جمعه 20 تير ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۱۰۳
ادبيات
Friday.htm

گفت وگوي من و غريبه
006606.jpg
نادر ابراهيمي
نادر ابراهيمي متولد فروردين ۱۳۱۵ در تهران است. وي تحصيلات ابتدايي را در دارالفنون گذرانده و داراي ليسانس رشته زبان و ادبيات انگليسي است. اولين كتاب خود را در ۲۶ سالگي به نام خانه اي براي شب به چاپ رساند كه داستان «دشنام» اين مجموعه مورد توجه نويسندگاني چون جلال آل احمد و سيمين دانشور قرار گرفت. ابراهيمي نسخه ديگري از اين داستان را با عنوان سنجاب ها براي كودكان نوشته است.
نادر ابراهيمي در سال ۱۳۴۹ اولين مدرسه غيردولتي ايرانشناسي را تاسيس كرد و سال بعد با همكاري همسرش «فرزانه منصوري» موسسه همگام با كودكان و نوجوانان را تاسيس كرد كه فعاليت آن در زمينه هاي نوشتن، چاپ و پخش كتاب، نقاشي، عكاسي و تحقيق درباره كودكان و شيوه هاي يادگيري آنها بود.
اين نويسنده پرآوازه در زمينه ترجمه تصويرگري و ويراستاري آثار نويسندگان كودك نيز فعاليت داشته و در زمينه شيوه هاي نويسندگي به تدريس در اين زمينه پرداخته است.
دور از خانه، مجموعه قصه هاي انقلاب براي بچه ها و نوجوان ها، مجموعه قصه هاي اعتراض، مجموعه قصه هاي ريحانه خانم، درخت، قصه، قمري هاي قصه، قلب كوچك را به چه كسي بدهم، داستان هاي كوتاه امروز ايران براي كودكان، قصه سار و سيب، حالا ديگر مي خواهم فكر كنم و صعود باورنكردني عنوان برخي از نوشته هاي نادر ابراهيمي است. جايزه بزرگ هيأت داوران كانون پرورش فكري كودكان در سال ۱۳۶۹ به خاطر كتاب درخت، قصه، قمري هاي قصه به نادر ابراهيمي اهدا شد.
به اعتقاد بسياري از صاحبنظران كمتر نويسنده اي مانند ابراهيمي به كاربردهاي بالقوه صوت، ضرب، موسيقي و نقاشي در مفاهيم داستان آگاه است.
انگار كه با انگشت كوچك زنانه اش به در مي زند و اجازه ورود مي خواهد. در انتظار هيچ كس نيستم. توي رختخواب غلتي مي زنم و به در نگاه مي كنم، باز چند ضربه آرام. آدمي تا اين حد مبادي آداب - كه دري را بي اجازه باز نمي كند - با من كاري ندارد. جواب نمي دهم. آدم مودب، خفت ادب را تحمل مي كند. چشمش كور. در، آهسته و به كندي باز مي شود - فقط لاي در - و اين گاه، كمي بيشتر. هيچ كس نيست. دوست ندارم تعجب كنم. به جن بي اعتقادم. بايد كسي باشد و نيست. در، باز باز است. پشت مي كنم. حتي اگر خود جن باشد - با همان قد كوتاه و سم هاي قديمي - من اعتقادم را عوض نمي كنم. بايد خودش را تطبيق بدهد.
- سلام آقا!
- سلام و زهرمار! احمق!
- صبح به خير! شما چقدر مهمان نواز هستيد آقا. من كمتر كسي را ديده ام كه تا اين حد مودبانه به سلام صبحگاهي يك دوست جواب بدهد.

بس
مكالمه اي كاملا بيهوده - مثل مكالمه يك مسافر و راننده تاكسي در ساعت دو و نيم بعدازظهر يك روز مردادي. وقتي دري باز مي شود و هيچ كس آن در را باز نكرده، توطئه كثيفي در كار است؛ توطئه قبول غيرممكن.
- من حتي از آسانسور استفاده نكرده ام و شما اصلا به روي خودتان نمي آوريد كه من اينجا هستم.

بس
يك مكالمه كافكايي، به هيچ درد نمي خورد. ديواري نعره مي كشد كه مقدر وجود ندارد. آنكه سخن مي گويد بايد حركت كند و در حركت، ديده و شنيده شود. فقط همين.
- وقتي پشت شما به من است چطور انتظار داريد مرا ببينيد؟ شما، پشت مي كنيد و بعد با جرات مي گوييد: «وجود ندارد. » اين، كار درستي نيست آقا.
برمي گردم و در آستانه در، درست پاي در، يك جوجه تيغي خيلي كوچك را مي بينم.
- خاك برسرت! اين همه زحمت كشيده اي، چهار طبقه را پاي پياده آمده اي كه با من سلام و عليك كني؟
- شما چقدر مودب هستيد آقا؛ يا خيال مي كنيد با فحاشي، نوعي از اخلاق را خراب مي كنيد. بله؟
- گم شو، الاغ!
- جانورشناس خوبي هم هستيد. جوجه تيغي كوچك را با الاغ اشتباه مي كنيد.
- منظورم الاغ معنوي است كور كه نيستم. مي بينم چي هستي.
- و باور نمي كنيد.
- خيلي راحت باور مي كنم، احمق! اين تويي كه دلت نمي خواهد باورت كنم. دلت مي خواهد حيرت زده و مبهوت از جا بپرم و فرياد بكشم: «آه. . . خداي من! يك جوجه تيغي، در اين صبح باورنكردني، با من سخن مي گويد. چه تعجب آور است واقعاً. » نه؟ آن هم يك جوجه تيغي كه از آسانسور استفاده نمي كند؛ اما ابله! يك جوجه تيغي، فقط يك جوجه تيغي است - در هر شرايطي.
- گرچه اشتباه مي كنيد؛ اما به هر حال، اين جوجه تيغي - كه به گمان شما فقط يك جوجه تيغي است - چيزي را در وجودتان خراب كرده است. چه بخواهيد و چه نخواهيد.
- چه فضولي ها! تو، بينوا كه از درون من خبر داري، چيزي براي خراب شدن باقي مانده است؟
- بله. . . دقيقاً. همان چيزي كه خراب شد، باقي مانده بود.
- گم شو! از هر چه ملاقات كافكايي است متنفرم.
- كدام كافكا آقا؟ من اينجا هستم؛ و گريزي هم نيست.
- حيوان! بلند مي شوم مثل يك سگ از پنجره مي اندازمت پايين تا ديگر هوس نكني چهار طبقه را پاي پياده بيايي بالا.
- شما تا به حال چند تا سگ را از پنجره پايين انداخته ايد آقا؟
- پررو!
- خودتان هستيد آقا. من در هر صورت اينجا مي مانم.
- ... مي خوري.
- خودتان مي خوريد آقا، زيادي هم مي خوريد. سگ خوابيده، پارس كردنش يك پول سياه نمي ارزد.
- تو كه ادعاي ادب مي كردي، چطور شد كه هنوز از راه نرسيده، فحش را با فحش جواب مي دهي؟
- تاثيرپذيري است ديگر.
- جانور! مگر مجبوري اينجا باقي بماني و سقوط كني؟
- سقوط؟ چه حرف ها! من فقط ميل دارم بدانم مردي كه از تقدير ديوار، با خود سخن مي گويد تا چه حد به حركت اعتقاد دارد.

بس
وراجي هاي باطل. مي چرخم تا نبينم.
او راه مي افتد. صداي ملايم پاهايش را مي شنوم. ديگر هرگز نمي توانم اين صدا را فراموش كنم، هرگز. اين صدايي است براي تمام عمر. دور اتاق مي گردد و به همه جا نگاه مي كند.
- ببخشيد اين عكس كيست؟
-. . .
- ما از وحشت فراموش كردن ديگران است كه عكس آنها را به ديوار مي كوبيم يا روي طاقچه مي گذاريم؛ يك وفاداري كاذب.
- دروغ است.
- پس حتماً براي اين است كه نشان بدهيم به چيزي معتقديم. يعني به اعتقادي تظاهر مي كنيم كه از وجودش مطمئن نيستيم.
- هيچ كدام. عكس براي اين است كه صاحب عكس را دوست داريم.
- دوست داشتن چه ربطي به عكس دارد؟ شما خوب مي دانيد كه خود ما به عكس هايي كه به ديوارهاي اتاقمان مي كوبيم نگاه نمي كنيم، يا خيلي به ندرت و تصادفاً نگاه مي كنيم. ما به حضور دائم و به چشم نيامدني آنها عادت مي كنيم. عكس، فقط براي مهمان است. آيا اين طور نيست آقا؟
- ممكن است اين طور باشد؛ اما به هر حال ضروري است.
- حتي براي سگ هايي كه خوابيده پارس مي كنند؟
-. . .
- قدرت عقب نشيني عظيمي در شما هست. فقط بي موقع عقب مي نشينيد.
-. . .
مي بينم كه لنگه كفشي را به زحمت به دهان مي گيرد و مي آورد پاي تخت من، برمي گردد، لنگه ديگر را هم مي آورد. آنها را جفت مي كند و سر بالا مي گيرد.
- حالا لطفاً بلند شويد، چاي درست كنيد، ميز صبحانه را بچينيد، روي صندلي - كنار من - بنشينيد و صبحانه بخوريد.
- سي سال!
- همين حالا.
- من در كنار كسي كه براي آزار دادنم آمده غذا نمي خورم.
- آه. . . شما آزرده خاطر هم مي شويد؟ پس فقط تظاهر مي كنيد به اينكه نسبت به همه چيز بي تفاوت شده ايد - حتي ظهور يك جوجه تيغي سخن گو، در صبحي اين گونه باورنكردني.
- تو به سگ فلج مي گويي سگ خوابيده، بي انصافي است. . .
- دلگير نشويد آقا. من خواستم نشان بدهم كه بددهني كار مشكلي نيست؛ و شما، آسان ترين راه را انتخاب كرده ايد. من در جايي خوانده ام كه «فقط ضعفا دشنام مي دهند» و به اين حرف هم اعتقاد پيدا كرده ام.
- به من مربوط نيست كه تو به چه چيز معتقدي.
- اتفاقاً خيلي هم مربوط است؛ چون، يا اعتقادات من و شما يكي است، كه در اين صورت بايد در كنار هم براي به نتيجه رساندنش بجنگيم و يا اعتقادات ما در دو جهت مخالف است كه بايد روبه روي هم براي به نتيجه رساندن يكي با ديگري بجنگيم. راه ديگري هم وجود ندارد.
- اين حرف ها همه تكراري است؛ تكراري و تهوع آور.
- براي نسل ترحم انگيز شما، هيچ چيز به اندازه همين لغت «تهوع آور» كه به كار برديد تكراري نيست. حتي در انشاهاي كلاس چهارم و پنجم هم بچه ها مي نويسند: «زندگي، تهوع آور است»، با اين وجود، من تكرار آن را رد نمي كنم. خوردن هم يك كار تكراري است؛ اما تا وقتي به غذا احتياج داريد چاره اي نداريد جز اينكه خوردن را تكرار كنيد ـ صبح و ظهر و شب. كساني كه واقعاً از تكرار بيزارند، آنهايي هستند كه تجربه خودكشي را تكرار مي كنند؛ و آنها كه از مكرر گفته شدن حقيقت متنفرند، از اين مي ترسند كه حقيقت، واقعيت پيدا كند. سكوت، آقاي من! فراموشي مي آورد. هر لحظه كه تابلوي «پيچ خطرناك» را از كنار يك پيچ خطرناك برداريد، خطر مرگ و انهدام بيشتر مي شود.
ـ عجب. . . با اين استدلال، وجود عكس هم لازم است؛ چرا كه چيزي را دائماً تكرار مي كند.
ـ شما، اگر نفس استدلال را بپذيريد، مي توانيد آن را صادقانه تعميم بدهيد. عيب ندارد حالا كه به دفاع از اعتقادتان پرداخته ايد، من، ناگزير، با حضور عكس موافقم، مشروط بر آنكه هر صبح، هر ظهر و هر شب جلوي آن بايستيد و چيزي را تازه كنيد؛ اما اين را هم يادتان باشد كه ذره اي در قلب، بهتر از كوهي بر ديوار است.
ـ من قبول مي كنم؛ اما تو هم قبول كن كه خيلي وراجي مي كني.
ـ قبول مي كنم؛ چرا كه من موظفم همه حرف هاي درست را قبول كنم.
ـ تو كي هستي كه همچو وظيفه اي را برعهده گرفته اي؟
ـ «تو» را دوست ندارم. به من بگوييد «شما». مشكل كه نيست. چيزي را هم خراب نمي كند.
ـ نه. . . خب. . . شما. . . من عادت نكرده ام به هر غريبه اي «شما» بگويم.
ـ حالا هم عادت نكنيد، تصميم بگيريد. . .
ـ بسيار خوب. گفتم كه.
ـ من يك جوجه تيغي كوچك هستم، نه الاغ و نه احمق؛ اما يك جوجه تيغي، در «هر» شرايطي يك جوجه تيغي نيست.
ـ باور مي كنم.
ـ پس حالا بلند شويد، چاي درست كنيد تا صبحانه بخوريم.
ـ اگر تصميم بگيرم بلند نشوم چكار مي كنيد؟
ـ من صدها تيغ برهنه در اختيار دارم، و شما، زخم نخورده از درد مي ناليد.
ـ تهديد مي كنيد؟
ـ مطلقاً. كسي را تهديد مي كنند كه در وجودش خطري حس شود. شما، تا زماني كه برنخاسته ايد، كبريت در آب افتاده اي هستيد؛ خيس و بي خطر. از كبريت فقط شكل ظاهري اش را داريد. چه كسي از كبريت خيس مي ترسد كه مبادا آتشي به خرمني بزند؟
ـ در عوض، كبريت خيس، قدرت مقاومتش، در برابر كساني كه مي خواهند با زور روشنش كنند، بسيار زياد است.
ـ اين تنها يك بهانه بچگانه است. شما مطمئن باشيد كه ترسوها را بيشتر از كساني كه دل و جرأتي دارند مي توان به جنگيدن وادار كرد؛ چون مي ترسند كه نجنگند و به دليل عدم اطاعت، به سختي تنبيه شوند.
ـ اين استدلال، ارزش جنگيدن را نفي مي كند.
ـ ابداً. جنگي به راستي جنگ است كه متكي به خواست باشد، و سلامي به راستي سلام، كه محبانه. من از شما مي خواهم كه با ميل و رغبت، در كنار من، خوردن صبحانه اي را بپذيريد. اين يك صبح استثنايي است؛ زيرا كه پس از اين، زندگي شما تغيير خواهد كرد.
برمي خيزم، به كندي و سستي. او غلبه كرده است. او مي بايست غلبه كند، و يا مرگ مي بايست. همچنان كه كفش هايم را به پا مي كنم مي گويم: حقيقت اين است كه شما، موجودي تعجب آورهستيد، با اينكه چندان هم از وجود خاموشتان بي خبر نبودم. من بي ميل نيستم كه در كنارتان بنشينم يا شما در درون من بنشينيد.
- متشكرم آقا. هر چيز گنديده قابل تبديل به چيزي است كه نگنديده باشد. شما، بدون شك، مبدل خواهيد شد.
كتري را پر آب مي كنم و روي اجاق مي گذارم.
از اينكه در ابتدا به شما فحاشي كردم، آقاي جوجه تيغي، متأسفم. من خيلي مهربان نيستم.
ـ اشتباه مي كنيد. شما مهربان هستيد؛ اما همه قلب هاي مهربان، واژه هاي مهربان در اختيار ندارند.
- شما خيلي شعار مي دهيد، آقاي جوجه تيغي.
- بله. . . و كسي از شعار مي ترسد كه در شعار، چيزي تحريك كننده مي بيند، چيزي برانگيزنده. همه نفي كنندگان شعارها نفي كنندگان حركتند؛ زيرا هر حركتي، هر قدرهم كه حقير باشد، يك شعار است.
ـ اما، لااقل، شكل شعار ندارد.
ـ شما شديداً در بند شكل هستيد آقا. چه اهميت دارد كه يك شكل چه شكلي است. مهم، ماهيت آن شكل است.
ـ كه نبايد زشت باشد.
ـ قبول مي كنم، بدون اينكه درباره حدود زشتي با شما بحث كنم. فعلا خيلي گرسنه هستم.
چاي را دم مي كنم و ميز را مي چينم.
ـ شما كمي صبر كنيد تا من نان گرم و پنير بخرم.
ـ چشم آقا. من عاشق نان گرم هستم. بوي خوبي دارد.
مي روم و بر مي گردم. او سرگرم تماشاي عكس هاست. براي او چقدر مشكل است كه سرش را خيلي بالا بگيرد. توضيح مي دهم: اين عكس دوستي است كه چندين سال پيش در تصادف كشته شد. و اين هم عكس مردي است كه. . . .
ـ همه آنها را مي شناختم احتياجي نيست كه توضيح بدهيد. دو فنجان چاي مي ريزم و مي گذارم روي ميز.
ـ لطفاً مرا هم بلند كنيد و بگذاريد كنار چاي.
ـ عجب. . . پس شما چطور چهار طبقه را آمده ايد بالا، بدون استفاده از آسانسور، در حالي كه نمي توانيد اين فاصله كوتاه از زمين تا روي ميز را طي كنيد؟
ـ آن وقت، لازم بود كه بيايم؛ حال لازم است كه شما كمك كنيد. مهم آن چيزي است كه براي هر دوي ما ضرور است و ما را به هم نزديك مي كند. اكنون، حركت براي شما و آرامش براي من.
او را بلند مي كنم و نرم مي گذارم روي ميز، كنار چاي داغ كه بخار مي كند.
ـ پس شما آن قدر هم كه خيال مي كرديد، فلج نيستيد. من دست ها و پاهاي شما را مي بينم كه به خوبي حركت مي كنند.
ـ يعني شعار مي دهند، نيست؟
ـ بله. . . ؛
ـ حال من آماده ام كه در كنار شما صبحانه اي از
ياد نرفتني و باور نكردني صرف كنم.
ـ متشكرم آقا. من فقط مي خواستم سفره صبحانه شما، سر ساعت هفت، گسترده باشد و چاي داغ در آن بخار كند و نان گرم، بوي زندگي را به اتاقتان بياورد. شما، مهمان هايي بهتر از من خواهيد داشت. . .

پنجره
006609.jpg
فريده خردمند
زير درخت بزرگي، ميان بيمارستان دراز كشيده ام. ملافه آبي رنگي تا شانه هايم بالا آمده، كنارم غزال، مشت هاي كوچك اش را در هوا تكان مي دهد. منصور با سه شاخه گل مريم، كنار تخت ايستاده و مي خندد.
دست هاي زن جوان پيش مي آيند. هراسان نگاهش مي كنم. غزال را مي خواهد. بچه را به پهلويم مي چسبانم. چشم هايم دو، دو مي زنند. بچه در خواب تكان مي خورد اما بيدار نمي شود. اين بار روي تختم خم مي شود و دست هايش را جلوتر مي آورد. جيغ مي كشم. گل هاي مريم از دست منصور رها مي شوند. غزال، بغض مي كند. لبم را مي گزم و گريه مي كنم. منصور نگران به من و غزال نگاه مي كند. خيس عرق از خواب مي پرم. قلبم به شدت مي زند. پرده را آرام يكسو مي زنم. چشمم به پنجره همسايه مي افتد.
من و منصور بعد از روزها دوندگي، آپارتماني نقلي پيدا مي كنيم. راه پله كمي تنگ است. اما وارد كه مي شويم، پنجره ها چشممان را مي گيرد. خانه كوچك ولي شسته رفته است. حمام و دستشويي كوچكي دارد. آشپزخانه فقط به اندازه يخچال، گاز سفري و يك ميز و دو تا صندلي جا دارد. يك لانه موش درست و حسابي. اين اسم را مادرم روي خانه گذاشته. در عوض تميز كردنش آسان است. اما مهم پنجره ها هستند؛ پنجره هايي كه مي شود هم آسمان را ديد و هم زمين را.
درخت ها، گنجشك ها و حتي پنجره همسايه را. سه روز بعد اسباب كشي مي كنيم. بعد از سه سال زندگي در خانه پدري، به استقلال رسيده ام. حالا من و منصور مي توانيم با غرور به دوستان و فاميل بگوييم: «به خانه ما تشريف بياوريد. » و مي گوييم. روزهاي اول چند نفري مي آيند و ما، در لانه موش شصت متري با گرمي و چاي و شيريني از آنها پذيرايي مي كنيم.
منصور فوق ديپلم راه و ساختمان است. در يك شركت خصوصي، به قول خودش شركت فلاكت كار مي كند. من، دكوراسيون داخلي خوانده ام. سه سال پيش درسم تمام شد. در يك ميهماني با منصور آشنا شدم. مادر منصور كنايه مي زند كه: «دكوريسان هم شد درس؟» منصور خوددار و ساكت است. آشنايي هاي تازه را دوست ندارد. رفت و آمدهايمان كم و خانوادگي است. برعكس، من اين رفت و آمدها را يكنواخت و كسل كننده مي دانم.
روزهاي اول استقلال به خوبي و خوشي مي گذرند. صبح ها بعد از رفتن منصور، خريد مي كنم. روزهاي يكشنبه، سه شنبه، پنج شنبه با همسايه ها توي صف مي ايستم و از مغازه علي آقا كه يك كوچه تا خانه ما فاصله دارد، شير مي خرم و كم كم با همسايه ها آشنا مي شوم. از اكبر آقا سبزي تازه مي خرم و چون وقت و حوصله كافي دارم، مي نشينم و سبزي ها را پاك مي كنم. مي شورم، خرد مي كنم، سرخ مي كنم، بسته بندي مي كنم و در جايخي بالاي يخچال جا مي دهم. خانه را جارو و گردگيري مي كنم. لانه موش هميشه برق مي زند. منصور صبور و آرام است و دخالتي در اين امر نمي كند ولي من وسواس دارم و گاهي از اينكه توجهي به تلاش من ندارد، دلخور مي شوم اما به روي خودم نمي آورم.
با حوصله غذا مي پزم و با سليقه ميز را مي چينم. منصور هر روز ظهر به خانه مي آيد. بوي غذاي تازه در راه پله مي پيچد و او پله ها را يكي در ميان بالا مي آيد.
در طبقه پايين خانم صاحبخانه زندگي مي كند. زن آرام و بي آزاري است. در تمام هفته يا به مجلس ختم مي رود و يا نذر دارد و سفره مي اندازد.
عصرها، به فروشگاه هاي شهر و گاهي هم به نمايشگاه ها سر مي زنم. پشت ويترين مي ايستم. قيمت اغلب اجناس را از بر شده ام. كفش كتاني كره اي هزار و نهصد تومان، روسري گلدار هندي هشتصد تومان، گيره موي ژاپني پانصد تومان. . .
يك روز سه شنبه توي صف شير با مريم آشنا مي شوم. قد بلند و تركه اي است با چشم و ابروي مشكي. برعكس من كه تند راه مي روم، مريم مي خرامد. همين تفاوت و يك شيشه شير ما را با هم آشنا مي كند. شير تمام مي شود كه مريم مي رسد. از توي زنبيل، يك شيشه بيرون مي آورم و تعارف مي كنم. اول قبول نمي كند. اصرار كه مي كنم؛ مي پذيرد. شوهرش احمد مريض است و به همان يك شيشه احتياج دارد. اين را بعدها مي گويد.
تا نزديك خانه با هم حرف مي زنيم. خانه شان را كه نشان مي دهد، مي فهمم كه پنجره اش رو به پنجره خانه ماست. مي گويم: «از همان روز اول دلم مي خواست بدانم چه كسي در آن خانه زندگي مي كند. » چشمك مي زند و مي گويد: «آرزوهاي خوب و كوچك زود برآورده مي شوند. » مي خنديم و در نگاه هم شيطنت هاي كودكي را كشف مي كنيم.
بعد از دو ماه حسابي دوست مي شويم. تقريباً هر روز همديگر را مي بينيم. هفت سال است كه ازدواج كرده ولي هنوز بچه ندارد. براي اولين بار در كلام و نگاهش تلخي را حس مي كنم. احمد، عاشق بچه است. در ميهماني ها، بچه هاي فاميل از سر و كولش بالا مي روند و اين غصه مريم را بيشتر مي كند. بعضي روزها، از پشت پنجره با تكان دست مرا به خانه اش دعوت مي كند. مي نشينم و خاطره هاي تلخ و شيرين كودكي را زنده مي كنيم. خاطره هايمان عجيب به هم نزديك اند. مثل خانه هايمان و مثل پنجره هايمان. مريم رنگ سبز را دوست دارد. جلوي پنجره خانه ما، درخت نارون سرسبزي است. مريم هر بار كه مي آيد، رو به پنجره مي نشيند. اگر كسي تازگي اين دوستي را نداند، خيال مي كند بيست ساله است. احساساتمان صاف و روشن است. گاهي خيال مي كنم قرابت ريشه داري ما را به هم پيوند مي دهد.
روميزي قشنگي مي دوزد و برايم مي آورد. نقش روي آن، آسمان آبي و كبوتر سفيدي است در بالا و درياي سبز و آرامي در پايين. گلدوزي و خياطي مي كند. ذوق، حوصله و دقت زيادي به خرج مي دهد. مثل حوصله و دقتي كه من بر پاك كردن سبزي ها و چيدن ميز دارم.
همان روز خاطره اي از كودكي هايش را تعريف مي كند. پدرش عروسكي برايش سوغات مي آورد. عروسكي با چشمان آبي. و مريم كه عاشق درياست، اسم عروسك اش را مي گذارد دريا. يك روز، با خواهرش مينا دعوايشان مي شود.
دريا مي افتد و يكي از چشمانش مي شكند. نگاهش كه مي كنم همان تلخي را بار ديگر در صورتش مي بينم. از آن روز ديگر از دريا حرف نمي زنيم. كم كم منصور به مريم حسود مي شود. بس كه در خانه حرف او را مي زنم.
يك هفته است كه صبح ها دلم آشوب مي شود. بوي شامپو و خمير دنداني كه منصور مي خرد، حالم را به هم مي زند. توي آينه كه خودم را مي بينم، وحشت مي كنم، زرد، لاغر و رنگ پريده شده ام.
از مطب دكتر كه بيرون مي آييم، باران تندي مي بارد. همه راه را گريه مي كنم. نه دانه هاي باران خيال بند آمدن دارد و نه اشك هاي من. منصور مي گويد: «آرزوي همه زن ها. . . » جوابي ندارم. به خانه كه مي رسيم، پشت پنجره رو به درخت نارون مي نشينم و گريه مي كنم. منصور تلفني با دكتر حرف مي زند: «افسردگي دوران بارداري. » خيالش راحت مي شود و ديگر كاري به گريه هاي من ندارد.
چند روز است كه مريم را نديده ايم. حرفي هم از او نمي زنم. منصور خيال مي كند ميانمان شكرآب شده، ته دلش خوشحال است. من مي فهمم و لجم مي گيرد.
اين روزها، تا نزديكي هاي ظهر در تخت مي مانم. به ندرت براي خريد از خانه بيرون مي روم. سعي مي كنم با مريم روبه رو نشوم و نمي شوم. لانه موش مثل گذشته برق نمي زند. اهميتي نمي دهم. ظرف هاي ظهر تا شب و ظرف هاي شب تا صبح توي ظرفشويي مي مانند. منصور حرفي نمي زند. گاهي ظرف ها را مي شويد.
غروب دلگير و قشنگ پاييز است. ديگر همه صداهاي كوچه برايم آشنا است. همه را مي شناسم. صداي شادي، قهر و آشتي بچه ها را مي شنوم. فكر مي كنم حالا مريم كجاست؟ صداي رنوي احمد را مي شنوم كه جيغ كشداري مي كشد و مي ايستد. صداي ترمز دستي مي آيد و موتور خاموش مي شود. مي دانم مريم پشت پنجره ايستاده است. كم كم چاق مي شوم. برعكس ماه هاي اول پرخور شده ام. شكمم بزرگ شده و بچه گاهي بي خبر تكان مي خورد. رفت و آمدهايم با مريم قطع شده. هر بار بهانه مي آورم. زنگ در را مي زنند. از پنجره سرك مي كشم. مريم را مي بينم كه پشت در ايستاده است. در را باز نمي كنم. مي رود. مي نشينم كنار پنجره و گريه مي كنم.
روزهاي زيادي است كه از خانه بيرون نرفته ام. پرده همه پنجره ها را كشيده ام. ديگر نه آسمان آبي بالا را مي بينم و نه زمين سبز پايين. نه گنجشك ها و نه مريم را. ولي هر صبح، سايه اش را از پشت پرده مي بينم كه برايم دست تكان مي دهد و مرا به خانه اش دعوت مي كند. دلم مي گيرد، سعي مي كنم چيزي به خاطر نياورم.
اما هر جاي خانه كه پا مي گذارم، خاطره اي جان دار و زنده از دوستي مان به دنبالم مي آيد. شايد اگر خانه صد و شصت متر بود، صداي خاطره ها زود محو مي شد؛ از پنجره ها بيرون مي رفت و در هياهوي بازي هاي كودكانه گم مي شد.
ولي اين خانه، اين خانه كوچك خاطره ها را در خود نگه مي دارد. پرده را يك سو مي زنم. برگ هاي درخت نارون مثل گذشته سبز نيستند. راه نفس كشيدنشان آرام آرام بسته مي شود. بي صدا، قشنگ و غم انگيز است. رنگ ها در سكوت تسليم مي شوند و تغيير فصل را باور مي كنند.
نيمه هاي يك شب درد شروع مي شود. منصور هراسان مرا به بيمارستان مي رساند. تا سپيده صبح خواب و بيدارم. درد مي كشم و خدا را فرياد مي زنم. در فاصله هاي دو درد، ستاره ها از پنجره چشمك مي زنند. يادم مي آيد «آرزوهاي خوب و كوچك، زود برآورده مي شوند. » مي خندم، درد بيشتر مي شود. چنگ مي زنم به ديوار، كسي نيست. هيچ كس نيست. ظهر، دخترم به دنيا مي آيد، غزال. حس تازه و غريبي دارم.
اولين شبي است كه با غزال در خانه هستم. پرده ها هنوز كشيده اند. منصور سه شاخه گل مريم توي گلدان كنار تخت گذاشته. خواب مي بينم زير درخت بزرگي، ميان بيمارستان دراز كشيده ام. ملافه آبي رنگي تا شانه هايم بالا آمده.
كنارم غزال، مشت هاي كوچك اش را در هوا تكان مي دهد. منصور با سه شاخه گل مريم، كنار تخت ايستاده و مي خندد. دست هاي زن جوان پيش مي آيند. هراسان نگاه مي كنم. غزال را مي خواهد. بچه را به پهلويم مي چسبانم. چشم هايم دو، دو مي زنند. بچه در خواب تكان مي خورد اما بيدار نمي شود. اين بار روي تختم خم مي شود و دست هايش را جلوتر مي آورد. جيغ مي كشم. گل هاي مريم از دست منصور رها مي شود. غزال نگاه مي كند. خيس عرق از خواب مي پرم. قلبم به شدت مي زند. پرده را آرام يكسو مي زنم. چشمم به پنجره همسايه مي افتد. خانه خالي است. هيچ كس در آن زندگي نمي كند. انگار هرگز كسي در آن خانه نبوده.

|  ادبيات  |   ايران  |   جامعه  |   شهر  |   عكس  |   علم  |
|  ورزش  |   هنر  |   يادداشت  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |