جمعه 27 تير ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۱۱۰
جامعه
Friday.htm

گفت وگو با دكتر محمد صنعتي؛ روانپزشك، روانكاو و نويسنده درباره وابستگي
در جست وجوي رابطه
گفت وگو از: محمدرضا ارشاد
انزوا معناي استقلال نمي دهد هنگامي من استقلال دارم كه در رابطه با ديگرانم يعني در رابطه اجتماعي است كه به استقلال مي رسم پس اين فرد بايد به اين نقطه برسد كه در ضمن داشتن رابطه با ديگري از وي مستقل هم باشد
انسان از تنهايي خودش خجالت مي كشد و از طرفي در آن احساس عدم امنيت مي كند و به شدت
مضطرب مي گردد بدين جهت مرتباً در جست وجوي رابطه است مادر هم كه بزرگ شده و مستقل
هم است باز نياز به وابستگي دارد
000140.jpg

وابستگي چيست؟ آيا هر نوع وابستگي نابهنجار و سدي در راه رشد فردي است؟ آيا مي توان انواع وابستگي ها را از حيث درجه فايده شان تقسيم بندي كرد؟ ارتباط وابستگي با رشد فردي و اجتماعي چيست؟ وابستگي موجد چه رفتارهايي در افراد مي شود؟ از هنگامي كه كودك در جنين مادر هست و در پيوند نزديك با وي قرار دارد، وي در وابستگي مطلق به سر مي برد. اما پس از نخستين ضربه تولد و جدا شدن از وابستگي مطلق به نوعي ديگر از وابستگي به مادر رو مي آورد كه اصطلاحاً وابستگي كودكانه مي گويند. اگر جريان اين وابستگي به گونه اي باشد كه كودك بتواند در عين الگوبرداري از مادر با افراد ديگر ارتباط متناسب داشته باشد، به وابستگي نوع سوم كه وابستگي بالغانه موسوم است وارد مي شود. بنابراين نوع وابستگي به مادر تأثير شاياني بر چگونگي ارتباط كودك با جهان پيرامون دارد. كودك ارتباط خود با مادرش را به جهان اطرافش فرافكني مي كند. بنابراين آگاهي از اين فراگرد، رشد در انسان و مراحل مختلف وابستگي مي تواند ما را در تربيت كودكاني شاد، اميدوار، مسئوليت پذير و فعال، مستقل و آزاد ياري برساند. كودكاني كه بي شك سازندگان جامعه آينده خواهند بود. بنابراين وابستگي از امري فردي به امري اجتماعي و فرهنگي نيز بدل مي شود.
وابستگي يكي از مهم ترين آسيب هاي روانشناختي است كه چه در سطح فردي و چه در سطح اجتماعي قابل مشاهده است. وابستگي سبب عدم شكل گيري شخصيت مسئوليت پذير و آزاد شده و در سطح اجتماعي شاهد جامعه اي زبون و غيركارآمد هستيم. جنابعالي كه روانپزشك و روانكاو هستيد، مي توانيد در آغاز تعريفي از وابستگي و چگونگي ايجاد آن از بدو تولد ارائه دهيد؟
مسئله وابستگي به نظرم يكي از مشكلات انسان و جوامع انساني است، چرا كه وابستگي مشكلي براي استقلال و آزادي انتخاب فرد ايجاد مي كند و سد راهي براي پذيرش مسئوليت مي شود. بنابراين شما چه يك روانشناس اجتماعي، چه روانپزشك و چه جامعه شناس باشيد، اين مشكل بيش از هر چيز ديگري خودش را به ويژه در جوامعي نظير ما نشان مي دهد. پيش از هر چيز بگذاريد الگوي اوليه اين وابستگي را بررسي كنيم. الگو را بايد در بچه انسان قرار دهيم تا درك درستي از وابستگي داشته باشيم. بچه انسان وابسته ترين نوزاد همه حيوانات است. يعني بيشتر از بچه آدمي در هيچ يك از بچه هاي حيوانات، وابستگي را نمي بينيم. همان گونه كه بارها ديده ايد، يك جوجه اردك از تخم درمي آيد و بلافاصله كمي تلوتلو مي خورد و روي پايش مي ايستد و درون آب مي پرد. هر چقدر كه اين سلسله حيواني متكامل تر مي شود، وابستگي بيشتر مي شود. مثلاً يك بچه گربه مقدار زيادتري نسبت به جوجه اردك وابستگي دارد. اما آن هم پس از چند هفته بايد بتواند به تنهايي راه برود.
وابستگي كودكانه به مادر چگونه به استقلال فردي منجر مي شود. خود همين وابستگي ميان كودك و مادر در فرآيند شخصيتي فرد چه تأثيري دارد؟ آيا نوع ارتباط و وابستگي كودك با مادر تعيين كننده چگونگي ارتباط بعدي وي با جهان و جامعه است؟
بله! گفتيم كه شكل گيري وابستگي بخشي از جريان رشد است. يعني حتماً بچه بايد اين وابستگي را پيدا كند چون نيازمند است، ولي چون ذهن انسان فعال و هوشمند است و با دستش مي تواند ابزار بسازد و كارهاي گوناگون انجام دهد، بنابراين انتظار مي رود كه اين انسان بتواند نهايتاً فكر كند و در مورد مسائل زندگي اش تصميم بگيرد و در عمل هم بتواند آنها را پياده كند. معناي استقلال در اينجا جدا بودن و تنها زيستن نيست. انزوا نيست. انزوا معناي استقلال نمي دهد. هنگامي من استقلال دارم كه در رابطه با ديگرانم. يعني در رابطه اجتماعي است كه به استقلال مي رسم. پس اين فرد بايد به اين نقطه برسد كه در ضمن داشتن رابطه با ديگري از وي مستقل هم باشد. بتواند نيازهاي خودش را فراهم كند نه اينكه مرتباً از ديگران سرويس بگيرد. بچه كوچكي كه با مادرش رابطه دارد، از مادر سرويس مي گيرد. مادر است كه پستان را به دهانش مي گذارد اما بعد ياد مي گيرد كه از شير پستان گرفته شود و از شيشه يا بطري بخورد. پس از آنكه بزرگ تر شد، قاشق در دستش مي گيرد و غذا مي خورد. كم كم بايد ياد بگيرد كه غذا را بپزد يا اگر نمي تواند غذا را بپزد بايد از كس ديگري غذاي پخته بگيرد و در عوض بايد كار ديگري براي وي انجام دهد. اگر اين رابطه كه از وابستگي مطلق جنيني به وابستگي كودكانه رسيده و انتظار داريم كه به استقلال برسد ولي نرسيد، چه؟ يعني؛ اگر اين وابستگي در همان كودكي تثبيت شد و مادر از كودك نخواهد كه كاري انجام بدهد و مرتباً به وي بگويد كه تو نمي تواني اين كار را انجام بدهي، يا من بايد اينجا حضور داشته باشم تا تو بتواني كاري انجام بدهي. چنانكه مي بينيم گاهي وقت ها هم وابستگي به اين شكل است كه مادر بايد حضور داشته باشد. اگر كاري نمي كند، وابستگي به اين حضور است. اين الگوهاست كه در ذهن بچه نقش مي بندد و روابط بعدي خودش را به جز مادر با ديگران بر اين اساس سامان مي دهد و در واقع فرافكني مي كند.
شما بيشتر به نقش وابستگي كودك نسبت به مادر اشاره كرديد، در صورتي كه اين وابستگي (مادر ـ كودك) دوطرفه است. به نظر شما نقش اين وابستگي در رفتار و ذهنيت مادر چيست؟
اصولاً انسان از آغاز در رابطه است، براي اينكه تنهايي براي وي بسيار مشكل است. به همين دليل هم گفتم كه منظورم از استقلال تنهايي و انزوا نيست. تنهايي حالتي است كه براي انسان نه تنها دردناك بلكه شرم آور است. انسان از تنهايي خودش خجالت مي كشد و از طرفي در آن احساس عدم امنيت مي كند و به شدت مضطرب مي گردد. بدين جهت مرتباً در جست وجوي رابطه است. مادر هم كه بزرگ شده و مستقل هم است، باز نياز به وابستگي دارد. اگر مادر در اين حد از پيش بيني باشد كه بچه ام قرار است بزرگ شود و مستقل از من زندگي اش را ايجاد كند، مثلاً شوهر كند، زن بگيرد، شغل خودش را پيدا كند، هر جا كه خواست زندگي كند و ما يكديگر را دوست خواهيم داشت، سراغ همديگر را هم خواهيم گرفت اما لازم نيست كه حتماً به من چسبيده باشد، اين رابطه اي بالغانه است. اما برخي از مادران اين طوري نيستند و به شدت نياز دارند كه بچه را به خودشان بچسبانند چرا كه از تنهايي وحشت دارند. ابتدا با اين فكر بچه را به دنيا مي آورند كه وي عصاي پيري من مي شود و. . . وابستگي را در حد كودكانه تثبيت مي كند و به مرحله وابستگي بالغانه كه استقلال فرد را در پي دارد، نمي رسد. به اين جهت كاري كه به طور ناخودآگاه انجام مي دهند، اين است كه همه خدمات را به بچه مي دهند و يك بچه ضعيف به بار مي آورند كه نتواند كاري بكند و نتيجه آن مي شود كه تا آخر عمر به آنها نياز داشته باشد و به آنها بچسبد.
000145.jpg

در صحبت از اين نوع وابستگي نابهنجار، آيا حالت ها و وضعيت رواني مادر در هنگام بارداري مي تواند بر نوع وابستگي تأثير داشته باشد؟ براي مثال زناني كه به طور ناخواسته باردار مي شوند يا در دوران حاملگي ويار سختي دارند، يا دچار برخي از حالت هاي خاصي ناشي از ضربه غيرمنتظره حاملگي هستند، مي توانند مستعد شكل دهي به رابطه اي بيمارگونه باشند؟
حتماً همين طور است. بيش از همه مي تواند رابطه با شوهر، با خانواده شوهر و يا با خانواده خودش يا رابطه با اجتماع و شرايط اجتماعي آن زمان، به طوري كه اگر خيلي ناامن و غيرقابل پيشگيري باشد مانند شرايط جنگ، بر اين رابطه تأثير بگذارد. در شرايط جنگ افراد به هم مي چسبند چرا كه يك خطر بيروني هست. حمله مي كنند همه دور هم جمع مي شوند. حال هرچه كه رابطه دوتايي آنها (كودك و مادر) را تمديد كند، مي تواند بر نوع اين وابستگي تأثير بگذارد. اگر فرد مقدار توجهي را كه مي خواهد از شوهر نبيند و يا مورد تهديد خانواده شوهر باشد طبعاً به اين بچه مي چسبد و مي بينيم كه بسياري از مادراني كه با شوهرانشان اختلاف دارند اما بعد با بچه عليه شوهر ائتلاف مي كنند. سال ها پيش كه درباره نسل وابسته مي نوشتم، متوجه شدم كه مادران و پدران مي خواهند تمام كمبودها و محروميت هاي گذشته شان را در بچه جبران كنند و نيز متوجه شدم كه محروميت لزوماً مخرب است. بين واژه كمبود و محروميت تفاوت هست. فرضاً براي آن كه بچه من عقده اي نشود، وي را با اسباب بازي بمباران مي كنم و هر روز يكي دو تا اسباب بازي براي وي مي خرم، از اين رو وي فرصت پيدا مي كند كه آنها را بشكند. در واقع با شكستن آنها مي خواهد فضاي تازه اي براي اسباب بازي هاي جديد، پيدا كند. در واقع كودك اشيايي را دارد كه خودش نساخته، در حالي كه در گذشته به بچه ها ياد مي دادند كه خودشان اسباب بازي هايشان را بسازند. با اين كار، آفرينش و خلاقيت را در آنها به وجود مي آوردند.
به نظر شما چگونه مي توانيم كودكمان را به سوي خلاقيت بيشتر سوق بدهيم و از وابستگي وي كم كنيم؟
فكر مي كنم كه اول بايد خودمان را سوق بدهيم. اول بايد ببينيم كه چرا فكر مي كنيم كه اگر غذاي بچه دير شد، لزوماً به وي لطمه وارد مي شود. فكر مي كنم كه آموزش هاي غلط روانشناسي در سه و چهار دهه پيش با كتاب هاي دكتر اسپاك، باعث اين تلقي هاي نادرست شده است. مادران و پدران ايران در دو سه دهه گذشته هرچه بچه ها مي خواستند در اختيارشان نمي گذاشتند. اكنون بخش عمده اي از بچه ها را داريم كه انتظار دارند همه چيز براي آنها فراهم باشد و اگر براي آنها فراهم نباشد، فكر مي كنند كه به آنها اجحاف شده است.
بنابراين فكر مي كنيد كه طرز تلقي هاي ما به عنوان مادر يا پدر بسيار سنتي است. از اين نظر فكر مي كنيم كه قيم كودك هستيم. به نظر شما چگونه بايد در اين برداشت ها تجديدنظر كنيم؟
من با اين مسئله مشكل دارم. شايد نقش سنتي نباشد. ببينيد! از نسل من، پدران و مادران انتظار داشتند كه از هنگام كودكي برخي از مسئوليت ها را برعهده بگيريم. به ما ياد مي دادند كه مسئوليت بپذيريم. مثلاً اينكه من به نوعي مسئول خريد نان خانه بودم. بنابراين به نانوايي مي رفتم و آنهايي هم كه در نانوايي جمع شده بودند، همسن و سال من بودند. الان هم كه در صف نانوايي مي روم، باز همه همسن و سال خودم هستند. بنابراين در تربيت سنتي اگرچه پدر نقش عمده اي دارد و اصطلاحاً براساس پدرسالاري است و ممكن است كمي به بچه ها ظلم بشود و از آنها بيش از حد كار كشيده شود، اما نقش ها مشخص است. اشكال تربيت سنتي اين بوده كه از بچه ها كار زياد مي خواستند ولي حق حرف زدن و اظهار عقيده به وي نمي دادند.
هم اكنون چه اتفاقي افتاده است؟
الان آن كار را به وي نمي دهند انجام بدهد و حرف هم بلد نيست بزند. فقط تنها چيزي كه بلد است تقاضاست.
به نظر شما اين مسئله از چه هنگامي به وجود آمد؟
از هنگام رواج آموزش هاي غلط. چون همه اين كمبود را داشتند و از پدران و مادران و شرايط خودشان عصباني بودند، اين مسئله رخ داد. از آنجايي كه كمبود و محروميت وجود داشت، لذا براي جبران آن متوسل به اشكال افراطي كنوني شدند. اگر كمبودي هست بايد به طور متناسب مرتفع گردد. از آن گذشته مسئله وابستگي، يك مشكل فرهنگي و اجتماعي است، بدين معنا كه حركتي كه در جوامع غرب صورت گرفت براي عوض كردن مفهوم انسان بود. معناي انسان مدرن، انساني آگاه، خردمند و بااراده بود. از اين رو چنين انساني بايد اراده، خرد و آگاهي اش را براي توليد و ساختن دنياي جديد به كار مي گرفت. حال ما در جامعه اي زندگي مي كنيم كه نزديك به هفتصد، هشتصد سال توليد عمده اي نداشته و جامعه اي مصرف گرا بوده است، لذا نه استقلال داريم و نه از نظر اجتماعي آن رشد لازم را پيدا كرده ايم و نه آن آزادي اي را كه لازم است، داريم.
در واقع مي توان گفت كه از روابط سنتي و خانواده سنتي و گسترده بريده ايم ولي با گرفتن ابزارهاي مدرن زندگي مانند تلويزيون، ماهواره، ويدئو و. . . فكر مي كنيم كه مي توانيم به استقلال و آزادي فردي برسيم، در حالي كه چنين اتفاقي نمي افتد. به نظر مي رسد كه ما نه سنتي هستيم يعني نه آن نقش ها و روابط خانواده سنتي را داريم و نه نقش خانواده مدرن را پذيرا شده ايم.
بله! براي اينكه تصور ما از مدرن شدن، ابزارهاي تكنولوژي بوده است. آن هم نه اينكه خودمان اختراع كنيم، بلكه ديگران آن را اختراع كنند و ما آنها را مصرف كنيم. حال ما از سنت مي بريم بدون اينكه ضروريات مدرن شدن را پذيرفته باشيم. ضرورت مدرن شدن هم اين است كه از خرد، انديشه، آگاهي و اراده مان براي ساختن دنياي جديد استفاده كنيم. خوب براي اينكه اين مسئله اتفاق بيفتد، بايد روند يادگيري اتفاق بيفتد. خب! بچه از كجا ياد بگيرد؟ الگوي وي پدر و مادرش هستند. در حالي كه پدر و مادرش به وي مرتباً مي گويند: تو نمي تواني.
بايد ادبيات قيم مآبانه و بكن، نكن يا شايست نشايست را در گفت وگو با كودك كنار بگذاريم. به نظر شما در ارتباط بهتر با كودك چه زباني را بايد انتخاب كنيم؟
اولاً بايد بتوانيم به زبان كودك سخن بگوييم. به فردي پيشرفته مي گوييم كه بتواند به دوران كودكي اش پسرفت كند و زبان كودكي خودش را به ياد بياورد. لذا مادراني را مي بينيم كه عين بچه ها بازي مي كنند، مانند بچه ها حرف مي زنند. به طوري كه يك لحظه بعد كه يك فرد بزرگسال مي آيد بلافاصله لحن آنها عوض مي شود و به لحن بالغانه حرف مي زنند. اين قابليت انعطاف است كه بايد بزرگترها داشته باشند. آنان بايد خودشان را جاي بچه بگذارند. بايد به او آموزش بدهند نه با امر و نهي. بايد به بچه در بازي ياد بدهند كه فكرش را به كار اندازد. بچه بايد در بازي راهيابي و مشكل گشايي بكند. از اين رو بايد به كودك اجازه داده شود كه اين كار را بكند. نه آنكه پدر و مادر عجول باشند و از قبل صحنه بازي را براي وي ترسيم كنند. پدر و مادراني را ديده ام، به ويژه پدراني كه مي خواهند مرتباً بزرگي و فهم و شعور خودشان را به كودك اثبات كنند. اين مسئله باعث مي شود كه همواره به بچه بگويند كه تو نمي فهمي و من مي فهمم و من صلاح تو را مي دانم و از اين قبيل چيزها. يعني تصويري كه به بچه مي دهند، ناداني است. هي خودشان را به رخ بچه مي كشند. اين باعث مي شود كه بچه احساس كند كه نمي تواند و نمي داند. عين همان چيزي است كه جامعه مردمسالار به زنان مي گويد كه شما نمي توانيد و نمي دانيد پس وقتي كه نتوانست و ندانست، بايد براي وي فكري كرد و بايد براي وي تهيه كرد. به اين طريق بود كه مردان، زنان را وابسته خودشان مي كردند چون مي ترسيدند كه خانه و كاشانه را ول كنند و بروند. به همين جهت در سابق مي انديشيدند كه اگر افراد باسواد بشوند، آن وقت موجب دردسر خواهد شد. براي آنكه دانستن يكي از ضروريات استقلال و آزادي است. اصلاً در جايي كه جهالت است، آزادي و استقلال معنا ندارد. حال اگر بچه اي را ضعيف و ناتوان به بار آوريم، هيچ كاري نمي تواند انجام بدهد.
آيا همين عدم توانايي و وابستگي به خانواده و نداشتن قابليت در پذيرش رابطه هاي اجتماعي و مسئوليت فردي و اجتماعي، سبب رفتارهاي خشونت آميز در افراد نيز نمي شود؟
اصولاً يكي از مشخصات رابطه وابسته، خشونت است. مثلاً هنگامي كه به فردي مي گوييم تو وابسته اي، با انكار مي گويد نه! من مرتباً با مادرم اختلاف و دعوا دارم. اينكه با مادرش دعوا دارد، يكي از دلايل وابستگي به مادرش است چرا كه در اين رابطه وابسته اي از مادر انتظاراتي دارد و چون به وي اجازه رشد داده نشده، بنابراين تمام وجودش پر از نيازهاي غريزي است و انتظاراتش بي كران است. او از مادرش چيزي را مي خواهد كه وي نمي تواند انجام بدهد. حال گيرم آن چيزي كه مي خواهد توجه يا مهر و محبت بيش از حد و يا مهر و محبت انحصاري باشد. وقتي كه ناكام شد، پاسخ وي خشونت است. حال فرض كنيد، بچه اول يك خانواده وابسته پرورش يافته و بعداً بچه دوم مي آيد. به هر حال پنجاه درصد توجه را بچه اول از دست خواهد داد. اگر پدر و مادري توانايي اين را داشته باشند كه به وي آموزش دهند كه زندگي اجتماعي، عرصه مشاركت است، يعني سهم تو نصف توجه است نه تمامي آن، كودكي مستقل و مسئوليت پذير به بار خواهند آورد. وقتي اين مسئله را به تمامي جامعه تسري بدهيم، متوجه مي شويم كه يك جامعه ناتوان و مسئوليت ناپذير و ناكارا (غيرمولد)، همواره خشونت را در درون خودش مي پرورد.
به نظر شما ما بايد چه راهكاري چه در سطح خانواده و چه در سطح اجتماع در پيش بگيريم كه افرادي مستقل و آزاد و به تبع آن جامعه اي آزاد و توانمند و مسئوليت پذير داشته باشيم؟
فكر مي كنم كه اگر تلاش بكنيم سرنا را از سرگشادش نزنيم، مي توانيم به هدف ياد شده برسيم. مقصودم اين است كه بحث استقلال، وابستگي و آزادي را از سر گشادش نگاه نكنيم بدين معنا كه فكر مي كنيم كه استقلال، آزادي و مسئوليت پذيري فقط در سطح سياسي و جهاني مطرح است. فكر مي كنيم كه اگر مسئله استعمار و استثمار جهاني از ميان برود، مشكل ما هم حل مي شود. بايد زماني را در نظر بياوريم كه ما هم امپراتور جهان بوديم (زمان هخامنشيان) و در آنجا ما بر ديگران استعمار و استثمار مي كرديم. آن هم در يك رابطه وابسته بوده است يك رابطه سرور و بنده بود كه براساس گفتمان سرور ـ بنده صورت مي گرفت. اين رابطه در جامعه ما هنوز پابرجاست. خانواده ما هنوز بر اساس رابطه آقا ـ بنده است. وقتي كه فكر كنيم بچه ما كه يك سال دارد ولي مي فهمد، بايد هم بفهمد و بايد هم فهم و شعورش را به كار گيرد و بر اثر به كارگيري فهم و شعور است كه به تدريج ياد مي گيرد كه مسئوليت پذير و مستقل باشد؛ آن وقت مي توانيم به اهداف كلان تر و جامعه اي توانمند و مولد اميدوار باشيم. ما بايد ابتدا اين سيستم قيم مآبانه و ناچيز انگاشتن فهم و شعور كودك را در خانواده تغيير بدهيم و سپس به اهداف كلان تر و اجتماعي نظر بيفكنيم.

نقطه ديد
000135.jpg
نامه يك كودك خياباني به هري پاتر
دوست دست نيافتني ام، هري پاتر!
در روزنامه خواندم كتاب جديدت با استقبال بي سابقه اي مواجه گرديده است. از اينكه كتاب «دستور ققنوس» با استقبال ميليون ها كودك از سراسر جهان روبه رو شده خوشحالم و به تو صميمانه تبريك مي گويم.
راستش هنگامي كه كودكان لندن در گوشه گوشه آن شهر همزمان با نواخته شدن زنگ ساعت ۱۲ نيمه شب غرق در فريادهاي شادماني ناشي از «سه سال» انتظار كتاب جديد تو بودند، من هم در گوشه اي از تهران، زير سقف آسمان تيره و روي يك پل عابر پياده دراز كشيده بودم و غرق در افكار كودكانه به «سه سال» بي خانماني و بي سرپناهي ام فكر مي كردم كه در تكه روزنامه اي كه از كنار خيابان پيدا كرده بدوم، خبر توزيع كتاب جديدت را خواندم.
هري پاتر عزيز!
من يك كودك خياباني ام! راستش عنوان «كودك خياباني» را بزرگ ترها روي من گذاشته اند، بزرگ هايي كه خودشان باعث رانده شدنم به خيابان و ماندنم در آن شده اند، بزرگ ترهايي كه خودشان موجب شدند تا خيابان را به عنوان خانه و اهل خيابان را به عنوان اعضاي خانواده ام برگزينم.
وقتي ناخواسته به دنيا آمدم پدر و مادرم اسمي را كه خودشان دوست داشتند روي من گذاشتند و حالا هم كه روي پاي خودم ايستاده ام، ديگران اسمي را كه دوست ندارم روي من گذاشته اند. راستش خودم دوست دارم اسمم را «كودك بي سرپناه» و «كودكي كه هرگز كودكي را تجربه نكرده است»، بگذارند.
چرا بي پناه؟ براي اينكه بر سر پذيرش مسئوليت نگهداري از من نه تنها والدين خودم، بلكه اولياي جامعه اي كه در آن زندگي مي كنم نيز اختلاف دارند و هيچ كس در اين سرزمين پهناور نمي خواهد بپذيرد كه من هم اهل اين آب و خاكم.


دوست محبوبم!
من روزها سر چهارراه ها به رانندگان اتومبيل ها ـ به خصوص اتومبيل هاي مدل بالا ـ التماس مي كنم اجازه دهند تا شيشه جلوي ماشين آنها را تميز كنم. بعضي از آنها اجازه مي دهند، ولي برخي از آنها نه تنها اجازه نمي دهند، بلكه با فشار دادن دگمه بالابر انگشتان كوچك مرا لاي شيشه مي گذارند. آري، اين گونه صبحم شب مي شود و اين حكايت تكراري هر روز من است.
شنيده ام بچه هاي لندن آنقدر انتظار كتاب تو را كشيدند كه «بلافاصله پس از خريدن كتاب در همان كتاب فروشي شروع به خواندن آن كردند» راستش من هم آنقدر در طول روز گرسنگي مي كشم كه «بلافاصله پس از خريدن نان در همان نانوايي شروع به خوردن آن مي كنم. »
هري پاتر عزيز!
در جايي كه من زندگي مي كنم خيلي از بزرگترها مرا به چشم يك آسيب و به ديده يك معضل نگاه مي كنند و من شهروند درجه سه شهري كه در آن مجبور به زنده بودن هستم به شمار مي آيم، ولي راستش من و امثال من ماحصل مناسبات نامناسب فرهنگي و محصول سازوكارهاي ناساز اجتماعي در ساختار كلان جامعه اي هستيم كه در آن فقط زنده ايم.
مي دانم تو براي بسياري از بچه هاي دنيا چقدر ارزش داري و از اين رو وقت تو خيلي ارزشمند است، ولي مجبور شدم وقت تو را بگيرم، چون در كشور من نه كسي به درد دلم گوش مي دهد و نه كسي نامه ام را مي خواند.
دوست دور از دسترسم، هري پاتر!
من آنها را نمي بخشم، ولي اميدوارم تو مرا ببخشي!
فريب حافظه
حافظه آدمي را مي توان به راحتي در معرض تحريف قرار داد و جزئياتي غيرواقعي بدان اضافه كرد. حتي مي توان با ارائه شواهد دروغين فرد، او را به ترديد در صحت خاطراتش واداشت.
اگر بپذيريم حافظه تغيير مي كند در اين صورت بايد به اين پرسش پاسخ داد كه هويت و شخصيت فردي چيست؟ ما كه هستيم و چگونه مي توان از «خود» سخن گفت؟
حافظه يك ارگانيسم زنده است كه با محيط اطراف در تعامل قرار دارد و در تلاش دائمي براي فهم اطراف، خود را با شرايط تازه انطباق مي دهد.
دكتر كريم نادر از دانشگاه مك گيل و خوزف لو از دانشگاه نيويورك در تحقيقات خود به اين نتيجه رسيدند كه اگر رويدادهايي كه مغز با آنها برخورد مي كند از نوعي نباشند كه مستقيماً با شكل گيري حافظه اوليه ارتباط داشته، در آن صورت حافظه قديمي به همان صورت اوليه بر جاي مي ماند و در معرض بازسازي و تجديد ساختار قرار نمي گيرد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جامعه  |   رسانه  |   شهر  |
|  عكس  |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |