پنج شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۳۶- Aug, 14, 2003
زيارت طبيعت در روستاي زيارت
زير ذره بين
هنوز هم مي توان با بوي رب ازگيل در پاييز زيارت مست شد، سر گذرها. هنوز هم مي توان، اگر بگذارند كه زيارت بماند برانگشت گرگان و مازندران، بر سرانگشت طبيعت. اگر بگذارند.
005880.jpg
اشاره:
آنچه مي خوانيد، گزارشي است كوتاه از يكي از بكرترين و زيباترين جلوه هاي طبيعت سبز كشورمان در شمال.
شايد همين چهار-پنج سال پيش بود كه سطر به سطر و واژه به واژه اين گزارش در نمايش اصالت طبيعي اين روستا آينه اي بود كه واقعيت آن را منعكس مي كرد و مسافر عاشق ايران ونمادهاي ژرف طبيعت آن، چون به اين روستا مي رسيد به واقع خود را در آغوش مادر طبيعت رها مي ديد؛
رها چون برگي سبز و چرخان در آبي فراخ
و بي پايان آسمان زيارت.

حميرا محب علي- اما دريغ. دريغ كه «زيارت» هم رفته و مي رود تا به سرنوشت «كلاردشت» دچار آيد. پاي انسان آزمند به آن جا رسيد و اكنون پس از گذشت فقط چند سال، زيارت ديگر آنچه بود نيست.
در شماره هاي گذشته يادداشتي بر اين درد و داغ نشسته بر دامان يكي از تماشايي ترين جلوه هاي طبيعت گرگان نوشتيم و اين گزارش باز نگاهي است نوستالژيك بر زيارت و آنچه بود و مي توانست باشد.
بادا كه اين نوشته ها بتواند تلنگري باشد بر ذهن هاي گرفتار و نابهنجار و شايد كه كساني را برانگيزد كه از اين هجوم همه جانبه و شتابناك دست بدارند و كساني را كه توان برنامه ريزي و مسئوليت تصميم گيري دارند وادار كند كه فكر بكنند ، شايد كه اين روند دردناك متوقف گردد،يا لااقل با آهنگي ملايم و مبتني بر برنامه هاي انديشمندانه و با عنايت به طبيعت و توسعه پايدار به پيش رود.
سفر و طبيعت
اينجا زيارت است. روستايي آن سوي جنگل هاي ناهارخوران گرگان، نشسته بر كوه. لميده در آغوش ابر. روستايي كه تا همين سه يا چهار سال پيش، چنان بكر و دست نخورده بود كه جاي پاي ناآشناي غريبه ها بر سنگ فرش زيارت برجاي مي ماند وقتي سرك مي كشيدند به روستا، توريست ها، فيلم سازها و مسافراني كه به قصد ناهارخوران مي آمدند و سر از زيارت درمي آوردند: گاه پياده؛ اگرچه راه زياد بود، اما اعجاز جنگل، آدم را مي كشيد و آنان كه مي رفتند انگار به زيارت مي رفتند. زيارت طبيعت در روستاي زيارت. و چون مي گذشتي، دختراني كه كنار رودخانه رخت مي شستند، براندازت مي كردند و هم چنين بودند تمامي مردم دوست داشتني و مهمان نواز روستا. نزديك كه مي شدي آرام مي شدند. دورت را مي گرفتند و با لهجه گرگاني حرف مي زدند. مي پرسيدي، مي پرسيدند.
ظهر مهمانشان بودي در خانه. خانه هاي گلي و چوبي با اجاق هاي هيزمي سرگذر، كنار معابر و داخل كوچه هاي تو در تو. مهمان مي شدي روي جاجيم هايي كه دستان هنرمند زن روستا بافته بود، به رنگ زيارت. قرمز و سبز و زرد و نارنجي و بر سفره هاي رنگارنگ دست بافت زن خانه ناهار مي خوردي. خوراكي از اسفناج و آلو و عدس و نان محلي. همين كافي بود براي سرزده رفتن. باري سرزده نشستن بر سر سفره زيارت. براي سرزده به وجد آمدن و سرزده عاشق شدن.
حالا از آن طبيعت بكر، رودخانه اي مانده كه گاوها در بستر آن زباله هاي روستا را سر مي كشند و دختران در آبي به آلودگي گراييده، لباس هاي بخت خود را مي شويند و نشانه هاي گذر مسافران ناآگاه خسته از شهر كه گاه آگاهانه اتراق مي كنند و زمين مي خرند و ويلا مي سازند و همه ملك ايران را سراي خود مي دانند هر روز بيشتر و بيشتر مي شوند.
اما نااميدي به اميد است. هنوز هم اميدي هست! هنوز مي توان به زيارت زيارت رفت و بي هيچ چشمداشتي گذاشت كه اسب ها شيهه بكشند، كه پرنده ها بخوانند، كه چشمه بريزد، كه آفتاب بتابد، كه آسمان ببارد... كه زن روستا در آن اتاق هاي تو در تو كوله پشتي ببافد براي مردش كه وقتي از جنگل برمي گردد، پرباشد از ازگيل جنگلي. هنوز هم مي توان با بوي رب ازگيل در پاييز زيارت مست شد، سر گذرها. هنوز هم مي توان، اگر بگذارند كه زيارت بماند برانگشت گرگان و مازندران، بر سرانگشت طبيعت. اگر بگذارند.
اگر صداي موتور اره هاي برقي، شيهه اسب ها را نگيرد و هياهوي باد را در گوش جنگل به خاموشي نكشاند و اگر درخت هاي كنار جاده را نبرند و اگر به بهانه استقبال از توريست ها، زيارت را قرباني نكنند! و اگر از دوستي خاله خرسه وار خود با طبيعت دست بردارند و اگر فريب ندهند روستايي ساده را تا زمينش را به قيمت نازل بگيرند كه اگر بگيرند، همه چيزش را گرفته اند. اگر...

نام هاي بامسمي و بي مسمي
از پشمك پناوه تا قناخ قيران
در جريان سفرهاي گروه صفحه «سفر و طبيعت» علاوه  بر جلوه هاي طبيعي، فرهنگي، باستاني، مردم شناسي و ديگر جاذبه هايي كه هدف و مقصد اين سفرهاست،  گهگاه به نكات بسيار جالبي برمي خوريم كه بي ترديد تحقيق و تفحص مي طلبد و البته گاهي هم به نتيجه نمي رسد.
005890.jpg

يكي از اين مقولات وجه تسميه شهرها،  روستاها و اماكن و گذرگاه هاي طبيعي و نيز دره ها و كوهها و دشت هاست. بعضي از اين وجوه تسميه كاملاً مشخص است. مثلاً معلوم است كه «پلنگ دره» چرا به اين نام معروف شده؛ يا ناهارخوران، ابر، سياه كوه و... وجه تسميه بعضي ديگر با كمي تحقيق و جست وجو مشخص مي شود و در بعضي موارد هم هرچه فكر مي كنيم و سؤال مي كنيم به بن بست مي رسد و نتيجه اي حاصل نمي گردد.
براي پي بردن به صحت اين مدعا نيازي به سفرهاي دور و دراز نيست، كافي است نگاهي به نقشه ايران بزرگ بيندازيد.
يكي از اين نام ها، «پشمك پناوه» است كه تابلوي آن را در عكس ملاحظه مي كنيد و روستايي است در منطقه تركمن صحرا. اعضاي گروه هرچه كوشيدند مفهوم اين واژه را كمتر يافتند. (بد نيست همين جا از عزيزاني كه - احتمالاً- از معناي اين تركيب آگاهي دارند بخواهيم آن را براي ما بفرستند تا آن را همراه با آگاهي هاي تازه اي از اين محل به اطلاع اهل سفر و طبيعت برسانيم و با خاستگاه اين نام آشنا شويم.)
حالا كه سخن از وجه تسميه شهرها و روستاها به ميان آمد، بي مناسبت نيست اشاره اي داشته باشيم به يك نكته جالب در رابطه با روستايي به نام «ميهمان كش».
گروه «سفر و طبيعت» در جريان گشت و گذاري در سرزمين بي همانند و سرشار از زيبايي و شگفتي آذربايجان به تابلو دهي برخورد به نام «قناخ قيران» (قوناق قيران)كه معني آن «ميهمان كش» است. به صرافت افتاديم علت اين نام گذاري و تاريخچه آن را جويا شويم. به واقع براي ما عجيب بود كه چه طور ممكن است در كشور ما كه مهد ميهمان نوازي است و مردم آن در همه دنيا به اين صفت مشهور و معروف اند، محلي به ميهمان كشي شهرت داشته باشد.
تصميم گرفتيم از اين روستا ديدن كنيم. سي كيلومتري كه در جاده فرعي پيش رفتيم به اين روستا رسيديم. مردي ميانه سال را سر خرمن، مشغول كار بر روي زمين ديديم. جلو رفتيم. با ما سلام و عليك گرمي كرد، چنان كه به درستي مبين شخصيت دوست داشتني و ميهمان نوازانه روستاييان سرزمين بزرگ و بي نظيرمان، ايران، است. سر صحبت را با او باز كرديم و از روستا و جاذبه هاي آن، مردم و آداب و رسومشان و وضع طبيعي و آب و هواي منطقه پرسيديم. همه را با روي گشاده و با آگاهي كاملي كه سخت جالب مي نمود،  پاسخ گفت و همان جا به اصرار ما را به منزل خويش دعوت كرد و از ما خواست كه حتماً شب را ميهمان او باشيم، كه همين طور هم شد.
005895.jpg
* مرد ميهمان نواز آذري براي گروه «سفر و طبيعت» از قوناق قيران (ميهمان كش) و وجه تسميه آن مي گويد.

در منزل، وقتي بر سر سفره محبت و ميهمان نوازي او نشسته بوديم، سؤال اصلي خود را مطرح كرديم و اين كه چرا نام روستاي شما «قناح قيران- ميهمان كش» است و اين مرد آذري كه عبدالله نام داشت، در اين باب چنين گفت:
روستاي ما، در جريان جنگ هاي عثماني و ايران،  گذرگاه سربازان هر دو طرف- چه ايراني و چه عثماني- بود. سال هاي سخت و دردآلودي بود كه پدران ما داستان هاي تلخ آن را سينه به سينه تاكنون براي ما نقل كرده اند. اين روستا و نيز روستاهاي ديگري كه در مسير سربازان دشمن قرار داشتند، همواره مورد غارت و ايذا قرار مي گرفتند و چه داستان هاي پراشك و آهي كه هنوز از آن روزگار در يادها مانده است.
ازجمله، زماني، گروهي از سربازان يني چري عثماني، كه نيرويي ويژه و در حقيقت نظاميان مزدور و بسيار بي رحمي بودند، گذارشان به اين روستا افتاد. آنها به دلايلي در اين جا ماندند و كم كم اقامتشان طولاني شد. آنها خود را «ميهمان» مي ناميدند و مرتباً به اهالي مي گفتند ما ميهمان شما هستيم و اهالي هم ، درحد مقدورات خود، از آنان پذيرايي مي كردند. با طولاني شدن اقامت سربازان يني چري، انتظارات و خواسته هاي آنها از اهالي فزوني گرفت و شكل و گونه اي ديگر يافت و كم كم چيزهايي از مردم خواستند كه با غيرت و ناموس پرستي آذري و ايراني جور درنمي آمد.
شبي ريش سفيدان و جوانان ده در خانه بزرگ روستا جمع شدند و براي چگونگي برخورد با خواسته هاي اين ميهمانان ناخوانده به شور پرداختند و بر اين رأي اتفاق نظر كردند كه در يك حمله همه جانبه ميهمانان ناخوانده را به قتل برسانند. بزرگترين ريش سفيد ده كه سه ميهمان يني چري داشت گفت، به هنگام غروب هرگاه آتش افروخته بر پشت بام خانه من ديديد بدانيد كه ميهمانان خود را كشته ام و شما هم همزمان شروع كنيد. در آن غروب و شب،  همه ميهمانان ناخوانده بي ادب به سزاي اعمال خود رسيدند و از همان هنگام نام ده قناخ قيران نام گرفت.

شكار شگفت، عنكبوت شگفت
بوي خوش مرگ!
عجيب از طبيعت
005905.jpg
به راستي دنياي حيوانات شگفت انگيز است و هر روز كه مي گذرد دانشمندان به دريافت هاي تازه اي از اين شگفتي ها دست مي يابند. به ياد داشته باشيم لذت بردن از طبيعت، نياز به درست ديدن و مشتاقانه نگريستن دارد. و ضمنا زيبايي هاي طبيعت، بيشتر در جزئيات و چيزهاي كوچك و ريز است. از گل و گياه و پرنده گرفته تا حشرات.
همه ما عنكبوت را ديده ايم و مي شناسيم و با اين مخلوق شگفت كه مقاوم ترين نخ هاي جهان را به صورت تار توليد مي كند آشنايي داريم. ولي بد نيست بدانيم انواع گوناگون عنكبوت و طرز زندگي، شكار، لانه سازي و ديگر عادات و رفتار آنان به قدري گسترده است كه براي آشنايي با آن بايد كتاب ها خواند و سال ها عمر صرف كرد.
يكي از انواع عنكبوت در امريكاي جنوبي، به نام «عنكبوت بولا» در متدهاي شكار بيد و پروانه گوي سبقت را از انواع ديگر ربوده است. نوع ماده اين عنكبوت به طرز غيرمتعارفي به صيد مي پردازد. او تاري ابريشمين مي تند كه در انتهاي آن يك قطره چسبناك وجود دارد. اين قطره چسبناك در هوا تاب مي خورد و وقتي سر و كله يك پروانه پيدا مي شود، عنكبوت، همچون كمنداندازي ماهر آن را تاب مي دهد تا به بدن پروانه بچسبد، آن وقت كار پروانه تمام است و نمي تواند به سادگي از اين گلوله چسبنده رهايي يابد. آنگاه پيله اي به دور پروانه مي تند و آن را نگاه مي دارد تا به موقع آن را نوش جان كند! اما همان طور كه در عكس ملاحظه مي كنيد، اسلحه اين عنكبوت بسيار كوتاه است و طعمه بايد بسيار نزديك شود تا او بتواند گلوله چسبناك را به بدنش بچسباند. براي اين كار چه ترفندي در آستين دارد؟ ترفندي شگفت انگيز كه دست تواناي طبيعت و خالق هستي در اختيار او قرار داده است.
عنكبوت براي آن كه بيدها و پروانه ها را به نزديك خود بكشاند از حيله اي تماشايي استفاده مي كند. او نوعي ماده شيميايي از خود مي تراود كه بوي آن كاملا شبيه بوي انواع متعددي از پروانه هاي ماده است كه به منظور جلب جفت از خود متصاعد مي كنند. وقتي پروانه نر بوي توليد شده توسط عنكبوت بولا را مي شنود، سرخوشانه به سوي آن به پرواز درمي آيد، اما متاسفانه اين آخرين پرواز زندگي اوست. در عكس، عنكبوت بولا يك بيد را صيد كرده و دور آن پيله اي تنيده تا بعد آن را صرف كند و اكنون براي به دام انداختن شكار تازه، قطره چسبناك و معروف خود را آويزان نموده است. تا كدامين پروانه شوربخت به فريب بوي سرمست كننده جفت، كه همان بوي مرگ است، بدان سوي بشتابد.

مشق طبيعت
سروسامان!
محمدعلي اينانلو
نام هاي پديد آورندگان صفحه «سفر و طبيعت» براي طبيعت مردان نام هاي بيگانه اي نيست؛ براي واژه طبيعت مردان بعداً توضيح خواهيم داد، ربطي به جنسيت ندارد،صاحبان اين نام ها سال هاست كه در زمينه طبيعت بي نظير كشورمان مجلاتي نظير گردش، SilkRoad، شكار و دوستداران طبيعت، جهانگردان و طبيعت را پديد آورده اند. آنها برنامه هاي گوناگون راديويي و تلويزيوني نظير با طبيعت، گردش و ورزش، ايران جهاني در يك مرز و ايران و ايراني را ساخته اند، اما همه آنها به يك موضوع اذعان دارند:
حقيقت اين است كه تا به امروز كارهايي فرهنگي براي مردم و عاشقان طبيعت شده، اما يا پراكنده بوده و يا كافي نبوده است. هنوز طبيعت دوستان، ايرانگردان، ماهي گيران و شكارچيان جايي را ندارند كه حرف هايشان را در آن بزنند و يا حرف هاي ديگران را كه در اين ارتباط زده شده است بخوانند- به صورت دايم و مرتب!
به همين دليل است كه از پيشنهاد همشهري در مورد صفحه- يا صفحاتي- در مورد سفر و طبيعت استقبال كردند، حال، آنچه كه پيش روي شماست و چند روزي بيش از عمر آن نمي گذرد، اين چنين جايي است. حرف هايتان را در آن بزنيد و حرف هاي ديگران را بخوانيد.
«سفر و طبيعت»، به اميد خدا، جايگاه حرف هاي تمامي عاشقان طبيعت ايران به خصوص جاي آنهايي خواهد بود كه مستقيماً و دايم با طبيعت سروكار دارند. ماهي گيران، شكارچيان، محيط  و مسافران دايمي طبيعت بدانند كه به ياري همشهري تصميم گرفته ايم كه حرف هايشان را سروسامان بدهيم و در اين راه از هر گونه مناقشه معمول روزنامه نگاري پرهيز مي كنيم، جار و جنجال نداريم. مثل هميشه كار حرفه اي انجام مي دهيم كه مسلماً انشاءالله صفحه اي خواندني خواهيم داشت براي عموم خوانندگان و صفحه اي حرفه اي خواهيم داشت براي «خواص طبيعت». بنابر اين ، اينجا، جاي شماست عكس و مطالبتان را بفرستيد، عكس و مطلب و فيلم از طبيعت ايران تهيه كنيد. علاوه بر اين كه در صفحه «سفر و طبيعت» چاپ مي شود، زماني كه آماده تر شديم نمايشگاهي از عكس ها و فيلم هاي طبيعت برگزار خواهيم كرد كه البته برندگاني و جوايزي هم خواهد داشت.

سفر به خوي مناره شمس تبريزي، يادمان عشق و شوريدگي
005900.jpg
* از نكات بسيار جالب در ساخت مناره شمس اين است كه در ساختمان آن حدود يك هزار شاخ قوچ ارمني به كار رفته كه گفته مي شود در يك روز شكار شده است!

* داستاني كه در مورد مناره شمس تبريزي در افواه شهرت دارد، گوياي گوشه اي از عشق عظيم مولانا به شمس است و يادآور سرگشتگي بزرگ مولانا پس از غيبت شمس
* برخي ساخت اين مناره را به امير شمس الملوك دمبلي و گروهي به شاه اسماعيل صفوي نسبت مي دهند.
در صفحات «سفر و طبيعت» به تدريج با ما به نقاط ديدني ايران سفر خواهيد كرد و با شگفتي ها و جذابيت هاي بي پايان اين «مرز پرگهر» آشنا خواهيد شد. اين جاذبه ها، فقط به مناظر و مراياي طبيعت و حيات وحش بي نظير كشورمان محدود نمي شود، بلكه در اين سفرها مي كوشيم شما را با جاذبه هاي فرهنگي، باستاني و تاريخي ايران نيز آشنا نماييم.
در سفر امروز به آذربايجان مي رويم و سري به مناره شمس تبريزي مي زنيم.
مناره شمس تبريزي در ميان باغ مشجري در جوار عمارت مسكوني شمس الملوك دمبلي در شهر خوي و در محله اي به همين نام قرار دارد. اين مناره، بنايي است كه به منظور يادبود ساخته شده و هدف از ساخت آن هم نمايش اقتدار صاحب آن بوده است ، كه گويا توانسته بود در يك روز به قدري قوچ ارمني شكار كند كه از شاخ آن ها (حدود ۱۰۰۰ شاخ) تمام سطح خارجي مناره را تزيين كنند.
برخي از مورخين بر اين عقيده اند كه مناره شمس را امير شمس الملوك دمبلي (۵۵۵ ه.ق) كه يكي از مشاهير دمبلي بوده ساخته است. اين انتساب مورد ترديد است.
برخي ديگر آن را كاخ زمستاني شاه اسماعيل صفوي مي دانند و اعتقاد دارند كه تزيينات مناره كه با شاخ قوچ هاي ارمني انجام گرفته، حاصل شكار يك روز پادشاه صفوي است!
مدخل برج روزنه اي است به شكل مستطيل كه پله هاي مارپيچ در داخل آن تعبيه شده است كه با استفاده از آن مي توان به فراز برج راه يافت. نماي قسمت تحتاني حدود ۵۰ سانتي متر در پي برج با سنگ ساخته شده و از آن به بعد تمام مناره از آجر است. به طور كلي نماي خارجي از سه بخش تحتاني، مياني و انتهايي تشكيل شده است. قسمت تحتاني و انتهايي آن، كه كوچك تر از بخش مياني هستند، خالي و قسمت مياني مزين به شاخ قوچ هاست.
افسانه اي در مورد اين برج در افواه شايع است كه مربوط به شمس تبريزي است. زماني كه شمس از نزد مولانا رفت و ناگهاني غيبت كرد، مولانا كه دل و قرار از كف داده بود از قونيه آواره شد و براي يافتن مراد خود شهر به شهر به جست وجو پرداخت. همچنان كه مي رفت و مي گشت به پاي برج شمس رسيد. نظاره كرد و ناگهان شمس را بالاي آن ديد، سر از پاي نشناخته به بالاي برج برآمد. شمس را نيافت. و چون از بالا نگاه كرد شمس را در پايين برج ديد. شتابان فرود آمد. باز هم شمس را آن بالا ديد. اين كار چندين بار تكرار شد تا شمس غيب شد و پران شد و رفت و مولانا مدهوش فرو افتاد. و داستان شمس پرنده از همين بابت است. و مسماي نام برج شمس تبريزي نيز از همين داستان نشأت گرفته است.

ماجراهاي طبيعت
آخرين زوزه
قسمت چهارم
005885.jpg
اثر:ارنست تامپسون ستون
برگردان:حميد ذاكري
***
لحظه اي به فكر فرو رفتم و گفتم:
- «بله، او جفت سلطان است، همان سفيد دوست  داشتني، اگر غير از او گرگ ديگري بود «لوبو» يك لحظه هم امانش نمي داد و به حسابش مي رسيد.»
به هر حال راه نفوذ به گروه شكست ناپذير پيدا شده بود: بيانكا.
با جديت نقشه تازه را طرح كردم. ابتدا گوساله اي كشتم و يك يا دو تله آشكار اطراف لاشه اش كار گذاشتم. سر حيوان را كه معمولاً بي مصرف به نظر مي رسد و اتفاقاً بسيار مورد توجه گرگ است، دورتر از لاشه كناري انداختم و اطراف آن را دو تله فلزي نيرومند در جاي مناسب كار گذاشتم و روي آن را به دقت پوشاندم. در حين كار دست ها، كفش ها و ابزار كارم را كاملاً به خون تازه آغشته و دست آخر اطراف محل را مقداري خون پاشيدم. طوري كه انگار از سر حيوان جاري شده است.پس از اين كه تله ها كاملاً در زمين دفن شدند روي خاك را با پوست گرگ صاف كردم و جاي پاهايي هم به وسيله پاي گرگ در اطراف محل ايجاد نمودم. سرطوري قرار گرفته بود كه راه باريكي بين آن و بوته هاي اطراف وجود داشت و در اين راه باريك دو تا از بهترين تله هايم را كار گذاشته و آنها را به سر حيوان نيز متصل كردم.
گرگ ها عادت دارند كه به هر لاشه اي كه باد بوي آن را به مشامشان برساند نزديك شوند، تنها براي آن كه آن را امتحان كنند، حتي اگر علاقه اي به خوردن آن نداشته باشند و من اميدوار بودم اين عادت پاي دسته كرامپا را به آخرين استراتژي من بكشاند. شكي نداشتم كه لوبو حيله جنگي من را در اطراف گوشت كشف خواهد كرد و از نزديك شدن ديگران به دام جلوگيري خواهد نمود. فقط اگر... بله فقط يك اميد داشتم؛ و شما مي دانيد آن اميد چه بود: اين كه يكي از ياران خطا كند!
صبح روز بعد براي بازرسي دام ها به پيش تاختم؛ اوه خداي من!  جاي پاي گروه ديده مي شد و محل سر بريده گاو و تله ها خالي بود. با مطالعه اجمالي ردپاها متوجه شدم كه لوبو گروه را از نزديك شدن به گوشت بازداشته اما يك گرگ كوچك ناگهان و بدون توجه به اخطار سرگروه، به سراغ سربريده رفته و درست پا در دام گذاشته است.
رد را پي گرفتيم و يك مايل آن طرف تر ديديم كه آن گرگ نگون بخت بيانكاست. با ديدن ما، اگر چه قيد سنگين و سرگاو به پاهايش بند بود، اما پا به فرار گذاشت ولي وقتي به صخره ها رسيد ديگر نمي توانست بدود و ما به او رسيديم. او زيباترين گرگي بود كه تاكنون ديده بودم. پوستش واقعاً بي نظير و تقريباً سفيد يك دست بود. وقتي از رفتن باز ماند روبه ما برگشت و خود را براي جنگ آماده كرد. در همين حال زوزه اي طولاني و بلند سرداد كه در سرتاسر دره پيچيد. او جفت نيرومند خود را به كمك مي خواند. ناگهان از بالاي رودخانه زوزه پاسخ شنيده شد، صداي لوبوي بزرگ بود. اين آخرين فرياد بيانكا بود، چون لحظه اي بعد ما به او نزديك شديم و او با تمام توان به مبارزه پرداخت. سپس تراژدي چاره ناپذير آغاز شد، جرياني كه پس از آن بارها و بارها از يادآوري اش غمگين شده ام. هر يك از ما كمندي به گردن گرگ محكوم انداختيم، سرطناب را به زين ها بستيم و در جهات مخالف تاختيم، تا آنجا كه خون از دهان ييانكا بيرون زد و جامه سپيدش را گلگون ساخت، چشمانش خيره ماند، اندامش كش آورد و سفت شد و سپس بي حركت افتاد. وقتي با جسد خونين گرگ به خانه برمي گشتيم در دل شادي مي كرديم ، اولين ضربه را به گروه كرامپا وارد ساخته بوديم.
در مسير بازگشت به تناوب صداي غرش لوبو را كه در تپه هاي دور سرگردان بود مي شنيديم، گويي نااميدانه و غمگين به دنبال بيانكا مي گردد و به چپ و راست مي پويد. او هرگز بيانكا را رها نكرده بود ولي وقتي ديد ما با سلاحهاي آتشين - كه سخت از آن مي ترسيد- به بيانكا نزديك مي شويم و مي دانست كه كاري هم براي نجات جفت سپيدش نمي تواند بكند، مجبور شد از او فاصله بگيرد و شاهد تراژدي هولناك بيانكا باشد. در تمام روز صداي شيون او را در تپه  ها و كوه ها مي شنيدم كه به دنبال جفت خود مي گشت. سرانجام من به يكي از بچه ها گفتم: «حالا ايمان آوردم كه بيانكا جفت او بوده است.»
شب كه فرا رسيد صدايش نزديك تر شد، گويي عقل و هوش از كف داده بود. انگار ديگر آن لوبوي هوشيار بي همتا نبود، شايد ديگر به زندگي اهميتي نمي داد. فقط صداي زوزه اش، زوزه كه نه فريادش، شنيده مي شد. فريادي كه من به راحتي اين كلمه را در دل آن مي شنيدم: «بيانكا... بيان...كا...ب...ي...!»
كمي بعد حس كردم درست نزديك همان جايي است كه ما بيانكا را گرفته بوديم. سرانجام ظاهراً محل را پيدا كرد و وقتي درست به نقطه اي رسيد كه جفتش كشته شده بود ديگر شنيدن صداي شيون دل شكن اش ممكن نبود. در يك لحظه قلبم را چنان دريد كه امان از كف دادم و اشك هايم سرازير شد. فكرش را هم نمي كردم كه سلطان كهن را اينقدر محنت زده ببينم و آوايش را چنين رقت انگيز بشنوم. به راستي سلطان كرامپا ديگر «سلطان» نبود، «هيولا گرگ» نبود، فقط «لوبوي پير» بود و من چه غمگين بودم...
به راستي آدمي چيست؟ حيوان چيست؟ حتي كابوي هاي سنگ دل نيز غم لوبو را حس كردند. يكي از آنان گفت: «هيچ كس تاكنون چنين آوايي از گرگ نشنيده است.» و من غم را در صداي گاوچران حس كردم.
لوبو سپس رد اسب ها را گرفت و به سوي خانه محل اقامت ما آمد. براي انتقام آمده بود يا به اميد پيدا كردن بيانكا نمي دانم، اما تنها موجودي كه سر راهش سبز شد سگ نگهبان ما بود. بيچاره در ۵۰ قدمي خانه در يك چشم به هم زدن تكه تكه شد. اين بار تنها آمده بود، تنها و بسيار بي ملاحظه. صبح روز بعد از جاي پاهايش اين را فهميدم. چنين بي احتياطي تاكنون از او ديده نشده بود. به هر حال براي انجام وظيفه اي آمده بودم و بايد كار را ادامه مي دادم. تله هاي بيشتري در اطراف گذاشتم. بعد از آن دريافتم كه در يكي از تله ها افتاده، ولي به كمك نيروي خارق العاده اش دام را گشوده و گريخته بود. يقين داشتم كه آن قدر آن دوروبرها خواهد گشت تا سرانجام جسد بيانكا را پيدا كند، به همين دليل تصميم گرفتم تمام توانم را براي استفاده از اين فرصت به كار گيرم.
ادامه دارد

سفر و طبيعت
ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |