ميترا داور
ميترا داور سال ۱۳۴۴ در فيروزكوه متولد شده و فارغ التحصيل دانشگاه الزهرا در رشته اقتصاد نظري است. از سال ۱۳۶۰ فعاليت ادبي خود را با نوشتن قصه آغاز كرده است. «بالاي سياهي آهوست» از نخستين تجربه هاي ادبي اوست. مجموعه داستان «نشانه هاي برف»، «درمان»، «در مرز سايه و آفتاب» از ديگر آثاري است كه از ميترا داور منتشر شده است. «پشت پنجره» عنوان يكي از داستان هاي اوست كه در مجموعه «بالاي سياهي آهوست» به چاپ رسيده و در سال ۱۳۶۴ از سوي انتشارات روشنگران در مجموعه ادبيات امروز ايران منتشر شده است.
نيلو گفت: نسيم! درس مي خواني؟
ـ آره، نخوابيدي؟
ـ خوابم پريده. چقدر كتاب دور خودت جمع كردي.
ـ يك ماه ديگر تمام مي شود. . . سعي كن بخوابي، فردا بايد بروي سر كار.
اتاق نسيم خوب و دلباز بود. تختش را گذاشته بود پايين اتاق و بالا مي نشست و درس مي خواند.
نيلو گفت: فكر و خيال بي خوابم كرده.
ـ به چيزي فكر نكن. . . برو بخواب.
نيلو سرش را به ديوار تكيه داد و به سقف خيره شد. به نظرش سيم برق درست به وسط سقف نصب نشده بود.
ـ هوا خيلي گرم شده، تو گرما چطور درس مي خواني؟
نسيم كتاب جلوي رويش را بست و گفت: مجبورم، رقابت فشرده است.
ـ خوشا به حالت.
نسيم جواب نداد. به جلد كتاب نگاه مي كرد.
نيلو گفت: تو جاي من بودي چه كار مي كردي؟
ـ نمي دانم.
نيلو كنار نسيم نشست، همين طور كه نگاهش مي كرد گفت: جواد از من خواسته زنش بشوم.
ـ قبول نكن.
ـ از من نامه و عكس دارد.
ـ داشته باشد.
نيلو به ديوار تكيه داد. جوش هاي ريز پيشانيش را مي كند: داشته باشد؟! آبرويم را مي برد.
ـ معلوم است خيلي به آبرو فكر مي كني، آبرو چي هست؟
ـ مسخره ام مي كني؟
ـ نه، فقط پرسيدم.
نيلو چند بار آهسته سرش را كوبيد به ديوار، و نفس عميقي كشيد. زيرچشمي نسيم را نگاه مي كرد، فقط سرش به درس بود. نسيم باعث شده بود خانه اين قدر بي روح شود، صبح تا شب در اتاقش را بسته بود و هيچ كس جرأت نداشت حتي مهماني بيايد.
نسيم گفت: دوست هايم روزي شانزده ساعت درس مي خوانند.
ـ تو هم مي خواني.
ـ با بازدهي كم. . . اين قدر كه دغدغه داريم.
ـ تو كه جز درس خواندن دغدغه اي نداري.
ـ وقتي مادر، مدام درباره گرفتاري هاي تو حرف مي زند، يعني چي؟
ـ جان همه ما را مي گيري، آخرش هم جايي قبول نمي شوي. تمام خرت و پرت ها را گذاشتي توي اتاق من، تو اتاقم جايي براي تكان خوردن نيست، مادر هم هميشه از تو طرفداري مي كند.
ـ كي از من طرفداري كرد؟
ـ هميشه. تو نور چشم مادري.
ـ تو هم نور چشم پدر بودي.
ـ پدر مرد، اما مادر ماند.
ـ مثل اينكه دلت مي خواست مادر هم بميرد.
نيلو با عصبانيت گفت: خفه شو.
ـ يواش، مادر خواب است.
مادر از سرسرا گفت: نصف شب است، بخوابيد.
نسيم با صداي خفه اي گفت: همين مانده بود كه مادر هم بيدار شود، حالا تا صبح جنگ اعصاب داريم.
ـ خيلي خودخواهي.
مادر هن و هن كنان مي آمد. چاق و كوتاه بود با صورت گرد و روي چانه اش موهاي زبري روييده بود. جلوي در ايستاد و گفت: ساعت چند است؟
نسيم كتاب هايش را جابه جا كرد، ساعت مچيش را از زير آنها بيرون آورد: دو نصف شب.
ـ بخواب مادر، ديوانه مي شوي، اين قدر نخوان، برو بخواب. نيلو. . . تو هم بخواب. صبح خواب مي ماني.
نيلو بلند شد، از اتاق رفت بيرون. لباس خواب بلند آبي پوشيده بود با گل هاي سفيد. لاغر و نحيف بود.
مادر گفت: نيلو چه مي گويد؟
ـ نمي دانم.
مادر همين طور كه شانه اش را مي ماليد گفت: خوابم پريد.
نسيم سرش را به ديوار تكيه داد. لحظه اي چشمانش را بست.
مادر گفت: نيلو كجا رفت؟
ـ دستشويي.
ـ خيلي طولش مي دهد.
نسيم بلند شد رفت آشپزخانه و از آنجا گفت: چايي مي خوري مادر؟
ـ نه. نصف شب كي چايي مي خورد؟
نسيم با يك فنجان چاي برگشت.
مادر با عصبانيت گفت: شايد بخواهم بروم دستشويي، اين دختر هر بار كه مي رود يك ساعت طولش مي دهد.
نسيم همين طور كه چايي مي خورد گفت: شايد سيگار مي كشد.
ـ نه. من مي روم بو مي كنم. سيگار نمي كشد.
ـ يك بار لباسش بوي سيگار مي داد.
ـ شايد دوست هايش مي كشند.
مادر با عصبانيت گفت: تو چقدر چايي مي خوري. ترياكي ها اينقدر چايي نمي خورند.
مادر بلند شد. لنگان لنگان مي رفت. شكمش خيلي بزرگ بود و ناله مي كرد. در دستشويي را باز كرد و گفت: نيلو، نيلو.
ـ چيه؟
ـ چه كار مي كني؟
نيلو فرياد زد: ولم كنيد، با من چه كار داريد؛ اينجا هم راحت نيستم؟
مادر گفت: چه مرگت شده! شايد بخواهم بروم دستشويي، شايد آدم اسهال بگيرد. بيا بيرون.
ـ نمي آيم.
نسيم هم آمد به سرسرا. بلوز و شلوار نخي سفيد پوشيده بود.
با خنده گفت: نيلو، جا خوش كردي؟
ـ آره، جا خوش كردم.
ـ احمق نشو نيلو.
مادر رفت تو دستشويي، دست نيلو را گرفت: بيا بيرون دختر.
نيلو گريه كرد: ولم كنيد مادر!
هر سه از دستشويي آمدند بيرون. قيافه نيلو درهم بود. رنگ پريده بود و زير چشمانش فرو رفته بود.
مادر گفت: آخر چرا لج مي كني؟
نسيم گفت: تو دنبال بهانه مي گردي نيلو، از همه حركاتت معلوم است.
نيلو گفت: برو تو اتاقت و خفه شو. . . وسايلت را هم بگذار تو اتاق خودت، مگر اتاق من انباريست؟
مادر گفت: سال ديگر درسش تمام مي شود، وسايلش را مي گذارد تو اتاق خودش.
نيلو اشك هايش را پاك كرد. موهايش همين طور روي صورتش ريخته بود.
مادر گفت: اگر نسيم دانشگاه قبول شود، همه چيز عوض مي شود، چرا نمي فهمي؟
ـ نسيم برود كار كند، من درس مي خوانم.
ـ تو هميشه معدلت پايين بود، اما نسيم نمراتش خيلي خوب است.
ـ چون تمام خرت و پرت ها را مي گذاريد توي اتاق من.
مادر فرياد زد: ول كن تو را خدا.
ـ خيلي خوب، من ديگر سر كار نمي روم.
شروع كرد به گريه. سرش را گذاشته بود روي زانو و هق هق گريه مي كرد. وقتي گريه مي كرد تمام تنش مي لرزيد.
نسيم فرياد زد: مادر تو را خدا!!
مادر گفت: آخر من چه كار كنم؟
نيلو همين طور كه گريه مي كرد گفت: ضايع شدم.
مادر گفت: آخر كجا ضايع شدي؟ داري مثل آدم زندگي مي كني.
نسيم رفت كنار نيلو نشست. دستش را گذاشت روي شانه اش و گفت: من كه قبول شدم كمكت مي كنم خوب؟. . . مادر، تو برو بخواب.
مادر نفس عميقي كشيد و بلند شد. به طرف رختخوابش رفت. مي ناليد.
ـ يك عمر اسير بودم. تمام آرزويم اين بود كه شب بشود و هيچ چيز را نبينم. . . اين هم از شب من، آخر تو چه دردي داري؟ اگر خاك بر سر شدم بگو وگرنه بروم كپه مرگم را بگذارم.
نسيم و نيلو هم رفتند تو اتاق. نسيم گفت: تو اول راهي، هميشه فرصت هست. كمي مكث كرد و گفت: مي بيني اگر زياد تو لاك خودم هستم، به خاطر خودم، تو و مادره. ولي هميشه اين طور نمي ماند. . . تو واقعاً مشكلت چي هست؟ درس، ازدواج يا جواد؟
نيلو سرش را بلند كرد، موهايش را زد پشت گوشش و گفت: جواد زن دارد.
ـ محلش نگذار.
ـ ول نمي كند، مدام زنگ مي زند.
ـ قطع كن، بگو اشتباه ست.
ـ كار من خيلي خسته كننده ست، قول داده است كه در اداره شان برايم كار درست كند.
ـ فكر نمي كني دروغ مي گويد؟
ـ نمي دانم. زنش را دوست ندارد. مي گويد در حقش ظلم شده، شايد هم طلاقش بدهد.
نسيم كتابش را ورق زد و گفت: برايم چايي مي ريزي؟
نيلو بلند نشد.
نسيم گفت: براي خودت هم بريز، فقط سروصدا نكن، مادر بيدار مي شود.
نيلو رفت آشپزخانه و با دو فنجان برگشت. لبخند كمرنگي روي لبش بود. نسيم جرعه جرعه مي نوشيد. صداي قورت دادنش سكوت بينشان را مي شكست.
نيلو گفت: چند تا از بچه هاي شركت ما را با هم ديده اند و اين براي من خيلي بد شد.
نسيم استكان را گذاشت توي سيني چاي و گفت: سر فرصت مي تواني كارت را عوض كني.
ـ از نگاه همه مي ترسم. ممكن است كارم به كارگزيني بكشد. دلشوره دارم.
ـ چرا؟
ـ همش فكر مي كنم بچه ها دارند پشت سرم حرف مي زنند.
ـ فكرهاي الكي نكن.
ـ تازگي مدام برمي گردم و پشت سرم را نگاه مي كنم، همش حس مي كنم روپوشم تو شلوارم مانده و همه دارند مسخره ام مي كنند.
ـ مي خواهي بروي دكتر؟
نيلو با حلقه اي از مويش بازي مي كرد، دور انگشت مي چرخاند و بازش مي كرد: از وقتي پدر مرد، دلمرده شدم. . . يادته پدر چقدر خوب مي خنديد؟ وقتي مي خنديد، تمام تنش تكان مي خورد.
ـ بالاخره همه مي ميرند.
نسيم سرش را گذاشت روي زانو.
نيلو گفت: تا حالا كلافه شدي؟
نسيم سرش را بلند كرد و گفت: آره، گاهي كلافه مي شوم.
ـ تو اداره كه هستم، هيچ كس برايم زنگ نمي زند، جز جواد. تو و مادر چرا زنگ نمي زنيد حالم را بپرسيد؟
ـ چه حرف هايي مي زني.
باد گرمي از پنجره مي آمد. پشه هاي ريز و درشت دور چراغ مي گشتند. نيلو گردنش را كج كرده بود، گوشه اتاق را نگاه مي كرد. نسيم با صداي بلند معادله درجه دومي را مي خواند.
نيلو گفت: من هميشه تو روياهايم يك دختر فلج بودم كه داشته گدايي مي كرده. دختري كه همه طردش كردند. مادر هميشه طرفدار تو بود و براي من جز نصيحت كاري نكرد، گاهي فكر مي كنم، نبودن پدر و مادر بهتر از بودنشان است.
ـ اشتباه مي كني.
نسيم دمر شده بود، داشت مسئله رياضي حل مي كرد.
نيلو گفت: تو حتماً موفق مي شوي.
و بلند شد.
ـ كجا مي روي؟
ـ به تو چه.
ـ خيلي بددهن شدي. . . احمق.
ـ مي روم دستشويي. مي فهمي؟ جايي كه هيچ كس و هيچ چيز را نبينم، تو را، مادر را و آن اتاق لعنتي را كه جايي براي تكان خوردن ندارد. مي فهمي؟
همين طور كه فرياد مي كشيد، گفت: نه، نمي فهمي، شما هيچ چيز را نمي فهميد.
مادر گفت: باز رفت دستشويي.
نسيم گفت: ولش كن مادر!
و در اتاقش را محكم بست.
مادر بلند شد، همين طور كه لنگان لنگان مي رفت گفت: خدايا، خودت شاهد باش!
صداي هاي هاي گريه نيلو توي سرسرا مي پيچيد.
مادر در دستشويي را باز كرد. نيلو سرش را تكيه داده بود به ديوار دستشويي و گريه مي كرد.
مادر محكم به صورت خودش سيلي زد و گفت: آخر چرا گريه مي كني؟
نيلو با عصبانيت گفت: خسته شدم مادر! خسته شدم.
مادر رفت تو دستشويي: بيا بيرون. . . نمي خواهد ديگر بروي سر كار.
نيلو همين طور كه اشك هايش را پاك مي كرد با بغض گفت: از آن نگاه ها، از همه چيز خسته شدم.
ـ بيا، بيا مادر، بيا پيش خودم بخواب. من هم خيلي سختي كشيدم.
ـ خوابم نمي آيد.
قوز كرده بود و تمام تنش مي لرزيد.
نيلو گفت: تو حق داري مادر، من خيلي تنبل بودم، هميشه بهانه مي گرفتم.
مادر تو رختخوابش نشسته بود: نه مادر، تو هم تلاشت را كردي، همه آدم ها كه يك جور نيستند.
نيلو با صداي لرزان گفت: تو اداره هم كارم خوب نيست، بيشتر اوقات نامه ها را اشتباه تايپ مي كنم، ديروز بچه ها رفتند پيش مدير و اعتراض كردند.
بلند شد از روي ميز چند تا دستمال برداشت، همين طور كه اشك هايش را پاك مي كرد رفت پشت پنجره. پرده را كشيد كنار و پنجره را باز كرد. باد گرمي مي خورد به صورت. دستش را گذاشت روي دلش، چقدر دلهره داشت. اگر نامه ها و عكس ها مي رسيد دست كارگزيني، چه اشتباهي كرده بود، و يا اگر زن جواد مي فهميد و آبروريزي مي شد. نگاه كرد به چراغ توي كوچه، چقدر نورش زرد بود. اگر پدر بود، شايد كمكش مي كرد و كار جديدي برايش پيدا مي كرد.
نسيم در اتاقش را باز كرد و آمد جلوي پنجره و گفت: نيلو، چقدر تو احمقي.
نيلو نگاهش كرد: چي شده؟
ـ يكي تو را دم پنجره ببيند، چي فكر مي كند؟
ـ داشتم چراغ را نگاه مي كردم.
چراغ را نشان داد، به نظرش چراغ داشت مي تركيد و چهل تكه مي شد.
ـ داشتم چراغ را نگاه مي كردم.
ـ مادر، بهش بگو جلوي پنجره نايستد، مردم هزار جور فكر مي كنند.
مادر گفت: ولم كنيد تو را خدا.
نيلو با خود گفت: مردم هزار جور فكر مي كنند.
تمام تنش لرزيد و مور مور شد. پاهايش بي حس شده بود: مادر. . . مادر.
مادر گفت: چي شد؟
نسيم وحشت زده گفت: مادر.
تمام تن نيلو مي لرزيد و مادر از غصه مي زد به صورت خودش.