه نور در آن انداخته اند، مي پردازند. وي در باب جاودانگي «علمي» بودن نظريات اظهار داشت: علم چندان مهم نيست، چون علم دائماً دستخوش تغيير و تحول مي شود و آنچه در اين ميان حائز اهميت است، علمي بودن است نه خود علم. نظريات علمي، نظرياتي هستند كه صحيح يا نادرست بودن آنها قابل اثبات است.
معني شناسان منطقي و زباني در پاسخ به سوالاتي كه معني شناسي فلسفي آن را روشن كرده است، سعي كرده اند اگر فرضيه اي طرح مي كند آنچنان علمي باشد كه كسي بتواند آن را رد كند، زيرا اين علمي بودن است كه جاودانه مي ماند.
دكتر آزيتا افراشي در باب فرضيه معني شناسي بازتابي و تبيين اين نظريه تصريح كرد: اصطلاح بازتاب از تمثيل غار افلاطون به عاريت گرفته شده است. بر اين اساس مفاهيم، بازتاب مصاديق معرفي مي شوند و چون اين فرضيه به صورت مرحله اي شكل مي گيرد، مفهوم بازتاب نقشي كانوني و بنيادين مي يابد. نقطه آغاز اين مراحل كه به تكوين معني مي انجامد، تعامل حواس پنج گانه با جهان خارج بود. به اين ترتيب حواس پنج گانه و دو فرآيند تركيب و انتخاب، ابزارهاي اصلي شكل دهي به اين فرضيه شدند. براساس عملكرد تركيب ما قادريم عناصر را در كنار هم همنشين كنيم و ساخت هاي بزرگ تري بسازيم و از سوي ديگر مي توانيم پديده ها را به جاي هم جايگزين كنيم. پس ما در حقيقت نمي توانيم آفرينشي انجام دهيم، بلكه در محدوده عملكرد فرآيندهاي تركيب و انتخاب، پديده ها را يا به جاي هم و يا در كنار هم قرار مي دهيم و به اين ترتيب تنوعاتي از پديده ها ايجاد مي كنيم.
وي در باب مراحل پس از عملكرد حواس پنج گانه و فرآيندهاي تركيب و انتخاب گفت: پس از اين مراحل نوبت به آن چيزي مي رسد كه ويتگنشتاين و لاك آن را مفاهيم حسي يا ادراكات حسي بسيط مي نامند، يعني ادراكاتي كه تنها به وسيله يكي از حواس، حاصل مي شود. مرحله بعد به مفاهيم با ادراكات حسي تركيبي مربوط است، يعني ادراكاتي كه از تعامل دو يا چند حس به دست مي آيد. پس از گذر از اين مراحل نخستين چيزي كه درك مي شود، بدن انسان است؛ چون پايگاه حواس، بدن است، پس دور از انتظار نخواهد بود كه نخستين چيزي كه او درك مي كند، بدن خودش باشد. پس از آن است كه بدن به محوري براي شكل دهي به مفاهيم زمان و مكان تبديل مي شود و به اين ترتيب قادر مي شويم مفاهيم زمان و مكان را درك كنيم.
وي در ادامه افزود: با در اختيار داشتن زمان، مكان و فرآيندهاي تركيب و انتخاب، درك حركت ميسر مي شود، چون حركت چيزي جز جابه جايي مكان در زمان نيست. در اين مرحله مفهوم عدد مطرح مي شود. بر طبق شواهد زبان شناختي عدد مي تواند مفهومي شناختي در نظر گرفته شود. برخي زبانشناسان معتقدند كه احتمالاً درك مفاهيم يك، دو و چند بر اساس درك بدن به دست آمده است. با در اختيار داشتن مفاهيم حركت، عدد و عملكرد فرآيند تركيب و انتخاب، مفهوم شكل حاصل مي شود و ما مي توانيم اشكال را درك كنيم. وقتي قادر شديم شكل را درك كنيم، مي توانيم مصداق را نيز دريابيم و پس از درك مصداق از دستاوردهاي روانشناسي گشتالت بهره مي گيريم. روانشناسي گشتالت قواعد ادراكي را در اختيار ما قرار مي دهد كه براساس آن ادراك حاصل مي شود. هنگامي كه مصاديق با بهره گيري از قواعد ادراكي گشتالت درك شدند، تصوير و تصورهاي ذهني شكل مي گيرند كه اگر بتوانند با صورت زباني ارتباطي دوسويه برقرار كنند، مفهوم به وجود مي آيد. دكتر حميدرضا شعيري درباره زبانشناسي به عنوان يكي از علومي كه منشاء معني شناسي است، اظهار داشت: سرچشمه اين علم در ابتدا به سوسور و بحث دال و مدلولي كه از طرف او مطرح شد، مي رسد. پس از آن، اين بحث توسط يلمزلف بازبيني شد و يلمزلف بحث دال و مدلول را چهار تايي كرد و به دو صورت بيان و محتوا، ماده را هم افزود و از ماده بيان و ماده محتوا سخن گفت. پس از آن در مكتب پاريس از نظريات يلمزلف استفاده شد. آنچه در نزد ساختارگرايان پاريس اهميت داشت، مطالعه ناپيوستار شرايط نشانه بود. يعني آنها زماني كه با فرايند نشانه اي مواجه مي شدند، آن را برش مي زدند و به طور منقطع شرايط نشانه را مطالعه مي كردند. بعدها ساختارگرايان پاريس و در رأس آنها «گرمس» به اين نتيجه رسيدند كه شرايط مطالعه معنا به صورت برش زده، ناپيوستار و جداي از هم ناقص است و آنها مصمم شدند تا به مطالعه نشانه نه فقط به شكل سيستم بلكه به صورت فرآيندي بپردازند. يعني بررسي كنند و ببينند در ارتباط بين نشانه اي و در وراي نشانه ها چه اتفاقي مي افتد و چگونه نشانه ها با هم جرياني تعاملي ايجاد مي كنند و اين جريان تعاملي سبب پديد آمدن معنا مي شود. به اين ترتيب معناشناسي اي تحت عنوان معناشناسي پويا يا ديناميك شكل گرفت كه عمده فعاليت آن مطالعه جريان معنا به شكلي معنايي كه با تغيير رخ مي دهد، بود.
وي در باب اهميت پديدارشناسي در معني شناسي گفت: معناشناسي اي كه بعد از دهه ۸۰ شكل گرفت نمي خواست متن را به شكل فرآيندي آن، مورد مطالعه قرار دهد. آنها در مطالعاتشان به اين نتيجه رسيدند كه هميشه اتفاقات از نوع فرآيندي نيستند و هميشه براي بروز يك اتفاق لازم نيست عمليات نشانه اي دست در دست هم بدهند تا معنايي رخ دهد. بعضي مواقع ايجاد معنا دستخوش تغيير شرايط حسي ـ ادراكي است. آنها با مطالعات بسيار به اين نتيجه دست يافتند كه فيزيك انسان و نشان بدني، تضمين كننده عبور دال به مدلول است. تمام اين مسائل ما را به سمت معناشناسي اي سوق مي دهد كه به نوعي با قضيه پديدارشناسي مرتبط است و به نحوي فلسفه راه به معناشناسي باز مي كند و فنومنولوژي به عنوان علمي كه حضور وجود يا وجود حضور را مورد بررسي قرار مي دهد، وارد معناشناسي مي شود. شعيري در باب تأثير انسانشناسي در معني شناسي اذعان كرد: بحث انسانشناسي (آنتروپولوژي) با لوي استروس وارد مكتب پاريس شد. در اين بحث روابط فرهنگي بين انسان ها مورد مطالعه قرار مي گرفت و اين روابط فرهنگي كمك مي كرد تا بتوان عنصر مذهب و فرهنگ را وارد بحث نشانه كرد. اين ديدگاه انسانشناسي به نشانه، به نحوي نشانه را از حالت خشك زباني به سمت حالتي منعطف تر كشاند.
دكتر فرزان سجودي با اشاره به اين مطلب كه بحث واژگان همواره در توضيح مرز ميان معني شناسي و نشانه شناسي مشكل آفرين مي شود، تصريح كرد: طبق روال متعارف در ايران و بر اساس ترجمه هايي كه صورت گرفته است معني شناسي را مي توان برابر Semantics قرار داد كه آن مطالعه معنا در سطح زبان است. اين مطالعه هم عمدتاً در سطح مطالعه معنا در تقابل هاي واژگاني و مطالعه معنا در سطح جمله باقي مانده است. اگر تعريف سوسور را كه زبان را نظام نشانه اي مي داند، بپذيريم، سوالي مطرح مي شود كه آيا غير از زبان، نظام نشانه اي ديگري وجود ندارد؟ قطعاً وجود دارد، از جمله نظام نشانه اي راهنمايي و رانندگي كه در آن نشانه ها در تقابل با هم و با روش هاي مختلفي كه در مباحث پيرس مطرح مي شود، معني مي يابد. ما در رفتارهاي اجتماعي مان نظام نشانه اي علائم راهنمايي و رانندگي را دريافت مي كنيم و مطابق با آن عمل مي كنيم. بنابراين، در حقيقت نظام هاي نشانه اي، نظام هاي اجتماعي هستند. هر وقت مطالعه دلالت و معنا را از سطح زبان به نظام هاي نشانه اي بيرون از زبان بكشانيم، در حقيقت مشغول فعاليت در حوزه نشانه شناختي هستيم.
وي افزود: زبان و نظام هاي نشانه اي ديگر سرانجام، همه در تعامل با هم كار مي كنند و در تعامل با گفتار، متني را كه ما توليد مي كنيم، مي سازند. به عبارت ديگر، متن يك پديده تعاملي بين نظام هاي نشانه اي متفاوت است. حال ممكن است در بعضي از متون يك نظام نشانه اي كانوني تر باشد و در متن ديگري، نظام نشانه اي ديگري مهم تر و كانوني تر شود. به طور كلي حتي خود كلمه نشانه هم متعلق به فرازبان نشانه شناسي و معني شناسي است. ما در عالم واقع نشانه نداريم و امكان ندارد كه نشانه اي متنوع و منفك اتفاق بيفتد اين امر تنها در كتاب هاي نشانه شناسي روي مي دهد. وقتي انسان ها درگير يك تعامل متني هستند حتي اگر يك كلمه يا نشانه واحد غيرزباني را به كار ببرند اين كلمه يا نشانه سرانجام خودش يك متن است كه اتفاق مي افتد. در حقيقت هر نشانه اي حتماً در شبكه تعاملي در لايه هاي متني اتفاق مي افتد. بنابراين، هر نشانه اي خود يك متن است اگر چه به صورت واحد روي دهد.
وي در باب چالش ادبيات با لايه هاي تعين آفرين گفت: متن ادبي مي كوشد از لايه هاي تعين آفرين بگريزد. به عبارت ديگر، متن ادبي سعي مي كند موضعي فرامكاني ـ فرازماني اتخاذ كند. متقابلاً خواننده مي كوشد آن متني را كه مي خواهد خود را از زمان و مكان و مناسبات ارتباطي تعين پذير بيرون بكشد، در مناسبات ارتباطي تعين پذير قرار بدهد.
اما اين مسئله كه متن ادبي سعي مي كند فرازماني ـ فرامكاني شود، بسيار آرماني است. نشانه شناسي نشان مي دهد كه اتفاقاً در خود متن ادبي هم نشانه هايي وجود دارد كه به تعين آن كمك مي كند و اين، همان لايه هاي نشانه اي است.
دكتر حميدرضا شعيري درباره مفهوم هرمنوتيك از ديدگاه «گرمس» و «پل ريكور» گفت: پل ريكور از هرمنوتيك تحت عنوان «فهميدن» ياد مي كند و در مقابل اين واژه گرمس «توضيح دادن» را مطرح مي كند.
گرمس معتقد است كه Semiotic در واقع يك نوع ابزار براي باز كردن متن است و نوعي بازنويسي متن از ديدگاه نشانه اي ـ معنايي به شمار مي رود. پل ريكور در تعريف هرمنوتيك مي گويد: فرآيند شناختي اي وجود دارد كه كاملاً تحت تسلط و اختيار مشاهده گر متن قرار مي گيرد و تفسير مي شود. بنابراين، او كاملاً نگاهي ذهني به مقوله متن دارد. در واقع كار تاويل گر متن اين است كه ببيند چه فرآيند پيچيده رواني در كار بوده كه معنا به اين صورت شكل گرفته است. پل ريكور هرمنوتيك را فهميدن متن، ارتباط صميمي و شخصي با متن برقرار كردن، آن را كاملاً درك كردن و به تفسير آن پرداختن مي داند و در مقابل او گرمس معناشناسي را توضيح دادن، متن را قابل فهم نمودن و در اختيار تاويل گر متن نهادن مي شمارد. بنابراين، معناشناس جرياني را آماده مي كند و در اختيار تاويل گر متن قرار مي دهد و تاويل گر متن از آنچه آماده شده است، براي تفسير متن استفاده مي كند. در حقيقت جايي كه كار معناشناس پايان مي يابد، كار تاويل گر آغاز مي شود.
دكتر فرهاد ساساني در باب ديدگاه هاي متفاوتي كه درباره هرمنوتيك وجود دارد اظهار داشت: پل ريكور سعي دارد بين زبان شناسي و هرمنوتيك پيوندي برقرار كند. ديدگاه ديگر كه هرمنوتيك نوين با آن آغاز شد، ديدگاه شلايرماخر است كه پيروان اين ديدگاه سعي دارند به منظوري كه مولف در نظر داشته است برسند. گروهي هم متن را محور قرار مي دهند كه پل ريكور از اين جمله است. برخي نيز چون گادامر و هايدگر زبان را خانه وجود مي دانند و هيچ فهمي را غير از فهم زباني در نظر نمي گيرند. گادامر معتقد است كه حتي موسيقي و مجسمه هم بايد به زبان ترجمه شوند تا درك شوند.
وي درباره لزوم تمايز ميان معني شناسي و هرمنوتيك گفت: براي آنكه بتوانيم معني شناسي را از هرمنوتيك تفكيك كنيم شايد لازم باشد رشته اي با عنوان فهم شناسي يا هرمنوتيك زبان شناختي ايجاد شود تا به اين مسائل در آنجا پرداخته شود. ما همواره وقتي به مطالعه متن مي پردازيم داراي يك پيش فهم يا ذهنيت هستيم. ما همواره با مولف متن درگير هستيم و هميشه متن از يك سو به ما آزادي تفسير مي دهد و از سوي ديگر ما را محدود مي كند.
دكتر كورش صفوي درباره رابطه هرمنوتيك و معني شناسي در نگرش هاي انگلوساكسون و آلماني گفت: از ميانه قرن بيستم به بعد هرمنوتيك و معني شناسي در سيستم انگليسي ـ آمريكايي همپوشي دارد. گاهي معني شناسي به هرمنوتيك ربطي ندارد و گاه همپوشي دارد. در سنت آلماني هم بعد از دوره مكتب فرانكفورت در آلمان معني شناسي و هرمنوتيك همسان در نظر گرفته شده اند. يعني در اصل نوعي معني شناسي خاص كه معني شناسي متون ناميده مي شود را هرمنوتيك مي نامند.

شبح سرگردان دموكراسي
چند كشور فقير را سراغ داريد كه با معجون دموكراسي به توسعه و بالندگي
رسيده باشند اين كشورها به دليل طي نكردن مسير تاريخي پروسه توسعه به مرور تبديل به كشورهاي دسته چندمي مي شوند و اقتصاد اين كشورها كه برايشان حكم پاشنه آشيل را دارد در اختيار قدرت هاي جهاني قرار مي گيرد
006285.jpg
حسن نصرالله كنگراني
دموكراسي Democracy (مردم سالاري) اصلاً واژه اي يوناني است به معناي حكومت مردم وجه غالب آن تبعيت اقليت از اكثريت است يعني رضايت اكثريت جامعه كه اين خود شخصاً به معناي حمايت اكثريت ۱+۵۰ درصد نفر از حكومت و حكومتگران است.
واژه دموكراسي كنوني در عمل محصول نيمه دوم قرن بيستم به اين سو است. پس از اين تاريخ است كه نظام هاي حكومتي بر اين اساس به وجود مي آيند. اما ناقض حكومت هاي دموكراتيك رژيم هايي از نوع ديكتاتوري اند. حكومت ديكتاتوري با انتقاد از توزيع و نشر قدرت آن را متمركز كرده و از اين جهت در مقابل حكومت هاي برحسب دموكراسي قرار مي گيرند. نيمه دوم قرن بيستم نتيجه چالش اين دو نوع حكومت در سراسر گيتي بود. مسلماً يكي از افتخارات حكومتگران دنيا داشتن مشروعيت دموكراتيك است و حاكمان انتصابي به نوعي به حاكميت از نوع ديكتاتوري منتسب مي شوند و بعضاً به شدت مورد انتقاد قرار مي گيرند و گه گاه ايشان را فاقد مشروعيت مي دانند.
اما به راستي اين گونه است؟ اين درست است كه انسان ها به دنبال حكومت هايي هستند كه بهترين مطلوبيت را برايشان به ارمغان آورد و بر حسب خواسته هاي جوامع مختلف حاكمان واكنش هاي مطلوبي از خود نشان دهند كه در عمل اين نوع واكنش ها نام دموكراسي به خود مي گيرند، اما چرا قدرت هاي مركزي دنيا براي تامين منافع كل خود سعي در تشريع و توزيع دموكراسي در جهان را دارند و مدعي هستند كه همه بايد دموكرات شوند حتي اگر به زور، همان گونه كه روحانيون مسيحي در قرون وسطي اعلام مي داشتند كه همه بايد به بهشت بروند حتي اگر به زور حال، پسينيان آن ها هم همان را البته به نحوي ديگر و با سياقي متفاوت بر مردمان ديكته مي كنند. نمونه بارز آن را مي توان در تهاجم آمريكا و انگلستان به كشوري همچون عراق مشاهده كرد. بسيار كودكانه است كه تصور كنيم آمريكايي ها به دنبال آزادسازي ملت عراق هستند و يا اين كه به اين نتيجه رسيده اند كه مثلاً استبداد و حكومت تك حزبي موجب عقب ماندگي كشورها مي گردد. در عمل اين نوع حكومت دموكراتيك يا استبدادي نيست كه موجب عقب ماندگي كشورهاي مختلف شده است بلكه كيفيت عملكرد اين نوع حكومت ها است كه موجب پس خوردن ملل مختلف مي گردد و اين الزاماً با دموكراسي، محو نخواهد شد و با استبداد به وجود نخواهد آمد. آيا كشورهاي ورشكسته اي را نديده ايد كه حكومت هاي شان براساس دموكراسي (از نوع مورد نظر دوم پرقدرت) اداره مي شوند، بدهي هاي برزيل، ورشكستگي آرژانتين، بدهكاري هاي وحشتناك تركيه و... را از اين دست مي توان برشمرد.
به نظر مي رسد دموكراسي براي كشورهاي جنوب و توسعه نيافته و به قولي در حال توسعه به هدر رفتن منابع ناياب و ادغام در بازارهاي جهاني، اقتصادي و مالي كه به شدت تحت كنترل قدرت هاي اقتصادي بزرگ جهان قرار دارند منجر مي شود. كشورهاي جنوب به مرور به صورت كارپردازان قدرت هاي بزرگ درمي آيند و در زماني نه چندان دور به بدهكاراني بزرگ تبديل مي شوند در عين حال بايد به خاطر داشته باشيم كه عمدتاً كشورهاي توسعه يافته روند ابتدايي جهش توسعه خود را مديون ديكتاتورهاي خود هستند. از اين نوع مي توان به امپراتور ميجي در ژاپن، ملكه اليزابت در انگلستان، بيسمارك در آلمان، استالين در روسيه (شوروي) و... اشاره كرد. به نظر مي رسد كه حكومت هاي دموكراتيك محصول توسعه يافتگي باشند نه اين كه دموكراسي مولد توسعه اقتصادي و باز مشهود است كه دموكراسي در كشورهاي توسعه نايافته بعضاً به نوعي از هم گسيختگي و آسيب پذيري منجر مي شود، دموكراسي بدون توسعه و بدون پيش زمينه منجر به حكومت توده مي گردد كه مراد از آن دموكراسي بدون فرهنگ است و سلطه يك جماعت فعال كه با خشونت براي وصول به هدفي تلاش مي كند كه از آن جز جهالت بر نمي آيد. روابط كشورهاي جهان امروز بر حسب قدرت تعريف مي شود و اين قدرت عمدتاً محصول توانايي هاي اقتصادي است كه البته اين توانايي ها حداقل در مراحل ابتدايي محصول نظام سياسي منضبط و متمركز هستند و اصولاً تمركز قدرت موجب جلوگيري از هدر رفتن منابع و هزينه كردن انرژي و توان ملي در بحث هاي بي حاصل است.
احتمالاً براي خواننده اين سوال طرح مي شود كه پس پشتيباني مردمي از حكومت چه مي شود؟ يكي از اشكالاتي كه به حكومت هاي غيردموكراسي وارد مي كنند اين است كه مثلاً در زمان بحران اين حكومت ها بسيار كم قدرت و شكننده به نظر مي رسند.
آنچه كه در كشورهايي همچون ايالات متحده موجب پشتيباني مردمي از پروژه هاي كلان ملي مي گردد نه ليبراليسم و نه دموكراسي كه بيشتر مديون تبليغات و هزينه هاي سرسام آور پيام رساني هاي راست و دروغ منابع اطلاع رساني است. چند كشور فقير را سراغ داريد كه با معجون دموكراسي به توسعه و بالندگي رسيده باشند. اين كشورها به دليل طي نكردن مسير تاريخي پروسه توسعه به مرور تبديل به كشورهاي دسته چندمي مي شوند و اقتصاد اين كشورها كه برايشان حكم پاشنه آشيل را دارد در اختيار قدرت هاي جهاني قرار مي گيرد و ايشان هر گاه كه بخواهند بدان فشار مي آورند و از اين كشورها به رغم داشتن دموكراسي هاي نيم بند امتيازگيري مي كنند. نمونه آن را در جنگ (بين آمريكا و عراق) در تركيه مي توانيم مشاهده كرديم، دولت تركيه به هر حال موظف به دادن امتيازات مختلف به آمريكاست، اما مگر يكي از اركان دموكراسي رضايت جمعي و سربلندي ملي نبوده است؟
با اين حال دموكراسي بهترين سياق براي حكومت كردن است البته دموكراسي همراه با قدرت و توسعه يافتگي اساس دموكراسي به رضايتمندي آحاد ملت از عملكرد حكومت بر مي گردد و حال اگر رژيمي بتواند در عين حال كه به تمركز قدرت سياسي معتقد است رضايت مندي عمومي را نيز جلب كند، آيا در اساس تفاوت عمده اي در اين نوع نظام سياسي با تعريف دموكراسي مشاهده مي كنيد؟ البته حكومت هاي مستبد چه ها كه بر سر مردمان در نمي آورند اما حكومت هاي به اصطلاح دموكراسي نيز در برخي موارد از حكومت هاي اقتدارگرا كمتر نگذاشته اند مثلاً دخالت فرانسه و ايالات متحده در جنگ ويتنام يا كره كه منجر به كشته شدن هزاران هزار ويتنامي كره اي ـ فرانسوي و آمريكايي شد را چگونه مي توان در قالب دموكراسي تعريف كرد. به خاطر داشته باشيد كه اين آزادي نيست كه براي ما خوشايند است كه احساس آزادي و آزاد بودن است كه برايمان دلنواز است حتي اگر به راستي در بند باشيم ولي چون احساس رضايتمندي مي كنيم خوشحاليم و خرسند. دموكراسي و ليبراليسم غربي براي ما جنوبي ها آزادي و عزت به ارمغان نمي آورد (بلكه اين ها به ما نوعي احساس آزادي مي بخشد آن هم به وسيله تبليغات، نمونه اي از آن را مي توانيم به منتسب كردن نظام اليگارشي به حكومت هاي غيردموكراتيك از سوي جهان ليبرال يادآوري كنيم. حكومت اليگارشي الزاماً متعلق به نظام هاي استبدادي نيست. اليگارشي كه اصلاً به معناي سيادت سياسي و اقتصادي گروه هاي معدودي از ثروتمندان استعمارگران و متنفذين است، در حال حاضر بيشتر در رژيم هاي دموكراسي قابل مشاهده است نمونه بارز آن را مي توان در انگلستان مشاهده كرد. در اين راه به سادگي مي توان استفاده و سوءاستفاده از قدرت براي رسيدن به اهداف گروه هاي بانفوذ را مشاهده كرد اما در جهان به نوعي تبليغ مي گردد كه باور عمومي به گونه اي است كه حكومت هاي اقتدارگرا را معادل اليگارشي مي دانند. و اين چيزي نيست جز حاكميت بنگاه هاي پيام رساني غربي در جهان.
به نظر مي رسد تمركز قدرت حداقل در ابتداي پروسه توسعه الزامي است مثلاً رهبري كاريزماتيك در جوامع مختلف موجب انسجام ملي و حركت هاي بزرگ ميهني و مركز ثقل تحولات عمده تاريخي جوامع مختلف است و تمركز قدرت به خودي خود بد نيست بلكه اين نوع تمركز قدرت است كه موجب دل آزردگي مردمان جوامع تابعه مي شود. حال اگر حاكميت بتواند نوع اعمال قدرت را به روز برساند يعني به نوعي خود را از سكون و بي تحركي نجات بخشد به نحوي كه موجب رضايت نسبي مردم را فراهم آورد اين نه تنها برخلاف دموكراسي نيست بلكه به نوعي از اصل همان رضايت مردمي و مردم سالاري است.
در حال حاضر كه بلوك شرق فروپاشيده است بي گمان قدرت اول جهان بلوك سرمايه داري و به قولي حكومت هاي برحسب دموكراسي است اين كشورها كه مطمئناً در حال حاضر قدرت عمده اقتصادي و سياسي جهان را در اختيار دارند از ايجاد انواع ديگري از نظام هاي حكومتي به شدت ناخرسندند و از واقع شدن آن جلوگيري مي كنند. به نوعي مي توان گفت كه گويي استبداد الزاماً بد نيست بلكه با فشارهاي جهاني كه از سوي قدرت هاي بزرگ به اين كشورها وارد مي شود به نظر غيرممكن مي رسد. كشورهاي قدرتمند بسيار علاقه مندند كه در روند جهاني سازي تمامي نظام هاي حكومتي جهان نيز از سبك و سياقي همگون برخوردار باشند و الزاماً آن گونه كه اينانند.
دموكراسي محصول رفاه اجتماعي است و نه برعكس، حداقل براي كشورهايي كه سير تحول تاريخي را طي نكرده اند صدق مي كند شايد براي اروپا بهترين گزينه نظامات دموكراتيك است چرا كه اينان به مرور و همراه با توسعه اقتصادي به توسعه سياسي دست يافته اند. كشورهايي همچون سوئيس و سوئد را با آن سابقه در دموكراسي تصور كنيد كه سطح درآمدشان مثلاً به اندازه اتباع ايران برسد آيا باز هم همان رفتار را بروز خواهند داد؟ بايد به خاطر داشت كه عمده تحرك جهان پيشرفته كنوني از دوران مدرنيزم شروع شد و اين امر ممكن نبود مگر با تكيه بر ناسيوناليسم و حكومت هاي متمركز. حال كه به مرور جهان صنعتي در حال گذار به دوره پسامدرن و خروج از دوره مدرن هستند شاخص هاي ديگري همچون جهاني گرايي مطرح است. در نظر داشته باشيد كه كشورهاي جنوب بعضاً در حال ورود به دوره تمدني مدرنيزم هستند و قطعاً نيازمند استفاده از شاخص هاي اين پروسه براي حركت هاي ملي اند ولي با شكل گيري حكومت هاي به سرعت تحول يافته براساس دموكراسي اين مزيت نيز از مردمان اين ممالك ستانده مي شود. به نوعي مي توان گفت كه اين مردمان حسب آن ضرب المثل هستند كه غوره نشده مي خواهند مويز شوند.

كتاب
ادبيات
اقتصاد
ايران
جامعه
دهكده جهاني
رسانه
شهر
عكس
علم
ورزش
هنر
صفحه آخر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جامعه  |  دهكده جهاني  |  رسانه  |  شهر  |  عكس  |
|  علم  |  كتاب  |  ورزش  |  هنر  |  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |