جمعه ۸ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۱
ديدار با سعيد فائقي
اوركت آمريكايي
نام: سعيد
شهرت: فائقي
تحصيلات: ليسانس مهندسي مكانيك، فوق ليسانس مديريت صنايع از پلي تكنيك و دانشجوي دكتراي اقتصاد دانشگاهي در بلژيك.
نام پدر: مهدي
نام همسر: پروانه قديمي
تحصيلات: ليسانس روان شناسي، دانشجوي دوره فوق ليسانس
فرزندان: اميرحسين ۱۹ ساله، دانشجوي رشته مهندسي صنايع دانشگاه آزاد
بهار ۱۱ ساله،  محصل
001836.jpg
عكس ها:محمد رضا شاهرخي نژاد
او را مي شود مردي ناميد كه همه در دنياي ورزش دوستش دارند. به خاطر همه چيز. از لهجه شيرين آذري اش گرفته تا به شوخي برگزار كردن مسايل بسيار جدي. او را همه دوستش دارند، هر چند كه ديگر ربطي به ورزش ندارد. وقتي به محل كار او به خيابان شريعتي، نرسيده به پل سيدخندان در شركت پست بروي، او را همان مرد ديروز مي يابي. آدم هاي ورزشي همچنان به ديدارش مي آيند. هر روز و حتي وقتي انتظارشان را نداري.
او، سعيد فائقي، معاون فني ديروز سازمان تربيت بدني و مدير عامل شركت پست ايران است. هماني كه وقتي بعد از سه ساعت صحبت از مقابلش بلند مي شوي و قصد رفتن داري در اتاق انتظار، چند چهره ورزشي مي بيني. او سعيد فائقي است.

اگر از گذشته دور بخواهيم شروع كنيم كجا بايد دنبالتان بگرديم؟ تبريز؟
نه، ميانه.
ميانه؟
من در يك خانواده پستي به دنيا آمدم. پدرم كارمند پست و تلگراف و تلفن بود. اصلاً به دنيا آمدن من در روستايي بود به نام قره بلاغ از بخش كاغذكنان كه پدرم آن روز، رئيس اداره پست آن جا بود. به دليل دوري از شهر، مشغله كاري پدر فوق العاده زياد بود. مي شود گفت ما در سختي بزرگ شديم.
اهل آن جا بوديد؟
نه، علت اين كه پدرم آن جا بود، به مسايل غيراداري و زندگي مربوط مي شد. پدرم در سال ۱۳۳۲ فعاليت سياسي كرده بود و مصدقي بود. مي شود گفت كه پدرم آن جا تبعيد بود.
پس گرايش هاي سياسي داشتند.
بله. پدربزرگم هم روحاني بود. منشي مرحوم حجت حوزه علميه قم بود و لذا ما در جو خاص تربيتي بزرگ شديم. پدرم اهل مطالعه بود. بينش خاص خودش را هم داشت. آن روزها در خانه ما مجله فردوسي و كاكاتوفيق مي آمد. ما هم كوچولو بوديم. عكس هاي كاكاتوفيق ما را جلب مي كرد. تا اين كه پدرم به ميانه منتقل شد و ما به شهر خودمان آمديم.
در چه سالي به دنيا آمديد؟
۱۳۳۴. دومين فرزند خانواده هم هستم. شش برادر و دو خواهر هستيم. برادر بزرگم فوت كرده است.
ما با كتاب بزرگ شديم. كتابهاي پدربزرگم در قفسه ها بود كه همه آنها الان در كتابخانه آيت ا... مرعشي است. اتفاق جالب پس از انتقال مان به ميانه اين بود كه خانه ما پشت تنها مجموعه ورزشي شهر بود. بالطبع اوقات فراغت ما در اين باشگاه ورزشي مي گذشت.
چند سالگي به ميانه رفتيد؟
شش سالگي. اول دبستان را در ميانه بودم.
شرايط تغيير كرده بود؟
كم كم فضاهاي ضدمصدقي برگشته بود. تا كلاس يازده را در ميانه خواندم.
در اين سال ها ارتباط خاصي با ورزش داشتيد؟
بله. وقتي از مدرسه مي آمديم كتابها را كه در خانه مي گذاشتيم، مي رفتيم ورزشگاه. حالا يا كشتي مي گرفتيم، يا وزنه برداري مي كرديم و يا...
پس به يك ورزش خاص نمي پرداختيد.
بله.يك تيم فوتبال داشتيم به نام شاهين ميانه كاپيتان تيم هم من بودم. بعدها اين تيم به نام ديگري تغيير يافت. يك تيمي درست شده بود به نام آپولو. ما هم براي رقابت با آپولو اسمش را گذاشتيم مرينه. آپولو كره ماه رفته بود، مرينه كره مريخ.
درستان چطور بود؟
هميشه شاگرد اول بودم. در تمام مدت تحصيلي كه ميانه بودم، هميشه شاگرد اول بودم.
فضاي خانوادگي چطور بود؟ مخالفتي با ورزش نداشتند؟
نه، خانواده آزادي داشتيم.
آزادي از چه جهت؟
پدر من، تصميم گيري ها را برعهده خودمان مي گذاشت. مادرم هم از خانم هاي جلسه اي بود. با صوت قرآن مادرمان از خواب بيدار مي شديم. پدرم براي ما تصميم گيري نمي كرد. حالا شما ورزش را مي گوييد. فكر مي كنم هر پدري با كفتربازي بچه هايش مخالفت كند ولي من كفتر داشتم. خيلي هم علاقه داشتم. هميشه هم در خانه داشتيم. پدرم فقط توصيه مي كرد پشت بام نبايد بروي. هيچ وقت هم پشت بام نرفتم.
وضع مالي تان چطور بود؟
متوسط بود. جمعيت خانواده زياد بود. شش برادر و دو خواهر به علاوه پدر و مادر. پدرم هم حقوق كارمندي داشت اما خدا بيامرزد، از پدربزرگم دو سه تا مغازه به ارث رسيده بود. اجاره هاي آنها هم كمك خرج خانواده بود. به اين ترتيب مشكل مالي حادي نداشتيم.
خود شما چطور؟ هميشه پول توجيبي تان كافي بود؟
آن موقع يك موسسه اي بود به نام البرز كه شاگرد اول هاي شهر را از طرف مدرسه مورد شناسايي قرار مي داد و كمك هزينه تحصيلي به آنها پرداخت مي كرد. يادم نمي آيد كه از پدرم پول توجيبي گرفته باشم. از ۲۵ تومان از اين موسسه پول توجيبي گرفتم تا ۱۲۰ تومان. سه ماه يك بار پرداخت مي كردند. از تبريز مي گرفتم. مي شد ۳۶۰ تومان. ۶۰ تومانش را خودم برمي داشتم و ۳۰۰ تومانش را مي دادم به پدرم. شهر ما ديپلم رياضي نداشت. من ديپلم رياضي مي خواستم بگيرم.
چه كار كرديد؟
برادرم جلوتر از من آمده بود تهران. من هم آمدم تهران و ديپلم گرفتم.
كدام مدرسه؟
دبيرستان مروي.
در ميانه در كدام مدارس درس خوانديد؟
كلاس اول ابتدايي را در مدرسه اميركبير خواندم، دوم تا ششم را در مدرسه محمدرضا پهلوي و بعد دبيرستان شاپور كه الان اسمش شده دكتر شريعتي.
زندگي تان در تهران تغيير كرد؟
برادرم يك سال پيش از من آمده بود تهران. برمي گشت به سال ۱۳۵۱ كه آغاز فعاليت يا اوج گيري كار حسينيه ارشاد بود. من هم كه آمدم دبيرستان مروي، آقاي دكتر اسدي لاري و فخرالدين حجازي و از اين تيپ افراد حضور داشتند. هم به خاطر برادرم و هم به خاطر اين بزرگواران ديپلم را كه گرفتم و وارد دانشگاه شدم، وارد دنياي سياست هم شدم. ورودم به دانشگاه مصادف شد با اعتصابات.
چه سالي وارد دانشگاه شديد؟
سال ۱۳۵۲.
چه رشته اي؟
مهندسي مكانيك ماشين ها، دانشگاه علم و صنعت ايران.
هزينه هايتان را چه كار مي كرديد؟
آن اوايل در جواديه، خيابان اول مي نشستيم. من هم بايد از آن جا مي رفتم دبيرستان مروي. مدتي گذشت. من ديدم كه نمي توانم به داداشم بگويم پول توجيبي به من بده. به پدرم هم همين طور. آن موقع روبه روي شمس العماره يك ميداني بود. آن جا مي ايستادم و دستفروشان را مي ديدم. يك روز دنبالشان كردم، ديدم، مي روند كوچه مروي و با مغازه هاي آن جا مراوده اقتصادي دارند. من هم رفتم آن جا به يكي از مغازه داران گفتم، مي خواهم پس از مدرسه جنس بفروشم، نياز دارم. آدم خوبي بود و به من اعتماد كرد. اوركت هاي آمريكايي مي گرفتم و مي فروختم به ازاي هر فروش دوتومان مي گرفتم.
چقدر مي فروختيد؟
بستگي داشت. بعضي وقت ها اصلاً فروش نداشتم. بعضي وقت ها هم دو تا. دوستي داشتم كه به اتفاق هم مي رفتيم، باب همايون ناهار مي خورديم. شريكي مي خريديم و مي خورديم. مثلاً ديزي مي خورديم ۱۲ ريال. چلوكباب كوبيده با يك نان اضافه هم ۱۵ ريال. تا اين كه در يك كارگاه جعبه سازي كار گرفتم. اولش چسباندن كارتن كارم بود. بعد هم جلوتر رفتم و پيشرفت كردم. البته يك دوره اي هم آن اوايل مي رفتم راه آهن و به زور چمدان مسافران را مي گرفتم و حمل مي كردم كه شايد پولي دستم بيايد. به تهران كه آمدم افت تحصيلي داشتم ولي هنوز درسم خيلي خوب بود.
با چه معدلي ديپلم گرفتيد؟
بالاي ۱۷ بود. هندسه مخروطات كه سخت ترين درس بود و مثلثات را ۲۰ گرفته بودم. دانشگاه كه شروع شد، حق التدريس بودم. در هنرستان تدريس داشتم. در خزانه، پل سيمان شهرري، هنرستان شفيع، ۱/۲۷ و... تدريس كردم. آنقدر كارم گرفته بود كه وقت نمي كردم به دانشگاه بروم.
چه درس هايي داشتيد؟
حساب فني، رسم فني، درس فني و... . سال ۱۳۵۴ سر يك برنامه مبارزاتي برادرم بازداشت شد. فكر مي كردم حالا بايستي در داخل زندان به برادرم هم كمك كنم. به طوري كه وقتي برادرم در سال ۱۳۵۷ از زندان آمد بيرون، چيزي حدود ۱۵ يا ۲۰ هزار تومان در حسابش بود. درآمد آن روزم به مراتب بهتر از امروزم بود.
چقدر درآمد داشتيد؟
يك وقتي من هفته اي ۱۰۰ ساعت تدريس داشتم. براي هر ساعت هم ۳۰ تومان مي گرفتم. تقريباً ۱۵ هزار تومان در ماه. پنج هزار تومان را مي فرستادم زندان، هفت هزار تومان را هم كمك خانواده مي كردم. بقيه اش هم خرج خودم مي شد.
اين روزها ورزش كاملاً فراموش شده بود؟
نه. در دانشگاه كشتي مي گرفتم. آقاي منصور واحدي بود كه هميشه مرا مي برد. مهندس خرمي و آقاي فره وشي هم در تيم دانشگاه ما بودند. وزنه برداري ام هم بد نبود ولي متاسفانه دانشگاه ما تيم وزنه برداري نداشت. درسم در دانشگاه به خاطر فعاليت هاي آموزشي و سياسي تا حدي افت كرد. تقريباً جناحي شده بوديم، مي گفتيم «از دي كه گذشت هيچ از او ياد نكن»، يعني نمره «د» كه مي گرفتيم خدا را شكر مي كرديم.
مبارزات سياسي تان چه بود؟
فعاليت هاي دانشجويي.
001830.jpg

عضو گروه يا گرايش خاصي بوديد؟
تقريباً متمايل به نهضت آزادي. چون در هنرستان تدريس مي كردم و در هنرستان ها نفوذ نهضت آزادي زياد بود، من هم قاعدتاً گرايش پيدا كردم. سعي مي كردم مخفي كاري كنم ولي نشد تا اين كه در سال ۱۳۵۵ در بدترين شرايط بازداشت شدم. پدرم را آورده بودم تهران كه ببرمش ملاقات برادرم كه دستگير شدم.
در زندان؟
نه در دانشگاه. با اطلاعات قبلي. رفتم ثبت نام كه گرفتند. سال ۱۳۵۶ بود.
زندان چطور بود؟
خيلي خاطرات خوبي دارم. ما در بند يك زندان اوين بوديم. طبقه فوقاني ما، افرادي مثل آقايان طالقاني، هاشمي رفسنجاني، رهبر انقلاب، منتظري،  دكترشايگان، مقدم سليمي و سعيد سلطانپور بودند. ما هم سعي مي كرديم ببينيم آنها چطور رفتار مي كنند. چندوقتي گذشت و بعد، تعدادي چهره ورزشي هم آمدند.
مثل چه كساني؟
مثل آقاي تقي جهاني، بازيكن تيم اكباتان كه رفته بودند بازي هاي دانشجويان، كارهايي كرده بودند كه بعد از بازگشت دستگير شدند.
چندوقت زنداني بوديد؟
مدت زيادي نشد. شانس من، دوره زندان مصادف شد با داستان حقوق بشر كه بازرسان بين المللي زيادي به زندان مي آمدند. به خاطر همين پس از بازجويي هاي مقدماتي بدون دادگاهي، در اواخر ۱۳۵۶ آمدم بيرون.
چند وقت زنداني بوديد؟
حدود چهارماه. يك خاطره شيرين هم دارم. يك روز مرا صدا كردند كه آزادم كنند. بازجو تهديد كرد كه ال مي كنم بل مي كنم، من هم فكر كردم خب حالا كه قرار است چنين بلايي سرم بياورند، لااقل حرفم را بزنم. حرف ناجوري زدم. كتك مفصلي خوردم. بعد از چند وقت بهم گفت كه در چه حالي. فلان فلان شده مي خواستم آزادت كنم. خلاصه آزادم كردند. يك خاطره بد هم دارم. يك روز بازجويي سختي از من گرفتند. آخر شب ساعت ۱۱ بود كه گفتند تو كه همكاري نكردي، اشهدت را بخوان، مي خواهيم ببريم اعدامت كنيم. گفتم چه كار كنم. دو، سه نخ سيگار داشتم. آنها را جاسازي كردم براي نفر بعدي. خلاصه گفتند داريم مي بريمت براي اعدام. من هم به خودم گرفتم. بعد از چند قدم ديدم يك آقايي با محاسن و عبا ايستاده. باورم شد.راستش اين جا ديگر پايم نيامد. توي دلم گفتم نامردها قاضي عسگر را هم آماده كرده اند. فكر كنم رنگم پريده بود. واقعيتش ترسيده بودم. ديدم قاضي عسگر مي گويد: «الم تركيف فعل ربك و قوم عاد». صورتش را نگاه كردم ديدم آقاي طالقاني است. هيچ وقت آن نيرويي كه دادند را فراموش نمي كنم. گفتند از اين پله ها برو پايين. رفتم پايين ديدم همه هستند، تازه فهميدم من را از انفرادي مي برند بخش عمومي. دوره زندان هم دوره خوبي بود. در اين دوره نحوه تربيتي خانوادگي بسيار موثر بود. خانواده اي كه هم مذهبي بوديم و هم از طرفي به طور مثال سينما مي رفتيم يا تئاتر بازي مي كرديم يا به سالن تئاتر مي رفتيم.
تئاتر هم بازي كرديد؟
دوتا. يكي چشم در برابر چشم نوشته آقاي غلامحسين ساعدي كه در شهرمان اجرا شد. يكي هم احمد خله كه نوشته خودم بود.
سينما هم مي رفتيد؟
بله. اداي روشنفكري در نمي آوردم. هر فيلمي كه بود مي رفتم. فيلم مبتذل در برنامه هايم نبود ولي بقيه را مي رفتم. كتاب خواندنم هم همين طور. كتابهاي ترجمه مجاهد دلجو يا كتابهاي ر.اعتمادي، عشيري و... را مي خواندم. آن روز گنج قارون، رضاموتوري، قيصر، كاكو و... تماشا مي كرديم. وقتي تهران آمدم، كنار دبيرستان مروي سينمايي بود كه عنوان سه فيلم با يك بليت را داشت. كلي آن جا كيف كردم. به هر حال وقتي دانشجو شدم آرام آرام فيلم ها را گزينش مي كردم.
جواني كردن يعني چه؟
من كه جواني نكردم. جواني يعني رفتار براساس هيجانات سن ۱۶ تا ۲۵ يا ۲۶ سال. در اين محدوده انسان يك انرژي خاصي دارد. من زودتر از آنچه فكر مي كردم سياسي شدم. به نظرم اصلاً  نبايد سياسي مي شدم. روزهايش را دوست دارم ولي نبايد زود سياسي شد. آن جامعه، جامعه بسته اي بود. جوان بايستي حس آزادي داشته باشد. جوان بايد خودش زندگي را تجربه كند. وقتي مي گويم از پدرم پول توجيبي نگرفتم، از دوراني حرف مي زنم كه برايم بهترين لحظات بود. چون ساخته شدم. توانستم در آن سن براي خودم هويتي پيدا كنم. داشتن وجدان آزاد مهم ترين بخش آزادي است. سال ۱۳۶۷ رفتم شوروي سابق. همه چي داشتند. خيلي پيشرفته تر از ما بودند ولي هويت نداشتند. وجدان آزاد نداشتند. وقتي شوروي فروپاشيد يكي گفت من آذري هستم، ديگري گفت من ازبك هستم. يعني دنبال هويت مي گشتند. ما وقت هايي به ياد جوانانمان مي افتيم كه نوبت انتخابات مي رسد. جوانان ما اينها را مي فهمند. خانواده خودم را مثال مي زنم. پدر من هيچ وقت مجبورمان نكرد نماز بخوانيم يا براي نماز صبح بيدار شويم ولي تمام اعضاي خانواده ما نمازخوان بودند. اين تربيت آزادانه در روحيه ما اثر داشت. يا مثلاً مي گفتيم بابا ما امروز مي رويم فوتبال. مي گفت ساعت چند برمي گرديد؟ مي گفتيم مثلاً هشت شب. مي گفت سعي كن بدقول نباشي. اينطوري ساعت هشت شب خانه بوديم. ما بايد به جوان اعتماد كنيم.
بگذريم. پس از زندان چه كار كرديد؟
آمدم بيرون. يك ترم مانده بود و خواندم تمام شد. فقط يك ترم عقب افتادم. سال ۱۳۵۷ انقلاب شد.
پس از پايان تحصيلات كارتان را تغيير داديد؟
من عاشق معلمي بودم. پس از انقلاب رفتم شهر خودمان. در انجمن ديني و دانش شهر مشغول تدريس شدم. بحث هاي مذهبي و انقلابي بود. در هنرستان ميانه هم مشغول شدم.
چه سالي ازدواج كرديد؟
سال ۱۳۵۹.
همسرتان را خودتان انتخاب كرديد يا خانواده تان؟
ما خانواده سنتي بوديم. مادرم برايم دختردايي اش را خواستگاري كرد. در عين حال خودم هم علاقه مند بودم اين اتفاق بيفتد. يعني در هر دو حالت، چه خودم انتخاب مي كردم، چه خانواده، به اين گزينه مي رسيديم. خانواده آنقدر آزاد بود كه مي دانستند من به چه فردي علاقه مند هستم. من هم مي دانستم آنها چه انتخابي مي كنند.
و بعد؟
معلم بسيار موفقي بودم. قرار شد يك پستي در آموزش و پرورش بگيرم.
ببخشيد، اشكال ندارد بپرسم هزينه ازدواجتان چقدر شد؟
اين هم يكي از مصداق هاي جواني نكردن است. يك رفت و آمد به مشهد. ولي مي دانيد هر وقت عروسي مي روم دلم مي گيرد؟ چون فكر مي كنم در حق زنم ظلم كرده ام. حق خودم را داشتم ولي حق نداشتم اين حق را از همسرم بگيرم. هنوز هم از همسرم معذرت مي خواهم. البته هر دو معتقديم كه در مورد بچه هايمان تلافي اش را درمي آوريم.
تلافي اش را درآورده ايد؟
هنوز نه. به هر حال يك روزي قرار شد مسئوليتي بگيرم. راستش را بخواهيد اين جا ديگر ماندم. چون ديدم دارم با بچه هاي مردم منافق مي شوم. يك معلم در كلاس يك طور ديگري در ذهن بچه ها شكل مي گيرد. الگو است. سعي مي كند خودش را عاري از هرگونه آلودگي و اشتباه جلوه دهد، اما من كه خودم مي دانستم نبودم. اين افتاد در دلم كه اگر بچه مردم اين دوگانگي را ببيند او هم ياد مي گيرد. اين بود كه نتوانستم در آموزش و پرورش ادامه دهم. مسئول مربوطه گفت تو با اين طرز تفكر به درد آموزش و پرورش نمي خوري.
بعد چه كار كرديد؟
خانمم دانشجو بود و بايد براي دوره دانشجويي مي آمد تهران. من دوباره برگشتم تهران. رفتم وزارت صنايع سنگين. يك فرم استخدام پر كردم. ولي با مسئول گزينش حرفم شد. سال ۱۳۶۲ بود. يكسري سؤالات بود كه داد به من پر كنم، من هم يك ضربدر بزرگ روي همه كشيدم و تحويلش دادم. گفت چرا اين كار را كردي؟ گفتم من اشتباه آمده ام. گفت يعني چه؟ گفتم من يك مهندسم. فكر كردم آمده ام وزارت صنايع سنگين ولي مثل اين كه اشتباه آمده ام. به او برخورد. صداي ما بالا رفت. آقاي حاجي آن موقع قائم مقام وزارت بود. از اتاق آمد بيرون و پرسيد چه خبر است. مسئول گزينش گفت اين به ما توهين كرده. آقاي حاجي گفت يك دقيقه با من بيا تو. چندتا سؤال پرسيد. گفت اتفاقاً دنبال يك نفر مي گشتيم، خوب گيرت آورديم. همان روز براي من حكم زد و گفت برو اداره كل صنايع سنگين استان آذربايجان شرقي را تشكيل بده. من هم آن روز شدم مدير.
و بعد؟
تابستان بود. تشكيل دادم و برگشتم تهران و شدم مديرعامل كارخانه لوله و اتصالات چدن در قزوين.
سخت نبود؟
چرا. هر روز صبح مي رفتم و شب برمي گشتم. صبح ساعت پنج مي رفتم و ۱۰ شب برمي گشتم. چون خانمم دانشجو بود كاري به كار هم نداشتيم. خوشبختانه اختلافي پيش نيامد.
در مورد فرزندان خودتان چه كار مي كنيد؟
سر همين موضوع گهگاهي با همسرم اصطحكاك پيش مي آيد. من اصلاً كاري ندارم و سعي مي كنم آنها خودشان براي زندگي شان تصميم بگيرند ولي خانمم معتقد است بچه ها را به حال خودشان رها كرده ام.

براي بي حوصله ها
001824.jpg

يك تيم فوتبال داشتيم
به نام شاهين ميانه
كاپيتان تيم هم من بودم
بعدها اين تيم به نام ديگري تغيير يافت يك تيمي
درست شده بود به نام آپولو
ما هم براي رقابت با آپولو
اسمش را گذاشتيم مرينه
آپولو كره ماه رفته بود
001833.jpg

مرينه كره مريخ
آن موقع يك موسسه اي بود

به نام البرز كه شاگرد اول هاي شهر را از طرف مدرسه
مورد شناسايي قرار مي داد
001827.jpg

و كمك هزينه تحصيلي به آنها پرداخت مي كرد يادم نمي آيد
كه از پدرم پول توجيبي
گرفته باشم از ۲۵ تومان
از اين موسسه پول توجيبي گرفتم تا ۱۲۰ تومان
سه ماه يك بار پرداخت مي كردند از تبريز مي گرفتم
001821.jpg

مي شد ۳۶۰ تومان
من زودتر از آنچه فكر مي كردم سياسي شدم به نظرم اصلاً  نبايد سياسي مي شدم روزهايش را دوست دارم ولي نبايد زود سياسي شد آن جامعه جامعه بسته اي بود جوان بايستي حس آزادي داشته باشد جوان بايد خودش زندگي را تجربه كند

جامعه
ايران
تكنيك
داستان
دهكده جهاني
رسانه
عكس
علم
ورزش
هنر
|  ايران  |  تكنيك  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  رسانه  |  عكس  |  علم  |
|  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |