جمعه ۸ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۱
خواندني ها
ساعات ترديد
ساعت ها
001779.jpg

نويسنده: مايكل كانينگهام-
ترجمه: مهدي غبرايي
ناشر: كاروان
«ساعت ها» رماني است كه در طول چند ساله اخير بسيار مورد توجه قرار گرفته و اظهار نظرات گوناگوني را برانگيخته است. همچنين فيلم ساخته شده از روي اين رمان، در مطرح شدن آن، اهميت بسزايي داشته است.
در مقدمه كتاب، سرگذشت مايكل كانينگهام، نقل شده است: مايكل كانينگهام در ۱۹۵۲ در سين سيناتي اوهايو به دنيا آمد و در پاسادناي كاليفرنيا به عرصه رسيد و مدتي نيز در لس آنجلس زندگي كرد. از دانشگاه استنفورد در رشته ادبيات انگليسي ليسانس گرفت و در دانشگاه ايووا دوره فوق ليسانس را گذراند. نخستين رمانش ايالت هاي طلايي (۱۸۴۴) بود، اما رمان دومش، خانه اي در آخر دنيا در ۱۹۹۰ منتشر شد و از آن استقبال شاياني كردند. تن و خون، رمان ديگرش در ۱۹۹۵ به چاپ رسيد.
رمان ساعت ها در ۱۹۹۸ منتشر شد و در ۱۹۹۹ برنده جوايز پوليتزر و پن شد. داستان هاي كوتاه كانينگهام در بسياري از نشريات معتبر آمريكا، از آتلانتيك مانئلي گرفته تا نيويوركر به چاپ رسيده است. داستان كوتاه «فرشته سفيد» او در ۱۹۸۹ بهترين داستان كوتاه سال در آمريكا شناخته شد.
وسوسه هاي شيطاني
سه داستان شيطاني
نويسندگان: رابرت بلاك و استيفن ونيسنت بنه
مترجمان: فاطمه كرمعلي، جمال آل احمد و نسرين صالحي
ناشر: سروش
001782.jpg

در آمريكاي شمالي، بخش مهمي از نويسندگان به نگارش داستان هاي ترسناك ـ تخيلي علاقه مندند. آنچنان كه در برخي دوره ها، اين ژانر داستاني، به عنوان جريان غالب ادبي در اين نقطه از جهان مطرح شده است. بايد توجه داشت كه استقبال زياد مخاطبان از اين نوع داستان ها، در رشد و تكاملشان نقش بسزايي ايفا كرده است. همچنين سينماگران مطرح جهان نيز به اقتباس سينمايي از اين داستان ها علاقه مند بوده اند كه از آن جمله مي توان به اقتباس هاي متعدد كارگردانان مطرحي همچون استنلي كوبريك، جورج لوكاس، جيمز كامرون و ... اشاره كرد.
در مقدمه كتاب «سه داستان شيطاني» پيرامون رابطه اعمال شيطاني انسان در تمدن و عصر كنوني آمده:
«همه انسان ها نمونه هايي از القائات و تلقين ها و وسوسه هاي شيطان را در سراسر عالم به خصوص در عصر تمدن جديد كه به يك معني عصر لجام گسيختگي و برهنگي و بي پروايي و علوم تهي از اخلاق انساني و الهي است، ديده و شنيده  اند. هر روز و شب مي بينيم و مي شنويم كه فريب خوردگان شيطان رجيم به عناوين متفاوت و از طرق گوناگون دست خود را به جنايت و گناهان آلوده مي كنند و در منجلاب معاصي فرو مي روند. اين موجود وسوسه گر كه در همه اديان از او نام برده مي شود كيست؟»

001785.jpg

نغمه ديانت
ابن عربي سفر بي بازگشت
نويسنده: كلود عداس
مترجم: فريدالدين رادمهر
ناشر: نيلوفر

كتاب «ابن عربي، سفر بي بازگشت» به بررسي آرا و افكار محمدبن علي ابن عربي مي پردازد و جنبه هاي مختلف تفكرات او را نشان مي دهد. كلود عداس كه نويسند ه اي فرانسوي زبان است، كتاب مذكور را با توجه به اوضاع اجتماعي زمان ابن عربي نگاشته و به شرح حال آثار او توجه ويژه نشان داده است. در مقدمه كتاب آمده:
«ابن عربي در ايران بسيار معروف است و گفته هايش هنوز براي بسياري تازگي دارد، او منادي آزادي انديشه است و ندايش، نغمه عشق و ديانتش، عين محبت است. باني منظومه فكري بسيار توانايي است كه بسيار ديرياب ولي بعد از يافتن، بسيار جذاب است. افكار بلند تمامي آناني را كه قبل از او بودند، فهميد و بسياري از كساني را كه بعد از او آمدند، به خود خواند و سخت تحت تاثير قرار داد.
اين كه همه افكار او خالي از اشتباه است و مرتبت او رتبه اي از صيانت از خطاست، حرفي است كه هم از حيطه كار مترجم فارسي كتاب خارج است و هم اين كه خود ابن عربي چندان بدان رغبت نشان نداده است. با اين همه خواندن شرح حال او، دعوتي است از عموم آنان كه خواهان جست وجو در كار دين مي باشند و سر آزادگي دارند.»

داستان هايي از فردوسي
آغاز به كار ضحاك
001791.jpg
محمدحسن شهسواري
در هفته هاي پيش ديديد كه جمشيد پس از كيومرث، هوشنگ و طهمورث پادشاه تمام عالميان بود. سيصدسال اول پادشاهي جمشيد به دينداري، آباداني و عدالت گستري بگذشت. او تختگاه خويش را با عظمت و شكوه تمام بساخت و آن را تخت جمشيد نام نهاد. كار ساخت كاخ او روز اول فروردين به پايان رسيد و عالميان اين را جشن گرفتند كه از آن پس اين جشن از جمشيد به يادگار مانده است. اينك ادامه ماجرا:
سال ها گذشت و همه عالميان از انس و جن، ديو و پري همه فرمانبردار جمشيد بود. روزي جمشيد به تخت خويش مدت زماني خيره گشت. هيچ كس را در جهان جز خود نديد. در همين لحظه بود كه دست ايزد يكتا را بر بالاي سر خويش نديد و خود را يكتا قدرتمند عالم ديد: معني كرد آن شاه يزدان شناس / ز يزدان به پيچيد و شد ناسپاس. همه فرماندهان و بزرگان قوم را نزد خويش خواند و شروع كرد براي آنان از بزرگي خويش گفتن. به آنها گفت: «هنر را در جهان من پديد آوردم. كسي پادشاهي چون من در جهان نديده است. گيتي را من به خوبي آراستم درست به همان شكلي كه من خواستم. خوردن و خوابيدن و آرامش، پوشش و تمام لذتتان از من است. دارو و درمان را من آوردم به گونه اي كه بسياري از عمر هيچ كس نكاست. هوش و جان شما تنها از من است.»
جمشيد پس از اين گزافه گويي ها، نخوت را به نهايت رساند و خود را خدا خواند: گر ايدون كه دانيد كه من كردم اين / مرا خواند بايد جهان آفرين.
001797.jpg
موبدان از شنيدن اين سخن سرها به پايين انداختند. كسي را ياراي چون و چرا در برابر جمشيد نبود. اما با اين ادعا خداوندگار عالم از جمشيد رو برگرداند و فره ايزدي او رو به كاستن نهاد. هرچند موبدان و سپاهيان ياراي چند و چون در برابر جمشيد را نداشتند اما خدمت به چنين پادشاه يزدان گريز را هم بر خود هموار نمي كردند كه اين رسم ايرانيان است. بزرگان قوم يك به يك از پيرامون جمشيد پراكنده گشتند: هر آن كس ز درگاه برگشت روي / نماند به پيشش يكي نامجوي. درست كه جمشيد بزرگي هاي فراواني كرده بود اما همه به ياري كردگار بود و بس: هنر چون نه پيوست با كردگار / شكست اندر آورد و بر بست كار.
چنين بود كه دور و بر جمشيد از بزرگان تهي گشت. جمشيد سبب آن را فهميد و از كار خويش بسيار پشيمان گشته بود: همي راند از ديده خون در كنار / همي كرد پوزش در كردگار. اما اقبال او روزبه روز رو به افول بود.
حال بشنويد از گوشه ديگري از ملك پهناور ايران زمين. مرداس «مردي بود از نيزه افكنان سپاه. نيك مرد بود و عدالت گستر و با سخاوت. چهارپايان بسياري داشت كه از شير آنان زندگي مي گذراند. بز و شتر و ميش و گاو و ديگر دوشيدني هاي چهارپا. مرداس از فقيران و تهيدستان هر كه به شير محتاج بود بي هيچ چشمداشتي مي بخشيد. مرداس پسري داشت كه كمتر مهرباني هاي پدر را به ميراث برده بود اما شجاع بود و بي باك. نام او ضحاك بود: پسر بود مر آن پاكدل را يكي / كش از مهر بهره نبرد اندكي.
حكايت ضحاك درازنايي بيش از اين دارد. پس صبر پيشه كنيم تا گاه ديگر.

خورخه لوئيس بورخس و گفت وگوهايش
هزارتوهاي ذهن يك خيال پرداز
001794.jpg
حسين ياغچي
بي شك خورخه لوئيس بورخس در شمار چند نويسنده مهم قرن بيستم مي گنجد، نويسنده اي كه بيش از آن كه خود را متعلق به قرن بيستم به حساب آورد، نويسنده اي قرن نوزدهمي مي داند. البته تاثيراتي كه گرفته، پيش از همه از نويسندگان قرن نوزدهم ميلادي بوده و شايد از اين جهت بتوان بورخس را نويسنده اي دانست كه كمترين تاثيري از حوادث مختلف قرن بيستم داشته است. او خود اذعان مي دارد كه كتابخانه پدري اش در دوران كودكي، مهم ترين همدم او بوده و اغلب ديدگاه هايش پيرامون زندگي اجتماعي را از خواندن آن كتاب ها گرفته است. بورخس حتي در قسمتي از گفت وگوهايش به موضوعي عجيب و شگفت انگيز اشاره مي كند. او مي گويد كه در سنين نوجواني و جواني، تازه فهميده است كه مي توان به زباني غير از انگليسي هم شعر سرود. اين اظهارنظر، گواه اين مطلب است كه شخصيت بورخس در ميان كتاب هاي مختلف كتابخانه پدري اش شكل گرفته و از قرار معلوم، كمترين تماسي با اجتماع پيرامون نداشته است. اما در اين ميان علاقه بورخس به نمادهاي عاميانه كشورش جالب توجه است.
او در بسياري از شعرها و داستانهايش علاقه اش به اشعار گائوچوها را ابراز داشته و گفته كه تاثيرات و الهامات زيادي از اين سبك شعري مختص آمريكاي جنوبي و بالاخص آرژانتين گرفته است. همچنين در بسياري از داستان هايش به نوع دعواهاي كوچه و بازاري آرژانتين توجه كرده و مثلاً به وسيله اي مانند دشنه هويتي مستقل و رويايي بخشيده است. بايد توجه داشت كه دنياي داستاني بورخس، گذشته از شگفتي ها و پيچيدگي هاي زيادي كه در خود دارد مويد يك نكته مهم و اساسي است. بورخس در عين ارتباط موثر و دقيق با ادبيات داستاني جهان، مفتون فرهنگ خاص حاكم بر كشورش هم بوده و چنين علاقه اي را بي باكانه ابراز داشته است. امري كه در بسياري از نويسندگان آمريكاي لاتين مشاهده نشده است.
بورخس در ابتداي كار نويسندگي، شعر را برگزيده و چندين و چند سال بعد با احتياط كامل به سراغ داستان نويسي رفته است. در جايي از كتاب گفت وگو با بورخس، ميگل انگيدانوس از او پيرامون اين مطلب سؤال مي كند: «همواره عقيده داشته ام كه بورخس اساساً  شاعر است. ليكن بايد اين واقعيت را بپذيريم كه برجسته ترين اشعارش، يعني آن شعرهايي كه باعث شهرتش شده اند داستان هايش هستند. چه بخواهيم و چه نخواهيم داستان هايي ارزنده اند و خواه شاعرانه باشند يا نباشند قصه به شمار مي آيند.»
بورخس به او اينگونه پاسخ مي دهد: «نمي دانم آيا قصه ها و شعرهايم با هم تفاوتي بنيادين دارند. شخصاً هيچ فرقي بينشان نمي بينيم. البته از نظر شكل با هم متفاوت اند. همان طور كه متوجه شده ايد، آدم خيلي خجولي هستم. در بوئنوس آيرس مردم مرا به عنوان شاعر پذيرفته بودند و تحملم مي كردند. مي دانستم كه اگر قصه بنويسم، مرا به چشم مهماني ناخوانده و مزاحم نگاه خواهند كرد. چندتا از اولين داستان هايم را منتشر كردم. سپس بي پرده به داستان نويسي روي آوردم و حالا اگر شعر بنويسم، از نظر مردم مهمان ناخوانده خواهم بود. به همين علت هر دو كار را مي كنم و در دل به گفته هاي دوستانم مي خندم.»
شايد همين خنده، شكل دهنده اصلي دنياي داستاني بورخس باشد. او در داستان هايش همواره دنياها و فضاهاي غريب را به ما معرفي كرده كه مهم ترين ويژگي اش تاثير مسرت بخش اين فضاها بوده است. گويي بورخس داستان هايش را با وجد و سرمستي
تمام عياري نگاشته و اين حال و احوال را به خوبي به خواننده آثارش انتقال داده است.
اما همانقدر كه دنياي داستان هاي بورخس جذاب است، مصاحبه ها و گفت وگوهاي او با خبرنگاران، روزنامه نگاران و اديبان مختلف هم جذابيتي انكارناپذير دارد. آنچنان كه خواننده اين مصاحبه ها، در حين خواندنشان با نويسنده اي مواجه مي شود كه شخصيتش به همان ميزان داستان هايش دچار پيچيدگي و مرموزي است. نويسنده اي كه گذشته از آن كه ادبيات و فلسفه غرب را به خوبي مورد مطالعه و نقد قرار داده، از فرهنگ و تمدن شرق هم غافل نمانده و به طور مثال به شعرا و نويسندگان بزرگي همچون حافظ، فردوسي، خيام و عطار كه متعلق به فرهنگ كهن ايراني بوده اند علاقه اي ويژه نشان داده و در معرفي آنها به خوانندگان غربي نقش تعيين كننده اي برعهده داشته است.
اما جالب توجه آن كه بورخس در تمامي مصاحبه هايش با فصاحت و وضوح كامل به توضيح و ترسيم خصوصيات شخصيتي اش مي پردازد و به پرسش هاي سؤال كنندگان به كمال پاسخ مي دهد. اما اين نحوه پاسخگويي  همانطور كه اشاره شد موجبات افسون بيشتري را در خوانندگان آثارش فراهم كرده است. شايد همين نكته باعث شده كه خوانندگان بيشتري در طي سال هاي اخير از آثار بورخس استقبال كرده اند و آن را مناسب شرايط حاكم بر جهان در دهه هاي ۹۰ و ۲۰۰۰ ميلادي دانسته اند. بورخس در اغلب مصاحبه هايش به توصيف شگفتي و جاودانگي موجود در داستان هايش پرداخته است.
«من به نوشتن داستان هاي شگفت انگيز و البته خواندن مطالب شگفت انگيز علاقه مندم. من عقيده دارم كه آنچه را شگفت انگيز مي ناميم واقعي بدانيم، بدين معنا كه نمادهايي واقعي هستند. اگر داستاني شگفت  انگيز بنويسم، مطلبي خودسرانه و بي ربط ننگاشته ام. برعكس آنچه مي نويسم نشانه و نمايانگر احساسات يا افكار من است. به نحوي كه از برخي جهات، داستاني شگفت انگيز به اندازه روايت رويدادي تصادفي واقعيت دارد و چه بسا از آن واقعي تر هم باشد. زيرا، نهايتاً موقعيت هاي تصادفي و شرايط خاص مي آيند و مي روند حال آن كه نمادها پايدارند و مي مانند. نمادها حضوري دايمي دارند.
اگر درباره يكي از كوچه پس كوچه هاي بوئنوس آيرس بنويسم، هيچ بعيد نيست كه يك روز خرابش كنند و حتي نام و نشاني از آن باقي نماند. اما اگر راجع به هزارتوها يا آينه ها يا شب يا شرارت يا ترس بنويسم، اين چيزها هميشگي اند. منظورم اين است كه همواره با ما خواهند بود. از اين منظر تصور مي كنم نويسنده داستان هاي شگفت انگيز از چيزهايي سخن مي گويد كه به مراتب از آنچه روزنامه نگاران درباره اش مي نويسند واقعي ترند. زيرا نويسندگان مطبوعات هميشه صرفاً حوادث و وقايع را شرح مي دهند البته همه ما در زمان زندگي مي كنيم. به عقيده من وقتي راجع به شگفتي ها مي نويسيم، در حقيقت مي كوشيم خود را از قيد زمان برهانيم و به مقوله  هاي جاودان بپردازيم. منظورم اين است كه نهايت سعي مان را مي كنيم تا به عرصه ابديت راه بيابيم، اگر چه شايد اين تلاش كاملاً موفقيت آميز نباشد.»
علاقه بورخس به موضوعاتي نظير هزارتو از همين جنبه قابل بررسي است. بورخس تمايل دارد كه داستان هايي با موضوعاتي جاودانه بنويسد و بنابراين سعي مي كند تا با پرسش هايي كه از چيستي هستي و رمز و راز حاكم بر آن مي كند، توجه خوانندگان ادوار مختلف را برانگيزد. شايد علاقه هر نويسنده اي اين باشد كه داستان هايي جاودانه بنويسد اما در اين ميان رويكرد بورخس به مقوله فوق از جنس و صورت ديگري است. او خواننده را در خواندن داستان هايش شريك مي كند و از اين راه علاقه و همراهي وي را براي خوانش اثر برمي انگيزد.
انسان در خواندن داستان ها و همچنين نظرات اين نويسنده بزرگ گمان مي كند كه با نويسنده اي متعلق به قرن گذشته (قرن ۱۸ يا ۱۹) رو به روست حال آن كه مرگ بورخس در سال ۱۹۸۶ به وقوع پيوسته و از اين جهت نويسنده اي متاخر و معاصر به شمار مي آيد.
بورخس همواره گفته بود كه از جاودانگي در هراس است. با داستان هاي جاودانه اي كه از او خوانده ايم به نظر مي رسد كه جاودانگي او صورتي عملي به خود گرفته است و آثارش نسل هاي آتي را بيش از گذشته درگير خود مي كند.

در همين نزديكي ـ ۵
سوگواري در شب غربت
001788.jpg
بيژن مشفق
در قسمت هاي پيشين خوانديد كه محمود براي ادامه تحصيل به آمريكا رفته است. او با خواهرش، منيژه مكاتبه دارد و هر دو از حال و اوضاع همديگر مي نويسند. اينك ادامه ماجرا:

سه روز پيش بعدازظهر تازه خسته از دانشگاه برگشته بودم كه تلفن زنگ زد. سيمين بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفت: «البته ياشار خبردارد اما لازم بود به تو كه سال اولت است اين جايي، خبر بدهم.»
ـ چيزي شده؟
ـ ما هر سال شب عاشورا شام مي دهيم.
ـ چي شد؟
ـ گفتم كه خبرنداري. اين توخانواده حميداينا از خيلي پيش رسم است. يك نذر قديمي است. تقريباً همه ايراني ها مي آيند. البته خارجي ها هم زياد هستند. تو هم از دوستات هركي را خواستي بيار.
ـ شوخي كه نمي كني؟
ـ بسه ديگه محمود. فقط پس فردا شب يادت نرود. فعلاً كاري نداري؟
هنوز گوشي را نگذاشته بودم كه سر و كله ياشار هم پيدا شد. قضيه را كه بهش گفتم، گفت: «حميد سال هاست اين جاست. انگار همان طور كه سيمين مي گويد اين تو خانواده شان از خيلي سال رسم است. حميد هم از سالي كه آمده مراسم را برگزار مي كند. خيلي هم آبرومند. من هم مثل تو سال اول باورم نمي شد. اما نمي داني محمود آدم تو غربت بيشتر سنتي مي شود. نمي دانم اين خاصيت ما ايراني هاست يا همه همين طورند.»
ـ فقط شام است يا اين كه مراسم هم برگزار مي كنند؟
ـ شام كه معركه است. سيمين پلوقيمه امام حسين (ع) درست مي كند كه انگشت هايت را هم مي ليسي. اما اصل قضيه ذكر مصيبت و نوحه خواني حميد است. هم فارسي مي خواند هم تركي. همه هم از نوحه هاي قديمي. نه از اين جديد ها كه اين چند سال تو ايران مد شده. اين جور كه سيمين مي گويد پدرش در سراب از پير غلام هاي معروف امام حسين (ع) است.
باورم نمي شد حميد با آن همه جوك دست اولي كه هميشه تو چنته داشت نوحه هم بخواند. همين قضيه را به ياشار هم گفتم.
ـ خب عوضي اشتباه گرفتي جانم. حالا من چيزي نمي گويم، خودت پس فردا شب مي بيني. ولي خودت را براي يك سينه زني درست و حسابي آماده كن.
منيژه! يكي از دوست هاي نزديكم دراين ديويد است. بچه خيلي عميق و دوست داشتني اي است. ايرلندي است و از آن كاتوليك هاي معتقد. ولي خب اصلاً سعي نمي كند چيزي را به كسي تحميل كند. با مسلمان ها هم رابطه اش خوب است. بيشتر با ما ايراني ها. يك بار گفت: «چيزي نزديك و قريب ميان تشيع و كاتوليك است. اول اين كه هردو متعصب به آيين ها و مراسم  هستند. از آن مهم تر اين كه هر دو مذهب شهيد پرور هستند.»
ديويد مطالعه زيادي در مورد تشيع كرده است. عاشق حضرت علي (ع) است. چيزهايي از حضرت امير مي داند كه ما تا حالا به گوشمان نخورده است. هر چند من به رويم نمي آورم. مجبور شدم به خاطر او يك نهج البلاغه از حميد بگيرم و گاهي نگاهي به آن بيندازم. ديويد ديروز، تاسوعا، بعد از كلاس من را كشيد كنار و گفت: «فردا شب تو هم مي آيي خانه حميد؟»
ـ چي؟ مگر تو هم خبرداري؟!
ـ من سه سال است كه هر سال از چند روز قبل منتظر شب عاشورام.
ـ دست بردار ديويد. جدي مي گويي؟
طوري نگاهم كردم كه انگار نبايد آن حرف را مي زدم. هر چند ديويد واقعاً بچه اهل مطالعه اي بود و براي چيزي كه به آن معتقد بود هر كاري مي كرد. راستش بيشتر اخلاق اروپايي داشت تا آمريكايي. اروپايي ها بيشتر علاقه به آشنايي با فرهنگ هاي ديگر دارند. آمريكايي ها البته شايد تحمل فرهنگ هاي ديگر برايشان راحت تر باشد شايد چون خودشان خيلي فرهنگ ريشه داري ندارند. اما اروپايي ها روي هم رفته عميق ترند. هر چند خشك ترند و كمتر رفيق مي شوند اما خب بيشتر اهل مطالعه و دقيق تر شدن در فرهنگ هاي ديگر هستند. به خصوص جماعت دانشگاهي شان و گرنه مردم عادي طوري به برتري خودشان و فرهنگ شان اعتقاد دارند كه بقيه را خيلي داخل آدم حساب نمي كنند. به خصوص با اين همه تبليغات مسخره درباره مسلمانان ها در اين سال ها.
ديويد همين طور كه من را به سمت سالن غذاخوري مي كشاند گفت: «مي دانم كه امروز، تاسوعا، روز حضرت ابوالفضل است.»
ـ تو اين چيزها را هم مي داني؟
ـ چي داري مي گويي؟ غير از كلي مطالعه، تو اين سال ها حميد را هم تخليه اطلاعاتي كرده ام. نمي داني چقدر ديوانه آن تكه از شعري هستم كه آخر شب مي خوانيد و محكم به سر و سينه مي زنيد، آخرش چي بود؟ «... عالام دار نياماد.»
ـ ها! علمدار نيامد.
شعر را كامل برايش خواندم. با چنان نگاه مشتعلي نگاهم مي كرد كه انگار از همين الان تو مراسم سينه زني است. گفتم: «ما ايراني ها خيلي عاشق حضرت ابوالفضل هستيم.»
ـ راستي براي چي محمود؟
ـ خب، اين عجيب نيست. ايراني ها از قديم عاشق خصوصيت هاي پهلواني بوده اند. نمي دانم تا چه حد شاهنامه را خوانده اي.
ـ ترجمه فرانسه اش را خوانده ام. مي گويند از بقيه ترجمه ها بهتر است.
ـ راستش نمي دانم تا چه حد ترجمه مي تواند روح اثر را برساند. ايراني ها كلمه اي دارند به اسم جوانمردي. خيلي معني بيشتري از جنتلمن شما دارد. حتماً مي داني كه حضرت ابوالفضل در عين تشنگي آب نخورد. ايراني هاي عاشق اين چيزها هستند. از طرف ديگر ايران از يك فرهنگ ديرينه مريد و مرادي برخوردار است كه فداكاري براي مراد را خيلي محترم مي داند. حضرت ابوالفضل تا آخر با امام حسين (ع) بود.
ـ خيلي جالب است. محمود باز هم بگو!
ـ نمي دانم مي داني يا نه كه حضرت ابوالفضل برادر ناتني امام حسين (ع) بود. يعني پسر حضرت فاطمه (س) نبود. يكي دو روز قبل از عاشورا از طرف عمر سعد، فرمانده سپاه دشمن كه با مادر حضرت ابوالفضل فاميل بود، پيغامي مي رسد كه اگر خودت را كنار بكشي در اماني. اما حضرت ابوالفضل دست رد به سينه شان مي زند. همه اين چيزها باعث مي شود كه در خاطره  ذهني شيعه ايراني او جايگاه رفيعي داشته باشد.
حرف هايم كه تمام شد ديويد باز زمزمه كرد: «علم دار نيامد ... علم دار نيامد.»
خب، منيژه الان يك ربع بيشتر نيست كه از مراسم شام غريبان مي آييم. حميد غوغا كرد. خودت مي داني كه من در ايران كه بودم فقط بعضي وقت ها با پدر مي رفتم هيات. تازه آن هم وقتي مي شنيدم حاج صفر نظري براي نوحه خواني مي آيد. حاج نظري نوحه هاي قديمي را مي خواند كه من عاشقش بودم. چند نوحه اي كه حميد خواند همه قديمي بودند. انگار از دل تاريخ زجر كشيده اين مملكت مي آمد. نوحه هاي تركي را نمي فهميدم اما وقتي به نوحه «امشب شب قتل حسين، شاه شهيدان است» رسيد، ديگر بي اختيار من هم شروع كردم، جالب است برايت بگويم ديويد هم لباس سياه پوشيده بود و وقتي آخر مراسم برق را خاموش كرديم و ما مردها آمديم وسط و با شور سينه زديم، دو قدمي من بود. منيژه بايد بي رودربايستي برايت بگويم چيزي كه ما بايد از غربي ها ياد بگيريم احترام به فرهنگ ديگران است. حداقل بين دانشگاهي هايشان كه اين طور است. اما چي بگويم كه ما حتي به عقيده دوست و هموطنمان هم احترام نمي  گذاريم.
جالب ترين قسمت مراسم امشب آن بود كه حدود ده دوازده تا از ايراني هاي ارمني، زن و مرد، از شهري دويست كيلومتري ما آمده بودند. شنيده بودم كه ارمني ها به امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل خيلي علاقه  دارند اما اين طوري اش را نديده بودم. تا آخر مجلس بودند. وقتي هم مي رفتند چند تا ظرف غذا هم به خاطر تبرك بردند براي بقيه ارمني هاي مقيم شهرشان كه سفارش كرده بودند. سيمين گفت هر سال مي آيند. اما خورشت قيمه سيمين كه ديگر حرف نداشت. تو فكر كن تو حسينيه كاشاني ها داري قيمه امام حسين (ع) را مي خوري. دست مريزاد دختر! هر چند اين را هم ناگفته نگذارم كه خانم هاي ايراني آخرين مدل  لباس هاي مشكي روز را به نمايش گذاشته بودند كه ديويد سر اين مسئله چند بار سر به سرم گذاشت. ديويد هميشه سرنوع آرايش و ادا و اطوارهاي خانم هاي ايراني سربه سرم مي گذارد. يك بار گفت: «حالا اين جا خوب است. دو سال پيش رفته بودم لس آنجلس، آن جا كه محشر بود. گنده دماغ تر و پرافاده تر از ايراني ها نديدم. به خصوص خانم ها.» ِاه! نگاه كن منيژه، اصلاً حواسم نيست دارم براي يك خانم محترم متشخص ايراني چيز مي نويسم. مي بخشي همه اش تقصير اين ديويد بد ايرلندي است كه چشم ديدن خانم هاي ايراني را ندارد. بايد يكي از همين خانم ها را به خيكش ببنديم تا قدر عافيت را بداند. باز هم معذرت. اما از هر چه بگذريم نظرم درباره حميد عوض شد. هميشه فكر مي كردم با آن همه پولي كه مثل ريگ خرج مي كند آدم الكي خوشي است اما امشب كه من را برد به محله هاي كودكي مان در دروازه دولاب و حسينيه پيرعطا، خيلي مديونش شدم. خودش از اشك، چشمانش سرخ شده بود و ما بيشتر وقت ها از گريه او وسط ذكر مصيبت، گريه مان مي گرفت.
خب منيژه بايد زودتر بخوابم كه فردا ساعت ۹ كلاس دارم با يك استاد سخت گير و مبادي آداب، فعلاً خداحافظ.
اوربانا ـ خيابان چهل و سوم

داستان
ايران
تكنيك
جامعه
دهكده جهاني
رسانه
عكس
علم
ورزش
هنر
|  ايران  |  تكنيك  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  رسانه  |  عكس  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |