جمعه 27 تير ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۱۱۰
پشت پنجره
ميترا داور
ميترا داور سال ۱۳۴۴ در فيروزكوه متولد شده و فارغ التحصيل دانشگاه الزهرا در رشته اقتصاد نظري است. از سال ۱۳۶۰ فعاليت ادبي خود را با نوشتن قصه آغاز كرده است. «بالاي سياهي آهوست» از نخستين تجربه هاي ادبي اوست. مجموعه داستان «نشانه هاي برف»، «درمان»، «در مرز سايه و آفتاب» از ديگر آثاري است كه از ميترا داور منتشر شده است. «پشت پنجره» عنوان يكي از داستان هاي اوست كه در مجموعه «بالاي سياهي آهوست» به چاپ رسيده و در سال ۱۳۶۴ از سوي انتشارات روشنگران در مجموعه ادبيات امروز ايران منتشر شده است.
000190.jpg

نيلو گفت: نسيم! درس مي خواني؟
ـ آره، نخوابيدي؟
ـ خوابم پريده. چقدر كتاب دور خودت جمع كردي.
ـ يك ماه ديگر تمام مي شود. . . سعي كن بخوابي، فردا بايد بروي سر كار.
اتاق نسيم خوب و دلباز بود. تختش را گذاشته بود پايين اتاق و بالا مي نشست و درس مي خواند.
نيلو گفت: فكر و خيال بي خوابم كرده.
ـ به چيزي فكر نكن. . . برو بخواب.
نيلو سرش را به ديوار تكيه داد و به سقف خيره شد. به نظرش سيم برق درست به وسط سقف نصب نشده بود.
ـ هوا خيلي گرم شده، تو گرما چطور درس مي خواني؟
نسيم كتاب جلوي رويش را بست و گفت: مجبورم، رقابت فشرده است.
ـ خوشا به حالت.
نسيم جواب نداد. به جلد كتاب نگاه مي كرد.
نيلو گفت: تو جاي من بودي چه كار مي كردي؟
ـ نمي دانم.
نيلو كنار نسيم نشست، همين طور كه نگاهش مي كرد گفت: جواد از من خواسته زنش بشوم.
ـ قبول نكن.
ـ از من نامه و عكس دارد.
ـ داشته باشد.
نيلو به ديوار تكيه داد. جوش هاي ريز پيشانيش را مي كند: داشته باشد؟! آبرويم را مي برد.
ـ معلوم است خيلي به آبرو فكر مي كني، آبرو چي هست؟
ـ مسخره ام مي كني؟
ـ نه، فقط پرسيدم.
نيلو چند بار آهسته سرش را كوبيد به ديوار، و نفس عميقي كشيد. زيرچشمي نسيم را نگاه مي كرد، فقط سرش به درس بود. نسيم باعث شده بود خانه اين قدر بي روح شود، صبح تا شب در اتاقش را بسته بود و هيچ كس جرأت نداشت حتي مهماني بيايد.
نسيم گفت: دوست هايم روزي شانزده ساعت درس مي خوانند.
ـ تو هم مي خواني.
ـ با بازدهي كم. . . اين قدر كه دغدغه داريم.
ـ تو كه جز درس خواندن دغدغه اي نداري.
ـ وقتي مادر، مدام درباره گرفتاري هاي تو حرف مي زند، يعني چي؟
ـ جان همه ما را مي گيري، آخرش هم جايي قبول نمي شوي. تمام خرت و پرت ها را گذاشتي توي اتاق من، تو اتاقم جايي براي تكان خوردن نيست، مادر هم هميشه از تو طرفداري مي كند.
ـ كي از من طرفداري كرد؟
ـ هميشه. تو نور چشم مادري.
ـ تو هم نور چشم پدر بودي.
ـ پدر مرد، اما مادر ماند.
ـ مثل اينكه دلت مي خواست مادر هم بميرد.
نيلو با عصبانيت گفت: خفه شو.
ـ يواش، مادر خواب است.
مادر از سرسرا گفت: نصف شب است، بخوابيد.
نسيم با صداي خفه اي گفت: همين مانده بود كه مادر هم بيدار شود، حالا تا صبح جنگ اعصاب داريم.
ـ خيلي خودخواهي.
مادر هن و هن كنان مي آمد. چاق و كوتاه بود با صورت گرد و روي چانه اش موهاي زبري روييده بود. جلوي در ايستاد و گفت: ساعت چند است؟
نسيم كتاب هايش را جابه جا كرد، ساعت مچيش را از زير آنها بيرون آورد: دو نصف شب.
ـ بخواب مادر، ديوانه مي شوي، اين قدر نخوان، برو بخواب. نيلو. . . تو هم بخواب. صبح خواب مي ماني.
نيلو بلند شد، از اتاق رفت بيرون. لباس خواب بلند آبي پوشيده بود با گل هاي سفيد. لاغر و نحيف بود.
مادر گفت: نيلو چه مي گويد؟
ـ نمي دانم.
مادر همين طور كه شانه اش را مي ماليد گفت: خوابم پريد.
نسيم سرش را به ديوار تكيه داد. لحظه اي چشمانش را بست.
مادر گفت: نيلو كجا رفت؟
ـ دستشويي.
ـ خيلي طولش مي دهد.
نسيم بلند شد رفت آشپزخانه و از آنجا گفت: چايي مي خوري مادر؟
ـ نه. نصف شب كي چايي مي خورد؟
نسيم با يك فنجان چاي برگشت.
مادر با عصبانيت گفت: شايد بخواهم بروم دستشويي، اين دختر هر بار كه مي رود يك ساعت طولش مي دهد.
نسيم همين طور كه چايي مي خورد گفت: شايد سيگار مي كشد.
ـ نه. من مي روم بو مي كنم. سيگار نمي كشد.
ـ يك بار لباسش بوي سيگار مي داد.
ـ شايد دوست هايش مي كشند.
مادر با عصبانيت گفت: تو چقدر چايي مي خوري. ترياكي ها اينقدر چايي نمي خورند.
مادر بلند شد. لنگان لنگان مي رفت. شكمش خيلي بزرگ بود و ناله مي كرد. در دستشويي را باز كرد و گفت: نيلو، نيلو.
ـ چيه؟
ـ چه كار مي كني؟
نيلو فرياد زد: ولم كنيد، با من چه كار داريد؛ اينجا هم راحت نيستم؟
مادر گفت: چه مرگت شده! شايد بخواهم بروم دستشويي، شايد آدم اسهال بگيرد. بيا بيرون.
ـ نمي آيم.
نسيم هم آمد به سرسرا. بلوز و شلوار نخي سفيد پوشيده بود.
با خنده گفت: نيلو، جا خوش كردي؟
ـ آره، جا خوش كردم.
ـ احمق نشو نيلو.
مادر رفت تو دستشويي، دست نيلو را گرفت: بيا بيرون دختر.
نيلو گريه كرد: ولم كنيد مادر!
هر سه از دستشويي آمدند بيرون. قيافه نيلو درهم بود. رنگ پريده بود و زير چشمانش فرو رفته بود.
مادر گفت: آخر چرا لج مي كني؟
نسيم گفت: تو دنبال بهانه مي گردي نيلو، از همه حركاتت معلوم است.
نيلو گفت: برو تو اتاقت و خفه شو. . . وسايلت را هم بگذار تو اتاق خودت، مگر اتاق من انباريست؟
مادر گفت: سال ديگر درسش تمام مي شود، وسايلش را مي گذارد تو اتاق خودش.
نيلو اشك هايش را پاك كرد. موهايش همين طور روي صورتش ريخته بود.
مادر گفت: اگر نسيم دانشگاه قبول شود، همه چيز عوض مي شود، چرا نمي فهمي؟
ـ نسيم برود كار كند، من درس مي خوانم.
ـ تو هميشه معدلت پايين بود، اما نسيم نمراتش خيلي خوب است.
ـ چون تمام خرت و پرت ها را مي گذاريد توي اتاق من.
مادر فرياد زد: ول كن تو را خدا.
ـ خيلي خوب، من ديگر سر كار نمي روم.
شروع كرد به گريه. سرش را گذاشته بود روي زانو و هق هق گريه مي كرد. وقتي گريه مي كرد تمام تنش مي لرزيد.
نسيم فرياد زد: مادر تو را خدا!!
مادر گفت: آخر من چه كار كنم؟
نيلو همين طور كه گريه مي كرد گفت: ضايع شدم.
مادر گفت: آخر كجا ضايع شدي؟ داري مثل آدم زندگي مي كني.
نسيم رفت كنار نيلو نشست. دستش را گذاشت روي شانه اش و گفت: من كه قبول شدم كمكت مي كنم خوب؟. . . مادر، تو برو بخواب.
مادر نفس عميقي كشيد و بلند شد. به طرف رختخوابش رفت. مي ناليد.
ـ يك عمر اسير بودم. تمام آرزويم اين بود كه شب بشود و هيچ چيز را نبينم. . . اين هم از شب من، آخر تو چه دردي داري؟ اگر خاك بر سر شدم بگو وگرنه بروم كپه مرگم را بگذارم.
نسيم و نيلو هم رفتند تو اتاق. نسيم گفت: تو اول راهي، هميشه فرصت هست. كمي مكث كرد و گفت: مي بيني اگر زياد تو لاك خودم هستم، به خاطر خودم، تو و مادره. ولي هميشه اين طور نمي ماند. . . تو واقعاً مشكلت چي هست؟ درس، ازدواج يا جواد؟
نيلو سرش را بلند كرد، موهايش را زد پشت گوشش و گفت: جواد زن دارد.
ـ محلش نگذار.
ـ ول نمي كند، مدام زنگ مي زند.
000200.jpg

ـ قطع كن، بگو اشتباه ست.
ـ كار من خيلي خسته كننده ست، قول داده است كه در اداره شان برايم كار درست كند.
ـ فكر نمي كني دروغ مي گويد؟
ـ نمي دانم. زنش را دوست ندارد. مي گويد در حقش ظلم شده، شايد هم طلاقش بدهد.
نسيم كتابش را ورق زد و گفت: برايم چايي مي ريزي؟
نيلو بلند نشد.
نسيم گفت: براي خودت هم بريز، فقط سروصدا نكن، مادر بيدار مي شود.
نيلو رفت آشپزخانه و با دو فنجان برگشت. لبخند كمرنگي روي لبش بود. نسيم جرعه جرعه مي نوشيد. صداي قورت دادنش سكوت بينشان را مي شكست.
نيلو گفت: چند تا از بچه هاي شركت ما را با هم ديده اند و اين براي من خيلي بد شد.
نسيم استكان را گذاشت توي سيني چاي و گفت: سر فرصت مي تواني كارت را عوض كني.
ـ از نگاه همه مي ترسم. ممكن است كارم به كارگزيني بكشد. دلشوره دارم.
ـ چرا؟
ـ همش فكر مي كنم بچه ها دارند پشت سرم حرف مي زنند.
ـ فكرهاي الكي نكن.
ـ تازگي مدام برمي گردم و پشت سرم را نگاه مي كنم، همش حس مي كنم روپوشم تو شلوارم مانده و همه دارند مسخره ام مي كنند.
ـ مي خواهي بروي دكتر؟
نيلو با حلقه اي از مويش بازي مي كرد، دور انگشت مي چرخاند و بازش مي كرد: از وقتي پدر مرد، دلمرده شدم. . . يادته پدر چقدر خوب مي خنديد؟ وقتي مي خنديد، تمام تنش تكان مي خورد.
ـ بالاخره همه مي ميرند.
نسيم سرش را گذاشت روي زانو.
نيلو گفت: تا حالا كلافه شدي؟
نسيم سرش را بلند كرد و گفت: آره، گاهي كلافه مي شوم.
ـ تو اداره كه هستم، هيچ كس برايم زنگ نمي زند، جز جواد. تو و مادر چرا زنگ نمي زنيد حالم را بپرسيد؟
ـ چه حرف هايي مي زني.
باد گرمي از پنجره مي آمد. پشه هاي ريز و درشت دور چراغ مي گشتند. نيلو گردنش را كج كرده بود، گوشه اتاق را نگاه مي كرد. نسيم با صداي بلند معادله درجه دومي را مي خواند.
نيلو گفت: من هميشه تو روياهايم يك دختر فلج بودم كه داشته گدايي مي كرده. دختري كه همه طردش كردند. مادر هميشه طرفدار تو بود و براي من جز نصيحت كاري نكرد، گاهي فكر مي كنم، نبودن پدر و مادر بهتر از بودنشان است.
ـ اشتباه مي كني.
نسيم دمر شده بود، داشت مسئله رياضي حل مي كرد.
نيلو گفت: تو حتماً موفق مي شوي.
و بلند شد.
ـ كجا مي روي؟
ـ به تو چه.
ـ خيلي بددهن شدي. . . احمق.
ـ مي روم دستشويي. مي فهمي؟ جايي كه هيچ كس و هيچ چيز را نبينم، تو را، مادر را و آن اتاق لعنتي را كه جايي براي تكان خوردن ندارد. مي فهمي؟
همين طور كه فرياد مي كشيد، گفت: نه، نمي فهمي، شما هيچ چيز را نمي فهميد.
مادر گفت: باز رفت دستشويي.
نسيم گفت: ولش كن مادر!
و در اتاقش را محكم بست.
مادر بلند شد، همين طور كه لنگان لنگان مي رفت گفت: خدايا، خودت شاهد باش!
صداي هاي هاي گريه نيلو توي سرسرا مي پيچيد.
مادر در دستشويي را باز كرد. نيلو سرش را تكيه داده بود به ديوار دستشويي و گريه مي كرد.
مادر محكم به صورت خودش سيلي زد و گفت: آخر چرا گريه مي كني؟
نيلو با عصبانيت گفت: خسته شدم مادر! خسته شدم.
مادر رفت تو دستشويي: بيا بيرون. . . نمي خواهد ديگر بروي سر كار.
نيلو همين طور كه اشك هايش را پاك مي كرد با بغض گفت: از آن نگاه ها، از همه چيز خسته شدم.
ـ بيا، بيا مادر، بيا پيش خودم بخواب. من هم خيلي سختي كشيدم.
ـ خوابم نمي آيد.
قوز كرده بود و تمام تنش مي لرزيد.
نيلو گفت: تو حق داري مادر، من خيلي تنبل بودم، هميشه بهانه مي گرفتم.
مادر تو رختخوابش نشسته بود: نه مادر، تو هم تلاشت را كردي، همه آدم ها كه يك جور نيستند.
نيلو با صداي لرزان گفت: تو اداره هم كارم خوب نيست، بيشتر اوقات نامه ها را اشتباه تايپ مي كنم، ديروز بچه ها رفتند پيش مدير و اعتراض كردند.
بلند شد از روي ميز چند تا دستمال برداشت، همين طور كه اشك هايش را پاك مي كرد رفت پشت پنجره. پرده را كشيد كنار و پنجره را باز كرد. باد گرمي مي خورد به صورت. دستش را گذاشت روي دلش، چقدر دلهره داشت. اگر نامه ها و عكس ها مي رسيد دست كارگزيني، چه اشتباهي كرده بود، و يا اگر زن جواد مي فهميد و آبروريزي مي شد. نگاه كرد به چراغ توي كوچه، چقدر نورش زرد بود. اگر پدر بود، شايد كمكش مي كرد و كار جديدي برايش پيدا مي كرد.
نسيم در اتاقش را باز كرد و آمد جلوي پنجره و گفت: نيلو، چقدر تو احمقي.
نيلو نگاهش كرد: چي شده؟
ـ يكي تو را دم پنجره ببيند، چي فكر مي كند؟
ـ داشتم چراغ را نگاه مي كردم.
چراغ را نشان داد، به نظرش چراغ داشت مي تركيد و چهل تكه مي شد.
ـ داشتم چراغ را نگاه مي كردم.
ـ مادر، بهش بگو جلوي پنجره نايستد، مردم هزار جور فكر مي كنند.
مادر گفت: ولم كنيد تو را خدا.
نيلو با خود گفت: مردم هزار جور فكر مي كنند.
تمام تنش لرزيد و مور مور شد. پاهايش بي حس شده بود: مادر. . . مادر.
مادر گفت: چي شد؟
نسيم وحشت زده گفت: مادر.
تمام تن نيلو مي لرزيد و مادر از غصه مي زد به صورت خودش.

چه كسي كتاب نمي خواند
000195.jpg
«چرا كتاب نمي خوانيم؟». شايد اين پرسش را بارها از رسانه ها و به ويژه در مطبوعات شنيده و يا خوانده باشيد و لابد پاسخش را هم شنيده يا خوانده ايد كه: به دليل وضعيت بد اقتصادي و توان خريد پايين بسياري از مردم قادر به تامين نيازمندي هاي اوليه خود نيستند، چه رسد به كتاب! اين پاسخ حاوي يك مقدمه و يك نتيجه است: چون مردم درآمد خوبي ندارند پس كتابي هم خريده نمي شود تا خوانده شود. اگر چه نمي توان منكر اين واقعيت شد كه امروزه كتاب در سبد خانوار ايراني تقريباً جايي ندارد اما تبيين بحران «كتاب نخواني» تنها با حواله دادن به واقعيت هاي اقتصادي كافي و شامل نيست. چه بسا قشرهايي از مردم جامعه علي رغم داشتن درآمد خوب هزينه اي براي خريد كتاب نمي كنند و يا اگر هم بكنند وقتي براي خواندن ندارند. از اين ميان عده اي هم هستند كه كتاب را چون كالايي لوكس در كتابخانه نگهداري مي كنند تا بعداً مجموعه اي نفيس از كتاب هاي ناياب و كمياب فراهم سازند.
نكته اي ديگر كه در رابطه با پرسش «چرا كتاب نمي خوانيم» مطرح است، اين است كه «چه كسي كتاب نمي خواند و چه نوع كتابي خوانده نمي شود؟» در واقع مي توان پرسش كلي «چرا كتاب نمي خوانيم؟» را به پرسش هاي ريزتري بدل كرد. فايده اين كار اين است كه مي توان به طور عيني تر و دقيق تر از بحران «كتاب نخواني» سخن گفت. البته هدف يادداشت حاضر صرفاً بررسي و تحليل بحران «كتاب نخواني» است و از ورود به مسائل جزيي تر پرهيز دارد كه خود يادداشت ها و مقالات مفصل تري مي جويد. به هر صورت مقصود اين است كه با بررسي آماري ببينيم چه كتاب هايي بيشتر خوانده مي شود و چه اقشار و طبقات اجتماعي چه نوع كتاب هايي مي خوانند. بي شك چنين بررسي هايي مي تواند ابعاد تازه اي از مسئله را فراروي مان بگشايد.
به هر روي با توجه به مجموع مشاهدات و برآوردهاي آماري در زمينه كتاب و كتاب خواني، سرانه كتاب خواني در ايران بسيار ناچيز است. شگفت اينجاست كه بحران ياد شده را تنها نمي توان در ميان عامه مردم جست وجو كرد بلكه گروه هاي متنوع تري اعم از: نويسندگان، روشنفكران، استادان دانشگاه، پزشكان، روزنامه نگاران، سياستمداران و. . . را هم در برمي گيرد. جالب شد چرا كه همه اين گروه هاي اجتماعي خود از جمله نخبگان فكري و فرهنگي كشورند و توليدكننده كالايي فرهنگي به نام كتاب. حال اگر قرار باشد كه آنها هم كتاب نخوانند و يا در حالت خوشبينانه تر خيلي كم بخوانند، پس تكليف چيست؟ يادم است كه دوستي مي گفت: در نشستي كه قرار بود كتاب مهمي به نقد و بررسي گذاشته شود، تعدادي از نويسندگان و انديشمندان دعوت شده بودند تا در آن باره به بحث بپردازند. وي با تعجب بيان مي كرد كه از ميان اين ده دوازده تن شايد چيزي حدود سه تا چهار تن كتاب را خوانده بودند ـ حال بماند كه به طور كامل يا نه ـ و بقيه كه، يا تنها آن را ورق زده بودند. (عادتي كه امروزه در ميان نويسندگان و روشنفكران رايج است) يا اصلاً به آن نگاه نكرده بودند و فقط از اين و آن چيزهايي شنيده بودند، مي خواستند درباره كتابي كه نخوانده بودند، داد سخن بدهند! همچنين بارها پيش آمده كه نظر شخصي نويسنده يا مترجمي را درباره كارهاي ديگران پرسيده ايم اما جواب اين بوده: «كتاب را نخوانده ام اما مي گويند كه. . . »، «كتاب را نديده ام اما شنيده ام كه. . . »، «كتاب را تورقي كرده ام، اما نخوانده ام. »، «كتاب را نگاهي كردم ولي. . . ». در بسياري از موارد هم نويسندگان و انديشمندان رقيب حاضر به خواندن كتاب يكديگر و اظهارنظر جدي در باب آن نيستند. نتيجه آن شده كه كتاب هايي از اين دست را اكثراً كساني مي خوانند كه از دوستان و يا از محافل نزديك به فلان نويسنده يا مترجم است و پيش آمده كه كتابي خوب از نويسنده اي ناشناس و يا دور از حلقه فلان گروه نخبه فكري و با بهمان نويسنده از گردونه توجه خارج شده است. متاسفانه ابعاد اين مسئله به مطبوعات هم كشيده شده است. خب! در وضعيتي كه نخبگان فرهنگي و انديشمندان جامعه چنين برخورد محدودي با كتاب دارند، مسلم است كه كتاب خوانده نمي شود و يا بسيار كم خوانده مي شود. بنابراين از مردم عادي چه انتظاري مي توان داشت؟
حال اگر نخبگان فكري و نويسندگان كتاب نخوانند، آيا مي توان به انتظار شكوفايي فكر، روشنگري و نوزايي فرهنگي نشست؟ آيا يكي از دلايل ركود فرهنگي و امتناع انديشه و بن بست تفكر در وضعيت كنوني و در ميان روشنفكران ايراني همين مسئله نيست؟
بنابراين براي تحليل بحران «كتاب نخواني» صرفاً نمي توان آن را به عوامل اقتصادي فرو كاست. به نظر نگارنده با توجه به فراگيري بحران ياد شده در ميان همه طبقات اجتماعي، بايد نگرش ژرف تري نسبت به آن داشت. از اين رو بحران «كتاب نخواني» بيانگر بحران عميق تري به نام بحران «ساختار فرهنگي» است. بي شك شناخت عناصر و مولفه هاي شكل دهنده ساختار فرهنگي موجود از مهم ترين مسائل حوزه تحليل انديشه و فرهنگ است.
در يادداشت هاي بعدي در اين باره بيشتر سخن خواهيم راند.

به مناسبت سالروز درگذشت صادق چوبك خالق سنگ صبور و خيمه شب بازي
نويسنده اي كه هرگز از او تقليد نشد
جهانگير كوثري
پنج سال از خاموشي صادق چوبك نويسنده تواناي كشورمان، غمخوار ستم كشيده ها مي گذرد. چوبك جواني قلمش را در راه مردم رنج ديده و پريشان خاطر به كار گرفت.
000205.jpg

چوبك نويسنده مستقلي بود كه كاري به پسند اين و آن نداشت و آنچه را كه درست و انساني بود مي نوشت. اين دوست و غمخوار حجره صادق هدايت هميشه با بلندنظري و همتي در خور يك نويسنده بزرگ در باره دوستش مي نوشت و چه اندازه به هدايت عشق و احترام داشت.
چوبك از همان دوران كودكي به سوي داستان، رمان و قصه كشيده شد.
«شب ها پدرم دو كتاب براي همسرش مي خواند و من هم گوش مي دادم. كتاب «يكي بود و يكي نبود» جمالزاده ديگري هزار و يك شب. من علاقه زيادي به اين كتابها داشتم و دلم مي خواست يك روزي بتوانم همانند آنها بنويسم.
چوبك با نگاه به كتاب هاي جمالزاده شروع به نوشتن كرد و روزگاري بعد جمالزاده او را رمان نويسي بزرگ و انساني شريف ناميد.
جمالزاده نوشته بود: صادق چوبك از پيشكسوتان ما در ميدان ادب و داستان سرايي و رمان نويسي است و خودش رتبه استادي يافته است.
تقي مدرسي هم نوشته بود: صادق چوبك راه مهمي را در داستان نويسي معاصر گشوده و بعد از هدايت در اين راه نماينده تحولي تازه است.
صادق چوبك در دوازدهم تير، دفتر ادبيات خود را بست .چند ماهي مي گذشت كه حس خود را از دست داده بود، گاه چرت مي زد، از خواب مي پريد و كمتر حرف مي زد. يك روز كنار شومينه نشست و هر چه نوشته بود در آتش ريخت و گفت: تمام شد، تمام شد، هر چه بود تمام شد... حالش خوب نبود، از خانه سالمندان بيزار بود، شش روزي بود كه ديگر هيچ چيز نمي خورد و مي گفت: سعي نكنيد مرا با دوا و درمان نگه داريد... ديگر وقت نداريم به آخر رسيده ايم، حالم خوش نيست... به خواهرش مي گفت: بيا بيشتر يكديگر را ببينيم، ما ديگر فرصت نداريم. شنوايي خود را از دست داده بود، فشار خون، قند، درد كليه، ضعف ريه هاي خراب و ديگر هيچ چيز باقي نبود.
جمعه ساعت پنج و پنج دقيقه تمام كرد. وصيت كرد، جسد مرا بسوزانيد و خاكسترش را به اقيانوس بريزيد. آن صورت پهن و مهربان با انبوه ريش سفيد كه به دشت برف مي زد، ديگر حركتي نداشت. خنده تلخي بر لبانش باقي مانده بود و ديگر حس نداشت.
خالق «سنگ صبور»، «خيمه شب بازي» و «انتري كه لوطيش مرده بود» نيز رفت. او در اين اواخر خيلي تنها بود، مثل مراد در «گلها گوشتي» يا عذرا در كتاب «نفتي»،  خديجه در «گوركن ها» و اصغر در «بعداز ظهر پاييز» و حتي يحيي در «زير چراغ قرمز» و سيد حسن خان در «مردي در قفس»  و ده ها شخصيت چوبك. حالا خالق تنهايي سفر كرده است. او را بايد از نو شناخت در اين صد و چند سال داستان نويسي ايران هيچ كس به اندازه او در داستان هايش شگفتي نيافريده بود.
جمال ميرصادقي مي نويسد: بعد از جنگ بين المللي دوم، نفوذ ادبيات آمريكايي، افق هاي جديدي در زمينه داستان نويسي ايران پديد آورد. نويسندگان نسل بعد از جمالزاده و هدايت و علوي با فضاي داستان نويسي آمريكايي آشنا شدند و آثار نويسندگاني مثل «اشتاين بك»، «همينگوي» و «فالكنر» تأثير عميقي بر آنها گذاشت و نويسندگاني نظير «صادق چوبك» و «ابراهيم گلستان» و بعدها جلال آل احمد تحت تأثير شگردهاي نويسندگان آمريكايي داستان هاي خود را نوشتند.
صادق چوبك در دو اثر مهم و معتبر نخستين خود، يعني مجموعه داستان هاي «خيمه شب بازي» و «انتري كه لوطيش مرده بود» راهي جدا از نويسندگان پيش از خود در پيش گرفت، گرچه گاه گاه تأثيرهايي از انديشه هاي صادق هدايت در محتواي آثار نخستين او مي توان يافت، اما صادق چوبك نويسنده اي صاحب سبك و مستقل است و داستان هاي نو و بديعي را خلق كرده است كه نظير آنها در ادبيات داستاني بيش از او پيدا نمي شود.
ديد چوبك از مسايل،  ديدي ناتوراليستي است و مثل تمام نويسندگان اين سبك، موضوع هايي را پيش مي كشد كه خوشايند همه كس نيست. زيرا جامعه چون فاحشه اي بزك كرده، چهره واقعي خود را از نظرها پوشانده است و اختلاف عميقي كه واقعيت زندگي با زندگي اجتماعي مرسوم دارد از چشم مردم پنهان مي ماند و ابتذال و كثافت آن ديده نمي شود.
نويسندگاني چون چوبك كه اين اختلاف را آشكار مي كند و پرده از روي زشتي ها و پليدي هاي عادي شده برمي دارد نمي تواند مورد پذيرش عام و خاص قرار گيرد و حتي ممكن است عده اي را برانگيزد كه آثار او را برخلاف مباني اجتماعي و عفت عمومي و نزاكت اخلاقي بدانند و چماق تكفير را بلند كنند. به همين دليل همانطور كه گفتم پرده دري هاي چوبك مطبوع طبع بسياري از خوانندگان نيست. زيرا كه در داستان هاي چوبك ديگر از آن حجب و حياي ذاتي و ظرافت هاي احساسي و گاه خيال گرايانه داستان هاي هدايت و علوي اثري نيست و هر كدام از آنها چون سوهاني بر اعصاب خفته خواننده كشيده مي شود و واقعيت هاي شنيع و كثيف زندگي روزمره را پيش چشم او مي گذارد. خواننده در داستان هاي چوبك با مسايل و مناظر و وقايعي روبه روست كه بارها با آنها سروكار داشته و شخصيت هاي آنها را ديده و مي شناسد با اين تفاوت كه چوبك آنها را از ديدگاه تازه اي بار ديگر به نمايش مي گذارد و زشتي ها و پليدي هاي عادي شده آنها را به رخ ما مي كشد و ديوار منحوس عادت را از پيش روي ما برمي دارد. ما با نوعي لرزش، چرك و ناپاكي درون و بيرون آنها را مي بينيم و نادلبخواه آنها را دوباره لمس و كشف مي كنيم. شايد اين كشف و آگاهي ما را برانگيزد و در پي اصلاح و از ميان برداشتن آنها برآييم و چه بسا نويسنده هم از نمايش آنها چنين هدفي را دنبال مي كرده است.
000225.jpg

اما مسئله اينجاست كه چوبك مثل اغلب ناتوراليست ها كم كم به تصوير و تجسم اين مظاهر زشت و ناپسند جامعه خو مي گيرد و خودش در تله اي مي افتد كه خوانندگانش را از آن برحذر داشته است، يعني تله عادت، به بياني ديگر چنان در زشتي ها و ناپاكي ها غرق مي شود كه از خوبي ها و پاكي ها غافل مي ماند. به تدريج برحسب عادت و توجه عميق به اين زشتي ها، كارش به افراط و اغراق كشيده مي شود، گويي نويسنده فقط زشتي ها و ناپاكي ها را مي بيند و چشم هايش را به روي همه پاكي ها و لطافت ها و زيبايي هاي زندگي بسته است. اين در «سنگ صبور» آخرين اثر چوبك به خوبي ديده مي شود.
تفاوت هاي عمده داستان هاي چوبك با آثار نويسندگان پيش از او در پنج مورد خلاصه مي شود:
۱- توجه عميق به زشتي ها و پليدي ها، توجهي ناتوراليستي و دقيق كه كل آثار چوبك را دربرمي گيرد.
۲- شكستن حرمت كاذب كلمات و مفاهيم. يكي از خدمت هايي كه ناتوراليسم به ادبيات كرد همين شكستن حرمت قلابي كلمات و مفاهيم بود.
۳- توجه به شخصيت ها و آدم هاي توسري خورده و طرح شده.
۴- قدرت تصويرپردازي.
۵- شيوه بيان خشن و صريح داستان ها و گفتگوهاي درخشان و دقيق شخصيت ها.
***
صادق چوبك طي عمر ۸۲ ساله خود هرگز به كسي اجازه نداد تا به حريم حيرت و شكوه انديشه هاي او نزديك شود. او از سال ۱۳۲۴ كه «خيمه شب بازي» منتشر شد يعني از ۵۷ سال پيش تا به امروز با كسي به گفتگو ننشست. حرفهاي او از زبان خودش بدون حضور حتي يك نفر بيان شده است كه شور و حال خاص خودش را دارد. چوبك درباره هدايت مي گويد:
هدايت معتقد بود كه تمام بدبختي ها و ناداني هاي ما از هجوم فرهنگ هاي بيگانه به خاك ماست. در سال ۱۳۱۵ زماني كه از هند برگشته بود با يكديگر آشنا شديم. بوف كور او را خواندم و به ارزش هاي هدايت بيشتر پي بردم. او روي آدم ها خيلي تأثير داشت، خانلري خيلي تحت تأثير هدايت بود. پنجشنبه ها در خانه هدايت جمع مي شديم. محمد مقدم، مسعود فرزاد، خانلري و... هر كس مي آمد خرج خود را مي آورد. حرف مي زديم، از هر دري از ادبيات از «دي.اچ.لارنس» و ديگر نويسندگان جهان. بحث گاه بالا مي گرفت و آنكه حاكم بود در نهايت هدايت بود.
زماني كه كتاب «خيمه شب  بازي» من چاپ شد، هدايت هم كتاب «ولنگاري» را منتشر كرد. هم زماني چاپ اين دو كتاب با هم خود داستان ها دارد. خيلي ها از حسادت سر به خارج گذاشتند و چيزها براي ما نوشتند.
«انتري كه لوطيش مرده بود» را در يك ساعت نوشتم. براي خود هم عجيب بود. دستكاري و پاكنويس هم نداشتم. تو كافه فردوسي با هم نشسته بوديم، ترديد داشتم كتاب را نشانش بدهم، يه طوري ترس داشتم. از يك طرف كك تو تنبانم افتاده بود كه بهش نشون بدم. بالاخره اتفاق افتاد. خيلي خوشش اومد. كتاب «قفس» را نوشته بودم. دست نويس بود. اونو خوند و گفت بده به من گفتم هنوز حروف چيني نشده و كلي كار داره. گفت نه من همينو مي خوام. پرسيدم براي چي مي خواي، اين صحافي نشده گفت مي خوام بدم مريم خانم بخونه. مريم تو قصه نويسي خيلي تبحر داشت و با هدايت كتاب هاي زيادي را خونده بودن.اين صادق عزيز خيلي پاك بود، طيب و طاهر، خيلي آدم با ارزشي بود.
راجع به خودكشي خيلي با هم بحث داشتيم، خيلي زياد صحبت كرديم، نه درباره خودكشي خودمون، حرف ما كلي بود.
كتاب «حاجي آقا» كه چاپ شد، كلي باعث ناراحتي هدايت شد، مي دونست كه به كارهايش تف كرده. اين تقصير مريم خانم(مريم كيانوري) بود كه به كارهاي هدايت خيلي علاقه داشت. مريم خانم اينقدر پافشاري كرد تا هدايت آن را چاپ كرد. منهم وقتي كتاب رو خوندم گفتم چرا اين كار رو كردي. هدايت خيلي شرمسار شد.
او رفت و من تنها ماندم. هيچ كس را ندارم. به معناي واقعي هيچ كس را ندارم...
بعدها با هشترودي و عبدالرسولي رفت و آمد داشتم. عبدالرسولي خطاط بي نظيري بود. مرد نمونه اي كه حرف مرا مي فهميد.
من بچه  بوشهرم، معني دوستي و رفاقت را مي شناسم. پدرم تاجر مرفهي بود. همه آقا اسماعيل را مي شناختند. بعد كه رضاشاه در سال۱۳۰۸ انحصار تجارت كرد، امثال پدر من ورشكست شدند.
صادق چوبك در پايان كتاب «خيمه شب بازي» شعري دارد با نام «آه انسان» كه در واقع اتوبيوگرافي اوست.
من مرده نيم
پراكنده اي شويداي دوستان من
كه با گردونه سيه پوش گل نشان
براي بردن من به گورستان
گردهم آمده ايد
و...
صادق چوبك بدون چشمداشت به فروش كتاب هايش نوشت، نوشت تا پايان زندگي.
پنجاه سال كتاب چاپ كردم، اما تمامش را ناشرين خوردند، بعضي از اينها رحم ندارند. يارو تا چند سال پيش خورجين روي دوشش مي انداخت و كتاب مي فروخت حالا ناشر شده و پدر مرا در آورد. رو كتاب قيمت نمي گذاشت و هر چه دلش مي خواست مي فروخت. كتاب پينوكيو را در سال ۱۳۳۴ ترجمه كردم و هيچي گيرم نيومد. بعدها در سال ۱۳۷۰ اين كتاب با همان ترجمه من چاپ شد اما نام مترجم مهپاره بود. خيلي برايم عجيب بود. خيانت به اين بزرگي. اصلاً نفهميدم اين مهپاره كيست؟ شخصيت واقعي است يا ساختگي.
من از چهار سالگي زبان انگليسي خواندم. تا كلاس سوم در مدرسه سعادت در بوشهر درس خواندم.
بعدش رفتيم شيراز و چند سال در مدرسه هاي «باقريه»، «شفاعيه»، «سلطاني» و «حيات» درس خوندم بعد رفتيم تهران.
در سال ۱۳۱۶ با قدسي ازدواج كردم. هر دو درس مي خونديم من يك كلاس بالاتر بودم.من بيست ويك سال داشتم سپس سر از خرمشهر در آورديم.
كتاب ها و نويسندگان زيادي روي چوبك اثر گذاشتند اما اولين كتاب خيانت و مكافات بود كه پاك چوبك را مجذوب ادبيات روسيه كرد. سپس كتاب «ميرزاآقاخان كرماني» كه خيلي آن را دوست داشت. «تولستوي» ،چخوف، داستايوفسكي و همينگوي در خاطرم مانده اند و از آنها آموخته ام.
صادق چوبك در ادبيات ايران جاودانه شد. در اواني كه ادبيات ما يكي از لحظات قاطع رشد خود را مي گذراند، چوبك با داستان هاي عريان خود از واقعيت عريان جامعه سخن گفت. او غمخوار و حامي حاشيه نشينان و آسيب  ديده ها شد و از درون پايين ترين قشر شهر بر دل جامعه خنجر زد. چوبك نويسنده تواناي پنج دهه عاقبت سكوت كرد. لبانش لرزه داشت، چون دستانش و ديگر هيچ نمي فهميد و پس از ۸۲ سال لب فروبست و رفت. تيرماه براي عاشقان ادبيات ايران ماه وداع نويسنده «سنگ صبور» است. يادش گرامي باد.

در حاشيه ادب
نقد داستان «ميانه باد و باران»
پنجاه و دومين هفته كانون ادبيات ايران با موضوع نقد كتاب داستان «ميانه باد و باران» اثر محمد حسين نوري زاد در فرهنگسراي دانشجو برگزار مي شود.
000210.jpg

به گزارش روابط عمومي كانون ادبيات ايران، پنجاه و دومين نشست كانون ادبيات ايران كه به داستان خواني و نقد داستان اختصاص دارد ،يكشنبه ۲۹ تير ماه ساعت ۵ عصر در فرهنگسراي دانشجو (شفق) برگزار مي شود. در اين نشست داستان بلند «ميانه بايد و باران» اثر محمد حسين نوري زاد با حضور فتح الله بي نياز، بهناز علي پور گسكري نقد و بررسي مي شود.
از نوري زاد پيش از اين آثاري چون: «خيال هاي كوتاه» داستان، «سال هاي ناگفته» و «سوز سوگناك سرنوشت» شعر، منتشر شده است.
مسابقه شعر و مقاله
فرهنگسراي شهر به مناسبت ايام شهادت حضرت زهرا(س) و در راستاي عمل به اصل اول از اصول و سياست هاي حاكم بر برنامه هاي خود مبني بر اعتلا و عمق بخشيدن به معرفت و بصيرت ديني و قرآني شهروندان، مسابقه شعر و مقاله نويسي «ياس نيلي» را برگزار مي كند. علاقه مندان براي شركت در اين مسابقه مي توانند آثار خود را حداكثر تا پايان مرداد ماه ۱۳۸۲ به اين فرهنگسرا ارسال كند. به سه اثر برگزيده در هر يك از موضوعات، جوايز ارزنده اي اهدا خواهد شد.
سفرنامه خواب
كارگردان فيلم سفرنامه خواب، گفت: در صورتي كه آشنايي و باور مسئولان كشور در حد متوسط و پايين باقي بماند، نمي توانيم به كشف منابع بكر از سوي گردشگران و بذل توجه آنان به اين اماكن اميدوار باشيم.
سيد روح الله حجازي، كارگردان فيلم سفرنامه خواب افزود: براي ساخت نخستين فيلم بلند خود به روستايي به نام آقا سيد در چهارمحال وبختياري رفتم، كه قديمي ترين سنت ايراني را به قدمت ۶۰۰ سال دارد و طبيعت اين روستا بسيار ناشناخته و دنج است.
وي با اشاره به آن كه اين روستا در زمينه اكوتوريسم جزو ۵ روستاي بكر كشور ماست، افزود: حتي دست اندركاران سيما، به سراغ اين اماكن بكر نمي روند و رنج سختي راه را بر خود هموار نمي كنند تا اين طبيعت را به همه بشناسانند.
وي افزود: گردشگران خارجي و ايراني وقتي به استان چهارمحال وبختياري سفر مي كنند و از دشت لاله و تونل كهرنگ و غيره ديدن مي كنند، نمي دانند كه با فاصله ۲ ساعت از آن جا روستايي هست كه هنوز مردم آن، برق و ساير امكانات امروز را نمي شناسند، ۳ يا ۴ سالي است كه دبستان دارند و دقيقا به شيوه ۶ قرن پيش زندگي مي كنند.
نشست با نوقلمان
000220.jpg

هوشنگ مرادي كرماني گفت: نوجوانان نبايد در تغيير و بازنويسي داستان هايشان از اثر اصلي فاصله بگيرند و به قصه اوليه آسيب بزنند.
نويسنده صاحب نام داستان هاي كودك و نوجوانان در نشستي با نوقلمان عرصه داستان نويسي كه در مركز فرهنگي هنري شماره ۲۱ كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان برگزار شد افزود: بايد با نگاهي دقيق در پي موضوع هايي باشيم كه مردم عادي از كنار آن به راحتي مي گذرند و با مطالعه و تحقيق كامل در مورد آن سوژه، هميشه خود را در موقعيت شاگردي و يادگيري قرار دهيم.
خالق قصه هاي مجيد كه آثارش در ميان نوجوانان ايراني و برخي از كشورهاي جهان با استقبال فراواني روبه رو شده است، از نوجوانان خواست كه در تغيير و بازنويسي داستان هايشان از اثر اصلي فاصله نگيرند و به قصه اوليه آسيبي رسانده نشود.
در اين نشست نيز نوجوانان به طرح سوال هاي گوناگون درباره دو كتاب تنور و لبخند انار پرداختند.

حرف ها و خبرها
000215.jpg
چرا فضاي غزل تنگ شده
يكي از خطراتي كه غزل امروز را تهديد مي كند، فرار روح و حس شاعرانگي از غزل است.
كريم رجب زاده شاعر غزلسرا - با بيان اين مطلب به بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران در مورد غزل و سير تكويني آن تا به امروز گفت: در دوران مشروطه باغزل هايي مواجه مي شويم كه قدري متفاوت است، پيشنهادهايي در آن غزل ها نيز داده مي شود كه نيازهاي روزمره مردم در آن شعرها جريان داشته و حال و هواي آن روزگار را با خود به همراه داشت. غزل در آن زمان هنوز دچار بن بست بود، اما وقتي نيما قالب را مي شكند غزل با تاسي از حركت نيما و بعدها با بهره گيري از امكانات شعر سپيد، پوسته و نگاهش را عوض كرده و به نوعي دگرگون شد.
وي با عنوان اين مطلب كه هر چند نيما گفته بود روزگار غزل تمام شده در ادامه يادآور شد: در عمل ديديم كه اين طور نشد؛ هر چند در آن مقطع غزل هايي نوشته مي شود كه نياز آن روزگار را پاسخ نمي داد؛ليكن به رغم تمام كارشكني هايي كه در غزل شد، اين قالب راه خود را در روزگار طولاني ادامه داد و حفظ كرد. اين شاعر با تاكيد بر اين نكته كه در مجلات روشنفكري ما فضا براي غزل تنگ است، در ادامه گفت: اگر غزلي در يكي از مجلات روشنفكري ما چاپ شده، دليلش ناگزير بودن آن بوده است؛ ولي با تمام اين محدوديت ها غزل پا به پاي ساير قالب ها جلو آمده و تا امروز عرض اندام مي كند.
رجب زاده در مورد راز مانايي غزل افزود: ما انسان ها بيشتر گرايش عاطفي داريم و غزل هم با عاطفه، ذوق و هستي ما سروكار دارد. هر جا نگاه مي كنيم عشق در گستره هستي جاري است و ما نمي توانيم آن را از انسان بگيريم، پس وقتي ما درونمان و هستي مان عشق است و تاروپودمان عشق است، غزل هم يعني گفت وگوي عاشقانه كه با زندگي ما سروكار دارد.
وي با عنوان اين مطلب كه وقتي تغزل هاي اخوان را مي خوانيم، لذت مي بريم، يادآور شد: هر چند اخوان به شكل كلاسيك غزل نمي نويسد؛ ولي غزل هاي او داراي زيبايي فراواني است. اگر مرا به واپس گرايي متهم نكنيد، مي گويم غزل هاي فايز دشتستاني هنوز دارد با ما زندگي مي كند؛ زيرا داراي روح تغزلي است و تمام زندگي ما با عشق آميخته است.
سراينده «قرارمون پاي همين شعره» در مورد سير غزل بعد از انقلاب و تفاوت آن با دهه هاي قبل از انقلاب عنوان كرد: قبل از انقلاب دو دسته شاعران وجود داشتند؛ يكسري كساني بودند كه شعر كلاسيك مي نوشتند و در حاشيه بودند و دسته اي بودند كه شعر نو مي سرودند و در ميدان حضور داشتند، بعد از انقلاب حاشيه نويسان كه امكان بروز نداشتند و وارد ميدان شده و دسته دوم كه شعر نو مي سرودند كنار رفته و ترجيح دادند سكوت كنند. بنابراين كلاسيك سرايي باب روز مي شود و اين دقيقا همان شوكي بود كه انقلاب به شاعران نوپرداز ما وارد كرد و شعر ما را به حالت ركود كشاند.
وي در مورد افراط و تفريط هايي كه در اين سال ها در غزل اتفاق افتاده است، گفت: شايد بهتر باشد پيش داوري نكنيم، وقتي تشنه هستيم به آب براي رفع عطش نياز داريم، اين آب است كه عطش ما را مرتفع مي كند، نه ليوان؛ شعر هم مانند همين قضيه است. يك خواننده خوب جدي كه عطش شعر دارد، به شعر فكر مي كند. قالب وسيله و ظرفي است كه بايد ببينيم چه چيز بايد در اين ظرف بريزيم كه ارزش داشته باشد، آنچه در وهله اول براي مخاطب مهم است عنصر شعري است، مهم اين است كه ما بپذيريم خواننده شعر مي خواهيم، قالب بهانه است؛ حتي نيما هم چهار يا پنج شعر خوب نوشته است.
رجب زاده در حاشيه، همچنين با تاكيد به اين مطلب كه موافق نيستم پاي شعري بنويسم تقديم به فلاني، در ادامه تصريح كرد: اين كار دست و پاي خواننده را مي بندد كه در مورد آن شعر فكر كند و اين اشتباهي است كه بعضي از شاعران ما مرتكب آن مي شوند. بگذاريم مخاطب در شعر خود وضعيتش را مشخص كند؛ همان طور كه عين القضاة همداني مي گويد شعر مانند آينه است كه ما بايد وضعيت خود را درون آينه ببينيم.
وي همچنين گفت: سيمين بهبهاني به رغم پيشنهادهايي كه به شعر ما داده و ابتكارهايي انجام داده است، ولي در شعر لطمه خواهد خورد؛ زيرا او روح غزل را از اشعارش گرفته، هر چند او در كار خود مسلط است و در كتاب اخيرش نيز صنعت گري هاي زيادي كرده؛ ولي وقتي غزل او را مي خوانيد بايد مانند مجسمه خشك باشيد، سيمين شاعري خواهد بود كه در دراز مدت فراموش خواهد شد.
سراينده «راز غريب ارغوان» يكي از خطراتي كه غزل امروز را تهديد مي كند را فرار روح و حس شاعرانگي از غزل دانست و اظهار داشت: غزل امروز مانند مجسمه اي است كه بسيار زيبا است؛ ولي درونش بسيار تهي است.
اگر غزل شناسنامه روزگارش نباشد، يك جايش مي لنگد، غزل با تاسي از شعر نيمايي و سپيد، خود را تكان داده است كه يكي از ويژگي هاي مهم غزل امروز، ساختار محكم آن است. قبل از انقلاب، هر كدام از شاعران سعي مي كردند سازي جدا بزنند؛ اما امروز نظامي در غزلمان مي بينيم كه بيت ها آنچنان با هم وابسته اند كه نمي توانيد براي بيت دوم معنايي بتراشيد.
قافيه نسل امرور را راضي نمي كند، پس سعي مي كند از آن كاركردهاي متفاوتي در غزل بگيرد.وي با عنوان اين مطلب كه رفتارهايي كه در شعر امروز ما مي شود به نوعي اعتراض است، در ادامه افزود: نسل امروز ما نسل معترضي است.

ادبيات
اقتصاد
ايران
جامعه
رسانه
شهر
عكس
ورزش
هنر
صفحه آخر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جامعه  |  رسانه  |  شهر  |  عكس  |  ورزش  |
|  هنر  |  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |