سعيد دهقاني
هدف از اين نوشتار، معرفي و بررسي اجمالي كتاب بعد پنجم: كاوشي در قلمرو روحاني( انتشارات قصيده سرا ) اثر جان هيك فيلسوف شهير معاصر دين است.
اين كتاب حاصل بيش از سي سال كار و تلاش و مباحثات و مجادلات دين شناسانه اي است كه وي با دانشمندان متعدد اديان گوناگون به انجام رسانيده و ماحصل آن را همان طوري كه خود مي گويد در اين كتاب به خوانندگان غيرمتخصص و البته با زباني رسا و گويا عرضه دارد. كتاب از يك مقدمه، شش بخش و بيست و شش فصل تشكيل شده است و ما به صورت متوالي اما به طور اجمال و البته با ارائه تصويري كلي از مباحث كتاب بدان خواهيم پرداخت. شايان ذكر است كه اين مقاله تحليلي - انتقادي بااستفاده از ترجمه كتاب مذكور به قلم دكتر بهزاد سالكي انجام شده است و تمامي نقل قول ها و انتقادها با توجه به صحت و دقت ترجمه از انگليسي به فارسي صورت گرفته است .
زير ذره بين
هيك در مقدمه اين كتاب به دنبال آن است تا از فرهنگ فن سالارانه، فرهنگ غربي كه تبيين هر چيزي را در گرو تبيين علمي آن مي داند، و از سوي ديگرآن را كامل ترين تبيين پديده ها به شمار مي آورد، فاصله بگيرد.
هيك در مقدمه اين كتاب به دنبال آن است تا از فرهنگ فن سالارانه، فرهنگ غربي كه تبيين هر چيزي را در گرو تبيين علمي آن مي داند، و از سوي ديگرآن را كامل ترين تبيين پديده ها به شمار مي آورد، فاصله بگيرد - البته بدون انكار و يا كم جلوه دادن اهميت آن - و به تصوير ديگري برسد كه بر اساس آن بتواند تفسير جديدي از عالم و آدم ارائه نمايد. او در اين كتاب مي خواهد اثبات نمايد كه طبيعت انسان ها داراي بعد پنجمي است كه از نظر او، همان بعد روحاني و باطني ماست كه ما را قادر مي سازد به بعد پنجم عالم كه همان ذات متعال و واقعيت غايي است، واكنش نشان دهيم. او از دوراني به نام دوران محوري نام مي برد كه در طي آن، كه از حدود اواسط هزاره اول ق.م.مسيح آغاز مي شود، شخصيت هاي برجسته اي در چين، هند، ايران، فلسطين، يونان، كه به يك معنا مي توان دامنه گستره جغرافيايي آن را «هلال خصيب» ناميد، پديد آمدند. اين افراد جهت دگرگوني انسان از وضعيت كنوني او كه وضعيتي «نامطلوب» و «ناكامل» بود به سوي وضعيتي بهتر كه در آن همه چيز «مطلوب و كامل» بود، شروع به تبليغ پيام خود كردند.
اين حس ناكامل بودن در مردم پيش از دوران عصر محوري را اديان شرقي ناشي از كوردلي روحاني و يا آگاهي كاذب و اديان غربي ناشي از گناه مي دانستند. به هر حال پيام اين پيام آوران مستلزم تغيير انسانها از خود محوري به جهت گيري تازه اي كه ريشه در ذات متعال دارد، بود.
ذات متعال كه بعد پنجم عالم است در ارتباط با بعد پنجم طبيعت انسان يعني اصل متعال در درون انسان است. ذات متعال كه هيك از آن با اصطلاحاتي نظير خدا، امر قدسي، وجود ازلي، هستي لايتناهي، واقعيت مطلق، ذات متعال نام مي برد، واقعيتي فرا مقوله اي وراي گمان و تصور بشري است. او امري بيان ناپذير است و تحت هيچ مقوله اي از مقولات مأنوس فاهمه بشري در نمي آيد.هيك با اين معنا و براي اثبات گونه گوني توصيفات متعدد بشري از آن واقعيت متعال، استفاده پلورالستيك مي كند و معتقد مي شود كه هر يك از اين نظام ها در تفسير خود از آن ذات متعال درست و بحق هستند كه به نوبه خود پاسخ هايي اصيل و معتبر به همان ذات متعال مي باشند.
بايد خاطرنشان سازم كه هيك در جاي جاي اين كتاب با تكيه بر تصوير بزرگ خود درصدد ارائه مدلي براي اثبات معناي پلوراليستي از آن واقعيت متعال است كه در درون شيوه هاي فرهنگي متفاوت موجود انسان به تجربه درمي آيد.
فصل اول با عنوان امروزه ما از كجا آغاز كنيم نشان مي دهد كه تبيين علمي و طبيعي هر پديده اي نه لازم و نه كافي است. اين تبيين طبيعت گرايانه كه با شروع قرن هفدهم آغاز مي شود، كل ساختارهاي ذهن و مغز ما و نيز روابط بين آنها را متحول ساخته است. هيك اين نظريه طبيعت گرايانه كه واقعيت را منحصراً در اشكال متكثر انرژي مي بيند كه عالم طبيعي را شكل و نظام مي بخشد، رد مي كند، و معتقد به تفسير ديگري در عالم مي شود كه ريشه در بعد پنجم طبيعت روحاني ما دارد. از نظر هيك كل جدال علم در مقابل دين كه در قرن نوزدهم آغاز گرديد، خطاي بسيار عظيمي بوده است. اساساً از ديدگاه او موضوع و مسائل ديني خارج از حيطه علم قرار مي گيرد و علم يقيناً و اثباتاً در آن قلمرو نمي تواند وارد شود. از اين رو هيك تصويري را ارائه مي دهد كه شامل دو قطب تفسير ديني و طبيعت گرايانه شود كه هركدام در حيطه موضوعات خود قدرت داوري و ارزيابي را دارند.
در فصل دوم با عنوان طبيعت گرايي همچون خبري ناخوشايند براي بسياري كسان ،مي گويد كه تفاوت ديدگاه هاي طبيعت گرايانه و ديني اين است كه تفسير طبيعت گرايانه از عالم، اگر درست باشد، خبر بسيار بدي براي نوع انسان به طور كلي است؛ در حالي كه تفسير ديني، اگر درست باشد، خبر خوشايندي براي نوع انسان به طور عام است. از نظر هيك تفسير صرفاً طبيعت گرايانه نمي تواند بعد پنجم واقعيت دروني ما را در پاسخ به آن ذات متعال اقناع نمايد و از اين رو براي تفسير عالم ناكافي و ناكارآمد است. به همين دليل وي در فصل سوم روزنه هايي به سوي ذات متعال به دنبال واسطه هايي در علوم فيزيكي، علوم اجتماعي، جهان طبيعت و در حيات انساني است كه مي توانند نوعي هيبت، حساسيت، واكنش و احساس شگفتي و حيرت در ما ايجاد نمايند كه «همچون نقطه تماس بين سرنوشت روحاني خود ما و واقعيت روحاني عظيم تر در درون، اطراف و در فراسوي ما احساس مي شود.» و اين همان پاسخ به پيام آن ذات متعال است كه در ارتباطي تنگاتنگ با ذات اصيل و متعالي درون ما قرار دارد.
در فصل چهارم كليد شناخت هيك به دنبال پاسخ به دو پرسش است: ۱- چگونه ما چيزي را مي شناسيم؟ ۲- ما چه چيزي را مي توانيم، بشناسيم؟ او در واقع معتقد است كه ادراك انسان در همه سطوح آگاهي طبيعي، اخلاقي، ديني، اجتماعي اي كه دريافت مي كند نظم و معنا مي بخشد و همين نظم و نسق داده هاي ذهني به مثابه تفسيرانسان از همان داده هاست.
نتيجه فصل چهارم را هيك به طور خلاصه در فصل پنجم چرخاندن كليد واقع گراي انتقادي چنين مي آورد: هر يك از موجودات - بنا به مطالب ماقبل - ساختار ادراكي متفاوتي غير از ديگران دارند و در نتيجه مدرك آنها غير از مدرك ديگر موجودات است. مثلاً توصيف ميزي كه در كنار ماست از سوي من و با توصيف فيزيكدانان از آن به عنوان مجموعه هاي بي نهايت خرد انرژي رها شونده كه با شتابي عظيم در حال حركت هستند، بسيار متفاوت است. در حوزه تفسيرديني عالم نيز وضع به همين منوال است. واقعيت متعال در ذات خود فراتر از گستره تجربه آگاهانه بشري است و در درون هيچ يك از نظامات مفاهيم انسان كه انسان براساس آنها قادر به انديشيدن هست، نمي گنجد. اين واقعيت، تنها آن [البته هيك واژه «آن» و يا حتي «او» را نيز در مورد آن ذات متعال ناقص مي شمارد] چيزي است كه هست لكن چيستي آن نمي تواند از طريق مقولات بشري توصيف شود. انسانها تنها مي توانند «تأثير» آن را بر خود «توصيف كنند» البته آن هم با مقولات ناقص ادراكي خود كه به هيچ وجه نمي تواند معرف چيستي آن ذات يگانه باشد. نتيجه اي كه هيك از اين مبحث مي گيرد اين است كه بايد بپذيريم كه واقعيت هايي خارج از ما وجود دارند لكن ما هرگز از آنها آن گونه كه در ذات خود هستند، آگاه نيستيم [و اساساً نمي توانيم آگاه باشيم] بلكه تنها مي توانيم به آنها آنگونه كه به نظام شناختاري و ادراكي ما متجلي شده و بر آن تأثير مي گذارند، آگاهي يابيم و تنها ابزار شناخت اين تأثير «تجربه ديني» است كه به اعتقاد هيك: ابزار ارتباطي بعد پنجم انسان با بعد پنجم عالم طبيعت است.
در فصل ششم معناي ديني حيات هيك از معناي علمي حيات - به اصطلاح خود وي - و معناي ديني آن سخن مي گويد. به اعتقاد او، آگاهي از اعمال انسان ها به مراتب آسان تر و مطمئن تر از آگاهي به سخنان آنهاست. عمل هر فردي نهايتاً بازتاب كلي آگاهي و نحوه شناخت اوست. هر يك از اديان جهان نيز تصويري رازآلود و مبهم درباره جهان و حيات آن ارائه مي دهند كه در مجموع در روند كلي حيات ما تأثير مي گذارد. هيك سپس در فصولي (فصل ۷و۸) به عنوان خوش بيني كيهاني در شرق و غرب معتقد مي شود كه در مجموع بركل كيهان و تمامي ادياني كه چه در شرق و غرب پديد آمده اند مبشرنوعي خوش بيني بر نظام عالم هستند.
هيك در فصل نهم تجربه واقعيت مطلق به عنوان خدا و در فصل دهم، تجربه عين واقع به مثابه ذات مطلق، دوباره به همان مقوله «تجربه ديني» باز مي گردد. هر جامعه ديني خداي مورد تجربه خاص خود (يهود، ويشنو، شيوا، تثليث مقدس، درمه كيه و غيره) را واقعيت مطلق مي پندارند. اما بر طبق فرضيه كثرت گرايي، هريك از اين توصيفات در ذات خود صحيح بوده و في نفسه واقعيت مطلق است. به عبارت ديگر، همه اين گزارشها، تجليات آن واقعيت متعال به نوع انسان است.
فصل يازدهم درباره حالات تبديل يافته آگاهي است. هيك به تجربه چيزي بيرون از ذهن و تجربه چيزي در درون ذهن معتقد بوده و ميان اين دو قائل به تفكيك نمي شود. از نظر او تجربه چيزي بيرون از خود مانند ديدن يك درخت بلوط غير از تجربه جمع اعدادي است كه ما در درون خود آن را انجام مي دهيم، بنابراين عمل محاسبه تنها در ذهن و آگاهي من انجام مي گيرد در حالي كه درخت بلوط واقعاً در خارج موجود است.
فصل دوازدهم درباره تجارب ديني است كه شامل هر تجربه ديگري، شامل فعاليت تفسيري خود ذهن است. تجربه ديني با استفاده از مفاهيم ديني در درون خود انسان شكل مي گيرد و اين غير از تجاربي است كه شرايط طبيعي واسطه در تجربه آن قرار مي گيرند. تجارب نوع اول همان تجارب عرفاني اند. در تجربه ديني هميشه حس حضور در برابر آن واقعيت غايي وجود دارد كه زمينه تجربه ديني را فراهم مي آورد. هيك سپس در فصل سيزدهم مكاشفه ها- مطالعه موردي جوليان نورويچي از ظهور زنان اهل مكاشفه سخن مي گويد و تجارب ديني آنها را با استفاده از مفاهيم ديني خودشان به تصوير مي كشد.
فصل پانزدهم عرفان توحيد وجودي: اتحاد حقيقي ناميده شده است. هيك در اين فصل به دنبال آن است تا نشان دهد كه حالت نهايي، كه در فراسوي اين حيات قرار دارد، ممكن است حالتي باشد كه در آن فرديت بشري با رسيدن به غايت خود، سرانجام پشت سرگذاشته مي شود. به نظر هيك سخن گفتن با ذات مطلق را در اين حيات بايد به طور مجازي تفسير نمود. اما فلسفه ادويتا و دانتا نه تنها اتحاد بدون تمايز را ممكن مي داند بلكه بر آن تأكيد مي كند.
فصل هفدهم جنبه تاريك، به جنبه هاي تاريك آيين ها و اديان مي پردازد، جنبه هايي كه منشأ جنگ و قتل و خشونت و كشتار ميان ملل جهان شده است و در اين منازعات هر كدام از طرفين درگير مدعي بوده اند كه خدا در كنار آنهاست. هيك مثالهاي بسياري را متذكر مي شود كه در آنها طرفين مخاصمه با استفاده ابزار انگارانه از دين خود را حق مجسم و ديگري را شيطان مجسم مي پنداشتند و به همين سبب منازعات و كشتارهايي را در سطح وسيع جامعه بشري مرتكب شدند.
هيك در فصل هجده، معيار به دنبال معياري است كه ميان تجربه هاي ديني واقعي و تجربه هاي فريب آميز تميز گذارد. از نظر او معيار اصلي تنها مي تواند تأثير دگرگون كننده بلند مدت بر روي تجربه كننده باشد. تجارب ديني هنگامي اهميت داشته و واقعي مي باشند كه معناي آن در حيات در حال تكوين ما آميخته شود. به عبارت ديگر، اگر حالات تبدل يافته آگاهي ما تأثيري بنيادين و متحول در حيات عملي و ديني ما به جاي گذارند و به محوريابي نيرومند در خدا، امر قدسي، واقعيت غايي و حس شفقت نسبت به همنوعانمان بيانجامد، اين گواه صحت و درستي تجارب ما در برابر آن ذات متعال است.
هيك در فصل نوزدهم با عنوان يك قديس زنده بهتر از صد قديس مرده است، به عنوان مثال، به توصيف و گزارش قديساني مي پردازد كه در تجربه ديني مستمر و با بعد پنجم متعال خود يعني همان سرشت خداگونه به آن ذات متعال پاسخ داده اند و حس حضور در بارگاه او را ادراك نموده اند. اين قديسان براي ما نمونه خوبي هستند كه بدانيم چگونه مي توان با اعتماد به تجربه ديني در درون هر سنت ديني به ارتباط با آن ذات متعال نائل شد و اين امر نه تنها امري ممكن كه امري است واقع شده. او سپس در فصل بيستم و بيست و يكم به مطالعه موردي مهاتماگاندي اين سياستمدار معروف قرن بيستم و در عين حالا اهل مراقبه و تأمل مي پردازد كه چگونه در عين اشتغال به سياست، تجارب ديني خود را براي رسيدن و پاسخ گفتن به آن ذات متعال به كار گرفت و توانست پيروان زيادي را در شبه قاره هند پيدا كند و معادلات جهاني را در هم بريزد. فردي كه به گفته هيك بسيار منزوي بود وهميشه سر در جيب مراقبت و تأمل داشت، به عدم خشونت در برابر ستمگران ناعادل و توسل به سرشت دروني آنها با استدلال عقلي معتقد بود. از اين رو هيك در فصل بيست و دوم حقيقت گاندي براي زمانه ما نتيجه مباحث دو فصل قبلي را اظهار مي دارد و آن اينكه بكوشيم درسهاي زندگي و انديشه گاندي را براي زمانه خود بيان كنيم.
آخرين فصل از كتاب هيك درباره مرگ و جهان فراسو است. هيك در اين فصل با به چالش فراخواندن نظريه هاي سنتي و خصوصاً سه دين بزرگ توحيد گراي يعني يهوديت، مسيحيت و اسلام معتقد به يك نوع استمرار سرگذشت حيات انسان در فراسوي نقطه مرگ جسماني مي شود. از نظر هيك امكان وجود حياتهاي متعددي پس از فساد و امحاي جسم خاكي كاملاً معقول به نظر مي رسد. هيك از قول اخترشناسان و خصوصاً اختر فيزيكدانها از امكان وجود جهانهاي ديگر مستقل از جهان ما سخن مي گويد. از نظر هيك، هر كار خير و احساني كه حيات انسان منشاء آن باشد، هرگز سرانجام تلف نخواهد شد.
بخش نهايي كتاب هيك، نتيجه گيري از مباحث گذشته است. اين كتاب طيف وسيع و دامنه داري از مسائل را دربرمي گيرد كه پرداختن به تك تك آنها و انتقاد منطقي هر يك خود كتابهاي مستقل ديگري را مي طلبد. نتيجه گيري هيك بدين صورت است كه وي معتقد مي شود ما بايد براساس نياز به دانستن زندگي كنيم و به بعد پنجم يا روحاني طبيعت خود ما در پاسخ به بعد پنجم كل واقعيت پيرامون ما اعتماد نماييم. تجربه ديني كه از آن سخن رفت تنها فرافكني قوه خيال نيست، بلكه رشته اي از پاسخهاي متنوع و متعدد به واقعيت غايي است كه هم در درون ما و هم در بيرون ماست. همان طوري كه گفتيم واقعيت متعال فرامقوله اي (بيان ناپذير) است و با مقولات بشري ما توصيف پذير نيست اما با وجود اين ما «مي توانيم» از آن آگاهي يابيم و بدان پاسخي متناسب با شرايط ذهني- روحي و امكانات و منابع فرهنگي مان بدهيم. عصاره پيام اديان عبارت از اين است كه واقعيت غايي يا مطلق، آن گونه كه در حيات انسان تأثير مي گذارد، رئوف و مهربان است. بنابراين جزميات مابعد الطبيعي كه اديان مختلف درباره آنها به شدت اختلاف نظر دارند و گاهي به طرزي خشونت آميز در مقابل يكديگر صف آرايي مي كنند، را نبايد به عنوان جزميات مصون از خطاي مطلق پنداريم. از آنجا كه ما واقعيت مطلق را در صورتهاي مهرآميز تجربه مي كنيم مي توانيم مطمئن باشيم كه بشر مي تواند به كمال نهايي دست يابد و حيات كنوني بشر رويدادي در درون فرآيندي بسيار طولاني است. رشته اي از حياتهاي ديگر در انتظار ماست. در هر چيزي كه ما انجام مي دهيم، نفياً و اثباتاً، بر نفوس آينده خود تأثير مي گذاريم. شايد، سرانجام با تحقق يك فرآيند شخصيت متناهي ما به هدف خود برسد و يا با واقعيت ازلي يكي شود، اما ما در حال حاضر «نيازي به دانستن آينده نهايي نداريم» بلكه آنچه نياز داريم بدانيم اين است كه اكنون «چگونه» زندگي مي كنيم. چگونه زيستن تنها يك راه دارد و آن راه عشق و محبت با ديگر ملل و اديان مختلف است و قديسان و عرفاي نامدار شرق و غرب گواه بارزي بر اين مدعاي ما هستند.