سه شنبه ۲۴ تير ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۰۷- July, 15, 2003
گفت وگو با محمود دولت آبادي به بهانه انتشار رمان تازه اش«سلوك»
رنج روح
زير ذره بين
من خودم را يك «سالك» مي بينم، بنابر اين تشخيص شما تشخيص كاملاً درستي است. اين سلوكي است كه از آغاز انجام شده است و به هرحال در اين نقطه به اين جرأت رسيده ام كه نام «سلوك» را براي داستانم و سالك را براي خودم انتخاب كنم.
عكس ها :مسعود خامسي پور
000420.jpg

محسن طاهري
وقتي در يك عصر گرم تابستاني زنگ خانه اش را با انگشت اشاره به صدا در آوردم صداي گل محمد بود كه گفت:  بفرمائيد، خوش آمديد.
وارد كه شديم همه بودند «مارال» و «زيور» هم نشسته بودند با همان سربند و پيراهن گلي. با گل هاي ريز ارغواني كه عشق از آن تتق مي كشيد. از كوچه صداي شيهه اسبي كه گويي براي سفر آماده بود به گوش مي رسيد. با آنكه پرده كشيده بود اما مي شد پالان نمدي و يال شاهانه اش را ديد. وقتي چاي را نوشيديم آني اين حس در آپارتمان شماره ۲/۷ پيچيدكه بيرون از اين چادر دشتي است كه هزار ماديان در سوگ قهرماني بي شيهه و سربزير رد پاهاي گل محمد را بو مي كشند.
ما بالا نشسته بوديم و او پايين آرام لم داده بود روي رنج هايش ولي براي حرف زدن با او سر بالا بوديم. سربالا مي كرديم و شاهيني خسته اما پر ابهت با چشماني كه نمي داني با ما حرف مي زد. محمود دولت آبادي متولد دولت آباد ۱۳۱۹ را با آثارش كه كم هم نيستند مي شناسيم. كم هم نيستند كساني كه هر روز چشم به راه يك اتفاق تازه اند كه از اتاق كارش با صدايي عاشقانه برخيزد و گوش همه منتظران را بنوازد. صداهايي كه پيش از اين با «آوسنه بابا سبحان» عقيل، عقيل، «بلوچ»، «جاي خالي سلوچ»، «آهوي بخت من گزل»، روزگار سپري شده و كليدرو اين آخري با «سلوك» به گوش جانمان رسيد. با او از سلوك حرف ها زديم. حرف هايي كه در نهايت به داستان امروز ختم شد و نگراني ها و اميدهايش را تداعي مي كرد.

چرا سلوك؟
* با توجه به توضيحات قبلي لطف كرده از چرايي انتخاب نام براي ما بگوييد.
- همان طور كه مي دانيد سلوك يك مفهوم خيلي قديم و آشناي ايرانيان است، دست كم در فرهنگ عرفاني ما كاربرد فراواني دارد. آقاي ناشر از سوئيس با من تماس گرفت و پرسيد «معناي سلوك چيست؟» با توجه به اندك مايه اي كه من از زبان انگليسي دارم برايش توضيح دادم كه سلوك به معناي سير دروني و شايد بشود گفت به نوعي راه رفتن در درون است و علت اينكه من پس از انتخاب نام هاي متفاوت روي سلوك متوقف شدم اين بوده است كه به نظرم رسيد در اين داستان چيزي حركت نمي كند مگر در ذهن و اصولاً بخش عمده اي از سلوك عارفانه ما در ذهن انجام مي گيرد. در شيوه اي كه سالك براي زيستن برمي گزيند. ضمن اينكه اين نام با اين مضمون دروني داراي انطباق محض مي باشد وقتي به خودم مي نگرم در نهايت چيزي جز حضور يك سالك را در نمي يابم. رونده يا كوشنده اي در راه ادبيات. پس از تغيير نام هاي فراوان بهترين نامي كه به ذهن من رسيد «سلوك» بود كه عمدتاً به سير دروني آدمي توجه دارد.
* اگر از نظر شما مانعي در ميان نيست مايليم يكي يا دو تا از نام هايي كه پيش از «سلوك» به نظرتان رسيد را بدانيم. چون «سلوك» و نام هاي انتخاب نشده پيش از اين مي تواند به ميزان قابل توجهي در درك كليت داستان كمك حال مخاطبان باشد.
- «كتاب قديمي عشق»، «پايان مرد باراني» و...
* اين انتخاب به دليل وجود همان يادداشت هاي باقي مانده روي نيمكت پارك بوده است؟
- بله همين طور است. بهترين نام همين بود و «ديگر ايستادن روي تيغه عدد ۱ از دو رقمي يازده» بوده است. كه به نوعي تعليق در همان يازدهمين دوره يا يازده هزارمين سال كه در آيين باستاني ايران هم به معناي ادامه برزخ است.
* تصور من اين است كه نام «سلوك» علاوه بر اينكه مي تواند به نسبت خود روايت نقش يك «پازل» را ايفا نمايد متوجه سير تاريخي آثار شما نيز مي شود.
- دقيقاً همين طور است. همانطوري كه گفتم من خودم را يك «سالك» مي بينم، بنابر اين تشخيص شما تشخيص كاملاً درستي است. اين سلوكي است كه از آغاز انجام شده است و به هرحال در اين نقطه به اين جرأت رسيده ام كه نام «سلوك» را براي داستانم و سالك را براي خودم انتخاب كنم.
* شروع داستان دقيقاً يك شروع سينمايي است. جداي از اين مطلب عمده تفاوت داستان آخر شما با آثار پيش از اين حركت از رئاليسم به سمت سوررئاليسم است. اما «مردي را مي بيند كه در سايه مي رود، به درستي نمي تواند او را تشخيص بدهد.» يك شروع كاملاً كلاسيك دارد. تصور مي كنم شما از انجام اين كار تعمداً هدفي را دنبال مي كرده ايد. اما اين تضاد چگونه توجيه مي شود؟
- به نكته خوبي اشاره نموديد. چون اصلاً بنا بوده كه چنين اتفاقي بيفتد. چون خود اثر مجموعه متناقضي است كه اگر بخواهيم عمده ترين تناقضش را تيتر كنم تناقض است ميان آنچه امروزي و آنچه كه قديمي است. ضمنا در هيچ كجا شروع اثر به كلاسيك و نو تبيين نشده يا دست كم من خبر ندارم.
* يعني همان چيزي كه در زبان سياسي و اجتماعي اين روزها مي گويند «سنت» و «مدرنيته»؟
000425.jpg

- بله. اين يك تناقض عمده است و اينكه شما مي گوييد با يك شيوه كلاسيك آغاز مي شود استنباط شماست و من هيچ مانعي نمي بينم. اتفاقاً خيلي خوب است كه شما برداشتي اينگونه داريد. براي اينكه وقتي خودم به اين كار مي انديشم مي بينم مجموعه ايست از همه تناقض هايي كه وجود دارد و داشته است. زيرا اگر بخواهيم ريشه يابي كنيم مي رسد به ارزش هاي سنتي و تقابل آن با روزمر گي كنوني كه وجود دارد اين را در يكايك شخصيت ها مي توان دريافت.
* قابل انكار نيست كه اين تناقض هاي دروني وجه تقابل «سلوك» با آثاري مانند كليدر و «جاي خالي سلوچ» است. ولي آيا از نظرشما راه بهتري جهت نشان دادن اين تقابل جز يك شروع «كلاسيك» كه با ادامه داستان چندان منطقي به نظر نمي آيد وجود نداشته است؟
- مسأله همين جاست كه قصد من هرگز نشان دادن نيست. روزهايي كه من سرگرم تئاتر بودم احساس دروني ام اين بوده كه من چيزي را به تماشاگر نشان نمي دهم. من يك زندگي را بيان مي كنم. زندگي مي كنم و تماشاگر در آن سهيم مي شود. بنابر اين اصل برداشت را بايد تصحيح كرد. چون من علاقه اي به انتخاب و نشان دادن چيزي ندارم. اين به خودي خود پديدار شده است. يك «سلوك» جانكاه. چرا كه ممكن بود چنين چيزي هرگز به نظر شما نرسد و اگر من خشم خود را مهار نكرده بودم ممكن بود كه چنين كتابي هرگز وجود نداشته باشد، اما مرارتش را تحمل كرده ام. پس هيچ كاري آگاهانه صورت نگرفته است و همه چيز خود به خود به وجود كشيده شده، اما درباره سوررئاليسم كه عنوان كرده ايد بايد بگويم كه اين روش نوشتن در آثار گذشته من نيز وجود داشته است و شما مي توانيد به وضوح آن را تماشا كنيد. در «جاي خالي سلوچ» اين روش بسيار عيان است و در روزگار سپري شده عملاً بافت كلي اثر دچار «سوررئاليسم» است. قصد تأكيد روي جلد سوم اثر را ندارم از همان آغاز ما با يك سوررئاليسم محض روبه رو هستيم و اين كه سوررئاليسم ريشه در منابع و متون كلاسيك خودمان دارد مسئله اي است كه متأسفانه هرگز برجسته نشده است. شخصيت اصلي داستان در «روزگار سپري شده» يك شخصيت سوررئاليستي است.
* به اين ترتيب مي شود به «جاي خالي سلوچ» نيز چنين نسبتي را رواداشت.
- من گفتم اين روش نوشتن درآثار من چيز تازه اي نيست.
* اما حداقل بايد بپذيريد كه «سلوك» يك وجه غالب است.
- بله. به جهت ژانر اثر و روحيه و وضعيت كار مي شود گفت كه سوررئاليسم در «سلوك» برجسته ترين وجه اثر است.
* از نظر شما عمده تفاوت سلوك با آثار گذشته تان در چيست؟
- ايجاز. ايجاز همواره از آرزوهاي بزرگ هنري من بوده است. البته هرگز تصور نمي كردم ايجاز نيازمند اين همه زحمت و مرارتي داشته باشد كه من آن را تحمل كردم. من چهار داستان را در جهان مي پسندم و هميشه در پس ذهنم اين خواهش وجود داشته است كه بتوانم اثري در حد و اندازه هاي آنها بنويسم. از «بيگانه» نام مي برم كه مشخص ترين آنها است. اميدوارم اين ايجاز مشمول اين تعريف «همينگوي» بشود كه مي گويد: «اثر برجسته  مثل يك كوه يخي است كه قسمتي از آن بيرون و بيشتر، بسيار بيشتر از آنچه بيرون است در درون وجود دارد.» من اين را پرسيدم و شنيدم كه تنها يك سي ويكم يك كوه يخي بيرون از آب است. يعني سي برابر آنچه كه از يك كوه يخي در بيرون ديده مي شود در آب فرو رفته و پيدا نيست. من اميدوارم كه اين اثر مشمول اين تعريف بشود.
* من فكر مي كنم قبل از سلوك اين تعريف بيشتر شامل حال «جاي خالي سلوچ» نيز مي شود. در جاي خالي سلوچ كار شما شبيه نقاشي بوده كه براي نقاشي هاي اصلي از خط و رنگي استفاده نكرده است. مثل همين آرم روزنامه  همشهري كه مي بينيد.
- بسيار خوب است. اما در سلوك اين ايجازي كه آرزويم بود وضوح بيشتري دارد. چون تنها من مي دانم كه چه مقداري از آنچه وجود داشته را به درون فرستادم.
* براي شما كه براي نوشتن رنج مي كشيد، نفهميدنهاي مخاطب چقدر تأسف بار است.
- من قبلاً هم گفته ام وقتي كه از شر يك اثر ادبي رها مي شوم نه تنها چيزي از آن اثر به يادم نمي آيد بلكه خود در خلائي قرار مي گيرم كه احساس مي كنم نه نويسنده هستم نه بوده ام و نه خواهم شد. در يك تعليق وحشتناكي قرار مي گيرم كه نه هيچ علاقه اي به كاري كه انجام گرفته دارم و نه به جان شما راغبم حتي كلمه اي درباره آن حرف بزنم. اين حسي است كه حق من است. وقتي شما از يك چاه بيرون مي آييد تا نفسي تازه كنيد دوست نداريد، برگرديد و از مرارت هايي كه در چاه گذرانده ايد حرف بزنيد. به تعبير «چخوف» كه مي گويد: وقتي كاري را انجام مي دهيد درست مثل اسبي هستيد كه يك بار سنگين را به منزل رسانده ايد. راهي كه هموار هم نبوده است. از تپه بالا و بالاتر رفته ايد آنجا تنها نيازي كه حس مي شود و خيلي وحشتناك هم حس مي شود اين است كه خستگي را از تن بيرون كنيد. آن اسب خسته كليتي دارد و آن اين كه من اين بار را سرانجام به منزل رسانده ام و بعد از اين ديگر ماجرا ربطي به من ندارد. من جرأت نكردم حتي اين كتاب را بردارم و ورق بزنم. اين يك حس عجيبي است كه من از آثارم به شدت مي ترسم. اينكه برگردم و نگاه كنم. در لحظه هاي ويرايش آنقدر رنج مي كشم كه برگشت دوباره به آن سطرها احساس يك كابوس را به من مي دهد.
* اين حرفها مرا ياد «سرعت و فراموشي» ميلان كوندرا مي اندازد.
- بله اين تفكر «فراموشي» را در ميلان كوندرا مي شناسم.
* از ويژگي آثار داستان مدرن و فراتر از آن تغيير زاويه هاي ديد هر فصل و بخش هاي متفاوت يك اثر است. با وجود اين كه در «سلوك» سعي در نوعي مدرن نويسي حس مي شود زاويه ديد اول شخص درونگرا تا نهايت داستان باقي مي ماند.
- واقعاً نمي دانم. در واقع همه اين اشخاص در تخيل اين قهرمان «قيس» بيان مي شوند اگر شده، از زواياي مختلف. ولي در نهايت همه اينها در مجموعه توي ذهن اين آدم هستند. بنابر اين نمي توان گفت از لحاظ اين استيل اين زاويه ديد كدام است؟ من هرگز به چنين چيزهايي مقيد نبوده ام و به گمانم فهم فلسفي اين موضوع برايم از پنجاه سال پيش رخ داده است و چيز عجيبي برايم نيست.
* البته ما پيرامون فهم فلسفي اين موضوع هم حرف مي زنيم. اما به طور خلاصه مي پرسم آيا اين در يك نواخت ماندن زاويه ديد جاي اشكال و سبب عدم آشنا زدايي لحظه به لحظه يك اثر كه مي خواهد كلاسيك نباشد نيست.
- من چيزي نمي دانم. من تمام سعي خود را كرده ام كه اين ايجاز در انسجام لازم خودش تركيب و ارائه شود.
* نخستين موردي كه برخورد با نام «سلوك» نويد اين مطلب را مي دهد كه گويي دولت آبادي در حال تغيير و تحول است. حجم آن نسبت به آثار ديگر شما مي باشد گرچه شما داستان هاي كوتاه تري مانند «آهوي بخت من گزل» را نيز نوشته ايد. باتوجه به اينكه شما در جايي يكي از روياهاي خود را نوشتن داستاني در اندازه بوف كور عنوان كرده ايد. آيا مي توان اين تحول را در راستاي به عمل رساندن روياهايتان تلقي كرد. يا نه؟ ديدگاه هاي فني تري را نيز در نظر خود داشته ايد.
- بايد بگويم كه منظورم اجراي ديدگاه هاي فني خودم نبوده است. اين نوعي ايجاب است. در واقع من بعد از نوشتن يك داستان بلند متوجه شدم كه در حال پرتاب شدن به اين طرف و آنطرف هستم. در لحظه بازنويسي احساس كردم كه من نبايد تم اصلي را فداي آن تداعي ها بكنم كه در اين داستان ايجاد حاشيه مي روند. مثلاً يكي از لايه هايي كه از اين داستان حذف شده است، امرالقيس است. بنابر اين هيچ تصميم از پيش تعيين شده اي در كار نبوده است. بعد از بازخواني هاي متعدد احساس كردم كه ممكن است موضوع اصلي فداي رخدادهايي ذهني  شود كه عليرغم ارتباط با موضوع باعث دور شدن از موضوع شود. هيچ قصدي در كار نبوده است. در يك جا هم بگويم كه سلوك فرآيند شده يك داستان بسيار مفصل بوده است،كه من توانستم مايه اصلي را حفظ و باقي را بي رحمانه به دور بريزم. اين هم يك تجربه غريبي براي من بود كه نياز به يك جور قهاري نسبت به اثر داشت. شايد به خاطر خستگي فراوان بود كه به اين قهاري تن دادم و بعد از اين تن دادن خواستم حتي يك «بوته» اضافه نيز در اين كشت گاه من وجود نداشته باشد. از زاويه بي رحمي وارد شدم.
* آيا در راستاي اين اهداف (حذف) آدم هايي هم بوده اند كه به كنار گذاشته شده باشند.
- خير. آدم هايي كه به اين قصه مربوط مي شوند حذف نشدند. اما آدم هايي كه در قصه «امرالقيس» وجود داشته اند با همان قصه به كنار نهاده شدند.
* انگيزه شما از حذف آن قسمت از داستان چه بوده است. آيا اين عمل در راستاي هدفي به اصطلاح مدرن نويسي صورت گرفته است؟
- داستان امرالقيس يك داستان كلاسيك بوده كه من به همين شكلي كه در سلوك مي بينيد آن را نوشته ام. در واقع آن داستان را مي توان يك جور تداعي ذهني دانست كه پديد آمده بود. اما بعد فكر كردم كه دارم از موضوع دور مي شوم و خواننده را مي برم توي دو فضايي كه احتمالاً با انگيزه خسته نشدن خودم و خواننده پديد آمده بود. در حقيقت من يك داستان كلاسيك را ادغام كردم با داستاني كه مي بينيد. بعد احساس كردم كه نيازي به اين كار وجود ندارد بهتر است بگذارم تا داستان مانند تني برهنه بيرون بزند.
* ما پيش از اين تا آنجايي كه به ذهن من مي رسد در تاريخ ادبياتمان با دو قيس ديگر روبه رو مي شويم. يك قيس مجنون و ديگري كه همان امرالقيس قهرمان است. شما با انتخاب اين نام چه هدفي را دنبال كرده ايد؟
000430.jpg

- همانطوري كه در خود داستان ديده ايد از هر دوي قيس ها كد داده و شعر خوانده مي شود. اين قيس تركيبي است از دو قيسي كه پيش از اين نام برده شد. امرالقيس از قيس كه در پايان سلسله ساساني و آغاز دوره اسلامي واقع مي شود و ديگري كه همان قيس مجنون است. اين تداعي مرا ويران مي كند و برخورد با اين تداعي ها با اين قساوت نوعي عكس العمل از طرف من بوده است.
* پس مهم ترين شباهت قيس سابق و قيس «سلوك» همان عاشقيت آنهاست. اما تصور مي شود تفاوت هاي بيشتري بين امرالقيس دلبر و قيس منزوي سلوك وجود داشته باشد.
- بله امرالقيس يك انسان بسيار دلير بوده است. اين يكي از معاني نام اوست. يكي ديگر از معاني نام او آفتاب است. در حقيقت بنده نور.
* به اين ترتيب در سايه راه رفتن هاي مرد هم يكي ديگر از عكس العمل هاي شماست؟
- يك نامي انتخاب شده است تا ضد آن شخصيت را در ذهن مخاطب متبلور كند در واقع اين شخصيت كه امروزي است ضدآفتاب و دليري است. قيس تيغي كه سفارش مي دهد را جز در تخيلش نمي تواند از آن استفاده كند در حالي كه امرالقيس تمام زندگي اش را در نبرد گذرانده است. در واقع نبرد قيس امروزي در درونش رخ مي دهد و سرانجام منجر به نابودي خودش مي شود. اين نام در واقع بسيار مهم است از آن جهت كه ناقض اين شخصيت است كه امروز دارد.
* آيا مي توان گفت كه شخصيت قيس همان سايه است. سايه اي كه قيس هرگز به آن نمي رسد و فاصله ميان آنها در
يك نواخت باقي مي ماند. آيا اين همان سرنوشت نيست كه جلوتر از او راه مي رود؟
- چرا كه نه. همانطوري كه مي بينيد سرنوشت او در پايان (درست لحظه اي كه او وارد گورستان مي شود و مي بيند كس ديگري جاي او روي نيمكت نشسته است) در كس ديگري تكرار مي شود.
* پس مي توان آن را يك سرنوشت جمعي نيز قلمداد نمود؟
- بله. وقتي قيس به دروازه وارد گورستان مي رسد مي بينيد يك نفر ديگري جاي قبلي او نشسته است. بعد همان شخصيت تازه برمي خيزد و قيس به سمت نيمكت مي رود. مي بيند كه همان كاغذ ها و يادداشت ها و همان حرف هاي تكرار شده است و اين تكرار تنها براي شخصيت هايي كه من آفريده ام نيست. به من و شما هم تعميم پيدا مي كند.
* آيا مي توان كش مكش هايي كه ميان آدم هاي اين داستان وجود دارد را نوعي تصفيه حساب نسلي از نسل ديگر دانست؟
- بله همينطور است كه شما مي گوييد. امرالقيس با آن مشخصه ها و قيس من با اين ويژگي هاي دروني كه دارد.
* البته اين تصفيه حسابي است كه شما انجام داده ايد. بگذريم. تصور من براين است كه علت درونگرايي آدم هاي داستان ريشه در خود جامعه دارد، نظر شما چيست؟
- اگر فرض كنيم اين قيس مدل آدميزاد اكنون ما باشد، اين آدميزاد ديگر به درون خود رفته است. و بديهي ست كه اين آدم متعلق به جامعه ما است! و اگر اين عشق را تعميمي بدهيم از حوزه دو انسان باز مي بينيد كه يكايك اين آدم ها چنين تجربه اي را دارند. بله تعميم پذير است.
* در حقيقت سرنوشت قيس سرنوشت انسانيت است.
- بله. و من فكر مي كنم كه اگر جز اين بود ادبيات شمرده نمي شد.
* به عبارتي شخصي كردن تجربيات عمومي و بالعكس.
- همينطور است كه شما مي گوييد.
* شما اغلب حضور يك شخصيت تازه را با يك سطر، ديالوگ و… نويد مي دهيد.
- از نظر من آنچه در اين داستان اتفاق افتاده است بايستگي همين نوع از حضور است. من اين داستان را از پنجاه و هشت سالگي شروع به نوشتن كردم. درست اوج كمال عمر يك انسان است. اما اين برعهده شماست كه بگوييد درست است يا نيست. اينكه شما مي گوييد شخصيت ها طور ديگري پيدا مي شوند. شخصيت ها گاهي با يك عمل پيدا مي شوند، با يك كردار و گاهي وقت ها با تصوير شان حضور مي يابند. جهان صاحب بي نهايت اشكال است.
* آيا شما فكر نمي كنيد مثلاً «هميشه فكر مي كرد دود سيگار كسي را اذيت مي كرد» شيوه كلاسيكي براي حضور يك آدم تازه در متن است.
- بستگي به اين دارد كه اين ريخت شما را مجاب بكند يا نكند. غير از اين فكر نمي كنم و توصيه مي كنم شما هم ساده نگر نباشيد.
* البته كه اگر اين اشكال متعدد نباشند ادبيات محكوم به پايان است.
- اصلاً زندگي محكوم به زوال است.
* البته مي دانم جواب اين سؤال از طرف شما اين خواهد بود كه اين يكي را شما بايد جواب بدهيد. دوست داشتم از زبان شما بشنوم كه تفاوت سلوك با كليدر، بابا سبحان و آثار گذشته شما چيست؟ البته جداي از جلد سوم روزگار سپري شده؟
- با جلد سوم روزگار سپري شده… تفاوت چنداني ندارد. اما بله درست كه با كليدر و بابا سبحان و… تفاوت هاي عمده اي دارد.
* آيا شما كم گويي در سن ۶۳ سالگي را يك موفقيت نمي دانيد. وقتي كه شرايط سني پرگويي را ايجاب مي كند؟
- ما توي دهمان مي گوييم قدرت انسان تا ده سالگي در پاهاي او نهفته است. از ده تا سي سالگي در كمرش و تا پنجاه سالگي در بازويش جاي مي گيرد. از پنجاه سالگي به بعد توي لق لق زبانش مي آيد. يعني پيرمردها و پيرزن ها زياد حرف مي زنند. اما اگر شما اين پرگويي را مهار كنيد سخن گفتن در شما دروني مي شود. از صافي هاي مختلف مي گذرد و پالوده مي شود. فشرده هم مي شود. اگر دقت كنيد عرفاي ما بسيار خلاصه حرف مي زنند. آنچه در جهان آنان مي گذرد جهاني است اما آن جهان مثلاً در يك رباعي يا چند جمله خلاصه مي شود. من فكر مي كنم توانسته ام از انبوه حرفهايي كه مي تواند مغز را بتركاند در دهه هفتم عمرم اثري را پديد آورم كه اساسش ايجاز باشد. اين تقطير شدن ها در آثار بزرگ و مفصل گذشته من نبوده است. اين كار اما فرآيند آثار گذشته است. نبايد آنها را در مقابل هم قرار داد. البته پرنويسي در آثار قبلي هم ايجابي است. مثلاً در كليدر مي بينيد روح دائماً در برخورد با انسان، طبيعت و محيط در حال انفجار است. آنجا هر آنچه پديد مي آيد رنگش نارنجي است. در روزگار سپري شده هم ايجاز ديده مي شود. من چهار سال« روزگار سپري» شده را ويرايش مي كردم و اين مدت كمي هم نيست. اين پروسه ايست كه از قبل از كليدر آغاز شده است و همه تجربيات من هم در آن به كار رفته است.
* چطور شد كه شما در هنگامي كه كليدر نوشته مي شد سعي در ايجاد ايجاز نداشتيد.
- من زماني كه خيلي ها هنوز متولد نشده بودند از چخوف خواندم كه ايجاز خواهر استعداد است. اما من داراي الزامات خودم هستم. من در كليدر خواستم پنج، شش هزار سال سابقه  اجتماعي يك ملت را بيان كنم. در كليدر بيان تاريخ اجتماعي، ايلي، روستايي و شهرستاني ما بيان مي شود و اين بيان نمي تواند موجز باشد. من هم كه مسابقه هنرمندي با كسي ندارم. اين كه بعضي ها مي گويند كليدر مي توانست كمتر از ايني كه هست هم باشد. اگر كمتر از اين هم بود باز نمي خواندند. اين افراد كليدر را نخوانده اند.
* آيا فكر نمي كنيد حذف فضاي گرم روستايي از «سلوك» و افزودن عناصر شهري سبب كاهش مخاطبان شما خواهد شد.
- من در نظر داشتم كه اين كتاب در پنجاه هزار نسخه چاپ بشود. با يك پخش بسيار قوي و منظم كه تصور مي كردم. من اين گلايه را قبلاً هم از ناشر كرده ام كه اين كتاب فقط از خفگي جان سالم به در برده است. اما اتفاقاً قابليت فراگيري اين كتاب بسيار زياد است و آنچه عميقاً انساني است محور داستان است. هيچ انساني بري از عشق در جهان زندگي نمي كند. گرچه بيانش اندوه زا هم باشد. خيلي ها به من گفتند كه خودشان را در اين كتاب ديده اند. عشق مقوله اي است كه در روزگار ما در حال حذف شدن است و اين كتاب لااقل مي تواند مرثيه اي باشد براي آن نامه اي به دستم رسيد كه تماماً ناسزا بود. اين كه اين چه كتابي است؟ و تأكيد بر اين امر كه «من يك صفحه اش را هم نخواندم!» اما اگر خوانندگان واقعي اندكي حوصله خود را با نيم قرن مرارت كشيدنهاي من مطابقت بدهند آن گاه مي توانند ايجاد ارتباط نمايند.
* از ميان آثارتان (كليدر و بابا سبحان و تا اين آخري كه سلوك نام دارد) شما در نوشتن كدام اثر رنج بيشتري را متحمل شده ايد؟
- ابتدا در روزگار سپري شده و سپس همين آخري كه «سلوك» نام دارد. با توجه به خستگي فيزيكي من و رنج هايي كه طي پنج سال آخر متحمل شده ام. رنج سلوك بيشتر از همه در من باقي است. اما روزگار سپري شده... را هم همواره در انبوهي از رنج و مشقت نوشتم. در جايي هم از ناشرم گله دارم كه اين خستگي را در تنم كهنه كرده است. منظورم نشر سلوك است.
* آدم هاي كليدر و آثار پيش از شما عموماً شخصيت هاي درگير و اكتيوي هستند اما آدم هاي سلوك آدم هاي ديگري به حساب مي آيند.
- تمام آدم هاي سلوك در تناقض كوچك و سردر گريبان شده اند. سنمار با آرمانهايش، استاد ظريف، قهرمان زن داستان. همه تمام شده اند و بعد از اين نقش خود را بر دوش مي كشند. مرد داستان هم در مقابل پايان يافتن مقاومت مي كند. وقتي كه به گورستان دعوت مي شود.
* اين پايان از همان آغاز داستان وجود دارد.
- بله. همانطوري كه مي بينيد داستان از گورستان آغاز مي شود.
* آيا از اين جهت نمي توان سلوك را مغاير و حتي در مقابل آثار ديگرتان دانست. شخصيت هايي مثل گل  محمد بعد از مرگ شروع به زندگي مي كنند و آدم هايي مثل سنمار قبل از مرگ مرده اند.
- اين آدم ها منفي شده ي همان آدم هاي قبلي هستند كه راه به درون برده اند. با هم حرف نمي زنند مگر اين كه بخواهند يكديگر را بخراشند. از لحاظ فلسفي تجلي نيهيليسم است كه جامعه ما را فرا مي گيرد.
* علت گرايش شما در سلوك از واقعيت به فرا واقعيت چيست؟
- از نظر من هيچ چيزي فراواقعي نيست. همه چيزي حقيقت دارد. من هيچ چيزي را فراواقعي نمي دانم. به طور مثال آثار كافكا را مي گويم. واقعي ترين آثار يكي دو قرن گذشته هستند كه در بيرون رخ نمي دهند و تمام عناصرش كاملاً دروني است.
* آيا شما وقتي كليدر را مي نوشتيد به كافكا علاقه مند بوده ايد؟يا اين علاقه بعدها پديد آمده است؟
- صددرصد. من سالها پيش از اين حرفها كافكا را ستايش مي كردم. اما صرف علاقه مندي به يك نويسنده به معناي پيروي از منش و روش آن نويسنده نيست. من بايد پيرامون مسائل خودمان با توجه به تاريخ خودمان كار مي كردم. پشت سر كافكا نه «فردوسي» هست و نه «بيهقي» وجود دارد، آنچه از همه مهم تر است اين است كه حالا مي توانم بگويم با لمس گسست تاريخي خودمان يك فريضه يافتم و رغبتي كه ايجاد پيوست تاريخي نمايم. اين مسئله ذهني كافكا نيست. مسئله او آ ينده اي است كه ما در آن واقع هستيم. مسئله او به اين دليل مدرن است كه به آينده نگاه مي كند من به اين دليل كلاسيك هستم كه حتي در سلوك هم به گذشته مي نگرم. او با پيشينه تاريخي خودش و من با پيشينه تاريخي خودم كه متفاوت هستند. او مي تواند آينده را ببيند.
علاقه مندي من به كافكا با هدف كشف كافكا صورت پذيرفته و نبايد به معناي تأثيرپذيري من از او قلمداد مي شد. من مي بايست كليدر را مي نوشتم. براي اين كه آثار من توالي تاريخي ما را بيان مي كنند. چون پيش از آن هر چه هست گسست است. ما دقيقاً از سعدي به بعد چيزي براي عرضه نداريم. در قرن دهم شعر شهري(هندي) به وجود مي آيد. تا برسيم به مشروطيت كه عده اي مي خواهند به گذشته برگردند. آن گاه نويسنده هايي مي آيند مانند طالبوف، ابراهيم بيك و آخوندزاده... توجه به واقعيت امروز به آنها مجال نمي دهد كه به گذشته برگردند. آنها زحمت مي كشند تا مي رسيم به صادق هدايت، جمالزاده و بزرگ علوي و ديگران... من از بركت وجود همه اينها به توالي تاريخي مي انديشم. اين سلوك هم يك فرايند تجربي از آثار گذشته است. من فئوداليسم را تجربه كردم. اصلاحات ارضي، حاشيه نشيني و زندگي در شهر را هم تجربه كرده ام. آثار من گواهي مسيري است كه ملت ما گذرانده است. اما بديهي ست من هميشه به نبوغ! كافكا معتقدم چون تكرار نشدني است.
* آيا سعي در كاهش شخصيت هاي «سلوك» در راستاي همان ايجاز صورت گرفته است؟
- همين طور است. چون نيازي نبوده است. و همين آدم هاي معدود بيان تاريخي ما را به نحو احسن به انجام مي رسانند. جامعه ما پر از الگوهايي است كه در سلوك از آنها حرف مي زنيم.
* مي توان گفت هدف شما از نوشتن اجراي تاريخ در حوزه زبان بوده است؟
- عملاً همين طور بوده است. گرچه من امروز به اين درك رسيده ام. يعني اگر پيش از من اثري مثل كليدر پديد آمده بود كار من آسان تر بود. «توماس مان» مي گويد: آثار بزرگ وقتي پديد مي آيند كه دوره تاريخي آنها به پايان رسيده يا در حال زوال باشد، تمام آنچه من نوشته ام اين تعريف بر آنها مصداق پيدا مي كند.
فئوداليسم همزمان با كليدر در حال زوال بوده است. مقطع زوال فئوداليسم تا اصلاحات ارضي را جاي خالي سلوچ پر مي كند. مقطع مهاجرت وسيع را روزگار سپري شده دربرمي گيرد و حالا مقطع شكست عشق در جامعه در سلوك بازتاب مي يابدكه ذهنش از آثاري مانند «ويس و رامين»، «بيژن و منيژه»، «سودابه و سياوش» و... پر شده است و سلوك پديد مي آيد.
* رابطه نوشتن با زوال چيست؟ آيا به زوال سرعت مي دهد؟
- نه. واقعيت پيشتر آغاز مي شود و بعد اگر جامعه داراي تعادل باشد ادبياتش هم به وجود مي آيد.
* پس نفي فئوداليسم در كليدر چه فايده اي دارد؟
- پيشينيان ما در دوره مشروطيت خان و خان بازي را نفي كرده بودند. دوره زوال آغاز شده بود و من در كليدر به ثبت تاريخي آن پرداختم.
اين شناسنامه يك دوره تاريخي است كه اگر بخواهيم آينده اي را بنا بگذاريم بايد به آن نگاه كنيم.
* پس كاركرد انديشگي يك اثر چه مي شود؟
- اين كاركردها هميشه مي تواند باشد. امروز كه شما به مناسبات ميان خاندان هاي بزرگ قدرت نگاه كنيد هملت و مكبث را مي بينيد. هميشه مي شود به كليدر رجوع كرد. شما براي شناخت حاشيه نشيني بايد روزگار سپري شده را بخوانيد. اين حرفها جنبه هاي فرعي يك اثر ادبي مي باشد. يك اثر ادبي به خودي خود از يك استقلال هنري برخوردار است. ما در مشروطيت شكست خورديم. گرچه بخشي از اين شكست به علت آگاهي نيروهاي استعمارگر بوده باشد بخشي ديگر به خاطر عدم آگاهي مردم ما بوده است. ادبيات يكي از خواص عمده اش هويت بخشيدن به يك ملت است. در اولين ايستگاهي كه بين فرانسه و آلمان واقع مي شود من روي ديوار اولين تصويري كه  ديدم تصوير «پروست» بود. اما در كشور ما هنوز هزار و يك شب ممنوع است. هزار و يك شب كه به اعتباري يكي از انگيزه هاي رمانتيسم در اروپا به شمار مي رود! اما مردم ما فكر مي كنند هزار و يك شب يك افسانه عربي است. يك آدمي مثل «بورخس» را ادبيات هزار و يك شب و مقامه هاي ايراني - عربي بوجود مي آورد. اما من بايد ادبيات خودم را در خارج پيدايش كنم.
* چه شد كه تصميم به نوشتن «سلوك» گرفتيد؟
- بسيار پيچيده و بسيار هم ساده است. در آلمان بودم، در كافه نشسته بودم كه از قهوه چي خواستم يك كاغذي به من بدهد تا چيزي بنويسم. همين يادداشتها مرا برد به دوره اي كه در كاخ نويسندگان بودم و شروع به نوشتن كردم. اين تداعي ها باعث شد كه من به اين شخصيت برسم. به هر حال نويسنده يكي از بدبختيهايش اين است كه همواره در حال نوشتن است.
* گرچه آدم هايي مثل «سنمار» در جامعه ما كم نيستند. آيا براي ساختن سنمار از الگوي بيروني خاصي پيروي كرده ايد؟
- نه به اين شكل كه گفتيد. همان طوري كه شما گفتيد اجتماعيت در شخص تجلي پيدا مي كند. سنمار هم يك شخصيت آشكاري است كه كم نيستند و اغلب رو به پايان مي باشند. مرداني آرزومند بعد از شهريور ۲۰ كه چون به واقعيت رسيدند دريافتند كه اشتباه فكر مي كرده اند.
* آن طوري كه از حرفهاي شما پيداست نمي دانيد اثر بعدي شما از همين سياق پيروي خواهد كرد يا خير؟
- اين روزها من كارم پرهيز و دوري جستن از نوشتن است. بايد به ذهن خودم آرامش بيشتري بدهم. مي خواهم از موضوع فاصله بگيرم.
* بعد از به زوال رسيدن عشق نوبت به زوال چه خواهد رسيد؟
- هيچ نمي دانم. اما شايد درباره احياء عشق بنويسم. من فكر مي كنم بهترين تصميم نويسنده اين خواهد بود كه هرگز نخواهد نوشت. اين تلاشي براي زلال كردن ذهن است. اين روزها دارم فكر مي كنم از چه چيزي تاكنون حرف نزده ام؟ اين طوري قانع مي شوم كه ديگر ننويسم، و از نوشتن دور بشوم. مگر ناچار بشوم.
* اگر اجازه بفرماييد فعلاً از سلوك فاصله بگيريم. لطفاً كمي از اوضاع و احوال داستان  اين روزها برايمان بگوييد.
- من طي اين يك سال چند داستان خوب خوانده ام. داستان «تهران شهر بي آسمان» از اميرحسين چهل تن، داستاني ديگر از آقاي «فرهنگي» كه صرف نظر از پيچيدگيهايش داستان جان داري است و داستان ديگري هم كه خوانده ام داستاني بود به نام «شهر بازي» از حميد ياوري كه داستان نويد بخشي بود و يك داستان اجتماعي - انتقادي از آقاي «دكتر مهاجراني» خواندم كه ظاهراً ايشان دارند به سلك نويسندگان درمي آيند. تصور مي كنم كساني كه نام برده ام به خصوص چهل تن و ياوري دارند از سبك و سياق هاي تار عنكبوتي كه در مملكت ما باب شده مي گذرند. البته چهل تن هرگز دچار آن نبوده است. ضمناً يك داستان كوتاه خوب از «منير رواني پور» خوانده ام. فكر مي كنم بايد تحمل كرد تا آدم ها پشتك واروهاي خودشان را بزنند، تا برسند آنجايي كه بفهمند اين كارها اصل نيست. جوانان بايد بپذيرند كه ادبيات قبل از آنها وجود داشته است و تاريخي چند هزار ساله دارد و به اين نتيجه برسند كه ادبيات از آنها شروع نمي شود. به ادبيات بايد تاريخي و نه تقويمي نگاه كرد.
* آيا ادبيات ما در عرصه هاي جهاني حرفي براي گفتن دارد؟
- هر گاه لازم بوده حرفي براي گفتن داشته است.
* آيا فكر نمي كنيد اغلب آدم ها مثل هم مي نويسند و شيوه هاي نوشتن محدود است، برعكس غرب؟
- نگاه كنيد وقتي داستان ما را با غرب مقايسه مي كنند به اين نتيجه مي رسند. غرب تركيبي از زبانهاي مختلف است و آثاري هم كه نوشته مي شود متفاوت تر است و از تنوع بيشتري برخوردار است. البته نويسندگان ما هم هر كدام كه نويسنده واقعي هستند سبك خودشان را دارند. ما احمد محمود را در ژانري نمي بينيم كه ابراهيم گلستان وجود دارد و گلستان را در ژانري كه صادقي را مي بينيم.
حتي گلشيري كه دنباله رو صادقي ست. گلشيري را در ژانر بيضايي نمي بينيم. از يك جامعه هفتاد ميليوني كه دوره جديد فرهنگي اش به صد و پنجاه سال نمي رسد چه قدر مي شود انتظار داشت. بقيه را هم كه نامي از آنها نمي ِبرم. آنان كه تقليد مي كنند يا در حال جمع كردن مقلد هستند، اينها دوره دارند و مي گذرند. نويسنده كسي است كه به خودش برسد. حالا يكي مي رسد. يكي در همان تقليد مي ماند. اكبر رادي هم نمايشنامه  مي نويسد، ساعدي هم مي نوشت و هيچكدام شباهتي به ديگري ندارند!
* شما تعداد آدم هايي را كه نام برديد آنقدر زياد نيستند.
- اينها كساني هستند كه در اين گفت وگو انتخاب شده اند، باز هم مي توان نام هاي زيادي برد.
* اما شما يك خواننده حرفه اي هستيد؟
- بيست سال گذشته ما سالهاي تعليق بوده است. من كه روي اين سيم صراط دوام آورده ام با تمركز «مرتاض ها» راه را آمده ام. جوانان حق دارند به اين در و آن در بزنند زيرا هرگز جايي نبوده كه اين افراد را به خودشان معرفي بكند. آدم هاي اين دوره روحيه بخش امروزي «سلوك» را دارند. دنبال ما به ازا مي گردند. اين مابه ازاء به معناي تقاضاي ماندن است. اما به نظر من هنر و ادبيات در جامعه كه «مولوي» پشت سرش ايستاده است نيازي به ما به ازا ندارد. برخي از جوانان شنيده ام براي خود گنگ هايي دارند. اين آن را خراب مي كند. آن توي اين روزنامه ديگري را تأييد مي كند. و خبرهاي غم انگيز ديگري هم شنيده مي شود بين همين معلق ها كه من شرم دارم از يادآوري اش. در همين راستاست كه مي گويم.
جوانان ما دنبال ما به ازاهايي مانند شهرت و غيره مي گردند. اينها مرض است. كار كساني معنا مي يابد كه از اين حرفها بگذرند. بايد پذيرفت كه ادبيات از ما شروع و به ما ختم نمي شود. اين بازيها پيش از اين در جهان، اتفاق افتاده است. و اتفاقا مضحكه هم شده است. مثل دادائيستها قبل از جنگ جهاني اول كه آنها لااقل از جهت فلسفي تفكري داشته اند و در جنبه هاي ديگر اجتماعي هم، همفكراني داشته اند. اما در نهايت از وين پايتخت اتريش كافكا باقي مانده است. ايران مثل ايرلند است. اگر بخواهي نويسنده شوي بايد «مولانا» و «فردوسي» و «رودكي» و بسياراني ديگر را خوانده و دريافته باشي. دوره ها مي گذرند؛ اما اين كه شما مي گوييد تكثر شيوه وجود ندارد (و قطعا اشاره تان به دوره جديد - تعليق است) من مي گويم اگر نويسنده اش باشد اين تكثر هم به وجود مي آيد.
* به بلا تكليفي اين روزهاي نويسندگان جوان چگونه مي توان پايان داد؟
- من كه نمي توانم مانيفست بدهم. اما مطمئن ترين روش هاي يادگيري مطالعه كردن است. مطالعه اين انباشت متون ادبي و هنري كه زياد هم هستند. در كشور ما پيش از زبان دري زبانهاي ديگري بوده است. مگر مي شود انسان نويسنده باشد و «هومر» را نشناسد. با ادبيات فرانسه، روس، آمريكا و حتي اسكانديناوي بيگانه باشد. اين زمان مي خواهد. كساني باقي مي مانند كه هميشه فكر كنند نوشتن و شعر يعني چه؟ مثلا «احمد شاملو» كتابهايي را مي خواند كه اگر مرا تازيانه مي زدند آنها را نگاه نمي كردم، مرا مي توان با خواندن كتابي كه شاملو براي دريافتن معناي لغت مثلا «سيرتاپياز» مي خواند شكنجه  كرد. درست است كه ادبيات نياز به نبوغ دارد اما اين نبوغ با خواندن پرورش مي يابد. كتاب خواندن براي نويسنده هم به جهت آموزش دايم ضروري ست، هم به جهت تازه نگه داشتن ذهن، هم به لحاظ رسيدن به تواضع و تواضع باز هم بيشتر. اما نگاه روزمره به آن داشتن كار گل است. مثالش اين كه توي مجله «فردوسي» و «جهان نو» انواع نويسنده و شاعر معرفي شدند اما حالا كجايند؟
* شما آينده را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- نويسندگي شغل نيست. افراد يا تاب اين راه را مي آورند يا نمي آورند. كساني كه تاب مي آورند بايد گشتي در فرهنگ بشري بزنند. اما روي هم رفته فكر مي كنم اين بازيها تمام مي شود و روزهاي روشني در راه هست. اما براي رسيدن به اين روزهاي روشن بايد تاوان بدهيم. و تاوان هم وقتي است كه براي خواندن صرف مي كنيم.
* بهترين رمان هايي كه تاكنون خوانده ايد كدام ها بوده اند؟
- از رمانها بگذريم. اما نويسندگان معمولاً آنهايي هستند كه من با آنها سنخيتي ندارم. اما چرا؟ من با داستايفسكي سنخيت دارم و آثارش همواره در من جنون وحشتناكي را ايجاد كرده است. آثار كافكا را هم مي پسندم. من واقعاً «جن زدگان» داستايفسكي را ستايش مي كنم. فقط او مي توانست جن زدگان را بنويسد. آثاري برجسته اند كه فقط يك نفر مي توانسته آنها را بنويسد.
* در ايران؟
- هدايت براي من موضوع مكاشفه بوده است. مصداق همان كوهي كه در آب فرو رفته است. بوف كور را نه بار خوانده ام و فهميدم. اما مرا مجذوب خود نكرده است. هيچ كس مرا به اندازه داستايفسكي مجذوب نكرده است. در آثار جديد هم «يك جنايت از پيش تعيين شده» را بيشتر مي پسندم.
* در نهايت اگر حرفي براي گفتن لازم است بفرماييد؟
- ما به عنوان يك ملت ادبيات غني پشت سرمان هست. ادبيات اوستايي و بعد از اسلام ادبيات عجيني از دو فرهنگ ايران و اسلام؛ و ادبياتي كه در غرب به آن ادبيات منزل به منزل مي گويند. افراد بايد به گذشته از نگاه امروز توجه بكنند.
زبان در كشور ما بسيار حائز اهميت است و نقش عمده اي را به عهده داشته است. زبان شكني به اعتقاد من بايد انگيزه عيني اجتماعي داشته باشد وگرنه تلاشي بيهوده خواهد بود. به ادبيات جهان بايد توجه ويژه اي داشته باشيم. زيرا همان طور كه جهان به سمت يكي شدن در حركت ا ست شناخت شناسنامه هاي اقوام لازم به نظر مي آيد. مثلاً از «استرينبرگ» اسكاندويناوي گرفته تا «فوئنتس» آمريكاي جنوبي و نويسنده اسپانيش امروزي تا اعماق هند و چين و همين طور ادبيات غرب و عرب را بايد خوب بخوانيم. منهاي اينها كسي نمي تواند بگويد من نويسنده هستم. به كارگيري فوت   و فن هاي نويسندگان سرزمين هاي ديگر نمي تواند ما را نويسنده بكند.
* اگر امك

نگاه امروز
يك عمر نوشتن
عبدالحميد روح بخشان
محمود دولت آبادي در ۱۳۱۹ خورشيدي در يك خانواده ساده در روستاي «دولت آباد» متولد شد. روستايي نسبتاً بزرگ با حدود ۱۴۰ خانوار جمعيت در شش هفت كيلومتري جنوب سبزوار.
او تا شش- هفت سالگي را در همانجا گذراند و نخستين آشنايي را با الفبا در همانجا پيدا كرده و تا بدانجا كه قصه هاي عاميانه مكتوبي را كه در دسترس مي داشت در همان سال ها خواند. همچون چهل طوطي، حسين كرد شبستري، گرشاسپنامه و بويژه اميرارسلان نامدار، كه آن را دو سه بار دوره كرد و چيزهايي كه تخيل را در ذهنش كاشتند و به آن جان دادند. خيال پردازي اي كه مادر همه قصه هاست و بي گمان همين علاقه به قصه و داستان و مانند هايشان همچون نقالي، شمايل گرداني، هنرهاي مطربي، مديحه خواني درويش جهانگرد، نشستن پاي صحبت پيرمرد تنهايي كه در گوشه مسجد كوچك ده ماوا گرفته بود و به ويژه تعزيه و شاهنامه خواني، انگيزه عمده گرايش بعدي دولت آبادي به داستان نويسي بوده اند. يعني زمينه ها و مواد لازم براي قصه نويسي را در ذهن و جان او جاي دادند و پروراندند آن هم البته، هنگامي كه در خانواده شان يك شب آرام وجود نداشت و نمي توانست هم وجود داشته باشد كه راستش دو گروه فرزند بودند از دو مادر و يك پدر، چيزي كه خودش به تنهايي خيلي از خيالپردازي ها را پديد مي آورد و به آنها دامن مي زند و مي تواند مايه و زمينه هاي بس مناسب براي قصه پردازي هاي آينده باشد. آينده اي كه از دو اتفاق مهم كودكي نشأت گرفته است: دهه عاشورا و عروسي هاي زمستانه.
در اين ميان نقش «زنده ياد» پدر بسي ارزنده و سرنوشت ساز است. مردي كه از سويي با وجود گرفتن «آب شفا» از درويش دوره گرد براي حفظ و درمان گوسفندان خود، با حافظ و سعدي بيگانه نبود و از سوي ديگر چون شوق و علاقه فرزند را به آن مسايل مي ديد و فكر فرستادن او به «شهر» براي طلبه شدن افتاد كه اين امر به عللي عملي نشد و محمود تا ۱۲- ۱۳ سالگي همچنان در ده ماند و تا هنگامي كه براي نخستين بار براي كار در زمين غربت آغوش خانواده را ترك كرد. پيش از آن به كارهاي گوناگون روستايي از كاشت تا برداشت و گوسفندداري سرگرم بود، پس از آن چندي به عنوان پادو و وردست در يك كفاشي كار كرد. مدتي وردست پدر و برادران خود در كارگاه تخت گيوه كشي و بعد شاگرد و سپس در يك كارخانه پنبه پاك كني كار كرد و بعد به سلماني گري پرداخت، پيشه اي كه تا ساليان دراز، در مواقع اضطرار ممر معاشش مي شد. پس از نخستين دوره سلماني گري مدتي به صورت كارگر فصلي در «ايوان كي» روي زمين كار كرد و سرانجام راهي تهران شد، به تهران كه آمد نخست در يك چاپخانه كوچك حروفچيني كرد و مدتي در كشتارگاه به سلماني گري پرداخت. آن گاه مدتي به ولايت و از آنجا به مشهد رفت، به تهران كه بازآمد دكلاماتور تأتر و گاهي سوفلور و همزمان با آن كنترلچي سينما شد. بعد مدتي براي روزنامه  كيهان آگهي مي گرفت كه از بيكاري «سيزيف» برايش سخت تر بود، بعد در بخش تجارتي دايره شهرستان هاي روزنامه كار كرد كه در اثر اشتباه «فارسي نويسي» اخراج شد و به انبارداري و فيش كردن صورت اجناس در يك شركت پرداخت كه آن را از زور خستگي و بيهودگي  رها كرد و در يك تئاتر تلفنچي شد و سپس هنرپيشه تئاتر شد و سرانجام در سال هاي ۴۸-۴۹ به عنوان كارمند موقت در كانون پرورش فكري به كار پرداخت، كه آن هم با بازداشت او در اسفند ۱۳۵۳ از او گرفته شد. بازداشت محمود تا اسفند ۱۳۵۵ طول كشيد. آنچه او هميشه مي انديشيد و غالباً به زبان مي آورد كه «تا وقتي انسان ناچار نباشد شب ها در كنار خيابان بخوابد نمي تواند حدود بي مسئوليتي محيط اجتماعي را نسبت به فرزندان خود درك كند و تا از لامكاني روي پشت بام آغل سلاخ خانه نخوابد نمي تواند قدر و ارزش امنيت اجتماعي و ضرورت آن را براي يكايك مردم جامعه بفهمد و تا توي يك خانه سي متري كه جمعيت در آن موج مي زند، زندگي نكند و ازبوي گند جماعتي بيمار نتواند بخوابد مشكل بتواند بر اين عقيده بماند كه انسان ابتدا مي بايد از حداقل امكانات زندگي و حرمت انساني برخوردار باشد و بعد... به جنگ منفورترين موجودات، يعني بيكاره هاي مفتخور و انگل ها و تنبل ها، كه غالباً نيروهاي سياه جامعه را تشكيل مي دهند برود...»
محمود دولت آبادي در سال ۳۸ يا ۳۹، در حالي كه به سن خدمت سربازي رسيده بود به شوق نام نويسي در كلاس تئاتر «آناهيتا» از مشهد به تهران آمد. اما اين كلاس شروع به كار كرده و زمان نام نويسي گذشته بود. ناگزير به تئاتر پارس در لاله زار رفت و اعلام كننده برنامه ها شد. نمايشنامه تنگناي او (كه اساس و حتي شخصيت ها و جزئياتش ربوده شد و از فيلم «گوزن ها» سر درآورد) محصول تجربه هاي اين دوره است.
البته، دولت آبادي از پاي ننشست و بي ديپلم دبيرستان، در اثر پافشاري سرانجام به كلاس آناهيتا راه يافت و چندان استعداد از خود نشان داد كه شاگرد اول رشته هنرپيشگي شد. آغازي براي يك تجربه عميق و سرشار كه چند سال طول كشيد و تا لحظه بازداشت در مقام هنرپيشه تئاتر در چند نمايشنامه بازي كرد و يك بار هم در فيلم گاو (اثر داريوش مهرجويي) ظاهر شد.
خلاصه اينكه همين زندگي و كارها وجود او را ساختند و اشتياقش را براي دستيابي به ادبيات روز به روز افزونتر كردند. در واقع اعتقاد خودش اين است كه «انسان تا كار نكند نمي تواند به شناخت چيزي برسد. انسان از رهگذر كار به قابليت ها، ناتواني ها و توانايي هاي خود پي مي برد و از همين راه است كه روابط اجتماعي و اقتصادي و مناسبات انساني را لمس و حس مي كند.»
پدرش هم به او گفته بود كه «هيچ چيز مثل كار نمي تواند آدم را از كسالت در بياورد» و لذا او هرگز از كار خسته نشده است.
آشنايي دولت آبادي با ادبيات جديد در همان دولت آباد و از زبان كساني كه گرايش هاي سياسي داشتند، آغاز شد: نام هاي صادق هدايت، صادق چوبك و بزرگ علوي... و نخستين سفرش به تهران و سفر يك ساله اش به مشهد و شركت در تماشاي نمايش هاي عروسكي روزهاي جمعه در كوه سنگي و بازگشت دوباره اش به تهران، تغيير چشمگيري در اين آشنايي نسبي پديد نياورد. او تا سال هاي ۳۷-۳۸ بيشتر داستان پليسي مي خواند تا آنكه از رهگذر تماشاي چند فيلم فرنگي (لك لكها پرواز مي كنند، سرنوشت يك انسان و...) و خواندن چند داستان از چخوف، دريافت كه «نويسندگاني هم در دنيا بوده اند و هستند كه درباره واقعيت و حقيقت نوشته اند و مي نويسند». در كشور ما صادق هدايت از اين جمله بود، كه وقتي محمود آثار او را خواند يقين كرد كه «نويسنده خواهد شد» زيرا در اين آثار هيچ فاصله اي ميان خودش و محيطش نمي ديد... و از آن پس بود كه حس كرد جرأت دارد قلم بردارد و سياه مشق هايي بنويسد، هرچند كه البته همه آنچه را كه تا پيش از نوشتن ته شب نوشته بود، به دست آتش سپرد.
محمود دولت آبادي ذهني وقاد و حافظه اي نيرومند دارد و شايد همين ها راز سرشاري و پرمايگي داستانهاي اويند. او همه آنچه را در كودكي ديده يا شنيده است در ذهن خود حاضر دارد.
ويژگي كارهاي محمود دولت آبادي اين است كه در آنها كوشش خود را براي نزديك شدن به باور و يقين خواننده به كار برده است. مضامين داستان هايش، به تبع نخستين و بكرترين تأثراتش، روستايي هستند و آنچه نوشته نه به علت بيان بي واسطه تجربيات، بلكه به سبب تأثيرات عميقي كه از زندگي گرفته توانسته است با خواننده رابطه اي صميمانه برقرار كند و اين محصول آغشتگي نويسنده است با قهرمان ها و محيطش. لذا ملاك قضاوت درباره آثار خود را هم «خواننده هاي صادق و بي غرض» آن نوشته ها مي داند. نخستين داستان دولت آبادي كه در سال ۴۱ در مجله آناهيتا چاپ شد «ته شب» نام داشت.

نگاه
كشف و بازآفريني معناهاي پنهان زندگي
يادداشتي بر مجموعه داستان «فعلاً اسم ندارد» نوشته احمد غلامي
فرشاد شيرزادي
غلامي در مجموعه «فعلاً اسم ندارد» با ديدي متفاوت به مفاهيم عشق، ويراني، زندگي و جنگ مي نگرد. بهانه بازخوانش داستان هاي غلامي در آخرين كتابش نيز، از همين نقطه آغاز مي شود: در جغرافيايي كه ما بر آن زندگي مي كنيم، كمتر كسي را مي  توان يافت كه در معناي شامل و درست كلمه، آموختن را از ريشه و بنيان پي گيرد و سپس دست به خلاقيت بزند. با اندكي تأمل بر داستان هاي مجموعه «فعلاً اسم ندارد» درمي يابيم كه غلامي براي آموختن و كشف عناصر داستان، سال ها كوشيده است و حال به معبري رسيده كه به جرأت مي توان آن را نقطه عزيمتي استوار تلقي كرد:
۱) در كل كتاب، بسيارند سطرها و بندهايي كه نشان از ذهن داستانسرايي نويسنده دارند. در صفحه ۱۲- داستان «جنازه اي كه آب برد»- از واژه رؤيا چنان استفاده شده كه ذهن مخاطب حرفه اي ادبيات را خواه و ناخواه به تحريك وامي دارد: «رؤيا سكوت كرده بود و بعد يك دفعه مثل آدمي كه توي رؤيا باشد با خودش گفت...». همچنين در صفحه ۱۳ آمده است: «بيژن پشت سرش آرام قدم برمي داشت و مي گفت: «من شوهرتم رؤيا» رويا به اصلان فكر مي كرد، به اصلاني كه روي تخت دراز كشيده بود و داشت براي خودش رؤيا مي بافت بدون كلاف».
و يا در صفحه ۷۸- ابتداي داستان «رؤياي گوجه هاي سرخ- در حالي كه نام شخصيت دوم داستان، «هستي» است، نويسنده مي آورد: «از همين جا آغاز شده بود، هستي بي پاياني كه جرقه اش را فقط يك نگاه زده بود، گفته بود: «هستي ام...» و او گونه هايش سرخ شده بود و سرخانده بود روي برگ هايي كه دست هاي لرزانش آنها را زير و رو مي كرد.»
۲) در گامي ديگر، خواننده بعينه شاهد آن است كه نويسنده غير از بازي با اسم و كاربرد مفهومي آن، در داستانش به ايجاد دگرگوني هايي در زبان قصه اش پرداخته است. نشانه ايجاد حركتي چنين در زبان داستاني او، بر صفحه شش كتاب نهفته است. علاوه بر همه اينها راوي مي خواهد با تكرار حرف «كه» بر استمرار شستن و پوشيدن تنها پيراهن شخصيت داستانش تأكيد كند: «همان پيراهن بشور و بپوشي كه مي شستي و خيس خيس مي پوشيدي كه آبرويت نرود كه پيراهن ديگري نداري كه لختي.
۳) و در گام سوم، غلامي بعد از گذراندن دو معبر، يعني وقوف بر ذات داستانسرايي خود و تسلط بر زبان، به جايي مي رسد كه با استفاده از عنصر زبان، به خلق عبارت هايي بديع و ايجاد فضاهايي معني دار مي پردازد و دست به بازآفريني واقعيت هاي زندگي مي زند. در «جنازه اي كه آب برد» وقتي، حركت اتومبيل را در راه خاكي كه به سمت كاروانسراي مخروبه هدايت مي شود، توصيف مي كند، مي آورد: «رؤيا وحشت زده و بق كرده و زل زده بود به تاريكي كه از توي حاشيه جاده مي ريخت روي سرشان و آوار مي شد روي ماشين».
صد البته با همين عبارت موجز، تمام وحشت محوري موضوع داستان- با همه كيفيات دروني و بيروني- به خواننده القا خواهد شد.نهايت داستان نويس در ساخت فضاهاي رئاليته داستاني هم با تلنگري آرام، تصوير را در ذهن خواننده به واژه مي كشد و فرضاً با يك حركت ظريف دست، چشم، پلك و يا ابرو، روحيات آدم هاي داستانش را به خواننده باز مي شناساند.
براي نمونه، در دومين قصه كتاب، هنگامي كه اصلان مي خواهد جنازه بيژن- شوهر رؤيا- را در آب رودخانه رها كند، رؤيا فقط با يك عكس العمل: دستش را روي دهانش مي گذارد و وحشت زده گريه مي كند و مي گويد: «تمامش كن...» و با همين دو عبارت به ظاهر ساده، گوشه اي از داستان به شكلي نيرومند خلق مي شود.
به كلامي ديگر مي  توان گفت كه غلامي، معمولاً تير كلماتش را در متن و سطرهاي كتاب، مستقيماً بر خال هدف نمي نشاند تا مبادا، در ابتدا همه چيز را به خواننده لو دهد. بلكه از حاشيه جزئيات شروع مي كند تا ذهن خواننده با لحظه لحظه داستانش به گونه اي دروني درگير شود. در صفحه ۲۳- هزار چم ۲۰ كيلومتر- نويسنده درخت ها را از منظر زن توصيف مي كند و مي نويسد: «... درخت هاي كنار جاده كه همديگر را سفت بغل كرده بودند.» كه چنين مي خواهد تا خواننده كشش شهواني زن و راننده كاميون را به ذهن بسپارد.
۴) ساخت اغلب داستان هاي مجموعه «فعلاً اسم ندارد» دايره وار است. نويسنده روايت را از نقطه اي شروع مي كند و در آخر نيز به همان نقطه باز مي گردد.
غلامي در برخورد با شكل نيز به طرزي مدرن عمل مي كند و با ايجاز گرايي از پس اين كار به خوبي برمي آيد.
***
با تمام گفته ها و ديده ها، مي يابيم كه نويسنده اي حرفه اي، با گذر از تمام فراز و فرودها و از پس تجربه هايي همه سويه به نگاه و دريافتي متفاوت از جهان و زمان دست مي يابد. يعني آنچه را كه همه آدم ها، در زندگي روزمره شان به شكل معمول مي بينند و از آن مي گذرند، او مي نگرد و درباره اش مي انديشد و اگر لازم داشت و دانست به داستانش راه مي دهد كه گاه همه اينها به چنان قدرتي منجر مي گردد كه ديگران به نگرش، خوانش و بازآفريني هنري او غبطه مي خورند. احمد غلامي كه گاه به چنان ظرافتي دست مي يابد كه به راحتي، با عبارتي ساده در بندهاي نخست داستانش حال و هوا را مي آفريند و مي نويسد: «سكوت بود بين آنها و كلام فقط نگاه بود» (ص ۷۸).
به هر حال، از منظري ديگر هم مي توان گفت كه بهترين داستان هاي اين كتاب «گاهي سكوت چيز خوبيه» و «فعلاً اسم ندارد» است. البته در «فعلاً اسم ندارد» طنزي تلخ نهفته است كه نمونه اش در آثار بهرام صادقي- اين نابغه ادبيات داستاني ايران- به چشم مي خورد. در واقع شايد بتوان گفت كه غلامي به شكلي آگاهانه از صادقي تأثير فعال گرفته است و گاهي ساخت دايره وار داستان هاي او ما را به ياد «سنگر و قمقمه هاي خالي» صادقي مي اندازد.
خالق «همه زندگي» در داستان هاي «دو رفيق»، «آن ديگري»، «در امتداد پل»، «تا ده روز ديگر»، «بازمانده»، «دشمن ما»، «رؤياي گوجه هاي سرخ» و «پوتين هاي يك نعش» از زاويه اي متفاوت و با ديدگاهي عميق به مقوله جنگ مي نگرد.
نويسنده «كسي در باد گريه مي كند» معتقد است، در جنگ واقعي هيچ كس پيروز نخواهد شد و در «دشمن ما» با تأكيد بر كلمه «برعكس» مي خواهد همين نكته را بازگو كند: «آنها دشمن ما بودند و بر عكس. رگبار گلوله باريد. هم ما و هم آنها گريختيم در جان پناه و من آدم هايي را مي ديدم كه قبل از اين فقط صداي گلوله هايشان را شنيده بودم و برعكس.»
با همه توصيف ها و گفتارها، براي خوانش اثر ادبي اي غني، به چند بند و چند صفحه اكتفا نمي توان كرد. اگر مجالي فراخ يابيم در آينده اي نه دور، به بازخواني عميق تر چهارده داستان اين مجموعه خواهيم پرداخت.

هواي تازه
فريدا هيوز شاعرزاده شاعري كه با نقاش ها بزرگ شده است
اسدالله امرايي
فريدا هيوز متولد ۱۹۶۰ شش كتاب كودكان چاپ كرد. او كه حرفه نقاشي را براي خود برگزيده بود نخستين مجموعه شعرش را در سال ۱۹۹۹ به چاپ رساند. براي چاپ آن هم ترديد فراواني داشت. ترديد او قابل درك بود زيرا دختر دو شاعر مطرح است. او حاصل ازدواج تدهيوز شاعر انگليسي و سيلوياپلات شاعر آمريكايي است. فريدا اين هراس را داشت كه تحت تأثير يكي از آن دو قرار گيرد. در مجموعه شعرش گاهي طنين صداي سيلويا پلات را مي شنويم. مادري كه چندان به ياد ندارد. فريدا به هنگام مرگ مادرش در سال ۱۹۶۳ سه ساله بود. آشنايي او با مادرش از طريق نوشته ها و حكايات خانوادگي است. شعرها و خاطرات روزانه پلات منبع مهمي در شناخت اين شاعر بود. دومين مجموعه او كه سال گذشته چاپ شد تا حدودي ملهم از تأثيرات پدرش است. پدري كه تا سال ۱۹۹۸ حاضر نبود درباره خودكشي همسرش سخني بگويد نامه هاي ميلاد را در آن سال منتشر كرد كه مجموعه ۸۸ شعر به عدد كليد هاي پيانو مورد علاقه پلات بود.
فريدا شعري به نام مادر دارد كه مشتمل بر ۴۸ بيت است و در آن شعر به تلويزيون بي بي سي تاخته است كه قصد بهره برداري از زندگي خصوصي پدر و مادرش را دارد.
حالا مي خواهند فيلمي بسازند
تا هر كس نمي داند
تني را مجسم كند، سردر فرگاز
بچه هايش را يتيم مي كند.
بادام خورها، شادمان
از مرگ مادرم، به خانه مي روند
هر كدام خاطره اي
بي جان مي برند- به سوغات
شايد نسخه اي ويدئويي هم بخرند.
كتاب دوم فريدا هيوز با استقبال چشمگيري روبه رو شد و جوايز متعددي را از آن خود كرد. شگفتي مجموعه دوم كه نام سنگ شكن ها را بر خود داشت در روايت داستاني شعرها بود. او شعرهايش را به تمامي بازسرايي مي كند. خودش مي گويد هيچ كدام از شعرهايم در بازنويسي ها مانند نسخه قبلي نيست. فريدا هيوز هرچند شاعري تازه به ميدان آمده است اما سايه سنگين پدر و مادر نامدارش را پشت سر دارد.
رويكرد غيراحساسي و گاه البته تدافعي شاعر تصاويري را مي آفريند كه شايد چندان با خوانندگان متعارف شعر سازگاري نداشته باشد. همين اتفاق مطلوبي است كه شاعر مجبور مي شود در مقابل مخاطبان خود موضع بگيرد، خوانندگاني كه شعر او را به چالش مي خوانند و خودش را گاه به كنجي مي رانند. فريدا هيوز مي گويد كاري به نظريه پردازي هاي رايج شعر ندارد و نمي تواند خود را مقيد به نظريه ها كند. او با اشاره به نمونه هاي درخشان شعر جهان اعتقاد دارد كه نظريه هاي شعري بعداز پديد آمدن شعرهاي مطرح پرداخته شده اند.
هيوز در شعرهاي خود دنيايي كامل مي آفريند. دنيايي كه در آن انسان ها اسير طبيعت باقي مي مانند. انسان هايي كه خود طبيعت هستند، جزيي از آن و تحت سيطره آن طبيعت در اشعار فريداهيوز جايي سياه و تاريك است كه جانوران وحشي در آن مي چرخند و گاه آتشي در خرمن مي افتد و جهنمي خلق مي شود. علائم غريبي در آن است گوش و دم روباهي يا دندان سگي گرسنه. در شعر هيوز آدم ها و جانورها بايد به تنهايي در تلاش براي بقا بجنگند. تنهايي در شعرهاي او موج مي زند. تهي و خلأ در شكل هاي مختلف شعر او ظاهر مي شود. زهدان، سطل، بطري، دهان باز، گور، در تله، سنگر، شكم هاي خالي، طبل خالي و بيني فراخ تصاوير آشناي شعرهاي فريدا هيوز است. فراتر از نمادي صرف اين تصاوير دري باز است كه به دنيايي از خلأ گشوده مي شود.
وقتي مي خواهيم معنايي را از آن بيرون بكشيم، تقلايي سخت لازم مي آيد.و اين هم شعري از اين شاعره كه براي اولين بار به خوانندگان فارسي زبان تقديم مي شود:
روباه ها
شب عيد، هر سه مان
استيك مي خوريم و سالاد، بي كه
خويشي با ما باشد، در كنار ما
يا حتي
سر ميزي
كه دوازده نفر مي نشستند، اگر صندلي داشتيم
دم پنجره تمام قد ظاهر شد
فكري بسان برق
بعد نگاه كرديم ما، مثل نامي بر زباني، گم شده
نامطمئن. نوك گوش ها مثل چكش ميخ كش
چهره ها مثل مغار، بعد تمام
برگشته بود، دو تكه بعد، تن آشفته
استيك آبدار مي خواست. نيم رسيده
پاهاي كوچك از سياهي،  نوك كبريت را مي ماند
پوزه اش ناتوان
از گذشتن از بوي گوش
حضورش تمناي تكه اي داشت
گرسنه در روشني جلو خانه، آنجا بود
مثل خودش، بي مادر. خواهرش هم
براي شام مي آمد.
در دشت مي سريد، مثل سوزني دراز.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
زندگي
علم
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  زندگي  |  علم  |  فرهنگ   |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |