منصوره شريف زاده
مرادي در حالي كه زير لب آهنگي قديمي و نسبتاً شاد را زمزمه مي كرد به گردگيري تابلوها مشغول بود. ابتدا تابلو پاييز را به دقت گردگيري كرد. اسمش را تابلو بخت گذاشته بود. بعد آن را روي يكي از ديوارهاي دكه اش نصب كرد. اين تابلو در نظرش ارزش و اعتبار خاصي پيدا كرده بود و هر چند لحظه يك بار نگاهش را سوي خود مي كشاند. تابلوهاي ديگر را هم يكي يكي پاك كرد و سرجايشان گذاشت. يك بار كه به تابلو پاييز نگاه مي كرد، پيش خودش سالن بزرگي را مجسم كرد كه ديوارهاي طلايي با نورافكن هاي كوچك سقفي داشت. زير لب گفت: «در اولين فرصت اين جا را رد مي كنم.»
در باز شد، مرادي به طرف در چرخيد.
«سلام، مي بخشيد. دير كردم. رفته بودم رنگ بخرم.»
حسن بسته رنگ را روي ميز گذاشت. صورت كوچك و استخوانيش پريده رنگ به نظر مي رسيد.
«سلام حسن جان، دلواپس شدم. راستي حالت چطور است؟»
«چيزي نيست كمي سرما خورده ام»
«خدا را شكر كه آمدي.»
حسن به دور و برش نگاه كرد: «اين جا چه قدر عوض شده!»
«اول يك چاي بريز بخور، تا بعد برايت مفصل تعريف كنم.»
حسن استكان ها را توي نعلبكي گذاشت: «براي شما هم بريزم؟»
«خيلي ممنونم.»
مرادي دستي به ريش سفيدش كشيد: «راستي حسن جان! صبح كه آمدم، يك نامه افتاده بود اين جا.»
مرادي با انگشت وسط دكه را نشان داد: «فكر كنم از زير در انداخته بودند.»
كمي دوروبرش را نگاه كرد. بعد بلند شد و روي ميز را گشت: «عجيب است، گذاشته بودم همين جا، روي ميز.»
حسن بلند شد. روي ميز را به دقت نگاه كرد. جعبه رنگ را برداشت، زيرش را نگاه كرد. قلم موها را جا به جا كرد. مرادي كمي فكر كرد: «يادم افتاد؛ فكر كنم وقتي داشتم اين كاغذها و مقواها را جمع وجور مي كردم، نامه را هم قاطي آنها برده ام بيرون.»
مرادي از دكه بيرون رفت و پشت سرش حسن هم بيرون آمد. چند قدم آن طرف تر جلو پاساژ، مرادي ايستاد. زير درختي را نشان داد: «اين جا ريختم. لامصب ها نمي گذارند يك دقيقه بماند.»
به دكه برگشتند. حسن پرسيد: «چرا تابلوها را حراج كرده ايد؟»
«صبر كن بعداً برايت تعريف مي كنم.»
حسن رو به روي مرادي نشست. مرادي سرش را تكان داد: «حيف كه خود نامه نيست نشانت بدهم.»
«كي فرستاده بود؟»
«يك نفر به نام كمالي.»
«چي نوشته بود؟»
«نوشته بود كلكسيون تابلوهاي نقاشي دارد. بعد هم كلي از تابلوهاي من تعريف كرده بود.»
حسن هيجان زده گوش مي داد. مرادي ادامه داد: «نوشته بود تا به حال تابلويي به زيبايي تابلو پاييز شما نديده ام.»
حسن به تابلو پاييز نگاه كرد. مرادي دست هايش را به هم ماليد: «نمي داني حسن، چه چيزهايي نوشته بود...»
مرادي چشمش به استكان هاي چاي افتاد: «سرد شده، بگذار عوض كنم.»
حسن استكانش را برداشت: «همين طور خوب است.»
مرادي چاي خودش را عوض كرد. چاي داغ را به يك جرعه سر كشيد. استكان را توي نعلبكي گذاشت: «نوشته بود: مردم چنان كه بايد و شايد از هنر چيزي نمي دانند. اين شما هنرمندان هستيد كه بايد مردم را علاقه مند كنيد.»
حسن به دهان مرادي خيره شده بود. مرادي ادامه داد: «نوشته بود من با نفوذي كه در چندين برنامه تلويزيوني دارم. ضمن معرفي شما، در چند سخنراني درباره هنر و تاثير آن بر روح و روان انسان صحبت خواهم كرد. بايد مردم را كاملاً با هنر آشنا كرد.»
مرادي چند لحظه مكث كرد. حسن داشت با قلم موها ور مي رفت. بعد ادامه داد: «آهان يك جا نوشته بود: هنرمندي مثل شما حيف است كه توي يك دكه كار كند، آن هم ته يك پاساژ.»
حسن گفت: «شما كه سال هاست مي خواهيد جاي بزرگ تري بخريد، ولي...»
«آره حسن جان، انگار اين آقاي كمالي سال ها با من رفيق بوده، درد مرا مي داند. مي فهمي!... نوشته بود... شما تا چند سال ديگر قدرت امروز را نخواهيد داشت. پس نبايد فرصت را از دست بدهيد... من كاري مي كنم كه مردم آثار شما را در بهترين نمايشگاه هاي دنيا ببينند.»
مرادي عينكش را جا به جا كرد: «نوشته بود... از اين به بعد همه بايد به شما بگويند استاد مرادي. نوشته بود: اين بهترين لقب براي يك هنرمند پير است. نوشته بود: بارها براي ديدنتان آمده ام، اما شما نبوديد.»
حسن سرش را جلو گرفته بود و چشمان ريزش را جمع كرده بود. مرادي با شوق ادامه داد: «نوشته بود: مي خواهم شما را مشاور خودم بكنم.»
«مشاور براي چي؟»
«وقتي مي خواهد برود خارج، مرا هم ببرد تا در مورد تابلوهايي كه براي كلكسيونش مي خرد، نظر بدهم كه قلابي بهش نيندازند.»
حسن لبخند زد. مرادي با دست روي شانه حسن زد: «پسر ما كلي هنرمند بوديم و خبر نداشتيم.»
«راستي نگفتيد چرا تابلوها را به حراج گذاشتيد.»
«يادم رفت بگويم.»
مرادي دستي به موهاي خاكستريش كشيد: «نوشته بود: براي شروع بهتر است كمي تبليغ كنيد... براي تبليغ هم بهترين كار حراج تابلوها با قيمت خيلي ارزان است... اين طوري مردم جلب مي شوند.»
«ولي اين طوري خيلي ضرر مي كنيد.»
«اصلاً مهم نيست... از صبح تا حالا نصف بيشتر تابلوها فروش رفته.»
حسن با تعجب نگاهش مي كرد. مرادي نگاهش را به اطراف گرداند: «فردا هم مي روم به اين معاملات ملكي سر ميدان مي سپرم يك مشتري پيدا كند، همين يكي دو روز از شر اين جا راحت مي شويم.»
حسن پرسيد: «چرا اين جا را مي فروشيد؟»
مرادي با لبخند گفت: «نترس پسر... اصلاً يادم رفت اصل موضوع را برايت بگويم... اين آقاي كمالي نوشته بود: براي اين كه ثابت كنم چه قدر به شما و هنر شما علاقه مندم، حاضرم يك طبقه از خانه خودم را در اختيار شما بگذارم.»
حسن با خوشحالي پرسيد: «كجا هست؟»
مرادي سرش را تكان داد: «كجا؟ افسوس... اگر نامه بود از نشاني اش مي فهميديم.»
«حتماً جاي خوبي است.»
«كاشكي همين امروز آمده بود. حيف كه نوشته بود بايد برود خارج... حتماً فردا پس فردا پيدايش مي شود.»
«نكند نيايد.»
«حسن جان، ته دلم را خالي نكن پسر. يك آدم متشخص كه بي خود حرف نمي زند.»
«گفتم يعني نكند مسافرتش طول بكشد يادش برود... يا مثلاً پشيمان شود.»
«اي بابا... اين آقا حرف هايي زده بود كه از هيچ كس تا به حال نشنيده بودم. خيلي آدم محترمي است. حيف كه نامه را گم كردم... اگر بود مي فهميدي ما با كي طرف هستيم.»
حسن با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد: «خدا كند زودتر برگردد.»
«از قديم الايام كساني بوده اند كه قدر هنر را مي دانستند... تو نگاه به حالا نكن كه سال تا سال يك نفر از اين جا رد نمي شود... نقاش ها را به قصرها مي بردند... هديه هاي گرانبها بهشان مي دادند...حيف و صد حيف...»
مرادي به تابلو پاييز اشاره كرد: «نوشته بود: اين تابلو شما آدم را منقلب مي كند... باور كن حسن، از صبح تا حالا هر بار كه به اين تابلو نگاه مي كنم، به نظرم قشنگ تر مي آيد. مي داني، دل كندن ازش دارد برايم سخت مي شود، ولي خب، يك ميليون هم كم پولي نيست.»
«يك ميليون تومان؟»
«مگر نگفتم... اي بابا چه حواسي دارم من.»
حسن از خوشحالي بالا پريد.
«مي داني حسن، وقتي فكر مي كنم، مي بينم با اين پول چه كارها كه نمي شود كرد.»
حسن جعبه رنگ را باز كرده بود و داشت با رنگ ها ور مي رفت.
«حتماً كلي مشتري پولدار برايم مي آورد. اين طور آدم ها دوست هاي سرشناس زياد دارند.»
حسن با سر حرف او را تصديق كرد.
«حسن جان... خوشبختي در خانه ما را زده...»
حسن تخته شاسي را برداشت و شروع به ساختن رنگ كرد. مرادي بلند شد. با دستمال تابلو پاييز را با دقت پاك كرد. حسن گفت: «تا غروب چيزي نمانده، برويم سر تابلو زمستان.»
«از صبح تو اين فكرم كه چي مي شد اگر اين آدم سال ها پيش آمده بود سراغم...»
زن و مرد جواني جلو دكه ايستادند. مرادي بلند شد. جلوتر رفت و سلام كرد. مرد و زن سلام كوتاهي كردند. زن چندبار با انگشت تابلوهاي چيده شده كنار ديوار را به مرد نشان داد و آهسته حرفي زد. چند لحظه جلو تابلوها ايستاده اند. بعد برگشتند تا بروند. يك مرتبه زن مرد را صدا زد و تابلو پاييز را به مرد نشان داد. هر دو وارد شدند. از فاصله باريك بين ميز و سه پايه گذشتند و جلو تابلو ايستادند. زن آهسته گفت: «خوب نگاه كن، انگار خودش است.»
«اصلاً نمي توانم باور كنم.»
«كاش مي شد با خودمان ببريم خارج.»
مرادي به ياد نامه كمالي افتاد. گوش هايش را تيز كرد. زن دهانش را دم گوش مرد گذاشت. صدايش شنيده نشد. مرد بلند گفت: «مشكل است. خيلي مشكل است.»
زن گفت: «مي گويم دل را بزنيم به دريا... »
مدتي آهسته با هم پچ پچ كردند. مرادي سرش را به حسن نزديك كرد و آهسته گفت: «خيلي مواظب باش.»
دست هاي لرزانش را به هم فشرد. مرد دستش را جلو برد و آهسته حرفي زد. مرادي نفسش را حبس كرد. مرد دستش را انداخت. مرادي نفس راحتي كشيد. زن با لبخند حرف مرد را تصديق مي كرد. مرد گفت: «من هم معتقدم يادآوري بعضي از لحظه ها هر چه باشد مي ارزد.»
«مي گويم امشب فكرهايمان را بكنيم، اگر تصميم قطعي گرفتيم صبح بياييم.»
زن رو كرد به مرادي و پرسيد: «صبح ها كه هستيد؟»
«از صبح يك سره باز است.»
«اين تابلو چند هست؟»
«يك ميليون تومان.»
مرد با تعجب پرسيد: «يك ميليون! شوخي نمي كنيد؟»
«چرا شوخي؟... همين امروز يك مشتري خواسته.»
«عجب»
زن پرسيد: «يعني شما امروز يك مشتري داشته ايد كه حاضر بوده يك ميليون تومان براي اين تابلو بدهد؟»
«بله خانم... خيلي ها هستندكه قدر هنر را مي دانند.»
مرد با لحن شوخي گفت: «حالا به ما چند مي فروشيد؟»
«من كه گفتم اين تابلو قبلاً فروش رفته.»
زن گفت:«يك ميليون؟»
«بله خانم»
زن صورتش را توهم كشيد. چند بار به دوروبرش نگاه كرد. مرد به طرف در رفت وزن به دنبالش. وقتي دور مي شدند، صداي مرد شنيده شد كه مي گفت: «شوخي مي كند.»
مرادي به دنبالشان تا دم در رفت. چند لحظه ايستاد. بعد برگشت: «اين شاگرد مغازه روبه رويي چه بي ادب است. عوض سلام هر هر مي خندد. صبح كه آمد تابلو بخرد بايد بهش نمي فروختم.»
بعد به حسن اشاره كرد: «بلندشو پسر آن رنگ ها را بگذار كنار، كمك كن اين تابلو را جايي مخفي كنيم. مي ترسم شب بيايند سراغش. از آن حرفه اي ها بودند، حتماً از جريان كمالي بو برده اند.»
با دست هاي لرزان سيگاري آتش زد: «آن هم يك چنين وقتي... درست موقعي كه خوشبختي... »
«حالا چند لحظه بنشينيد.»
مرادي سيگار را در زيرسيگاري گذاشت:«بايد عجله كنيم... شايد همين الان با همدست هاشان برگردند.»
به طرف تابلو رفت: «بيا حسن... بيا پسر سرش را بگير، مي ترسم بيفتد.»
«كجا بگذاريم؟ تو اين دكه كه جاي زيادي نيست.»
«مي ترسم... مي ترسم بلايي سرش بيايد. كاشكي اين كمالي همين امروز آمده بود.»
«ترا به خدا خونسرد باشيد. بياييد يك چاي بخوريد.»
رگ هاي پيشاني مرادي ورم كرده بود. گفت: «مي گويم حسن، بهتر نيست پليس خبركنيم؟»
حسن توي استكان ها چاي ريخت: «دردسر مي شود.»
حسن استكان مرادي را جلوش گذاشت: «كاشكي مي رفتيم سر تابلو... »
«امروز به جاي اين كه چيزي به تو ياد بدهم، فقط دارم كلافه ات مي كنم... تقصير خودم است. نبايد مي گذاشتم جلو چشم.»
حسن دست به سبيلش كشيد. چند لحظه در سكوت گذشت.
«گفتم پسرم بيايد خيلي خوشحال مي شود.»
«مگر قرار است بيايد؟»
مرادي سيگارش را برداشت و پك محكمي به آن زد: «گفتم كه نامه داده بود. عكس پسرهايش را هم فرستاده بود.»
مرادي جيب هايش را گشت: «پيدا كردم... ببين چه خوشگل شده اند... خيلي وقت است كه آنها را نديده ام. دلم برايشان يك ذره شده. هر بار كه نامه مي دهند مي گويند مي آييم. مگر اين جا تا شمال چه قدر راه است؟»
حسن عكس ها را گرفت. مرادي انگار با خودش حرف مي زد: «من ديگر پير شده ام. .مثل برگ هاي خشك شده، مچاله شده ام. هيچ كس رغبت نمي كند به صورتم نگاه كند. همه دوست و آشناهاي دوران جواني دارند يكي يكي مي روند. كارم شده است رفتن از اين مجلس ختم به آن مجلس ختم. دلخوشي هايم يكي يكي ازم گرفته مي شود. اين هم از...»
«ترا به خدا اين حرف ها را نزنيد... نگاه كنيد، اين يكي عين پسرتان شده.»
«دلم خيلي برايشان تنگ شده. نوشته حتماً مي آيند. خدا كند وقتي مي آيند، توي يك جاي بزرگ باشيم. پسرم اين جا را دوست ندارد. مي گويد شما احتياج به جاي بزرگ تري داريد.»
حسن عكس ها را به مرادي برگرداند. مرادي چند لحظه به آنها نگاه كرد. آنها را به لب هايش نزديك كرد. بعد در جيب بغلش گذاشت: «چه قدر دلم برايشان تنگ شده...»
با دست، نم چشم هايش را گرفت: «چطور است برويم سر تابلو زمستان؟ فقط چند تا شاخه ديگر مانده.»
«راستش، امشب دست و دلم به كار نمي رود.»
سيگار را توي زيرسيگاري خاموش كرد چايش را سر كشيد و بلند شد: «بيا حسن، كمك كن. بهتر است از جلو ديد برش داريم.»
«فكر مي كنم رو به ديوار جايش بهتر است.»
«به جاي اين همه جر و بحث، بيا كمك كن. نمي دانم چرا دست هايم قدرت ندارد.»
مرادي با كمك حسن تابلو را كنار ديوار گذاشت و پرده اي رويش كشيد. مقداري مقوا و روزنامه جلوش گذاشت تا كاملاً از ديد دور باشد. هوا داشت تاريك مي شد. مرادي بيرون رفت و به دنبالش حسن از دكه خارج شد: «اصلاً يادم رفته بود، خوب شد كسي اينها را نبرده.»
حسن دو تا از تابلوها را برداشت و كنار دكه جلو تابلو پاييز گذاشت. مرادي با دو تابلو وارد شد و آهسته گفت: «حسن بيا...»
حسن به دنبال مرادي بيرون رفت. مرادي دو تا مغازه آن طرف تر را نشان داد: «دو سه تا جوان با اين شاگرد مغازه رو به رويي داشتند اين جا را نشان مي دادند.»
«شايد فكر مي كنيد.»
«پس چرا تا مرا ديدند، رفتند تو.»
بعد يك مرتبه گفت: «فكر مي كنم همدست همان دزدها باشند. آن زن و مرد را مي گويم. اي دل غافل...»
ته پاساژ خلوت بود. حسن و مرادي بقيه تابلوها را كنار دكه چيدند. مرادي دست هايش مي لرزيد: «مي گويم حسن، بهتر است من امشب همين جا بمانم. بعيد نيست نصف شب...»
«اين جا كه جاي خواب ندارد.»
«من كه خيال خوابيدن ندارم. اين طوري خيالم راحت تر است.»
«اين جا خيلي سرد است. شما هم رماتيسم داريد.»
«مجبورم بمانم... تا وقتي كمالي نيامده، مجبورم همين جا بمانم.»
حسن كتش را پوشيد: «اگر در را محكم ببنديد، كسي نمي آيد.»
«شب شده، بهتر است تو هم بروي.»
«شام چي مي خوريد؟»
«از ظهر كمي مانده... اما من اصلاً ميل ندارم.»
سوز سردي از لاي در به درون دكه نفوذ مي كرد. مرادي كتش را پوشيد و دست هايش را توي جيب هايش چپاند. دلش مي خواست مي توانست قدم بزند. سيگاري آتش زد. حلقه هاي دود جلو چشمش به هم مي پيچيد و احساس خواب را در تمام وجودش زنده مي كرد. چشمانش را ماليد. بلند شد. تصميم گرفت تابلو زمستان را تمام كند. پايه را كنار ديوار گذاشت. تابلو را رويش نصب كرد. يك استكان آب روي ميز گذاشت. قلم مو را شست. كمي رنگ ساخت. دست هايش از سرما مي لرزيد و قدرت نداشت قلم مو را خوب حركت بدهد. حس مي كرد سردي درون تابلو به عمق وجودش رخنه مي كند. دست هايش را مشت كرد و جلو دهانش گرفت. حرارت نفسش كمي آنها را گرم كرد. به طرف صندليش رفت. روي آن نشست. كفش هايش را در آورد و پاهايش را جمع كرد. سرش را بر دست هاي استخوانيش تكيه داد. صداي باد در بيرون مي پيچيد و در را تكان مي داد. زير لب گفت: «ديگر مجبور نيستم تا آخر عمر اين جا، توي اين دخمه بمانم.»
لبخندي گوشه لب هايش نشست. تصميم گرفت چاي بخورد. كفش هايش را پوشيد و بلند شد. چراغ را روشن كرد و كتري را رويش گذاشت. دست هايش را روي بخار آن گرفت. گرمي مطبوع چراغ، خواب را كم كم به چشمانش آورد. يك لحظه خوابش برد. از صداي قل قل آب چرتش پاره شد. چراغ را پايين كشيد و چاي را دم كرد. هواي دكه كمي گرم شد. دلش مي خواست تابلو را تمام كند، اما بدنش كرخ شده بود. با خودش گفت: «خدا كند اين كمالي زودتر بيايد.»
براي خودش چاي ريخت و روي صندلي چمباتمه زد. از روي استكان چاي، بخار مطبوعي بلند مي شد. پشت دستش را جلو دهان گرفت و دهن دره اي كرد. چشمانش از شدت خواب مي سوخت. به ديوار مقابل زل زده بود. براي يك لحظه پلك هايش روي هم آمد. سرش را تكان داد و چشمانش را باز كرد. مقابل خود ذرات ريز و شفافي را ديد كه مثل برف به زمين مي ريخت. همه جا سفيد بود و او در جاده هاي پربرف به دنبال زن و مرد مشتري كه تابلو اش را مي بردند، مي دويد و فرياد مي زد كه با صداي توفان از خواب پريد. در دكه به شدت تكان مي خورد. با وحشت از جا پريد و پشت در ايستاد. نفس در سينه اش حبس شده بود. با تمام نيرويش به در فشار مي آورد كه باز نشود. با تمام وجود فرياد زد:
«نمي گذارم.»
پاهايش لحظه به لحظه سست تر مي شد. سرش سنگين شده بود و يك لحظه دردي سخت در قلبش پيچيد و همان جا پشت در نقش زمين شد.